خاطرات شبانه
بزودی این شهر من را هم قی میکند، قبل از آنکه زمان سر برسد و من را فرو ببلعد. همانطور که آنها را به ناگاه فروبلعید.
شب خیابانها کمتر به یادم میآورد که در شهر بیجامعه زندگی میکنم، یا شاید درستتر بگویم در جامعه زندگی نمیکنم. یا صادقانهتر بگویم اصلا زندگی نمیکنم. در شهری با آن همه بزرگراه و خیابان و خانه و آدم. خانههای انبوه و ماشینهای انبوه و آدمهای انبوه. شبها پشت رل، فاصله آدمها را در ماشین هایشان کمتر متوجه میشوم و آدمها کاملا برایم ترسناک میشوند و قانعکننده است اگر از آنها دور باشم، یا از آنها فرار کنم، قبل از آنکه کسانی در تونل یا بزرگراه سوار موتور یا ماشین جلوی راهم را بگیرند یا به شیشه جلوی ماشین تخم مرغ بکوبند و منحرفم کنند و بعد هم حتما خفتم کنند و به خاطر یک گردنبند یا انگشتر طلای راست و دروغم یا مثلا موبایل بخواهند دستم را از آرنج با قمه قطع کنند. این سالها مدام این اخبار و هشدارها را در جمع فامیل یا دوستان خانوادگی وسط حرفهای ترسناک راست و دروغشان میشنوم، مثل همان حرفها که اگر مثبتنگر و خیرخواه باشی فلان و فلان میشوی و پایانبندی دورهم نشینی این میشود که: خیلی مراقب باش!
و من دیگر توانستهام از شنیدن این حرفها دچار احساس تهوع نشوم. بگذار تمام این حرفها و معانی ضمنی آن گفته شود و مثل بادبادک برود هوا. با تو هستم من، میشنوی یا چرت میزنی؟
: چشمت به جلو باشه و گاز بده!
وسط این ترافیک؟!
روزها زیر تابش تیز آفتاب شهریوری تهران، در بزرگراهی که این اپهای وطنی مثل نشان و بلد و هر کوفت دیگری کورمال کورمال من را به آنجا میکشانند، باز وسط ترافیک گیر میکنم. زیر پلهای بزرگ و چند مدل دوربین کار گذاشته شده و تبلیغات چندشآور عریض و طویل یک برند ماکارونی یا چای یا پوستر شلوغ یک سریال بازاری با تصویر هنرپیشههای زنی که با آن همه بزک مراقب بودهاند یک تار مویشان حتی پیدا نباشد، میان دود و صداهای آزاردهنده به خودم میقبولانم که بر اعصابم تمرکز کنم. آنجا به ماشینهای راست و چپم که نگاه میکنم، شیشه پنجره کیپ آنها و سرهای میخشده به جلو و احتمالا کولرهای روشنشان باید بهیادم بیاورد که اینها برعکس نسل قبلی خسیس نیستند یا شاید بهتر است بگویم بنزین مفت و دودزای وطنی را از خودشان و از ریهی همشهریهایشان دریغ نمیکنند و از سختیکشیدن بیزارند و چنان متمدن هستند که سر نمیچرخانند تا ببینند در یک متر اطرافشان چه کسانی هستند. میخواهیم همگی فراموشکار باشیم. پس باید اینها را همه زود از خاطرم پاک کنم. فقط این را میفهمم که آنها مثل ربات سوار آن جعبههای آهنین، زود سر ماشینشان را کج میکنند تا اندک راه باز جلو را از آن دیگری بگیرند. طرف حتی وقتی چشم در چشم هم میشویم، دیدن اشکهای سرازیرم او را آزار نمیدهد؛ شاید هم او مثل من از محاصرهشدن در بین این همه ربات پشت رل، بیزار باشد.
: به درک که جامعه نداریم، به درک که تو رو نمیبینن و فقط چشمشون به این چارچرخ قرمز گلگرفتهست که سوارشی.
ترمز میکنم از وقاحت تایرهای ماشین بغلی، بگذار دیرتر برسم. شاید اینها با این رانندگی شلخته و بیرحم مریض به بیمارستان میبرند، یا مثلا از دست طلبکار فرار میکنند، یا آنهایی که یا زهرا و یا حسین و ضامن آهوی حکاکی شده پشت شیشه ماشینهایشان دارند، حتما خوب میدانند که این نمایش ترسناک همراهی با تزویر و بیرحمی در همه جا حق را به آنها میدهد.
: لعنتی داری چی میگی؟ این شهر تو را قی کرده و هنوز باورت نشده؟!
حرف خودم را به خودم میزند. این لحن را از من کش رفته.
این شهر که از شهر بودنش خالی شده، از مردم داشتن خالی شده ، از پیادهرو داشتن خالی شده، از سگ و گربههای آواره خالی شده، از خندههای عصرگاهی خالی شده، از قدم زدن پیرها خالی شده، سالهاست از من هم خالی بوده. سالهاست که دیگر من را در هیچ کافه و سینما و تئاتر و کنسرت و رستوران و کتابفروشی و پارک و خیابان ندیده. حتی در محل کار و بین همکاران هم ندیده. این شهر از من خالی شده و رباتهای منتظر جاهای خالی را زود پر میکنند؛ آن چنانکه جای خالی قیشدههای قبل از من را آن طور پر کردند تا فراموش کنیم خلا نبود آن کسان را. آنها حتما جای خالی من را هم بسیار حساب شده و منظم پر میکنند تا آنجا که همه آنها که روزی روزگاری صدای پر شوق و تعریفهای پر آب و تابم را شنیده بودند، با خود بگویند حالا اگر این نباشد چه اهمیتی دارد؟؟ واژهاش دقیقا همین است: این! این مگر که بوده؟؟ فقط یک مدعی منزوی! این همه نویسنده هست برای نوشتن از شهری با آن همه سالنهای هنری پر از هنرمندان فوری، پر از سخنرانهای فوری، پر از کافههای آبگوشتخوری، پر از آدمهایی در صف بیمه هنرمندان مزدور که با عینک دودی درباره چاپ کلمات اتفاقیشان روی کاغذهای گلاسه با آدمکشهایی که تازه ناشر شدهاند، چک و چانه میزنند.
این شهر شبها بیشتر شبیه آن چیزی میشود که میشناسم. شهری که آسمانش را از مردمانش گرفتهاند. روز که باشد ترافیک سانتیمتری و گرمای طاقت فرسا و رانندگان متجاوز و مردان خشمگین و زنان کلافهاش، آنقدر که باید برایم ترسناک بنظر نمیرسند اما شبها به اسم دزد و قاتل به همه آنها نگاه میکنم و راحتترم. تاریکی شبها خیالم را از بیلبوردهای وحشت راحت میکند و ریش آدمکشها را نمیبینم و نگاهم بر کف جاده است از آن همه تاریکی.
: چند بار اینو میگی؟ تکرار مکررات!
شبها با صدای ری چالرز در خیابانها رانندگی میکنم، وقتی برای جورجیا میخواند، با آن لحن گفتن جورجا. من چطور میتوانم تهران را صدا بزنم؟ تهران را هنوز نشناختهام. با هر لحظه تغییر بناها و آدمهایش با او بیگانهتر میشوم. دیوارهای شیشهای نبش آن خیابان به یادم میآورد اینجا قبلا باغی بود و حالا پاساژ عظیم الجثهای. اینجا را به یاد نمیآورم. چطور میشود تهران را صدا بزنم؟ اصلا دیگر تحمل صدا زدن هیچ شهری را ندارم. فقط میشود از جاده چشم برنداشت و با صدای بلند موزیک گوش کرد.
ببین چه شانسی: ماوی وی از فرانک سیناترا
: بسه این اداها. تو خودت کدوم راهت رو ساختی که بخوای پزشو بدی؟!
هه. آهنگ بعدی، رشید بهبودف من را میبرد به آن سال تلخ. نه نه. آهنگ سنگ خارای مرضیه، قصه بی بی را برایم زنده میکند. نه ! این آهنگ الویس یا الان یا هیچوقت … هههه من را یاد یک عاشق دروغگو میاندازد. نه! آهنگ بعدی قارئه الفنجان عبدالحلیم حافظ، تحمل آتشش را ندارم. آهنگ بعدی تصویر برادرم را جلوی چشمم میآورد: دمیس روسس. برادر جان بگذار این بار دمیس گوش نکنم، بگذار نروم تا پنج شش سالگی، نروم تا شط. بوی کولر گازی یادت هست؟ دریچهها میچرخید از چپ به راست، از راست به چپ و ما سرماهایمان را همزمان میچرخاندیم و باد خنک و مرطوب را نفس میکشیدیم و میخندیدیم.
چرا چپ چپ نگاهم میکنی من؟
: یعنی تو از خاطره برادرت با یه آهنگ دمیس روسس فرار میکنی! عجب!
ماجرا که فقط همین نیست. در این ساعت شب وقتی در خیابانهای تاریک و خلوت شهر با تک و توک مغازه روشنش عبور میکنم، شهر زیر تایرهای ماشین بیگانهتر میشود. دور میدان طالقانی آبمیوهفروشی و آب هویج. خیابان مطهری و بستنیفروشی. هر تابلوی این شهر هر خیابانش هر پل و میدانش به طرز عجیبی با اسم برادرم گره میخورد. ایستاده میبینمش. با قد یک متر و نود. نه مثل آن سالهای آخر روی صندلی چرخدار. با همان کت چرم قهوهای و عطرهای دیوانهکنندهای که میزد . راه رفتناش را با انقباضی که به مچ دستهایش میداد از پشت سر، خوب بهیاد دارم. خاطرهاش از شهر، از خیابان و رستوران و خانهاش زیر پل. همان پلی که روزی از آنجا آن جوان را پرت کرده بودند. ببین من، برادر و خواهرهای دیگران را هم بهیاد میآورم. بدی خاطرهها قلاب شدنهایشان در هم است، کافی است یکی را تکان بدهی تا همه با هم بیایند. همه اینها بخاطر رانندگی در شب است.
میدانم این شهر بزودی من را قی میکند. تف میکند. باور کن من. آنهم آنقدر سنگین و مخوف تا از شر من نجات پیدا کند. تا من را از آرزوی منهدم کردنش منصرف کند. انگار از گودالها و برآمدگیها و پارگی سطح خیابانهایش آن هم وسط رانندگی فقط من متنفرم. خیابانهایی که هر شش ماه یکبار آن را از نو آسفالت هم که بکنند باز همینطور پاره پاره است. ماشین هم که نباشد، وقتی در پیاده روی تنگ همه خیابانها راه میروم پاهایم مدام میپیچد، چرا کسی سنگهای لق و بدقواره کف همه پیادهروها را عوض نمیکند؟ مگر آدمها زیر پایشان را نگاه نمیکنند؟
: فقط تویی که سر به هوا راه میری
این رباتها نه آسمان دارند نه زمین. آنها فقط راه میروند و از خودشان عکس میگیرند تا نشان دهند که راه رفتن در خیابانهای این شهر را بلدند. تا بگویند راه و رسم پول درآوردن از این شهر را میدانند. سر هر پیچ دوستانم را میبینم که از هم جدا شدیم. آن یکی رفت. ما را فروخت و رفت. رفت تا فقط مثل ما ماندهها نباشد. آن یکی در خودش سوخت. سوخت تا ما را نسوزاند. آن یکی به هر کلمه من جانش تاول زد. گفت چقدر کلماتت تلخ است. آن یکیهای دیگر هم هستند که وقتی اشک میریزم روی صفحه اینستاگرام برایم یک قلب قرمز کذایی میگذارند. چرا این شهر من را در خودش نگه دارد؟ من به چه کارش میآیم؟ شهر آدمهای زنده دل را دوست دارد، آدمهایی که از باد و آسمان ابری و پارکهای خلوت و سکوت و باران شلاقی متنفر باشند. آدمهایی که هر سال به هر گند و کثافتی حاضر شوند تن بدهند تا کمی ترقی کنند مثلا ماشین و موبایل و کفش و خانه و تلویزیون مدل بالاتری داشته باشند. آدمهایی که آماده باشند که زندگی را نمایش بدهند. شاید اگر آدم حرف و صدا و نگاهش همهجا یکی باشد شبیه به آدمهای پرت بنظر برسد؛ از همان آدمپرتها که با کلمات پیشرفت و مدیر شدن و وراجی و نابودی چیزی و کسی آشنا نیستند. کار آدم پرت، فرورفتن در گسل بیرحم بین خودش و دورویی است. دورویی بیپایانی که در بطن شهر هست، زیر و بالای پوست شهر، زیر و بالای پوست آدمها و حتی همان رباتها. همانها که راحت دیگری را ندیده میگیرند.
: با این اعصاب خراب، از خونه در نیای بهتر نیست؟! خب بشین سرِ جات و همینا رو بنویس!
مینویسم. دقیقا فقط نوشتن به من ثابت میکند که هنوز وجود دارم.
شهر زیر بار از خود بیگانگی و شعار و پل و برج و ماشین و وقاحت تصرف شده. زیرِ دستِ بسازبفروشها و رباتهای فراموشکار و حسرت مردمانِ شکستخورده، له شده است. له شده و منتظر است تا همان چند بنای قدیمیاش که هنوز کوبیده نشده به یک کوفت و زهرماری تبدیل شود و بشود وصلهٔ ناجوری روی دل پنجرهٔ کوچکام. آن خانههای حیاطدار قدیمی، موزه ها، بناهای دولتی صد ساله، میدانهای کوچک بومی مثل متروکههای جن زدهای هستند که ساعت بازدیدشان مثل ساعات ادارات دولتی است. تا بخواهی کمی در آنها سیر دل قدم بزنی، مامور داد میزند: تعطیله!! ماموری که باتون ندارد اما با اخم و ریشهایش دل آدم را ریش میکند.
من و گربههای شهر، فقط در ساختمانهای جنوب شهر امنیت داریم، جایی که قیمت زمیناش ثانیهای بالا نمیرود تا آن را بکوبند و برج بسازند و رباتها آرزومند سکونت در آنجا باشند. روی زمین مسطح محلههای قدیمی که شهرداری در آنجا کیسه انبوهسازی دست نگرفته، دستکم آسمان فراخی هست. آسمان خاک گرفته و کهنه جنوب شهر به چشم، میدانی باز میدهد تا نگاه کمی از زمین دور شود. حالا دیگر ساکنان آنجا هم مثل فیلم قیصر چاقوکشها و لاتها نیستند. مردمان طبقه متوسط شهر را میبینی که در چرخش مداری نابودکننده به حاشیه پرتاب شدهاند تا لاتها با بوی آروغهای آبگوشتی و پیاز و بوی دم کردهی عرقهایشان در برجهای عظیمالجثه و بیقواره دامنه کوههای شمال شهر تعالی پیدا کنند.
شهر به هر خانهای به چشم بقالی نگاه میکند. چند چند چند. میآیند سراغ خانههای قدیمی. در میزنند. کسی با پیژامای راه راه و زیرپوش زرد شده در را باز میکند. بسازبفروشها بلد هستند چیزی بگویند که طرف شرمنده شود و چارهای جز پذیرش نداشته باشد: نصف نصف! و مرد که کلاهی ندارد که به هوا بیندازد، دستهایش را نوکرمآبانه روی شکم بادکردهاش درهم گره زده، با خودش حساب میکند و سرانجام شهوت ترقی راه گلویش را میگیرد. توافق میکنند. شبانه بولدوزر میآید، کامیون میآید، آجر میآید و آنچه میماند صورت پیر و زشت شهر است زیر بزک و دوزکی ناشیانه. و من که فکر میکنم شبها همهجا ناامن است سرعتم را میگیرم و میگذرم از زیر بیلبورد با تصویر مردی با ریش و شکم بزرگش و تسبیح در دستش که به آسمان نگاه میکرد، از خیابانهای ناامن و تاریک شهر عبور میکنم تا برسم به خانه. زندان اختیاریام.
یک ترانه قدیمی. بعدی! شاید از هایده و حمیرا. یا شاید یک آهنگ هیجانانگیز.
: پس هنوز دنبال هیجانی چیزی هستی؟؟
آنقدر که تحملام را بالا ببرد پشت فرمان در این خیابانهایی که اغلب کورسوی چراغی در آن میتابد. یعنی یک ترانه پیدا نمیشود؟ دقیقا خودش است. آهنگ قدیمی گوگوش که از بچگی آن را خیلی دوست داشتم ، ریتمش و حس گسش برای من عالی بوده :
نیمه گمشدهی من چه کسی میتونه باشه …
شهر شبیه غارهایی شده که در آن جامعهای ساخته نخواهد شد. این حرفهایم را نمیتوانم به کسی بگویم. میگویند هیسسسس! سخت میگیری. میگویند همین است که هست، فقط تویی که غر میزنی!
من در این شهر بیآسمان و بیزمین کسی نیستم جز یک مجرم؛ یک غریبه؛ یا اگر بخواهند تخفیف بدهند یک سرکش منزوی.
اوایل آنقدرها هم منزوی نبودم. عاشق دیدهشدن بودم. حالا اما از دیدهشدن میترسم. مثل همه آنهایی که سوار ماشینشان با شیشههای دودی کیپ بدون نگاه کردن به دیگری جلوی کسی میپیچند که : نرو لعنتی تا من برم! این جمله مثل جمله آنهایی است که از دور نور بالا میزنند که از سر راهم برو کنار. برو کنار لعنتی، بی مصرف، تن لش، برو کنار تا ما رباتها با ماشینی که تازه خریدیم آنقدر گاز بدهیم که اعصاب جیرجیرکی تو پاره شود.
اگر از بزرگراه تاریک میرفتم بهتر از این خیابانها نبود؟ از بغل شهری که من را قی کرده بطور موازی عبور کردن تا شهر خودش را به صورتم نکوبد.
من در هیچ کجای این شهر نمیتوانم با آن عکس خاطره بگیرم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
نگاهی عمیق و چالشی به موضوع ولی با روایتی سرراست و جذاب