جمعخوانی بر داستان «ما چهار نفر بودیم» اثر امیررضا بیگدلی
جمعخوانی گروه ادبی آفرینش داستان برای مجموعه داستان ما چهار نفر بودیم نوشتهی امیررضا بیگدلی
داستان را در اینجا بخوانید.
خوانشگران:
ناهید شمس
فروزان مقصودی
مریم سلیمانی
اسماعیل یوسفیراوندی
فرهاد فرزانتبار
قاسم اکبریان
ناهید شمس:
این مجموعه داستان را نشر ترنگ روانهی بازار کرده که شامل شش داستان کوتاه است. داستانهایی مدرن و موجز که حول و حوش زن و شوهری میگردد که اغلب تنها و منزویاند و یکی از دغدغههایشان عقیمبودن است. مرد مادری آلزایمری دارد و یکی دیگر از دغدغههای مهم اوست.
داستانها اغلب درمورد ارتباط هستند. داستان «سه کیلو اضافه وزن» و «یک بسته کبریت بخرید» و «فاتحهای برای زندگان»، بیشتر درمورد ارتباط راوی با همسر است. تلاش برای ارتباط و درک متقابل. گویا آنچه آدمیان را معنا داده و در کنار هم قرار میدهد ارتباط است.
در داستان «سه کیلو اضافه وزن» وزنه بهانهای میشود که این دو به هم توجه کنند. اگرچه این زوج مثل بقیه با مسائل زندگی درگیرند. اما وزنه مثل زنگ تفریح برای این زوج عمل میکند و روح کودک آنها را بیدار نگه میدارد. گویا این دو به هر چیزی که شفافیت را در آنها زنده نگه دارد، چنگ میزنند. وزنهای که برای آنها ایجاد دیالوگ و ارتباط میکند تا شاید بتوانند روزهای انزوا را تاب بیاورند.
(میگفت: به این میگن زندگی، دستت رو بکنی تو جیبت و مفتمفت بخوری و بگردی.
اما زنش میگفت: چه گشتی. تو که صبح تا شب چپیدی تو خونه؟
و او در جواب زنش میگفت که در هوای آلوده و کثیف تهران که از در و دیوارش کرونا میبارد آیا بهتر است برود بیرون با خود هزار درد بیدرمان بیاورد به خانه یا این که در خانه بماند تا هردو آسیبی نبینند؟) و اینگونه است که این زوج سعی میکنند حتی اگر شده با پارامتری به نام وزن، چراغ رابطه را روشن نگه دارند.
این داستان، تلاش برای نزدیکشدن و ارتباط این زوج را نشان میدهد. طنز ماجرا آنجا است که مرد، وزنه را جوری تعمیر میکند که وزن دلخواه زن را نشان بدهد! و زن از این بازی که ظاهرا در آن برنده شده، دلشاد است.
داستان «شجرهنامه» و «یک حبه قند»، در مورد ارتباط راوی با مادری آلزایمری است. تلاش راوی برای ایجاد این ارتباط جالب است و کنتراست آلزایمر و فراموشی مادر با شجرهنامه، راوی بازهم در این داستان برای ایجاد ارتباط، بازی شجرهنامه را شروع میکند. او با بازی و شیطنت گویا تصمیم دارد تلخی و زهر زندگی را بگیرد و بهانههای بودن را سبب شود. راوی شروع به رسم شجرهنامه کرده و مادر را هم در این بازی سهیم میکند. او برای ایجاد این ارتباط و ادامهی بازی، تا آنجا پیش میرود که سعی میکند مثل مادر با توهم وارد رابطه شود. به همین دلیل است که در زمان نوشتن شجرهنامه، وقتی به اسم صنمبانو که همهی بچههایش مردهاند، میرسد برای او بچههایی ترسیم میکند که اتفاقا توسط مادر پذیرفته میشود.
(وقتی دید چیزی نمیگویم انگشت اشاره بهسوی صنمبانو و تخم ترکهاش برد و گفت خوشبهحال او که اینهمه بچه دارد.)گویا راوی به هر قیمت سعی دارد چراغ رابطه را روشن نگه دارد. شاید دریافته که رمز بقا و زندهماندن خودش و بقیه همین است.
در داستان «یک حبه قند» نیز، باز همین اتفاق میافتد. اینبار راوی با مادر برای ایجاد ارتباط بیشتر و حتی برای کمرنگکردن داغ مرگ پدر، وارد بازی روابط میشود. راوی از این بازی خسته نمیشود. چون میداند که این نقطهی اتصال او با مادر است. او این رابطهی ابتر را به یک بازی تبدیل میکند تا ادامهی آن ممکن باشد. بازی را میتوان تا ابد ادامه داد. چرا که بازی ریشه در روح کودک و تخیل انسان دارد و تمامشدنی نیست. درواقع راوی بستر این بازی با کلمات را فراهم میکند تا مادر و حتی خودش فرصت برونریزی بیشتری داشته باشند. در همین برونریزیهاست که آن چیزها که همیشه ذهن مادر را درگیر میکرده بیرون میریزد که یکی از آنها ترس از قضاوت دیگری ست.
(گفت: از اول زندگیمون همینطور بودی همش میخوابیدی و میگفتی نذاشتی بخوابم. هیچ نمیگی این زن آبی میخواد نونی میخواد بلند شی دست به کاری بزنی. همش گرفتی خوابیدی تو خونه. خوب نیس مردم میگن حالا چی شده که این مرده از خونه نمیره بیرون.)
داستان «ما چهار نفر بودیم» هم درمورد رابطهی راوی با دوستانش است، راوی به سروقت دوستان زمان سربازیاش میرود تا دوباره با آنها رابطه بگیرد. در رابطه با این دوستان است که حقایق تلخی از زندگی آنها درمیابد و دیگر برای گرفتن ارتباط با آنها به بازی چنگ نمیزند. اینجا دیگر حقیقت بهقدری عریان و برنده است که مجالی برای بازی نگذاشته است.
راوی که خودش هم دچار بیماری خطرناکی شده، تصمیم میگیرد دوباره سراغ دوستانی برود که زمانی بهترین لحظهها را با آنها سپری کرده است. اما حقیقت چیز دیگری است. او وقتی به سختی با آنها ارتباط میگیرد تازه متوجه بدبختیهای آنها میشود. گویا راوی به سراغ دوستانش میرود تا حقیقت گفته و فاش شود.
چرا که بهقول سوزان سانتاگ «حقیقت همیشه چیزی است که گفته میشود نه چیزی که میدانیم.» اگر گفتن و نوشتن وجود نداشت هیچ حقیقتی دربارهی هیچ چیز نبود. فقط چیزی بود که بود.
بهقول رولان بارت «لحظاتی هست که یک بیمار نیاز دارد به او بگویند سقوطی که ترس از آن زندگیات را جهنم کرده پیش از این رخ داده». گویا راوی بیمار، با ملاقات و درک و دیدن زندگی دوستان گذشتهاش، میخواهد به درک سقوطی که همیشه از آن میترسیده، برسد.
البته در این داستان، طنز و آیرونی که در اکثر داستانهای این مجموعه دیده میشود، کمرنگتر است و داستان فضایی تلخ دارد. (… ادامه یافت و ادامه یافت تا فهمیدم آن جریان شبانهی مرموز از یک تودهی بدخیم میان سر و گردن سرچشمه میگیرد؛ سری که دیگر سنگینی میکرد بر روی این گردن.)
خصوصیت بارز داستانهای مجموعه، موجز و آیرونیک بودن آنهاست و اینکه اغلب داستانها دیالوگمحورند. بیشتر داستانهای مجموعه از نظر فیمنیستی هم قابل بررسی هستند. در داستان کوتاه »سه کیلو اضافه وزن» زن وقتی متوجه اضافهوزناش میشود دچار اضطراب شده و سعی میکند برای به آرامشرسیدن حتی اگر شده دروغ و فریب را بپذیرد. او اگرچه میداند واقعا دچار اضافه وزن است اما میخواهد خودش و راوی را به این باور برساند که وزنه، میزان نیست. راوی هم ظاهرا بهخاطر علاقهاش به راوی، اما در باطن برای تسلط داشتن بر زن، وزنه را بر وفق مراد زن ردیف میکند.
(مرد گفت: «درست شد.»
زن گفت: «خسته شدم.»
مرد بوسهای بر ساق پای زن زد. گفت: «تمام.»
زن از روی پیشخوان پایین آمد. ترازو را برداشت و گذاشت کف آشپزخانه رفت رویش. نگاهش را پایین آورد تا چشمش به عقربهشمار افتاد. گفت: «درست شد»)
در داستان «فاتحهای برای زندگان»بازهم از منظر فیمنیستی قابلبررسی است. زن و مردی که به سفر میروند و آشنایی آنها با زن و شوهر کهنسالی که روابطی ابتر دارند ولی زن بهعلت ترس از طرد شدن و پذیرفته نشدن تن به این زندگی داده است. زن و شوهری که اتاقها و تختهای خواب جدا دارند. حتی دوستان آنها هم جداست و مرد اصلا دوستی ندارد. بازهم در اینجا تلاش راوی و همسرش برای ارتباط با این زوج دیده میشود و خبر کشتهشدن رومینا و واکنشهای این دو زوج نسبت به آن خواندنی است. گویا خشونت در لایهها و طبقات مختلف جامعه جاری و ساری است و در این داستان هم دیده میشود. در طبقه متوسط که زن کهنسال درگیر آن است، ازدواجی شکستخورده که توان خروج از آن را نداشته است. بعد از خواندن خبر قتل رومینا اشرفی، آنچه که زنهای داستان را درگیر میکند ترس و ناامنی است. این ترس باعث وحشت همسر راوی از او هم میشود و این ترس سبب میشود که زنان داستان با هم رابطهی بیشتری بگیرند و هرکدام از ترسها و ناکامیهایش بگوید. گویا ترس و درد مشترک آنها را به هم نزدیک کرده است.
در کل داستانهای این مجموعه همگی در یک هدف مشترکاند، که همانا رابطه است.
هرچه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهی امروز از آیینه فردا خوش است
(صائب تبریزی)
شاید این یک شعار است، یک شعر که زیبایی آن در وهله اول توجه را جلب میکند اما وقتی بادقت به آن توجه میکنیم فلسفه عمیقی پشت آن وجود دارد.
اینطور فکر میکنم که داشتن در هر زمینهای، موضوعی است که نادیده گرفته میشود و همیشه فقدان است که دیده میشود. آنچه خاطره میشود چیزی است که حالا وجود ندارد و نداشتنش باعث دیده شدن میشود.
مجموعه داستان «ما چهار نفر بودیم»روایت نبودن است. روایت زوال و به پایان رسیدن است. روایت نفسبریدن و در عینحال تلاش برای بودن.
ما چهار نفر بودیم، اعتراضی برای اینکه حالا نیستیم و گذشتهای که حالا نیست. آدمهای که نیستند و لذتی که در گذر زمان بیرنگ شده و از آن فقط خاطرهای مانده.
امیررضا بیگدلی در این مجموعه داستان نمیبافد. او نمیخواهد رویایی شیرین و زیبا را نقاشی کند، او زندگی را، زندگی واقعی را و تلاش برای نگه داشتن کسانی که با آنهاست را تصویر میکند. زندگی که با بودن همسر، مادر، دوستان پر است از فقدان. آدمهایی که نیستند، توانایی که نیست، حتی خاطرات هم به فراموشی سپرده شدهاند «آلزایمر».
زبان روان و ساده بیگدلی، باعث میشود از همان ابتدا مخاطب با داستان همراه شود. انگار که بیگدلی روبهرویت نشسته باشد و تعریف کند از مادری که آلزایمر دارد، زندگی که بدون فرزند گذشته است، پدری که نیست و دوستانی که نصفه نیمه هستند.
داستان بیگدلی سیاست نیست اما هست، جنگ نیست اما هست و او آثار آنچه اتفاق افتاده را نشان میدهد و مخاطب را به سفری در گذشته میفرستد.
آنچه بیگدلی در «ما چهار نفر بودیم» تصویر میکند، جاهای خالیست. شبیه به تصویری که در آن نقاطی که تهی هستند برجستهترند.
نام کتاب با ظرافت همین را به ما میگوید که آنچه که هست مانند گذشته نیست.
ورقزدن روزهای زندگی برای کسی که حتی فرزندش را نمیشناسد چه فایدهای دارد؟ در داستان شجرهنامه اگر آن بچهها نمیمردند شاخه و برگ درخت پرتر میشد اما چه فایده برای کسی که فراموش کرده است. او چه چیز را میتواند بهخاطر آورد؟
بیگدلی بدون هیچ اغراق و بزرگنمایی به زندگی میپردازد. همان اتفاقات که نه، همان روزمرگیهایی که در زندگی خود یا اطرافیان میبینیم.
آدمهای داستانهای بیگدلی، در مجموعههای دیگرش هم، کاملا معمولیاند. با بیماری، تنهایی، مشکلات و هزار موضوع روزمره دیگر دست و پنجه نرم میکنند و خیلی وقتها هم پیروز نمیشوند و مثل داستان ما چهار نفر بودیم مجموعه دچار درد و بیماری و مرگ میشوند.
آنها تلاش میکنند تا اطرافیانشان را حفظ کنند. حتی اگر شده با کشیدن درخت شجرهنامه برای بهکار گرفتن ذهن مادری بیمار، دیالوگها در داستانهای مجموعه نقشی مهم دارند.
حرفهای تکراری مادر در شجرهنامه و صبوری فرزند در جوابدهی، شخصیت را میسازد و دیالوگ مرد نوزادفروش و دیدگاهش درمورد کاری که انجام میدهد را به مخاطب نشان میدهد.
باید گفت داستانهای بیگدلی مثل زندگیاند نه خوب و خوش، نه پر از غصه و غم، مثل زندگی که پر از زیر و بمهاست و در اوج ناراحتی خنده به لب میآورد. بنابراین میتوان به راحتی با شخصیتهای داستان همذاتپنداری کرد. غمگین و شاد شد و گریه کرد و خندید.
مریم سلیمانی:
آنچه در یک داستان مهم است ارتباطی است که مخاطب با آن میگیرد. مخاطب بیشتر از آنکه دنبال خواندن باشد در جستجوی این است که حرفاش را از زبان دیگری بشنود. امیررضا بیگدلی در این مجموعه حرف دل خیلیها را بیان کرده و برای همین این مجموعه داستان نیست بلکه زندگی است. داستانها با نثری ساده و طنزی تلخ به جامعه و مسائل آن میپردازد. جامعهای که فقر مادی از یک طرف و فقر فرهنگی و معنوی از طرف دیگر در آن رو به افزایش است.
درحال پیشرفت هستند و زندگی آنها روز بهروز بهلحاظ پیشرفت علم، بهتر میشود اما معیارهای ارزشی و اخلاقی در آن روبه انحطاط است…
جامعهای که در آن شاهد اتفاقاتی چون، فرزندکشی، پدرکشی، خشونت، اعتیاد، دزدی و بیرحمی هستیم. جامعهای که جنگ بر آن تاثیر هولناکی گذاشت که هنوز هم عوارض آن ادامه دارد.
همه این موارد دست به دست داده و مردم و جامعه را به نابودی کشیده است، آنچه »ما چهار نفر بودیم»به آنها میپردازد برگزیدهای از این مشکلات است، نمونهاش خرید و فروش اعضای بدن، و فروش نوزاد، و زایش مصنوعی… بیماری جسمی و روحی «فراموشی»بزرگان خانواده که اشارهای به سنت و معیارهای ارزشمند کهن که فراموش شده است. عدم عشق در میان همسرانی که با اجبار ازدواج کردند.
برای نمونه، در داستان «شجرهنامه»زایش زنی که ۱۷ بچه بهدنبال دارد ولی زنده نمیماند، تلاشی بیثمر برای بقای نسل را یادآور میشود و در داستان «یک حبه قند»مادر با تمامی درد و بیماری فراموشی دو چیز را از یاد نبرده است؛ یکی ارزشهای اخلاقی و دیگری ترس از قضاوت مردم و نمونههای دیگر که در این مجموعه با زبانی ساده و روان مخاطب را به خود جذب میکند.
اسماعیل یوسفیرامندی:
در جامعهی نابارور و اخته، بیامید و فقیر که مردماناش از تخم چشم تا تخمکشان را به حراج گذاشتهاند تا گذران زندگی کنند، آلزایمر داشتن نعمت کمی نیست!
«ما چهار نفر بودیم» حول و حوش همین چیزها میچرخد.
آلزایمر ریشه مشترکی با رابطه نداشتن با واقعیت دارد. اگر ترجیح دادهای کوچکترین واقعیتها را انکار کنی، چیزی مثل انکار وزن که مسالهای بدیهی است، داری خودت را به آلزایمر میزنی تا هیچ واقعیتی را نپذیری! چون واقعیت تلختر از آن چیزی است که فکرش را میکردی! بهنظر میرسد «شجرهنامه» و «یک حبه قند»در ادامه هم هستند. و در هر دو نویسنده زندگی تلخی را با یک بانوی مسن آلزایمری دارد. فردی که دیگر توان تشخیص واقعیتهای بدیهی دوربرش را ندارد. شخصیت بانوی مسن آلزایمری در هر دو داستان بسیار قدرتمند پرداخت شده و البته بهنظر میرسد تجربه زیسته نویسنده باشد. تفاوت شخصیت زن در داستان «سه کیلو وزن» و «شجرهنامه» و «یک حبه قند»در این است که قلب واقعیت در داستان »سه کیلو وزن»توسط شخصیت تعمدی است اما در داستانهای «شجرهنامه»و «یک حبه قند»شخصیت، دیگر توان تشخیص واقعیت را ندارد. انگار شخصیت زن داستان «سه کیلو اضافه وزن»در مسیر دو شخصیت زن مسن دیگر قرار دارد.
«شجرهنامه» هرچند در قالب وقتگذرانی، به اهمیت همخونی و داشتن نسل و فرزند برای افراد میپردازد و خواننده آماده است که در داستان بعد «در یک بسته کبریت از من بخر» بهدنبال نسل و تبارسازی حتی برای یک آدم عقیم برود. در سرزمینی که ملتاش از فقر همهچیزشان را میفروشند، آدمها حتی اگر عقیم باشند به راحتی فرصت بهدست آوردن نسل را پیدا میکنند. چون بهدست آوردن فرزند برایشان در حد همین خریدن هندوانه که البته سربسته است و نمیتوانی بفهمی که شیرین است یا نه، زحمت دارد. تا قلب و واقعیت کنی و برای فرزند باد آورده، شناسنامه جعلی به نام خودت درست کنی.
و دوباره خودت را به آلزایمر بزنی که همهچیز درست است! در داستان »فاتحهای برای زندگان» پایین بودن ارزش انسان و سوبژکتیو بودن، داشتن یا نداشتن فرزند بهحدی میرسد که کارکترهای داستان دست به قتل فرزند ناخواستهشان میزنند، هندوانه فرزند ناخواسته شیرین نبوده و لایق سقط است و میتوان خود را به آلزایمر زد و واقعیت وجود کس دیگر(فرزند) را نادیده گرفت.
«ما چهار نفر بودیم» زندگی اجتماعی و اقتصادی چهار جوان همنسل را نشان میدهد. این داستان بستر ایران ما را با زندگی چهار دوست سربازی نشان میدهد. که از قضای روزگار نظام وظیفه آنها را به هم پیوند داده است.
نقطه مشترک این چهار دوست که خاستگاه اجتماعی آنها یکی نیست در عقیم ماندن و شکست خوردن و نابود شدن است. حتی ساختمانها در این داستان با تاکید خاص رو به نابودیاند، از چهار دوست دو تن مردهاند و دو تن دیگر هم درحال مرگاند و با بیماری صعبالعلاج دست پنج نرم میکنند که احتمالا نتیجهاش مرگ است.
از هم پاشیدهشدن سیستم ابتر در این داستان به جایی میرسد که دوستی که شخصیت اصلی به خانهاش رفته و خانوادگی ام اس گرفتهاند درباره مادرش، تنها کسی است که برایش مانده و از او مراقبت میکند میگوید: «من موندم با همین حاج خانم که ما را آورده تو این دنیا حالا ازش میخوام یهجوری ببرتم همونجایی که بودم. اما میگه: اگه میتونستم میکردم، اما نمیتونم.»
فراموشکردن خانوادهای که از همه پاشیده و در مورد ارث و میراث به هم خیانت کردهاند، همسری که در این وانفسای بیماری شوهر، مهریهاش را به اجرا گذاشته آلزایمری خودخواسته میخواهد.
فرهاد فرزانتبار:
امیررضا بیگدلی به دور از جنجال و هیاهویی که همیشه دامنگیر ادبیات ما بوده سر در کار خود برده و مشغول آفرینش های ادبی خویش است. از این زاویه که به موضوع نگاه کنیم به این نتیجه خواهیم رسید که او با نوشتن در پی پاسخ دادن به یک نیاز درونی ست. من بر این باورم اگر نویسنده ای واقعاً دچار این نیاز درونی باشد این گونه پاسخگویی از او نویسنده ای واقعی خواهد ساخت. امیررضا بیگدلی نویسنده ای واقعی ست. چون او را با نوشتن در تلاش برای پاسخگویی به همان نیاز درونی میبینم.
با اینکه میدانم هیچ حادثه یا اتفاق غیرمنتظره ای در پایان داستان در انتظارم نیست، اما از همان نخستین جمله کششی در من ایجاد میشود که به خواندن ادامه بدهم تا به آخرین جمله برسم. در واقع حادثه به تدریج و در طول داستان رُخ میدهد. در فکر و در زندگی شخصیت ها. از این قرار اغلب وقتی به انتهای داستان میرسم در مییابم آدمها ظرفیت های تازه ای به دست آورده اند که دیگر در قالب های قدیمی خود نمی گنجند.
از چالش بین آدم های داستان کمتر شگفت زده میشوم و با نوع برخورد و روابط بین آنان بیشتر احساس همدلی میکنم و وقتی دقیق میشوم آنان را در اطراف خود میبینم. در آپارتمان روبرویی، در خانه کناری، در اداره، در اتوبوس و در همه جا.
داستان های امیررضا بیگدلی در اطراف پیکره طبقه متوسط شهری دور میزند. قشرهایی که غالباً از امکانات اولیه زندگی برخور دارند. در داستان های او آدمها قدرت تحمل دارند و در برابر مصایب و مشکلات میایستند و نیز در مقابل سنت های غلط به یادگار مانده از گذشته، دانسته یا ندانسته ایستادگی میکنند.
در این داستانها نه از شورش و انقلاب خبری هست، نه از برخوردهای خشونت زا. آنچه جریان دارد زندگی با تمام صورتک هایش، خوبیها و بدی ها، زشتیها و زیبایی هاست.
اما مهمترین نکته واکنش آدمها در برابر این کنش هاست. آدم هایی که از صبر و تحملی منطقی برخوردارند و تعاملاتشان شایسته یک انسان به معنی واقعی آن است. و جذابیت داستانها هم در همین چیزهاست. چیزهایی به ظاهر ساده اما آن قدر پیچیده که ارکان زندگی اجتماعی بر آنها استوار میشود.
چیزهایی ظاهراً پیش پا افتاده که اغلب بی اعتنا از کنارشان عبور میکنیم. اما در بی موقع ترین زمان ممکن، سد راه ما میشوند. هوسها و خواسته هایی کوچک که گاه جای بزرگی از زندگی را اشغال میکنند.
من وقتی شروع کردم به خواندن مجموعه آثار بیگدلی البته بدون در نظر گرفتن توالی تاریخ چاپ آنها، از قدرت داستانگویی، شناخت عمیق عناصر داستان، کالبد شکافی روابط بین انسان ها، و انسانها و اجتماعی که در آن به صورت های مختلف مورد آزار قرار میگیرند و سرخورده میشوند و نیز نوشتن جمله های درست و درمان واقعاً شگفت زده شدم.
در داستان های بیگدلی آدمها در فرایند داستان و سپری شدن زمان به فضاهای جدیدی وارد میشوند که به واسطه آن تحولی در دیدگاه آنان پدید میآید. حالا یا به اجبار مانند شوهر سمانه در داستان «زیادی سخت نگیر سمانه» و یا ناخواسته مانند فریدون در داستان «گلخانه»
دیگر این که عنصر طنز نیز گاهی در داستان های بیگدلی وارد میشود. البته در زمان و مکان درست و با شدت و ضعفی معقول. یکی از جذابترین لحظه های این طنز را میتوان در پایان داستان «حالا مگر چه میشود؟» دید.
بیگدلی فن روایت را خوب میداند. اینکه چطور خواننده را جمله به جمله با خود همراه کند و در انتها چیزی به خواننده میدهد که پیش از آن نداشته. انکار نمی کنم در اولین داستانی که از این نویسنده خواندم، یعنی «جایی که ماهیها به قلاب میافتند» از مجموعه «آن سال سیاه» تا صفحه آخر در انتظار وقوع حادثه و پایانی تلخ بودم، اما هیچ اتفاق غیرمنتظره ای روی نداد و من نه تنها از خواندن داستان پشیمان نبودم بلکه احساس خوبی داشتم، حادثه رخ داده بود، همان طور که رودخانه بعد از دربرگرفتن افسانه و نازنین دیگر آن رودخانه قبلی نبود، آن دو زن نیز، آن دو زن قبل از تن سپردن به آب های سرد نبودند. چنانکه صبح روز بعد وقتی مجید از کوه برگشت قطعاً آن مرد شب قبل نبود.
یکی از مشخصه های داستان های بیگدلی توجه به مسایل و درگیری های ذهنی آدمها در رابطه با یکدیگر و یا شرایط اجتماعی موجود است. شما اگر در محیط زندگی خود احساس آرامش نکنید قطعاً در بهترین حالت آن را ترک میکنید. به ویژه اگر در بند گرفتاری های خانه و خانواده نباشید. مونولوگ چهار نامه از مجموعه «اگر جنگی هم نباشد» درددل های جوانی است به دوستش؛ جوانی که با هزار بدبختی و فلاکت خودش را به آن طرف آب رسانده و آرزو دارد طبق استاندارد رایج در جوامع آزاد به زندگی خود معنی و شکل تازه ای بدهد. داستان این جا تمام نمی شود. او دوستش را هم به انجام این کار تشویق میکند و میکوشد در حد توان راه و چاه را به او نشان بدهد. شخصیت راوی این داستان از معدود شخصیت های داستان های بیگدلی ست که تصمیمی قاطع برای زندگی خود میگیرد وگرنه دیگر افراد در زمان اضطرار وضعیت، در یک نوع سردرگُمی و عدم توانایی لازم در انتخاب سریع و قاطع هستند و کنش هایشان حاصل تعاملات جاری درجامعه ای ست که دههها بین زمین و آسمان معلق مانده است. این سردرگُمی در داستان «پیش از این» از مجموعه «آدمها و دودکش ها» در رویا و واقعیت جریان مییابد و شخصیت داستان از واقعی بودن هر چیز و هر کسی به تردید میافتد حتی خودش. اما در داستان «باتلاق» از مجموعه «چند عکس کنار اسکله» که به نظر من از بهترین کارهای بیگدلی ست با این که فرد به خود به عنوان موجودی انسانی آگاه است در شرایطی گرفتار میشود که هیچ راه گریزی از آن ندارد گرچه به اجبار اما کمکم تسلیم شرایط حاکم بر خود و پیرامون خود میشود. نکته جالب در این داستان این است که افراد دیگر با این که میدانند فرو رفتن در باتلاق ممکن است سرنوشت ناچار آنان هم باشد باز مانند مسخ شدگان تنها نگاه میکنند.
به هرحال اغلب در میمانم آیا دارم با این شخصیتها هم ذات پنداری میکنم یا آنان واقعاً تکه هایی از روح من هستند. تکه هایی پراکنده در آدم های دیگر. آنانی که کمی از ما را زندگی میکنند و ما گاهی کمی از آنان را.
بیگدلی با نثری روان و بی عیب و نقص ما را به دنیاهای تازه ای میبرد؛ در همین نزدیکی ها؛ در خودمان و در اطرافیانمان.
در ادامه میخواهم به این نتیجه برسم که بیگدلی راه خود را پیدا و هموار کرده است؛ شیوه نگارش، و سبک و اسلوب داستان نویسی منحصر به خود را بنا کرده، فارغ از این واقعیت که به هرحال همیشه تاثیر و تاثر از استادان قبلی وجود دارد.
آثار بیگدلی را باید در کنار آثار دیگر نویسندگان معاصر فارسی زبان و در چارچوب ملاحظات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران مورد نقد و تحلیل و بررسی قرار داد نه با آثار نویسنگان جهانی. و از همه مهمتر، یک داستان یا یک کتاب به تنهایی نمی تواند تعیین کننده سرنوشت ادبی یک نویسنده باشد. شاید بهتر باشد تمام آثار یک نویسنده را در کلیتی یکپارچه مورد بررسی قرار دهیم و بگذاریم نور از منشور عبور کند تا جزییات به خوبی دیده شوند. دیگر این که توجه کنیم نویسنده ایرانی در خانه زبان فارسی به دنیا آمده و رشد کرده. زبان و ادبیاتی که به رغم دیرسالی محدود به محدوده ای کوچک در این دنیاست. زبانی که جهانی نیست گرچه در دو سه کشور به آن تکلم میشود جزیره ای دور افتاده در اقیانوس ادبیات جهان که گاهی کشتی کوچکی از ساحل آن دیدار میکند و از دورنمای آن لذت میبرد. همین. زبان فارسی جهانی نیست، جهانی هم نخواهد شد. اگر چه چهره هایی جهانی دارد مثل فردوسی یا سعدی و حافظ و یا مولوی و خیام.
طبیعتاً آثار بیگدلی مانند دیگر نویسنگان ایرانی فراز و فرودهایی داشته و احتمالاً باز هم خواهد داشت. شاید هنوز بهترین اثر خود را ننوشته باشد اما تا این لحظه جای خود را در میان نویسندگان نامدار چند دهه اخیر باز کرده است.
اما آخرین مجموعه داستان بیگدلی به نام «ما چهار نفر بودیم»
این کتاب اتفاق تازه ای در بین دیگر آثار او نیست. اصولا آثار داستانی او از همان اولین کتاب با شیبی ملایم رو به اعتلا در حرکت بوده است. در واقع از بین مجموعه های او نمی توان یکی را به عنوان بهترین برگزید. بهترین داستانها در مجموعه های مختلف پراکنده هستند. «ما چهار نفر بودیم» هم از این قاعده مستثنی نیست. آدمها همان آدم های همیشگی هستند. آدم هایی که پاهایشان روی زمین است و سرهایشان هم در آسمان دنبال چیزی نمی گردد و مثل همیشه نزدیک شدن و لمس مسائل، مصایب، درد و رنج و شادی آنان دغدغه اصلی داستان است. شروع خوب، جمله های روان و سالم که به خوبی از عهده روایت بر میآیند و کشش و تعلیق که مثل نخی نامریی از لابلای واژهها عبور میکند تا خواننده داستان را تا پایان همراهی کند و پایان داستانها در این مجموعه هم، چون مجموعه های قبل تکان دهنده و غافلگیر کننده نیست اما موثر و به یاد ماندنی ست که این امر به نظر من از ویژگی های ممتاز نویسندگی بیگدلی میباشد. بازآفرینی آدم های واقعی از شخصیت های داستان افرادی میسازد که هر لحظه به هر طرف نگاه کنیم آنان را در قامت برادر، خواهر، والدین، همسر، فرزند و همسایه و… میبینیم و نتیجه این بازآفرینیِ واقعیت و امر، منجر به آشنا پنداری میشود. که خیلی سریع خواننده را به خود جلب میکند.
در اولین داستان همان زن و شوهر همیشگی را میبینیم. این بار از زاویه ای دیگر. زن دچار وسواس وزن و اعتماد به ترازو مکانیکی قدیمی خود شده و مرد سعی میکند اعتماد او را به ترازوی دیجیتالی که وزن را درست تر نشان میدهد جلب کند پس ترازو قدیمی را به تعمیرگاه میبرد چون وزن را کمتر نشان میدهد، اما زن قبول نمی کند زیرا ترازوی قدیمی بعد از تعمیر مثل ترازوی دیجیتالی عدد دلخواه او را نشان نمی دهد. درنهایت مرد تسلیم وسواس زن میشود ترازوی عقربه ای را میآورد زن روی آن میایستد و مرد عقربه را روی عدد دلخواه زن تنظیم میکند. در پایان داستان زن با فریب خود و همکاری و همراهی شوهر به آرامش دست مییابد و ماجرا ختم به خیر میشود.
در این داستان نویسنده با قرار دادن شخصیتها در موقعیتی غیر متعارف، واکنش آنان را در آن وضعیت خاص به خواننده منتقل میکند بی آنکه بکوشد در این انتقال نظر خود را تحمیل کند
در داستان «شجره نامه» و داستان «یک حبه قند» بار دیگر به موضوع والدین سالخورده و تعامل فرزندان با آنان روبرو میشویم. با این موضوع گسترده اجتماعی قبلا در دیگر داستان های نویسنده آشنا شده ایم از جمله داستان بسیار درخشان «گلخانه» در مجموعه «آن سال سیاه» فرزندانی که به شرایط و خواستهها و نیز درگیری های عاطفی والدین کهنسال خود که بعضا دچار فراموشی هستند احترام میگذارند و تن میدهند به مدارا با آنان بی آنکه هزار و یک دلیل بیاورد و به خواننده بقبولاند که این وظیفه ذاتی فرزندان است. در پایان داستان خواننده خود به این باور میرسد که در مواردی چنین باید جزیی از راه حل مساله بود نه خود مساله.
بیگدلی در داستان هایش به ندرت تن به اشاره مستقیم به حوادث اجتماعی میدهد. شاید «فاتحه ای برای زندگان» تنها مورد باشد. در حال حاضر نمونه دیگری به یاد ندارم. باز گفت قتل دختری نوجوان به دست پدر در یکی از شهرهای شمالی. هر چند اشاره به این موضوع در پایان بندی داستان نقش اساسی دارد، که آن، هم ذات پنداری زن داستان با مرد قاتل است.
در داستان «ما چهار نفر بودیم» که عنوان کتاب هم از آن گرفته شده خواننده با زوال تدریجی یک نسل روبرو میشود. نسلی که به رغم تلاش و سرسختی برای غلبه بر شرایط ناهموار تنها شاهد ناکامی در تمام عرصه های زندگی و اجتماع است. این چهار اسب در میدان مسابقه به خط پایان میرسند اما با استخوان شکسته و یال در خون نشسته. گویی داغ شکست و ناکامی مهر پیشانی این چهار نفر و در واقع این نسل است.
بیگدلی آگاهانه از کنش های سیاسی جامعه و پرداختن به آن فاصله میگیرد. اما برخورد خود را معطوف میکند به مسائلی که از این کنشها در روابط بین آدمها و آدمها و جامعه به وجود میآید. تاثیر فراز و فرود های سیاسی و اقتصادی جامعه به هر حال در تعامل افراد با یکدیگر خود را نشان میدهد و چه جایی بهتر از داستان برای باز گفت و بازنمایی آن. آن هم داستان کوتاه که با حوصله این زمانه عجول سازگارتر است.
و آخرین نکته این که بیگدلی پشت هیچ متن غیرمتعارفی پنهان نمی شود. خواننده را با متنی که در مقابلش قرار داده مرعوب نمی کند و یا به تحسینی از روی درمانده گی در برابر آن وادار نمی سازد. نویسنده نخ روایت را میگیرد و پیش میرود. از تکنیک های عام و خاص نویسندگی بهره میبرد و در نهایت جزیی از روند رو به رشد داستان نویسی امروز ایران میشود.
قاسم اکبریان:
من با امیررضا بیگدلی توسط آثارش آشنا شدم و از این بابت بسیار خوشحالم. کسانی که با بیگدلی و آثارش آشنا هستند میدانند که او با توجه به توان نوشتن و داشتن دانش در این محدوده انسان بسیار متواضعی است. کسانی که او را میشناسند میدانند من چه میگویم. من دوست داشتم دربارهی هر یک از کتابهایش بتوان حرف زد. بعضی از نویسندگان هستند که دربارهی تکتک آثارشان باید جداگانه صحبت کرد. به نظر من خیلی کم است که بخواهم در این فرصت کوتاه درباره آثار بیگدلی صحبت کنم.
من این خوشبختی را داشتم که تمام آثار بیگدلی را مطالعه کرده و از خواندن آنها لذت بردم. واقعا لذت بردم.
بیگدلی در یکی از کتابهایش برای من نوشته: “امیدوارم از این اثر خوشتان بیاید.” آثار بیگدلی دارای نثر روان و ساده، جملات ساده است. او سعی نکرده با به کار بردن کلمات قلنبهسلنبه سختنویسی کند. من بارها در جلسات گوناگون دربارهی داستان تاکید داشتهام که هنرمند آن است که با سادهترین جملات و سادهترین نثر حرفش را بزند. این که کسی بیاید جملات قلمبهسلمبه به کار ببرد در برخی جاها برای پوشاندن عیب کار است. برای اینکه من آن ضعف داستان را بپوشانم. بیگدلی نثر بسیار ساده، روان و سرهای دارد و این خیلی عالی است و خیلی جای تشکر دارد
حسی که در آثار بیگدلی وجود دارد یک حس آشنا بودن و خودمانی بودن است. برای همین آدم به شدت با این داستانها احساس خودمانی بودن میکند طوری که انگار یک دوست یا آشنای قدیمی کنارت نشسته و دارد با تو صحبت میکند. این امتیاز بسیار بزرگی است.
در رابطه با آثار بیگدلی او به مسائل بسیار ساده و روزمره میپردازد. برخلاف دیگران که فکر میکنند اگر بخواهند داستان بنویسند باید یک مطلب دهنپرکن بیابند و دربارهی آن بنویسند. درصورتیکه اینطور نیست. بیگدلی در آثارش ثابت کرده که مسائل ساده و پیشپاافتاده که شاید به نظر نیایند میتوانند یک سوژه عالی برای یک داستان باشند و خیلی حرفها پشت آن باشد. به عنوان مثال در همین کتاب “ما چهار نفر بودیم” داستان اول -سه کیلو اضافه وزن- مرد و زنی هستند که خودشان را وزن میکنند. مرد با ترازویی که بیرون است خودش را وزن میکند و میفهمد ترازوی خانه خراب است و سه کیلو کمتر نشان میدهد. این را به خانواده انتقال میدهد و همسرش متوجه میشود که سه کیلو اضافهوزن دارد. ببینید این الان یک مسالهی ساده و پیشپاافتاده است. اما نکتهی مهم و اساسی این است که بعضی مسائلی که در زندگی روزمرهی ما وجود دارند و اینها ظاهراً چیزهای پیش پا افتادهاند و بسیار ساده هستند، تاروپودی زندگی ما را تشکیل میدهند. به عنوان مثال من قاسم اکبریان در ذهن خودم از خودم تصوری دارم؛ این مقدار وزنم است و این اندازه قدم. و ویژگیهای رفتاری و اخلاقی که یک شخصیت را ساخته. زمانی که یکی از اینها تاروپودهایی که من برای شخصیت خودم تنیدهام پاره شود زمانیست که من دچار شک میشوم. یکی از اینها پاره شود مسلماً این تاروپود از هم گسسته خواهد شد. مانند آن قالی که تاروپودهایش از هم گسسته میشود و دیگر آن نظم و هارمونی را نخواهد داشت. خوب حالا من؛ انسانی که این تعادل را از دست میدهد با یکی از آن مشخصات دچار شک شده و نظم درونی خود را از دست دادهام. من به عنوان یک فرد از این اجتماع هستم انسانها تاروپودهایی از یک جامعه هستند. وقتی من آدم منظمی بشوم یکی از تاروپودهای این جامعه هستم. بیگدلی هم یکی از تارو پودهای این جامعه است و …. وقتی این افراد دچار عدم تعادل بشوند جامعه دچار عدم تعال میشود. حالا ببینید چقدر حرف پشت این موضوعات ساده هست. داشتن سه کیلو اضافهوزن یا خیلی چیزهای دیگر که در زندگی روزمرهی ما وجود دارند اینها خیلی ساده است اما ریشههای عمیقی دارند اگر هارمونی خودشان را نداشته باشد میتواند جامعه را دچار عدم تعادل کند
نوشتههای بیگدلی بیشتر مرا یاد نوشتههای ریموند کارور میاندازد
کارور نیز در آثارش به موضوعات بسیار ساده میپردازد مثلاً یک موضوع ساده بین یک خانواده یا چهار نفر دوست که نشستهاند. اینها ظاهری ساده دارند. من بعضی وقتها مثال میزنم که برخی از نویسندگان کافی است فقط یک متر زمین به آنها بدهی. آنها در این یک متر چاهی عمیق میزنند که شما هر چه بروی به تهش نمیرسی. آنها در آن محدودهی کوچک در داستان کوتاه داستانی مینویسند که بسیار عمیق بوده و دارای لایههای متفاوتی است. این خیلی تفاوت دارد با این که من زمینی بسیار گسترده در اختیارم باشد اما فقط در روی سطح باشم.
همین مسایل ساده با نگاهی روانشناسانه و نهایتاً با دیدی هستیشناسانه نشان داده میشود.
وقتی از همین کتاب ما چهار نفر بودیم داستان شجرهنامه را خواندم شاید بیش از یک ساعت کتاب روی سر من بود و فکرم رفته بود جایی دیگر که ما واقعاً که هستیم؟ ما چکار میکنیم؟ آدمهای اطراف ما چه کسانی هستند؟ بودن یا نبودن ما چه فرقی میکند؟ بودن یا نبودن اطرافیان نیز.
این داستان انسان را با خودش میبرد به ابعاد هستیشناسانه با خودش کلنجار میرود. من واقعا آفرین میگویم به بیگدلی برای این هنر این توانایی و با نهایت فروتنی که این نویسنده دارد. میگویند درخت هر چه پربارتر باشد افتادهتر است.
من توصیه اکید میکنم به دوستان، به جوانان، به نوقلمان که داستانهای بیگدلی را بخوانند تا یاد بگیرند چگونه میتوان از مسائل ساده داستانهایی خیلی خوب نوشت. چطور میشود با تمرین و ممارست درستنویسی را تمرین کرد. نثرشان خیلی صریح و عالی است؛ روان، ساده و خودمانی.
یکی دیگر از مهارتهای او این است که در آخر هیچکدام از داستانهایش نتیجهگیری نمیکند. تا آنجایی که به یاد دارم در تمام داستانهای او که ترس است مرگ است تنهایی هست واخوردگی و شکست هست ظاهراً وقتی میبینیم داستانی چنین موضوعی را در برمیگیرد انتظار داریم انتهای داستان ناامیدی یا غم باشد مانند خیلی از داستانهایی که در حیطه رئالیسم کثیف نوشته میشود. یا لااقل به یک سرانجام خوبی برسد اما بیگدلی با مهارت این کار را نمیکند یعنی تکلیف مشخص نیست که آخرش ناامید بشود با پایان خوب یا بد این را به عهده خواننده میگذارد و این سبب میشود وقتی داستان تمام میشود شما را رها نمیکند و در ذهن شما باقی میماند. با شما هست و شما را به چالش بکشد این واقعاً هنرمندی میخواهد.
این نکته که بیگدلی درباره مشق هر داستان گفت الان بزرگترین آموزش است که هیچ وقت فکر نمیکند که داستانش کامل است و دائماً به این فکر میکنند که داستان بهتری بنویسند یعنی هر داستان مشقی است برای داستان بعدی. هیچ و هیچ داستانی بهترین داستان ما نیست هیچ وقت هیچ کاری بهترین کار ما نیست و دائما میتوانیم بهتر و بهتر شویم.
یک نکته دیگر تفاوت بین نگاه هنرمند و سیاستمدار است. بیگدلی یا نویسندگانی مانند او درباره یک موضوع خیلی کوچک مثل همین سه کیلو اضافهوزن که در زندگی وجود دارد صحبت میکنند. حتماً این داستان را بخوانید. زمانی که این زن -شخصیت داستان- متوجه میشود سه کیلو اضافهوزن دارد چه به سرش میآید دیگر آن آدم قبلی نیست. ببینید زمانی که یک هنرمند این دید را دارید که سه کیلو اضافهوزن سبب عدم تعادل یک نفر بشود منجر به عدمتعادل جامعه میشود، یک سیاستمدار نگرشش این است که حالا اگر دو میلیون نفر هم کشته شد اشکالی ندارد. در ابتدای کرونا یکی از مسئولین گفتند در این جریان دومیلیون نفر هم کشته شود. ببینید تفاوت بین یک هنرمند و سیاست مدار چیست.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید