خانواده دیوانه و کرونا
ما خانوادهای هستیم که از بدو کودکی بیماریهای استرس و اضطراب وعصبی را از پدر مادر به ارث بردهایم ولی خودشان قبول نمی کنند. ننه می گوید پدرت مرا دیوانه کرد. پدرم میگوید جهنم همهی تان من از اول دیوانه بودم، شما زیادی عاقل هستید و این مضر است. اما من معتقدم ننه وسواس در رفتار و گفتار و کارهای خانه را همیشه با خود داشت و با خشونت پدر بیشتر شد.
پدر هم همیشه یک عصبی تمام عیار بود و گاه خود را عصبی نشان میداد تا از او تقاضایی نکنیم و جذبهاش به هم نریزد.
برادر کوچکتر از برادر بزرگترم و خواهر بزرگم به نظرم متعادل بودند اما زودجوشی و احساسی بودن و وابستگی در همه ما زیاد است به غیر از برادرِ کوچکتر از برادر بزرگترم.
من همیشه فکر کردهام مرد خودم هستم چون هر جا لازم بود برادر ارشد باشد یا از خجالت قایم میشد یا از خانه فرار میکرد تا مهمان نبیندش یا میگفت من مسئولیت قبول نمیکنم. یکی از دلایلی که برادر ارشدم کولی ماند، هم همین مسئولیت ناپذیری است. به ارباب گفت مسئولیت قبول نمیکند و نه تنها به هند نرفت که ادامه تحصیل دهد بلکه درخواست ارباب برای پشت میز نشینی و قبول حسابات را هم نپذیرفت و هر بار که نزد ارباب برای افزایش حقوق می رفت می گفت تو خودت کولی بودن را انتخاب کردهای.
پس از اینکه ننه مجبور شد قرص اعصاب مصرف کند به روانپزشک ایمان آورد تا پیش از آن به تمام روانشناس و روانپزشکها ناسزا می داد. وقتی که بیماریاش عود کرد در هر دقیقه بیش از سی تا آروغ میزد به گونهای که تمام دکترها او را جواب کردند و تحویل روانپزشکها دادند. جلو کلینیکها هنگامی که ثانیهای آروغ میزد، همه میخندیدند. وقتی بهتر شد مرا هم بردند تا استرس و زردآب اول صبحام را درمان کنند. حالا فقط برادر ارشدم مانده که او نیز مقاومت میکند. آخرین باری که در بیمارستان بخش روانی بستری شد خیلی جوان بود. پس از بهبودی قرصها را متوقف کرد و حالا بیست سال است که یک حرف را بیست بار میزند. یک موضوع را می خواهد با کل دنیا مرتبط کند. همه چیز را بر علیه خود میداند. وقتی کسی در جواب وسواسهای او ساکت میماند عصبی میشود، به خانه میآید و میگوید مدیر حرفهای مرا گوش نمیدهد در حالیکه حق با من است. مدیر یک بیتفاوت بیهمه چیز است.
من گفتهام در زیر زمین دو ناقل کرونا هستند و نمیبرد آزمایششان کند. ننه به حیاط میرود مانند کودکان دنبالش مینشیند و تکرار میکند: یکی که کرونا گرفت و از آن زیرزمین و کولی بودن نجات پیدا کرد و مرد، یکی هم که خانواده همسرش خرجش را میدهند و سر کار نمیرود، یکی نیز می خواهد ویزا را کنسل کند و به هند برود. بقیه نیز یا مدیرند یا از خودشانند. من بی کس ام.
ننه اول دلداری میدهد با او به مذاکره مینشیند و حق را به او میدهد، بعد که می بیند تمام نمیکند میگوید آخر ننه من خودم هم اینها را میدانم اما من و همسرت چکار میتوانیم بکنیم؟ بعد به اتاق میآید و میگوید فرار کردم. از حیاط نمیگذارد با دل راحت پیاده روی کنم. دلم برایش میسوزد. گفتم من را که آدم حساب نمیکنند و می گویند فرزند کوچک خانوادهام خودت بگو برود روانپزشک. ننه روی صندلی نشست و جانماز پهن کرد. برادرم مانند کودک نوپا جلوی پایش نشست و شروع کرد: من کرونا میگیرم میمیرم وقتی مردم بگویید مدیر آن دو لاشهی توی زیر زمین را برای آزمایش نفرستاد با اینکه ارباب گفته هزینه آزمایش را هم میدهد از آنجا که مدیر پسر عمویم است از این دل گندگی او تعجب میکند میگوید آخر چرا او برایش اهمیت ندارد که زن و بچهاش هم ممکن است کرونا بگیرند؟
میگویم آن دو لاشه را از زیر زمین بیرون ببر و آزمایش کن. میخندد. ننه به خود جرات داد و پس از سکوت گفت تو باید روانپزشک بروی اینگونه خودت را بیشتر میکشی. میگویند بدن ضعیف کرونا بیشتر رویش تاثیر دارد، باید از نو داروهایت را از سر بگیری. بیست سال است که وسواس میکنی. خودت دیوانه میشوی. ننه نگفت که ما را هم دیوانه و ذله میکند که فکر نکند برای خودمان میگوییم چون به همه آدم ها مظنون است.
برادرم گفت شما همهتان دشمن من هستید میخواهید من را بکشید، بعد با عصبانیت بیرون رفت. من گفتم این هم از علائم دیوانگی است که قبول نمیکند وسواس گفتاری دارد. ننه گفت: این هم گفتم چیزی عوض شد؟ نه! از وقتی بچه بود با دلمردگی به مدرسه می رفت بعد هم اینطور. گفتم از ابتدا که ما روستا بودیم و نمیدانستیم این یک نوع بیماری است. بعد رفت دنبال همسرش نشست و همانها را تکرارکرد. همسرش گفت دیگر نمیخواهد در مورد مسائل کاریاش بشنود. دوباره به اتاق آمد و مانند طفلی سر بهزیر کنار ننه نشست. ننه گفت آن یکی برادرت را هم پدرت خار کرد او که تحصیل کرده بود از مترو می رود که منبع کرونا است بعد کجا چاشت بخورد!همه جا برایش خطرناک است هر چه میگویم ماسک درستی نمیخرد، ماسک پارچهای استفاده میکند.
برادرارشد گفت خوب تو به او پول بده تا بخرد. ننه گفت به من میگویی؟ من از کجا میآورم؟ که خرج خودم را میدهد؟ که خرج داروهایم را میدهد؟ وقتی بابای قرمساقت از ایران مسج میفرستد به او بگو تا فکر بچههایش باشد. من اگر میتوانستم پول جمع کنم برای خودم تاجر بودم. هر چه پول روی این زندگی گذاشتم دیگر کافیست! چرا باور نمیکنید که ندارم؟! چرا هنوز قبول نکردهاید که از ابتدا یک بیوه بودهام و اسم شوهر رویم بود. چرا قبول نمیکنید که دیگر پیرزن شدهام؟ برادرم با شرمندگی از اتاق بیرون رفت. روزی که ننه سکته کرده بود برادرم دنبال دکتر قلبش افتاد و بیست سئوالی پرسید. او را تا دم ماشینش دنبال میکرد و حرف میزد. دکتر گفت: چه از جانم میخواهی؟ چرا ولم نمیکنی؟ و تق در ماشین را کوبید و رفت. او نیز متوجه شده بود که برادرم حالت طبیعی ندارد. وقتی خواهرم به خانه آمد و آن یکی برادرِم میخندیدند گفتند در بیمارستان از رفتارهای او احساس شرمندگی میکنیم. او همچنان به زندگی پر درد و رنج روحیاش ادامه میدهد. کوچکترین صدا در خانه او را میترساند که مبادا دزد باشد. ساعت نه در را قفل میکند. نیمه شبها پشت پنجرهها را چک می کند. با کوچکترین اتفاق شروع به تکرار صدبارهی جملاتش میکند. انگار که هر اتفاق برای او تازه اتفاق افتاده. ذهن او تمام انسانهایی که مثل او به یک موضوع بیشتر از اهمیتش اهمیت نمیدهند، مجرم میداند. مانند بی تفاوتی مدیر که تمام حرفهای او را از این گوش میشنود، از آن گوش بیرون میکند. او می گوید سنگ است سنگ. روح بیمار او گاه حرفهای جالبی می زد که توجه مرا به خود جلب میکند یا آنکه گاه میانشان یک طنز کلامی میآورد. او خود نمیداند چه استعدادی در طنزدارد چون بیماری تمام شخصیتش را از آن خود کرده است.
درود بیکران بر شما. بسیار قابل تامل بود. بهره بردم