بنفشه
یک ماه بود که وضعیت شهر و مردمان شهر از حالت عادی خارج شده بود. من عادت کرده بودم که دمدمههای غروب به بالکن بروم و کوچه پسکوچههای تنگ و پیچ در پیچ محله رو دید بزنم. کرانههای آسمان را نگاه میکردم و شهری که چنان مردابی در وسط کوهها و تپههای ریز و درشت راکد مانده بود. چراغها یکی پس از دیگری روشن میشدند. زندگی جریان داشت اما نه مثل سابق. هر سال این موقع، شهر و مردمانش در تکاپوی عید و سال نو بودند. بوی سنبل، سمنو، عود و اسپند جای خود را به الکل، وایتکس و دیگر مواد ضد عفونیکننده داده بود. به جای دغدغههای عید و خانهتکانی، همه حول وحوش یک چیز بحث و گفتگو میکردند: ویروس و اوضاع نا بسامان بهداشتی و اقتصادی جامعه. گویا آدمی زاده شده برای تسخیر شدن، تبعید شدن و محکوم شدن. در این افکار بودم که صدای ناهنجار گاز موتوری عالم خلسه من و کوچه را همزمان بهم ریخت. موتورسواری با بارانی سیاه و کلاه کاسکتی وارد کوچه شد. گاه گاز میداد و گاه میایستاد. پلاک سر در خانهها را نگاه میکرد. دنبال خانهای خاص میگشت. جلوی خانه آجری ما ایستاد. و پلاک روی در خاکستری رنگ را با دقت وارسی کرد. خانه مورد نظرش را یافته بود. در یک حرکت از روی موتور پایین جهید. با یک پا جک موتور را پایین کشید. کلاه کاسکتاش را از سر برداشت. دستی به موهایش کشید. نایلون مشکی را که به دسته موتور آویزان بود در دستش گرفت. مردد بود که از دو تا دکمه زنگ روی آیفون کدام یک از زنگها رو بزند غافل از اینکه هر دو دکمه یک زنگ را به صدا در میآورد. یکبار، دو بار دست به زنگ شد. آیا هر دو تا دکمه رو فشار میداد یا پدر و مادرم صدای زنگ را نمیشنیدند. برای باز کردن در وارد پذیرایی شدم پدرم رو به تلویزیون روی کاناپه نشسته بود. مادرم تکبیر گویان سجاده به دست از گوشه اتاق سرک کشید و گفت: «آخه مرد تو رو بهخدا یکم صدای این وامونده رو کم کن. تو گوشت سنگینه بقیه چه گناهی کردند، واله خونه رم آب ببره، آتیش بگیره، کسی متوجه نمی شه.» تسبیح به دست رو به پنجره رفت. با هر قدمش یک دانه تسبیح میانداخت و یکبار سبحانالله میگفت و یکبار استغفرالله. گوشه پرده را کنار زد و گفت:« بچهها که نیستند مادر براشون بمیره این مرض، خوب همه رو اسیر و زندونی خودش کرده.» دوباره زنگ به صدا در آمد. پدرم با گفتن انشااله که خیر است دستانش را روی زانوانش ستون کرد و از جا بلند شد و بهطرف گوشی آیفون رفت و گفت:« بله!» آیفون به دست، رو به مادرم کرد و گفت:« امانتی داریم، سر کار علیه اذن خروج میدهند. که امانتی را از آقای پیکی بگیریم.»
مادر لبخند به لب گفت:« به شرطی که ماسک بزنی و دستکش به دست کنی.» پدرم با تدابیر امنیتی کامل به پیشواز امانتی و آقای پیکی رفت. من و مادرم چشم به در منتظر پدر ماندیم که پدرم نفسنفس زنان و غرغرکنان از پله ها بالا آمد. مادرم گفت:«چیه مثل پیر مردها غر میزنی، ناله میکنی» پدر به چهار چوب در تکیه زد و یه نفس عمیق کشید و گفت:«نخیر خانم غر نمیزنم. موهامون سفید شده، دهنمون پر دندون مصنوعیه، بابا بزرگ مامان بزرگ صدامون می زنن. واله به خدا دیگه پیر شدیم. حالا نمیدونم تو چه اصراری داری طبقه سوم بنشینیم واین همه پله نوردی کنیم. سالهای دیگه تابستون عزم کوچ میکردی ولی امسال اواخر زمستون بهارنشینمون کردی.» مادرم با لبهایی خندان جلو پدرم ایستاد و گفت:«اولا این غرزدنهات مال پیری نیست واسه اینه که نذاشتیم تا آخر چرندیات اخبارتو گوش بدی. غمت نباشه چیز تازهای واسه گفتن ندارند. نیم ساعت دیگه همه رو تکرار میکنن. دوما این جا جم وجورتره، نه مهمونی، نه بر وبیایی، نه قیل وقال بچهایی، پس جای کوچکتر بهتره آقا.» بعد نایلون را از دست پدرم گرفت و محتویات داخلش را با یک دست درآورد و با دست دیگر نایلون را با سر انگشتانش گرفت و دستکشهای پدر را از دستش در آورد وداخل سطل زباله انداخت و گفت:« تازشم تو این اوضاع قرنطینه اینجا بالکن داره، چشم اندازشم بهتره.» و برای شستن و ضدعفونی کردن دستهایش به روشویی رفت. پدرم بسته را در دستش گرفت و در حالی که به طرف مادرم میرفت گفت: «خانم هر کی فرستاده تدابیر بهداشتی رو خوب رعایت کرده. لبخند به لب چشمکی به من زد و ادامه داد. شایدم تو رو میشناخته که دوباره بسته رو نایلون پیچ کرده و وسواس به خرج داده. پدرم ابروهاشو بالا داد و جعبه رو تو دستهاش چرخوند و گفت: « بسته خانم! اینجور میشوری و میسابی پوست و گوشتی برات نمیمونه.» و نایلونی را که دور جعبه پیچیده شده بود باز کرد مکثی کرد و جعبه رو به طرف من گرفت و گفت:«بیا خانمی بسته برای تویه.» مادرم حوله به دست گفت:«خوب بازش کن ببین چی توشه؟» پدرم یکی از ابروهاشو بالا برد و گوشه چشمی به مادرم داد و بسته رو در دستان من گذاشت. کنترل تلویزیون رو از رو میز برداشت و شروع به بالا وپایین کردن کانالها کرد. مادرم رو به آشپزخانه رفت ولی زیر چشمی من و بسته تو دستهایم را می پایید. وسط هال من ماندم و یک بسته که رویش نوشته شده بود. با احترام فراوان برسد به دست ستاره جان. گلی شبیه گل بنفشه کنار اسمم نقاشی شده بود. تا گل رو دیدم دلم هری ریخت و خشکم زد. مادرم با پشت ملاقه به پشتم زد و گفت:«ها چیه؟ بسته برق داشت؟ کی فرستاده؟ چی فرستاده؟» پدرم دستی به سبیلهاش کشید و گفت:« خانم، این آش آماده نشد؟» مادرم ملاقه رو، به سمت پدرم گرفت و گفت:« تا سفره رو بندازی منم غذا رو کشیدم. فقط قبلش ستاره جون این بسته رو باز کنه.» مادرم دست بردار نبود. یک دستم رو روی شانههایش انداختم و با دست دیگرم بسته را بلند کردم و گفتم:« ماما جان قربونت برم. سبکه، چیز خاصی توش نیست. شاید الان بازش نکردم، شاید آخر شب. بعد حرفم رو خوردم و گفتم: شایدم هیچ وقت!» مادرم ملاقه رو چند باری روی سینهام به آرامی زد و گفت: «دختر زندگیات رو با همین شاید و بایدها ساختی که آخر وعاقبتات شد این.»
پدرم سفره به دست دستی روی محاسنش کشید و خطاب به مادرم گفت: «تو این اوضاع بد روحی روانی، خانم خواهش می کنم چهار دیواری رو برامون زندون نکن.» مادرم با ملاقه من رو کنار زد و به طرف پدرم رفت و گفت: «لابد من این اوضاع رو به وجود آوردم. آخه همین بی تفاوتیهای تو باعث شد سر خود شه. صاحب اختیارش کردی.» بعد سری تکان داد و حرفش را خورد.
بابام با اشاره به سفره پهن شده چشمکی بهم زد و گفت: «اینم سفره خانم، به احترام سفره یک صلوات بفرستید و خدا رو شکر کنید ما یه آب باریکه بازنشتگی ته جیبمونه. حالا خدا میدونه چند تا خونه سفره شون خالیه؟» همزمان هر سه تا مون یک آهی کشیدیم و کنار سفره نشستیم.
مادرم دوباره آه کشید و گفت:«قرار بود با طاهره آش پشت پا تو، تو پارکینگ بار بذاریم و کل محله رو آش بدیم.» بعد در حالی که آش رو در کاسه می ریخت گفت: راستی ستاره جون یادم رفت طاهره گفتش دو تا آمپول داره، فردا برو براش تزریق کن.» یک تکه نان دستم بود زمین گذاشتم و به پیشانیم زدم و گفتم:
«ماما، مگه نمیدونی من بعد اون ماجرا دیگه نمیخوام و نمیتونم.» مادرم ملاقه رو تند در قابلمه کوبید. آش پخش و پلا شد. گفت:« یعنی چی نمی تونم. مگه تو درساش رو نخوندی؟ مگه بار اولته؟ پیر زن بیچاره تو این اوضاع با این بدن ضعیف بره بیمارستان ویروسی میشه.»
قاشقم رو برداشتم، سرم رو پایین انداختم و یواش یواش آش داخل کاسه را هم زدم و گفتم:«آخه ماما جان، الان شش ماه من یه آمپول دستم نگرفتم. اصلا وقتی آمپول دستم میگیرم دلم میلرزه، دستم می لرزه. می زنم بیچاره رو آخر عمری ناقص می کنم. بابا به چه زبونی بگم ن م ی ت و ن م.»
مادرم رو به پدرم کرد و گفت:« آقا تو یه چیزی بهش بگو، بخدا این طاهره وقتی جلو همسایههای دیگه میگه دکتر ستاره، صد تا دکتر دیگه از بغلش می زنه بیرون. حالا من چه جوری روم می شه بگم خانم دکترمون دستاش می لرزه، نمیتونه آمپول تزریق کنه.»
پدرم یه ملچ ملوچی کرد و لقمهاش را قورت داد، دستی به سبیلهای سفیدش کشید و گفت:«اولا ایشون خانم دکتر نیستند و خانم پرستارن، دوما اختیار با خودشونه.» یک تکه نان در دهانش گذاشت و پشت بند آن یک قاشق آش. دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و مشغول خوردن شد.
مادرم گره روسریش رو سفت کرد و گوشه پیراهنش رو جر داد و گفت:« خوبه والله مردم دخترشون الف و ب رو از هم جدا نمیکنه فقط دامادشون دکتره، چنان خانم دکتر! خانم دکتری! راه مینذازن که نگو و نپرس. حالا خوبه هم دامادمون دکتره هم دخترمون می خواد درسش رو بخونه. اینم هزار بار آمپول تزریق کرده، دیگه فقط میخواد منو جلو این طاهره سکه یه پول کنه.»
احساس میکردم تمام خون بدنم در گونههام جمع شده، سرم رو بلند کردم و گفتم:« ماما جان باشه به روی چشم. فقط فردا خودت یادم بندازی که برم برای تزریق.»
حرفهای مادرم بد جوری من را بهم ریخت ولی به احترام سفره و زحمت مادرم تا آخرین قاشق آشم را با بیمیلی خوردم. پدرم کاسه بشقابها را جمع کرد و به طرف سینک ظرفشویی برد. یهو داد زد.«خانممم! بازم که میوهها رو تو آب جوش و مایع ظرفشویی ریختی. بابا من میوه تر و تازه رو دونه به دونه سوا می کنم، تو پلاسیده میدی مصرف کنیم از بس تو آب گرم و شوینده قرارشون می دی.» مادرم گفت: «پلاسیده بخوری بهتره تا ویروسی شی.» بابام شانه هاشو بالا انداخت، دستاشو بهم مالید و انگشتانش را تو هم قفل کرد، دوباره رو کاناپه نشست و به صفحه تلویزیون خیره شد. مامانم شروع به سابیدن میوههای داخل سینک کرد و گفت: «بخدا بعضی از انسانها از ویروس بدترند. همین جبار آقا بقال سر کوچه میگن، خیلی از جنسهاشو قایم کرده که گرون شه، اینارو با آب کوثر هزار بار بشوری بازم بوی تعفنشون همه جا رو می گیره و پاک نمیشن.»
یک چای برای پدر ریختم و بسته را از روی میز برداشتم و راهی طبقه دوم شدم. وارد اتاقم که شدم کلید برق را زدم. بسته را زیر چراغ مطالعه گذاشتم. با دیدن وضع به هم ریخته اتاق تازه یادم آمد که قرار بود کتابخانه را گردگیری کنم. کتابهایی را که روی تخت بود به ترتیب اندازه و قد در کتابخانه گذاشتم. از کتابخانه فاصله میگرفتم، ببینم کدام کتاب درست سر جایش قرار نگرفته است، با وسواس تمام کتابها را در کتابخانه جابه جا میکردم چیدمان کتابخانه عیبی نداشت فقط من مردد بودم که بسته را باز کنم یا باز نشده در سطل اشغال بیندازم. این کارها رو میکردم که افکارم پی بسته نرود. بعد کتابخانه شروع کردم به گردگیری کل اتاق. کمد لباسها، آینه و میز توالت و خرت و پرتهای روی میز. به قاب عکس مامان و بابا رسیدم قاب را از روی دیوار پایین آوردم در حالی که قاب را دستمال میکشیدم به طرف تخت رفتم و نشستم و قاب را به سینه فشردم که در اتاق یواش یواش باز شد. گفتم: «ماما راحت باش. بیا تو.» لبخند ملیحی روی لبانش نشست طوری که چشمانش هم ریز شد. گفت:«نخوابیدی؟»
گفتم:«از کی تا حالا با لامپ روشن خوابم گرفته؟» در حالی که چشمهایش را در اتاق میچرخاند. روی تخت کنارم نشست. گفت:«این وقت شبی خوب خودت رو سرگرم کردی.» یه تنه بهم زد و گفت:«نرفته دلت واسمون تنگ شده؟» دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:«من فاصله یه طبقه رو دلم براتون تنگ میشه ولی خودت میدونی مجبورم، یعنی تو این شرایط این برام بهتره.» انگار چیزی تو گلویش گیر کرده بود، صداشم می لرزید. گفت:«آخه میدونی میگن فرنگ خاکش جوریه که آدم رو اسیر میکنه.»
قاب را کنار گذاشتم و دستانش را در دستانم گرفتم، ماساژ دادم و گفتم: «می دونم ماما جان من که هنوز نرفتم، تازشم من که اونجا تنها نیستم، خوبه شوهرم اونجا منتظرمه، نمی دونم تو دیگه نگران چه هستی.» با گوشه روسریش کنار چشمهایش را پاک کرد که اشکشهایش سرازیر نشود، گفت: «اگه شوهرت گفت بمونیم چی؟» با تمام وجودم بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم. تن و لباسهایش بوی گل میخک میداد. بغضی که تو گلوم بود رو قورت دادم با استشمام بوی بدنش ریههایم برای حرف زدن باز شد. گفتم: «مامان من، عزیز من، قرار بود من یه ماه پیش برم. ولی دیدی اوضاع چطوری شد. همه پروازها کنسل شد. همه برنامه بهم ریخت.» صورتش را در دستانم گرفتم و پیشانیش را بوسیدم و گفتم:«ای ناقلا نکنه تو دعا کرده باشی که اینجوری من زمینگیر شم نتونم پرواز کنم.» با دستش منو هول داد طوری که رو تخت ولو شدم و گفت:«استغفرالله، خدا منو بکشه که همچین دعایی بکنم. کی از این اوضاع پیش اومده خوشش میاد که من دومیش باشم. دختر تو هم چه حرفها میزنی» میدونستم اگر کاری نکنم الان که مثنوی هفتادمن حرفهایش گل کند. به همین خاطر دست بردم و بسته را در دستم گرفتم و گفتم :«مامانی میدونستم اومدی پی این ولی نگاه هنوز بازش نکردم یعنی اصلا برام مهم نیست تا بازش کنم.» مادر از روی تخت بلند شد و آهی کشید و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:«خوبه! خوبه! وقتی برا تو مهم نیست برا منم مهم نیست خانم خانما.» دنبالش دویدم. بوسش کردم و گفتم:«ولی میگم از طرف کیه. بنفشه.»
ابروهاشو بالا داد طوری که پیشانیش پر از چینهای ریز و درشت شد و گفت:« اها همون دختره کوتوله سیاه سوخته، چش قلمبه ویروس؟» گردنی کج کردم و صدام رو کلفت کردم. ته گیس بافته شدهام رو پشت لبام گذاشتم. گفتم:«خانم پشت سر دختر مردم، داشتیم؟» مادر گیس بافته شدهام رو در دستش گرفت وبا لبخند بهم گفت:«بابات سبیلهاش سفیده دختر.» سر و دستی تکان داد و رفت. من ماندم و اتاقی که چیزی برای گردگیری نداشت جز قلب خودم. در اتاق را بستم. قاب عکس پدر و مادرم رو دوباره سر جای خودش آویزان کردم. چرخی در اتاق زدم. گوشی موبایلم رو برداشتم. حوصله باز کردن پیامها رو نداشتم. کانالهارو زیر رو کردم. همه جا پر از اخبار این ویروس و هشدارهای مربوط به آن بود. که یکدفعه آگاهی ترحیمی نظرم رو به خود جلب کرد. عکساش آشنا بود. اره خودش بود. همکار پدرم افسر بازنشسته ارتش آقای رحمان رحمتی که مثل بقیه آگاهیهای دیگه بعد عرض تسلیت زیرش نوشته شده بود؛ به منظور پیشگیری از شیوع ویروس کرونا و خطر گسترش بیماری و اهتمام به سلامت همشهریان گرامی، مراسم ختم حضوری برای آن مرحوم برگزار نخواهد شد. دوستان و همکاران میتوانند پیام تسلیت خود را به صورت پیام کوتاه و یا تماس تلفنی به بازماندگان ابراز نموده و از مراجعه حضوری خودداری نمایند. آهی کشیدم و گفتم: «زندگی چقد کوتاه است، در انزوا زندگی کردن و در انزوا مردن عجب روزگاری شده خدایا!»
موبایلم رو روی تخت گذاشتم. بلند شدم. به قاب پنجره پناه بردم. گوشه پرده را کنار کشیدم. تق و توق قطرات باران به سینه شیشه میزد. بدون هیچ چشمداشتی آسمان نگاهش به زمین بود. میخواست شیشههای کدر و چرکین شهر را جلا دهد. قطرات باران همچون ریسههای نقره و زر دور تیر چراغ برقها بالا و پایین می کردند. همچون سرنوشت مردمان این شهر نه زمینی بودند نه آسمانی. کف دستانم را به شیشه پنجره چسباندم. شیشه سرد بود. سرم را به دستانم نزدیک کردم. ها کشیدم. شیشه را بخار گرفت و تار شد. ولی در عرض یک ثانیه دوباره روشن شد. با خود گفتم شیشه شیء به این سردی انعطاف پذیر است من چرا نباشم. دوباره ها کشیدم طوری که شیشه را کامل بخار گرفت. با انگشت اشاره روی آن نوشتم «تنها راه نجات از هزار توی رنج بخشش است.» و زیر لب زمزمه کردم به دنبال آلاسکا –جان گرین. نوشته که محو شد پرده را کشیدم. بسته را از زیر چراغ مطالعه بر داشتم. دمر روی تخت دراز کشیدم. بسته را باز کردم. یک جعبه مقوایی مکعب شکل دیدم. سر مکعب را برداشتم پر از گلهای بنفشه بود. گلهای خشک و ریز را برداشتم و در دستانم جابه جا کردم. یادم آمد که بارها برایش گفته بودم اواخر اسفند همرا ه پدرم برای چیدن گل بنفشه به باغ می رویم. براش گفته بودم چه کیفی داره وقتی پای درختان سر به فلک کشیده چنار قدم برمیداری و لا به لای بوتههای ریز و درشت گیاهان خود رو گل بوتههای بنفشه وحشی را در دستانت میگیری و بو میکشی. یا باید سرت را تا حد امکان خم کنی یا باید گل را از بوتهاش جدا کنی تا بتونی بو بکشی.
یادم آمد که یکبار از من پرسید. «ستاره میدونی چرا گل بنفشه نگاهش به زمینه و سر در گریبان داره؟» من هم در جوابش گفتم :« چون گل خوشبو و متواضعیه.»
گفت:« برو بابا! چون عمرش کوتاهه و دیگر علفهای دور برش مانع قد کشیدنش هستند.» مثل همان روز مردمک چشمانم رو چرخوندم و لبهایم رو جمع کردم و شانههایم را بالا انداختم. از رو تخت خم شدم. گلهای خرد و خشک شده بنفشه را رو کاغذ باطلههای داخل سطل زباله ریختم. داخل مکعب را نگاه کردم. یک کاغذ داخلش بود. کاغذ را برداشتم. کاغذ دوبار تا خورده بود تا به راحتی داخل جعبه جا بگیرد. تای کاغذ رو در دو حرکت باز کردم. خط ریز و مرتبش نمایان شد.
ستاره عزیز قبل از هر چیز بسیار بسیار سپاسگزارم که جعبه را باز کردی و تصمیم به خواندن نامه گرفتی.
«سلام! میدانم ازم دلخوری، ولی شاید اگر ناگفتهها رو بشنوی از تقصیرم بگذری. تو پانسیون که با هم، هماتاقی شدیم، از دیدنت زیاد خوشحال نشدم. تو پوستی روشن داشتی و سیمایی ریز و زنانه با قامتی بلند. هر بار که موهای بلندت را جلو آیینه باز میکردی من به موهای کوتاه و وز خودم چنگ میانداختم هزار بار جلو آیینه نحوه حرف زدن و لبخند ملیحت را تمرین کردم ولی لب و لوچهام گویا با گویش و تبسم تو آشنا نبود و کج ومعوج میشد. در کنارت راه میرفتم، میایستادم، می نشستم ولی همه نگاهها به تو بود. یک عمر دیده نشده بودم چه در کودکی میان همسالان چه در بزرگسالی میان دوستان. ولی در کنار تو یکسره محو و نابود شدم. یک سال ونیم همکار بودیم از مسئول بخش گرفته تا مریضها همه به کارت و به رفتارت اعتماد داشتند و مورد قبولشون بودی. و من همیشه در سایه تو بودم. یکبار گفتی گل بنفشه گل ریزی است با رنگی تیره که لای علفهای ریز و درشت زیاد دیده نمیشه ولی چنان بویی از خود تراوش میکند که تا اواخر فصل پاییز چناران سر به فلک کشیده را مست میکند و به رقص درمیآورد. بارها موقع خواب با خود گفتم ایکاش میتونستم بالش را روی دماغ و دهنت بگذارم تا از نفس کشیدن محرومت کنم. ولی نیرویی بهم میگفت تو باید بمونی و در سایه زندگی کردن رو تجربه کنی.
بیمار دیابتی به خاطر تزریق زیاد انسولین و اشتباه من به کما رفت. تو در چشمهای من نگاه کردی و فقط سکوت کردی. تقصیرها گردن تو افتاد. بیمارستان را ترک کردی و رفتی. طرحم که تمام شد، بیمارستان بهخاطر وضعیت اضطراریاش دوباره با من قرارداد همکاری بست. هر چند تمام سعیام را میکنم که بدون نقص کارم را انجام دهم تا شاید بتوانم اشتباهام رو جبران کنم. ولی صورت بیجان آن بیمار و نگاه پر از پرسشگر تو مثل بختکی بر زندگی من سایه انداخت. برای نجات از این وضعیت دست به قلم شدم و این نامه را برات نوشتم. چون احساس میکردم با گفتن این حرفها شاید یکم آرام بگیرم.
بنفشه دوست نادم تو»
نامه که تمام شد دستانم شل شد. احساس میکردم بنفشه رو پشتم نشسته و با دست سرم را رو به بالش فشار میدهد. نفسم به خس خس کردن افتاده بود و بالا نمیآمد. گلویم را با دستانم گرفتم. سرفههای پی در پی امانم را برید. از جا بلند شدم. پرده را کشیدم. پنجره را باز کردم. آسمان همچنان می بارید و شهر همچنان زیر ناملایمتیهای روزگار راکد مانده بود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
.داستانتون عالی! خسته نباشید نویسنده
آدم رو وادار میکرد تا آخر بخونه. بینظیر بود.