تأملی دربارهٔ ترس از مرگ
تابوشکنی ترس و مرگ از دیدگاه فریدریش نیچه
«ترس از مرگ خاستگاهی الهیاتی دارد»
نیچه در دوران پختگیاش یک آتئیست بود. پیام ساختارشکنانه او در چنین گفت زرتشت «خدا مرده است» پیامی فراگیر و تکاندهنده در تفکر فلسفی اروپا و غرب بود. چنانکه نسلهای بعدی فلاسفه اروپایی و غربی چنین پیام جهانشمولی را بازتولید کردند. اما نظر نیچه در این باره این نبود که خدایی وجود داشته که واقعاً مرده است، بلکه منظور او این بود که تصور ما از خدایی که در یهودیت/مسیحیت، مذهب و دین تولید شده، با بار ارزشی، اخلاقی و الهیاتی در عصر روشنگری و پس از آن مورد چالش جدی قرارگرفته و به معنایی وسیع «انسان» جای او را تصاحب کرده، آنچه انگار انسان بدوی و باستانی او (خدا) را به شمایل و شکل خود ساخته و به او این قدرت و جایگاه متافیزیکی را اعطا کرده، در عصر روشنگری و پساروشنگری، این نقش و جایگاه را از او دوباره باز ستاندهاست. نیچه میگوید «تنها یک مسیحی (منظور خود مسیح) واقعی در تاریخ وجود داشته و او را هم خودمان به صلیب کشیدیم و او را کشتیم، خدا را خودمان به صلیب کشیدیم». در دوران روشنگری و پس از عصر روشنگری، ایده جهانی که توسط قوانین فیزیکی و علمی مورد وثوق قرار گرفت. اراده انسانی منطبق بر قوانین فیزیکی و علمی بود که جهان را اداره میکرد و نه مشیت الهی. این ایده جهانی به جریان اصلی فلسفی و فکری این دورانها تبدیل شد. فلسفه نشان داده بود که دولتها دیگر نیازی به سازماندهی حول ایدهٔ حق الهی و مشیت الهی برای مشروع بودن خود ندارند و همچنین نیازی به رضایت یا عقلانیت حاکمان نیز ندارند – که نظریههای اخلاقی بزرگ و منسجم میتوانند بدون ارجاع به خدا وجود داشته باشند. این خودش یک انقلاب و یک رویداد فوقالعاده بود. اروپا دیگر نیازی به خدا به عنوان سرچشمه همه اخلاقیات، ارزشها یا نظم دهنده در جهان نیست. فلسفه و علم قادر به انجام این کار برای ما هستند. این سکولاریزاسیون فزاینده اندیشه در غرب باعث شد که نیچه فیلسوف و فیلسوفان مابعدی متوجه شوند که نه تنها خدا مرده است، بلکه انسانها او را با انقلاب علمی خود، یعنی تمایل خود برای درک و شناخت بهتر جهان، کشتهاند.
اما اینجا باید ارتباط اخلاقی و الهیاتی یک موضوع و مفاهیمی برجسته را که همانا «ترس» و «مرگ» هست را در پروژه فلسفی نیچه و بازدارندگی از ورود به نیهیلیست و بازگشت ابدی را کمی کنکاش نماییم، ابتدا لازم است به طور اجمالی روند «ترس» و «مرگ» را در چند دوره پیش از باستان و پس از باستان و مدرنیته و… مورد توجه قرار دهیم و همینطور ارتباط چنین مفاهیم برساخته از طریق فکری و فلسفی و یا اخلاقی دینمدارانه در پروژههای رژیمها، دولت ها و سرکوب و ارعاب تودهها را بازخوانی کنیم. منظور اینست که چگونه چنین برساختههای مفهومی از «ترس» و «مرگ» که دین و اخلاق بازتولیدشان کرده میتواند، دستمایه استبداد و خودکامگی دولتها و حاکمان در ایحاد خفقان، ارعاب و سرکوب گردد. معتقدم که «ترس از مرگ خاستگاهی تئولوژیکی در رژیمهای دیکتاتوری چه مذهبی و چه غیرمذهبی دارد». و نیز این مفاهیم چگونه از سیری تاریخی برخوردار بوده و چگونه دستمایه دینداران و رژیمهای سرکوبگر قرارگرفته و به نوعی در موارد دیگر اجتماعی، فرهنگی از فردی تا جمعی توسعه یافته و به شکل یک «اخلاق اجتماعی و تابو» مبدل شدهاست.
- ماقبل تاریخ/ دوران بدوی
در دوران ماقبل تاریخ و دوران بدوی، این زمان جالب توجهای بودهاست، زیرا در این دوره، هیچ ارتباطی بین فرهنگهای مختلف وجود نداشت، به این معنی که دیدگاه مشترکی در مورد مرگ وجود نداشت. از آنجایی که هیچ دیدگاه مشترکی در مورد مرگ وجود نداشت، قبایل جداگانهای وجود داشتند که مرگ را به گونهای خاص مینگریستند. در طول این دوره، برخی از قبایل احتمالاً از مرگ به عنوان ویرانگر چیزها میترسیدند، برخی دیگر آشکارا آن را می پذیرفتند، همانطور که نیچه و فروید و دیگران آن را به عنوان بخشی طبیعی از زندگی میدیدند. فروید، در کتاب و مقالهای «در تأملاتی در مورد جنگ و مرگ»، نشان میدهد که در میان مردمان «بدوی» تناقضی درباره موضوعاتی مثل مرگ و ترس از مرگ و … وجود داشتهاست. علاوه براین، او نشان میدهد که حداقل از نظر او، مرگ چیزی است که مردم به خودی خود آنرا چیزی پذیرفتهشده میدانستند و از آن نمیترسیدند.
- دوران باستان/پس از باستان (تقریباً قرن ۶-۱۶)
در این نقطه تاریخی یعنی دوران باستان و پس از باستان، همه چیز کمی تغییر میکند زیرا این نقطه جاییاست که یک زبان نوشتاری توسعه یافته/ به طور گسترده منتشر میشود. (منظور اختراع زبان نوشتار به واسطه توث در دوران پادشاه تاتوث «تاتوس» بر اساس افسانه و اسطوره مصر باستان که مورد نظر افلاطون در رساله فایدروس و انتشار آن در دورههای بعد) است. علاوه بر این، در طول دوره قبل از مدرنیته، فرهنگها بیشتر به امپراتوریهای یونان و روم پیوند میخوردند. این پیوستگی و همچنین زبان نوشتاری (و متعاقباً آن دین) به ایجاد دیدگاه مشترک درباره مرگ کمک مینماید. در دوره طولانی پس از قرن ششم تا اختراع علوم پزشکی (که در این زمینه «ترس از مرگ» مؤثر واقع شد)، مرگ چیزی نبود که از آن ترسید، بلکه فقط در آنجا بود، و چیزی طبیعی و در ادامه زندگی تلقی می شد. این واقعیت «مرگ» برای مردم کاملاً شناخته شده بود و باعث شد که برخی از مردم با آن موافق باشند. با این حال، مانند دوره پیش از تاریخ پذیرش جهانی از آن وجود نداشت. برخی از مردم مرگ را به عنوان بخشی طبیعی از زندگی می پذیرفتند (طبق آنچه نیچه میگوید) در حالی که دیگران از آن میترسیدند. این ترس توسط دو عامل بسیار مهم تشدید شد، اولی اعتقاد به زندگی پس از مرگ بود و بسته به مذهب/گروه قومی، اعتقاد به ارواح مردم را میترساند و باعث بیزاری طبیعی از مرگ میشد. و دوم حداقل در اروپا ایجاد و تاسیس دیر و کلیسا. نیچه باور دارد که دوگانه پنداری «بهشت و جهنم» و «جسم و روح» «خیر و شر» و … مفاهیم برساخته از چنین ترسی از مرگ بود، او معتقد است که ابتدا برای کنترل و تسلط بر ذهن و اندیشه و بدن، چنین مفاهیمی برساخته از اخلاقیات یهودی/مسیحی شکل گرفت، ابتدا «ترس از مرگ» و سپس «ترس پس از مرگ» که چنین تفکر الهیاتی را کلیسا و کشیشان و متولیان مذهبی تولید کردند تا همچنان تسلط بر قوای فکری، ذهنی و بدنی توده را در تسخیر خود بگیرند. کلسیا به عنوان ابزاری برای اجبار و کنترل مردم از طریق بازی با ترس آنها از مرگ و سرنوشت نهایی «روح» استفاده میکرد. اینجاست که شاهد یک چرخش دراماتیک هستیم. زیرا قبل از ظهور مفهوم «بهشت» یا «جهنم»، مرگ فقط یک چیز بود. اما درست زمانی که مشوقها/مخالفتها شروع به انتشار یافت، موضوع دچار چرخشی عجیب و غریب در فهم عمومی نسبت به «ترس از مرگ» شد. با این حال این دوره شاهد تغییرات عجیب و غریب از جمله ظهور متعاقب سکولاریسم به ویژه در هنر بود. با این ظهور، احترام جدیدی به مرگ به عنوان چیزی و مفهومی زیبا پیدا شد (احتمالا چیزی که نیچه دوست داشت این بود بیایید آرمان زیباییشناختی را نادیده بگیریم)، پروژه مرگ اندیشی، بازی با مرگ، مفهوم زدایی از مرگ و ترس از آن، بازی با خیر و شر، بهشت و دوزخ و جهان پس از مرگ به شکلی گسترده مفهوم انواع رویکردهای متفکران و نویسندگان و هنرمندان قرار گرفت. در کتاب «چنین گفت زرتشت»، نیچه استدلال میکند که در مواجهه با پوچی، انسان قادر است با یکی از دو نگرش به این پوچی واکنش نشان دهد. اولی تسلیم شدن در برابر فایدهگرایی دولت و تمایل دولت به تلاش برای کنترل جهان است که به گفته برخی از فیلسوفان راهی عالی برای ایجاد خشونت در یک جامعه است. اما دومین مورد، تبدیل شدن به چیزی است که نیچه آن را Ubermensch یا ابرانسان یا انسان برتر مینامد. وقتی کسی تلاش برای فرار کردن از مرگ و رنج را متوقف میکند و در عوض یاد میگیرد که آن را در آغوش بگیرد، از «گله» و «توده» بالاتر میرود.
به قول نیچه، این همان احساسات عذاب و رنج توامان است که مانند بخشهای طبیعی زندگی در چنین نگرهی منعکس شدهاست. اینها ناشی از عدم درک جهان پیرامون ما و هرج و مرج اجتناب ناپذیری است که در آن وجود دارد. وقتی سعی میکنیم جهان آشفته یا پوچ را درک کنیم، محکوم به شکست هستیم و بنابراین میپرسیم «چرا این رنج؟». بنابراین برای نیچه، تنها گزینه مشروع این است که آغوش خود را در برابر این امر اجتنابناپذیر درد و رنج و مرگ بگشاید و آنرا در آغوش بگیرید و از آن به عنوان ابزاری برای قویتر کردن خود استفاده نماید. چنانکه میگوید «در رزمکده زندگی آنچه مرا نکشد، قویترم میسازد» و یا «با زخم خوردن است که نیرومندی جان به جان بازگردانده میشود» و بنابراین آنچه تا زمان انتشار گسترده پزشکی مدرن اتفاق افتاد، این بود که دو جهان وجود داشت – جهان مذهبی که در آن مرگ چیزی بود که توسط کلیسا و متولیان مذهبی به ابزاری برای ترسیدن، ترساندن و کنترل بر ذهن و اندیشه و بدن استفاده میشد. و دنیای سکولار که در آن مرگ چیزی بود که تا حدودی وجود داشت و امری اجتناب ناپذیر بود. و در واقع به صورت بت و تابوی شده بود. در واقع حتی گفته میشود که «تا پایان این دوره، مرگ «آشنا و رامشده» باقی مانده بود.
- دوران مدرنیته
در دوران مدرن و با انتشار مدرنیته نه تنها شاهد ظهور لیبرالیسم، ایالات متحده و جهانی شدن بودیم، بلکه ما شاهد افزایش و انتشار گسترده داروهای نجاتدهنده زندگی نیز بودیم. علاوه بر این، امید به زندگی افزایش یافت و مرگ و میر نوزادان کاهش یافت. این دو عامل منجر به تاخیر در مرگ و در نتیجه تجربه شخصی کمتر با آن شد. اکنون این همانجایی است که بیشتر باید مورد توجه ما قرار گیرد. زیرا این دیدگاهها هستند که امروز به ما میچسبند. نه تنها امید به زندگی افزایش یافت و نوزاد کاهش یافت، بلکه پزشکی در تلاش برای «رام کردن» مرگ، امید به زندگی را برای بیماران لاعلاج افزایش داد. این امر با ایجاد بیمارستانها و یک سیستم بهداشت عمومی بیشتر شد. ایجاد بیمارستانها و سیستم بهداشت عمومی برای بیهویت کردن و تابو شکنی مرگ شگفتانگیز بود، زیرا مردگان و آنها که در حال مرگ بودند. دیگر به آسانی مرگ آنان قابل مشاهده نبود. به جای اینکه یکی از اعضای خانواده در خانه شان بمیرد، در بیمارستان می میرند. این امر باعث شد که مرگ کمتر شخصی شود و در نتیجه به گسترش ایجاد ترس از مرگ توسط کلیسا و همچنین حمایت از ترس انسان از ناشناختگی مرگ کمک کرد. این احساس ترس در طول جنگ سرد با تبلیغات و صحبت از «انقراض انسان» و به اصطلاح «اضطراب هستهای» بیشتر شد. بنابراین، با خروج از قرن بیستم، بشریت به دلیل افزایش دارو، افزایش امید به زندگی و کاهش مرگ و میر نوزادان و ترس جمعی از انقراض، به ترس جمعی از مرگ و جنگ هستهای تبدیل شد. مرگ و ترس از مرگ در طول اعصار، شکلهای مختلفی به خود گرفتهاست، اما تنها یک دیدگاه از مرگ و رنج وجود دارد که به رغم دیدگاههای مخالف، قرنها به طور مداوم وجود داشته است و آن ترس از مرگ و رنج از ماقبل تاریخ تا مدرنیته، علیرغم آنچه برخی میپنداشتند، هنوز گروهی از مردم چه مذهبی و چه غیرمذهبی بودهاند که از مرگ و رنج هراسان بوده و از این طریق سعی در تسکین آن داشتهاند. (این را نیز اختراع پزشکی برای افزایش طول عمر ثابت میکند). بنابراین میتوان نتیجهگیری کرد که ترس از مرگ و رنج، اگر به دلیل ترس ما از ناشناختهها در شرایط انسانی ذاتی نباشد، چیزی است که با ما تکامل یافتهاست و به عنوان بخشی از روان انسان باقی میماند. بنابراین، این سؤال مطرح میشود که این موضوع چگونه با نیچه ارتباط دارد؟ طبق نظریه نیچه، هنگام مواجهه با سناریویی برای مرگ یا راهی برای کاهش رنج/ به حداقل رساندن خطر مرگ، باید آن را نادیده گرفت. زیرا این امر رنج ذاتی را در زندگی انکار میکند و در عوض آن را در آغوش میگیرد. تبدیل انسان به Ubermensch ابرانسان یا انسان برتر چنانکه نیچه می نامد، چنین خاستگاهی دارد. علاوه بر این، آموزههای اخلاقی بودایی دیدگاههای نیچهای در مورد مرگ را زمانی که بحث «ترس سالم از مرگ» در آن مطرح میشود، باید در نظر گرفت. این به اصطلاح «ترس سالم» بدون آمادگی و پذیرش انسان در حال مرگ است. زیرا انسان تا آن زمان مطمئن نشده است که زندگی کردهاست. اگر کسی به طور کامل زندگی نکرده باشد، بنابر نظریه بودایی و متعاقب آن نیچهای، ترس از مرگ برای حفظ حس معنویت و در نهایت رسیدن به آن کمال نهایی در زندگی امری حیاتی است. اگر کسی آموزههای نیچه (و دیگران) را به شدت دنبال کند و در مواجهه با درخواستهای تغییر برای جلوگیری از رنج و مرگ، هیچ کاری انجام ندهد، بلکه زندگی را در آغوش بگیرد و درد را به طور مثبت درک کند، بخشی اساسی از روان انسان را که جزو برساختههای مفهومی دینمدارانه و مذهبی است و نیز از خاستگاهی اخلاقی و الهیاتی یهودی/مسیحی و… بازتولید شده را نفی میکند. برای قرنها در درون ما، در ذهن و روان ما و اندیشه ما، این مفاهیم و رویکرد از مرگ و ترس از مرگ شرطی شده، رشد کرده و پذیرفته شدهاست و به شکلی جزو بتواره و تابو مورد پذیرش قرار گرفته. ترس از مرگ و میل به کاهش رنج ناشی از زندگی، مرگ و زندگی پس از مرگ با بار سنگینی از گناهان و معصیتها. دولتها و رژیمها مستبد و خودکامه و حاکمان چه مذهبی و چه غیرمذهبی درست از چنین خاستگاهی اخلاقی و الهیاتی و بر مواضع کاملاً سیاسیاشان و برای بقای حاکمیت متوسل به نوعی «ترس جمعی» و ترس از مرگ و ترس الهیاتی شدهاند و هرگونه رویارویی، انتقاد و اعتراض یا مخالفت تودهها را به حریم قدسی و قانون و حق الهی رژیم (به تعبیری حریم قدسی و الهیاتی خدا، دین و اخلاق و مفاهیمی از این دست…) تعبیر و از آن بهره بردهاند، و در واقع از چنین اهرمهایی جهت مقابله، ارعاب، خشونت فیزیکی و غیر فیزیکی، خشونت کلامی به سرکوب و منکوب کردن تودهها متوسل شدهاند. کافی است یک نگاه گذرا به تاریخ سیاسی و اجتماعی رژیمهای دیکتاتوری چه مذهبی و چه غیرمذهبی بیندازیم و نتیجه بگیریم که چه بسیار رژیمها با خاستگاههای فکری، اخلاقی و الهیاتی سعی در سرکوب، خفقان و خشونت عریان تحت لوای کنترل و نظمدهی و یا حریم قدسی قانون الهی با اعتراضات و انتقادات مدنی و شهروندی به مقابله پرداختهاند و با همین نوع ایجاد «ترس» و «مرگ» سعی در فرونشاندن اعتراضات و صداهای مخالف و خشم عمومی تودههای تحت ظلم و ستم داشتهاند.
آبان -۱۴۰۱
#سعید جهانپولاد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سعید جهانپولاد؛ متولد ۱۳۴۷ – تهران، کارشناس ارشد زبان و ادبیات تطبیقی ملل، شاعر، مترجم و پژوهشگر. او فعالیتهای ادبیاش را از اواسط دهۀ ۱۳۶۰ با نشریات و روزنامههای اطلاعات (صفحۀ بشنو از نی)، سلام، ادبستان فرهنگ و ادب، آدینه، گردون، دنیای سخن، کارنامه، کلک و… و فصلنامههای فلسفه و هنر در زمینه نقد ادبی آثار ادبیات داستانی ایران و جهان آغاز کرده.
جهانپولاد در دهه ۱۳۷۰ با همکاری دفتر ماهنامۀ معیار و اعضای تحریریه، کارگاه شعر و نقد شعر دهه هفتاد را، با گروهی از فعالان عرصۀ شعر و ادبیات آن زمان کلید زد که منجر به شکلگیری جریان شعر دهۀ هفتاد شد.
گزیدۀ آثار منتشر شده:
در کوچههای اول حرکت؛ (مجموعه شعر- ۱۳۷۷)
آوای جنینی؛ (مجموعه شعر- ۱۳۹۵)
گزینه شاهکارهای هایکو معاصر جهان؛ (ترجمه و بازسرایی- ۱۳۹۶)
منظومۀ چهار کوارتت؛ (تی اس الیوت، ترجمه همراه نقد و تفسیر- ۱۳۹۶)
شاهکارهای شعر جهان؛ (ترجمه با فیروزه محمدزاده- ۱۳۹۸)
شعر به وقت گرینویچ؛ مجموعه برگزیده شعر و شاعران معاصر جهان (۱۳۹۷)
زره کرگدن به تن دارم؛ (مجموعه شعر- ۱۳۹۷)
فصل گلهای سفید داوودی؛ (ناتسومه سوسه کی- ترجمۀ هایکو، ۱۳۹۸)