حافظه و دیگری
تا پیش از دورهٔ مشروطه در ایران خبر چندانی از توجه به فرد و مسائل مربوط به آن نبوده است. در این دوره (مشروطه) با به وجود آمدن تحرکات اجتماعی و سیاسی، جامعه دچار تغییراتی میشود. داد و ستدهای فرهنگی شکل میگیرد و افراد برای تحصیل به دانشگاههای معتبر دنیا اعزام میشوند. به مرور تغییراتی در جامعه اتفاق می افتد که خبر از ادراک تازهای از انسان و جهان میدهد. در این میان با ظهور نیما و انتشار مجموعه شعر «افسانه» این ادراک تازه خود را نمایان میکند. چاپ کتاب افسانه شاید از مهمترین اتفاقاتی بود که در سالهای آغازین این قرن در شعر معاصر فارسی رخ داد. جامعه انعطاف بیشتری از خود نشان میدهد و میخواهد از دریچهٔ دیگری به خود و جهان نظر بیفکند. تا پیش از این دوره، جامعه هرگز نتوانسته بود از آن نگاه کلی نسبت به انسان فاصله بگیرد و طور دیگری ببیند. اما پس از ظهور نیما، این مهم تحقق مییابد. او (نیما) در مقابل کهنه گرایی و ذهنیت کهنه میایستد. و جهان بینی و نگاه انسان ایرانی را نسبت به شعر عوض میکند. فرد و مقولهٔ فردی مهم شناخته میشود و توان مشارکت در حرکتها و جریانهای مهم اجتماعی را پیدا میکند. با وجود این، همچنان “دیگری” و نحوهٔ برقراری ارتباط با دیگری، قابل بحث و بررسی باقی میماند و تلاش چندانی برای تحقیق و تفحص در این خصوص، نه در آن دوره و نه در دورههای بعد، صورت نمیگیرد. اکثر شاعران ایران، پس از نیما، با همان ذهنیت سلسله مراتبی پیشین به انسان و جهان مینگرند. ذهنیتی که بیشتر در دنیای حماسه یافته میگردد. دنیایی که در آن یک دانای کل، فراتر از زمان ایستاده است و همه را تحت اداره و کنترل خود دارد. قطعیت، تک گویی، مرکزیت گرایی در متن و… از خصوصیات این ذهنیت است که آن را در اغلب شاعران پس از نیما، میتوان به خوبی مشاهده کرد. همه چیز با “من” سنجیده میشود. و چیزی که همچنان نادیده گرفته میشود “دیگری” است.
هر دیدگاه متفاوتی در شعر، به محض ورود، به تصاحب «من» در میآید؛ و امکان دیگربودگی را از دست میدهد. به عبارتی، «من» محور بودن متن، تمام راهها و روزنهها را برای حضور دیگری میبندد. در غزل، دوبیتی، رباعی و… قالب اشعار، انکار کنندهٔ فرد و امور فردی است. شاعر در برخورد با قالب تعریف شده هیچ اختیاری از خود ندارد؛ و با رعایت کردن آن قالب تعریف شده است که نوشتهاش شعر نامیده میشود. به عبارتی این قالبها به مثابه ایدههایی هستند که شاعر ناگزیر است جهان خود را از طریق آنها نشان دهد. انسان و جهان را ایده میسازد. و اصلن جسم مندی و موقعیت مندی انسان به عنوان موجودی در زمان و مکان در نظر گرفته نمیشود. در چنین شرایطی وفاداری شعر به ایده و قالبی که او را میسازد، کاملاً روشن و بدیهی است. حالا در این میان دیگری چه اهمیتی دارد؟
در این جستار، مقصود از بیان این نکته پرداختن به شعر کلاسیک و مسائل مربوط به آن نیست. بلکه «من» محور بودن شعر نو فارسی و نسبت آن با قالبهای تعریف شده برای شعر کلاسیک مد نظر است. به نظر میرسد خویشاوندی نزدیکی بین این دو (من محوری در شعر نو و قالبهای تعریف شده برای اشعار کلاسیک) وجود داشته باشد. البته این رابطه را باید استعاری در نظر گرفت نه استدلالی. هر دو، شعر را با نظارت و ادارهٔ خود پیش میبرند و صداهای متفاوت را در متن خفه میکنند. تاکید نیما بر عینیت و مسائل مربوط به آن، نشان میدهد که او در نظریه و رویکردش درباره شعر به این امر پی برده بود. در شعر کلاسیک، پویایی و شدن جایش را با انفعال و بودن عوض میکند و جهانی که نشان داده میشود، جهانی است که انسانها در آن مرده به دنیا میآیند. نه تنها نیما بلکه شاعران پس از او هم از این نکته غافل نبودهاند. اما در عمل هیچ کدام نتوانستهاند قدمهای مهمی در این راستا بردارند. در اغلب شعرها «من» حرف اول و آخر را می زند و همچنان دیگری نادیده گرفته میشود. «من» قالبی است که شعر فارسی را از امر نو دور کرده است. شعر باید با مشارکت فعال «دیگری» ساخته شود. همچنین دیگری در درون متن باید حضور مشخص و تاثیرگذاری داشته باشد. مسئلهٔ دیگری که باید به آن اشاره کرد، مسئلهٔ زمان و به طور کلی مسائل مربوط به آن است. گذشته، مهمترین نقش را در شعر معاصر فارسی دارد. خاطره مربوط به زمان گذشته است. و وقتی که شعری با تکیه بر گذشته نوشته میشود، خبر از مسدود بودن آینده میدهد. این تکیه گاه (گذشته) برای شاعران معاصر فارسی، یکی دیگر از اشتراکهای میان شعر نو و شعر کلاسیک است. شعر کلاسیک از طریق قالبی که از پیش تعریف شده ساخته میشود و شعر نو با گذشتهای که به زمان حال و آینده تعمیم داده شده است. هر دو به زمان حال و آینده بی اعتنا هستند. و به نوعی میتوان گفت بی اعتنایی به زمان حال و آینده بی اعتنایی به دیگری است.
براهنی از شاعران مهم شعر معاصر فارسی است که یکی از شعرهای او با عنوان «نگاه چرخان»، برای روشن کردن موضوع مورد بحث انتخاب شده است. نگاه چرخان، شعری از کتاب خطاب به پروانهها است.
در شعر نگاه چرخان، راوی فقط در حال به یادآوردن است. او زمانی را به یاد میآورد که یک الف بچه بود و کت پدرش را به جای پالتو میپوشید. و بعد دورهٔ جوانی و در آخر هم از پیری خود یاد میکند: و میپرسی: «موهایت کو؟» زمان به شکلی کاملاً دایره وار میچرخد؛ طوری که انگار پیش نمیرود. راوی در حال مکتوب کردن خاطره است. هیچ کنشی نسبت به زمان حال و آینده ندارد. آنچه هست زمان گذشته است:
-گفتی اسم بچه چه بود؟ «سهراب»؟ «اسفندیار»؟ وَ… چند ساله؟…
-چه بزرگ! –
-این سالها که گفته گذشته؟
در آغاز، نام شعر طوری خودنمایی میکند که انگار قصد افشای چیزی را دارد. افشای چرخیدن نگاه شاعر و تغییر زاویهٔ دید او نسبت به آنچه تا به حال بر شعر و شاعران پیشین گذشته است. در حافظهٔ تاریخی و فرهنگی ما، گذشته اصلیترین نقش را ایفا میکند. طوری که اساساً گذشته مهمتر از زمان حال و آینده در نظر گرفته میشود. در این شعر، راوی خود را به «حافظه» میسپارد و از همین طریق خاطره را مکتوب میکند:
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
بر روی برگها و، در «درکه» وَ باد میوزد وَ برف میبارد وَ من نیستم
هر روز از گلفروشی «امیرآباد» یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
-اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما-
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمستانهایی می افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهٔ اشکی دارد
زمان در اینجا مفهومی درونی دارد. در واقع میتوان گفت که ما تا پیش از دوران مشروطه چنین نگاهی به زمان نداشتهایم. در جامعه ما «من» از این دوره به بعد است که شکل میگیرد و از این پس مفهومی به اسم درون هم به وجود میآید. فرد و فردیت مهم شناخته میشود و ظهور نیما هم گواه همین مسئله است. این تغییر، تغییری در حوزهٔ معرفت شناختی است. در دورههای پیشین، ما با انسانی کلی (تیپ) مواجه هستیم و جمع، محور تمام مناسبات افراد در جامعه است. از این جهت منظور از گذشته، گذشتهای با خصوصیات انسانی در دوران پیش از مشروطه نیست. بلکه این انسانی که از آن حرف میزنیم درست پس از دوران مشروطه به وجود میآید (که البته بی ارتباط با دوران پیش از مشروطه هم نیست). راوی در این شعر سفر میکند. از تهران به تبریز و از تبریز به مکانهایی که با نیستی و مرگ پیوند خوردهاند؛ دوران کودکی و کت پدر… و میدانِ ساعت تبریز که با اعدامیها به یادآورده میشود. درکه و نیستی…
همیشه وقتی که موهایم را از روی آبروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
این کیست که روبروی او نشسته است؟ بر روی برگها و… او همه جا با روای هست. پابه پای راوی حرکت میکند بدون اینکه توجه ای از خود نشان دهد. آیا این همان «گذشته» نیست که پابه پای او حرکت میکند؟ دوران کودکی که با اعدامیها به یادآورده میشود و نقش ضعیف آفتاب برای خشکاند اشکها و… همه و همه یادآور مرگ و به نوعی گذشتهاند. شعر در پایان به شروع خود بازمی گردد تا این زمان دایره وار را بیشتر به رخ بکشد. این بازگشت، تاکیدی بر بازگشت به درون است. مرگ همه جا را تسخیر کرده است. آیندهای وجود ندارد. گذشته، آینده است. پس تنها راه موجود بازگشت به درون و خاطره است. خاطره او را ماندگار میکند؛ یعنی با نشان دادن این وضعیت حاکم بر جامعه خودش را زنده نگه میدارد؛ و شعر همین جاست که از دست میرود. شعر را به خاطره سپردن یعنی همآغوش شدن با مرگ. او برای توجیه این کار خود مینویسد:
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده وگرنه میگفتم و میخندیدید
وقتی که گریهام میگیرد میروم آن پشت فوراً پیاز پوست میکنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
در این سطرها چه چیز ناگفتهای وجود دارد؟ از طرفی، گریه و به یادآوردن نسبت عمیقی با هم دارند. و در مقابل همان طور که باختین معتقد است «آدمی به قصد فراموشی به تمسخر (خنده) میپردازد». عاشق و معشوق در این شعر فقط از طریق خاطره همدیگر را ملاقات میکنند. تنها پل ارتباطی آنها خاطره است. راوی برای دیدار با مرگ به میدانِ ساعت تبریز میرود. از طرف دیگر، دیدار او با معشوق بر پایهٔ مفهوم نیستی شکل میگیرد. همه چیز در درون است؛ و این چرخه مدام تکرار میشود. زمان در این شعر یک زمان تاریخی است. و از جایی که تاریخ ما گسسته و بدون تداوم است، رفت و آمدهای راوی یادآور همین زمان تاریخی است. شعر نگاه چرخان، شعری منفعل و ایستاست. این شعر نتوانسته است با جامعه وارد گفتگویی فعال شود. فقدان گفتگو با زمان حال و آینده و حتی نادیده گرفتن «دیگری» کاملاً مشهود است. هیچ دیدگاه متضاد و متفاوتی در اثر دیده نمیشود و تنها صدای مسلط راوی است که شنیده میشود. صدایی که جز خود کس دیگری را نمیپذیرد؛
و مینشینم و شاه میرود و انقلاب میآید
جغرافیا بلند میشود و روحِ خواب را تسخیر میکند
و جنگ، تَرکِشِ سوزانی در عمق روحهای جوان میماند
و بلشویسم بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع میشود
اینجا تنها جایی است که انقلاب میآید اما هیچ اتفاقی نمیافتد؛ تغییری ایجاد نمیشود. اینجا جایی است که مرگ و آدمهای رفته به سوی مرگ، مورد احترام بیشتری قرار میگیرند. معشوق او مرگ است نه کس دیگری. مرگ و تنها مرگ او را جاودانه میکند. با مرگ به دنبال ثبت کردن خود در خاطرهٔ دیگران است. و این تنها راهی است که او برای ارتباط با دیگران کشف کرده است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید