خوانش یک شعر
از دفترِ «از میزِ من صدای درختی میآید»
شب رفتارِ تازهیی با من دارد
از دیروز که به دنیا آمدهام
گویی هرگز در آن نبودهام
از کجا آمدهام دیروز به دنیا
که رفتارِ تازهیی با من دارد؟
از دیروز میبرد مرا میآورد مرا
بر دستهای خود میتکانَدَم
میتکانَدَم دنیا
چرخ میدهد مرا بر گردِ خود
میگریزاندم دنیا
راه میبرد مرا در سرسرا بر فرشِ سرد آجرفرشِ سرد
میدرد از هم تار و پودم را
اشتری میبینم در تاریکی
کوهانَش را گردنَش را چشمهایَش را میبینم
دالانِ تاریکیست دنیا
ایکاش اشتری بودم در دنیا
رفتارِ تازهیی میشد با من
***
«شب رفتارِ تازهیی با من دارد» ــ نخستین پرسشی که مطرح میشود این است: «شب» در این عبارت بر چه مضمون یا مضامینی دلالت دارد؟ پرسشِ پیآیند این است که «رفتارِ تازه»ی «شب» چهگونه رفتاریست؟ این پرسش حاملِ دو پرسشِ موازیست: «رفتارِ شب» چیست؟، و، «رفتارِ تازه»ی «شب» در قیاس با کدام رفتارِ حالا دیگر نه تازه (رفتارِ کهنه؟) تازه است؟ پرسشِ متمایزِ سوم معطوف است به چیستیِ «من»؛ «من» چیست، یا به عبارتِ آشناتر (اما نه درستتر) «من» کیست؟
پرسشِ نخست: «شب» در این عبارت بر چه مضمون یا مضامینی دلالت دارد؟
لفظِ «شب» یکی از پربسامدترین الفاظِ به کاررفته در شعرِ فارسیست. در بابِ مضمونشناسیِ تاریخیِ لفظِ «شب» پژوهشی جامع باید کرد. ترسیمِ دقیقِ نمودارِ تغییراتِ ترمشناسانه و معناییِ «شب» در زمینهی تحولاتِ اجتماعی و ذهنیاتِ فردی میتواند بر بخشی از ذهنیتِ ایرانی نور بیندازد. وقتی رودکی میگوید: «صدرِ جهان، جهان همه تاریکِ شب شدهست ـ از بهرِ ما سپیدهی صادق همی دَمی»، کافی نیست که «شب» را فقط در نسبت با «سپیدهی صادق» چونان مراعاتِ نظیر بررسی کنیم. درست! «شب»ِ رودکی نشانهی ظلمت و تاریکیست، و «سپیدهی صادق»ی باید تا ظلمت را بتاراند. اما اینکه «شب» در ذاتِ خود حاویِ چه بارِ معناییست، از فرمِ سخن مستفاد نمیشود. اگر چنین بود، «شبِ تاریک»ِ حافظ که گفت: «شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حایل ـ کجا دانند حالِ ما، سبکبارانِ ساحلها؟» باید مراعاتِ «سپیدهی صادق» را میکرد در لفظ و عبارت. روشن است که «کجای این شبِ تیره/ بیاویزم قبای ژندهی خود را؟» به نزدِ نیما و زمانهی او با حس و حالی که حافظ در زمانهی خودش، و رودکی در زمانهی خودش از «شب» میگرفتهاند تفاوتهایی دارد. روزگاری شاعران از شب میگریختند و روز را میجستند، در روزگاری دیگر «شب و رودِ بیانتهای ستارگان که سرد میگذرد» (شاملو) شاعران را به مکاشفه وامیداشت. روزگاری طالبِ سرآمدنِ شب بودیم، در روزگاری دیگر طالبِ برآمدنِ شبیم به قصدِ فروشدن در ظلمات، به تأمل، یا پنهانشدنی در اساس رمانتیک. اما، از این مضمونشناسیِ تاریخی که بگذریم، از رهگذرِ تفکرِ انتزاعی، شب یک قلمروست، و در مقامِ یک قلمرو حائزِ حد است. قلمروِ شب، در تمایزِ آمیخته به تفاوت با قلمروِ روز، بیآنکه کلمات و گاهشماریهای انسانی حدودِ مشخصی برای آن تعیین کرده باشد، و دقیقن با همراهیِ قلمروِ روز چیستیِ حدگذاری را تعیین میکند و تعین میبخشد. همین قلمرو بودن و در عینِ حال به وجهی حامل و حائزِ حدبودن است که مضمونِ شب را چونان معضلی مینمایاند.
حال که شب را چونان یک معضل به عرصه آوردیم، در گامِ بعد، بایستهست «معضلِ شب» را در سطرِ شعرِ «شب رفتارِ تازهیی با من دارد» بازیابیم. بازیابیِ شب در این سطر دقیقانه میباید متناظر باشد با زمینهیی که این شعر در آن میبالد. در گامِ نخست، بیدرنگ صفتِ آشنای ملازمِ شب را بازمییابیم: «تاریکی»: « اشتری میبینم در تاریکی». اما در این شعر تاریکی چونان واقعیتِ شب بروز مییابد نه صفتی که چیستیِ شب بدان معطوف است، و، بدینسان میتوان گفت که تاریکی به هیچ روی چیزی به مضمونِ شب نمیافزاید. «شب»ِ این شعر در اساس همسان و ملازم است با «دنیا»، سهل است، «شب»ِ این شعر اینهمان است با «دنیا». در بندِ دوم بلافاصله میخوانیم: «از کجا آمدهام دیروز به دنیا/ که رفتارِ تازهیی با من دارد؟» روشن است که اینجا رفتارِ تازهیی داشتن دیگر مستقیمن به «شب» حوالت نمیدهد. و روشن است که مراد از «از کجا آمدهام دیروز به دنیا» صرفن «به دنیا آمدن» یعنی «متولدشدن» نیست. اینجا تأکیدی بر لفظِ «دنیا» رخ میدهد که با تأگید بر «شب» ملازمت دارد. «شب»ِ این شعر، در دنیا رخ نمیدهد؛ «شب»ِ این شعر خودِ «دنیا»ست. «از دیروز که به دنیا آمدهام/ گویی هرگز در آن نبودهام». در این دو سطر نیز به هیچ روی از «به دنیا آمدن» معنای تولد مراد نمیشود. آشکارا حس میشود ورود از دنیایی دیگر به دنیایی دیگر علتِ بنیادینِ بروزِ این شعر است. بنابراین، شب که بدونِ تأکید بر تاریکی، تاریک است، همان دنیاست. حال میرسیم به پرسشِ دوم:
«رفتارِ تازه»ی «شب» چهگونه رفتاریست؟ و همانطور که پیشتر گفتیم، این پرسش حاملِ دو پرسشِ موازیست: «رفتارِ شب» چیست؟، و، «رفتارِ تازه»ی «شب» در قیاس با کدام رفتارِ حالا دیگر نه تازه (رفتارِ کهنه؟) تازه است؟ تازهگیِ «رفتارِ شب» از قیدِ گاهشمارانهی «دیروز» مراد نمیشود. گفته میشود: دیروز به دنیا آمدهام، و چنانکه تأکید کردم مراد «به / در دیروز متولدشدن» نیست. مراد این است که دیروز به دنیا «وارد» شدم و دنیا همان شب است. اگر چنین است، تازهگیِ رفتارِ دنیا و شب در قیاس با کدام رفتار تازه است؟ «من» این را نمیداند: «از کجا آمدهام دیروز به دنیا». هرچه هست، رفتارِ تازهی شب در قیاس با آنجا که «من» نمیداند کجاست اما میداند که از آنجا آمده است، تازه مینماید. آنچه در این عبارات ثابت و لایتغیر است «من» است. «من» آگاه است به ورود به دنیا، و آگاه است به تازهگیِ رفتارِ شب و دنیا با او. اما این «من» هم حاویِ ابهاماتی سخت سبکیده و با خستِ تمام ناگفته است. این من «تن» ندارد انگار. در تن خانه ندارد. این است که «من»ِ بیوطن، «من»ِ بیتن، آرزو میکند اشتری میبود و رفتارِ تازهیی با او میشد. اشتری که «من» کوهانَش را و گردنَش را و چشمهایَش را میبیند. ظاهرن به پرسشِ سوم هم پرداختیم: «من» چیست، یا به عبارتِ آشناتر (اما نه درستتر) «من» کیست؟ روشن است که «من» ضمیرِ اولشخصِ مفردِ آشنای ما نیست. با این «من» رفتارِ تازهیی میشود که تنانه نیست و آرزوی رفتارِ تنانه دارد چنان چون اشتری. با این توصیف، تصویری داریم کمابیش چنین: «من» که در تنی سکنا ندارد، به تاریکنایِ شبناکِ دنیا وارد میشود و بیدرنگ رفتارِ تازهی شب و دنیا را با خود درمییابد، اما نمیداند از کجا آمده اینجا و نمیداند ماهیتِ این رفتارِ تازه چیست و پیشتر، که نمیداند کجا بوده، چه رفتاری با او میشده. با این همه، این «من» است که نشانههایی وهمآلود به دست میدهد، نشانههایی از رفتارِ تازهیی که در قیاس با رفتارِ جسمَن ازیادرفتهی کهنه با او میشود در دالانِ تاریکِ دنیا، گیرم حس میکند رفتاری که بَدوَن تازهاش پنداشته بود، هیچ تازهگی ندارد:
از دیروز میبرد مرا میآورد مرا
بر دستهای خود میتکانَدَم
میتکانَدَم دنیا
چرخ میدهد مرا بر گردِ خود
میگریزاندم دنیا
راه میبرد مرا در سرسرا بر فرشِ سرد آجرفرشِ سرد
میدرد از هم تار و پودم را
«من»ِ بیتن، آشکارا با دیدنِ نشانههای اشتر در تاریکی و حصولِ این یقین که نشانهها دال بر حضورِ اشتریست، طلبِ رفتارِ تازه میکند با خود. تو گویی این «من» در آنجا که بوده نیز با همین رفتارها مواجه بوده در عینِ بیتنی و بیوطنی. پس ممکن است پرسشِ وهمزدهی «از کجا آمده بودن به این دنیا»، پرسشِ آن دنیا هم باشد پیش از ورود به این دنیا. ممکن است آنجا هم دقیقانه چنین به صلابه کشیده شده بوده، گیرم به طعمی دیگر. اما حسرتِ واجدِ تن بودن میانِ آنجا و اینجا مشترک است. به یاد آوریم تصاویرِ پریشانِ مردمانی تنزدوده را که به جرمِ تنِ خویش از سرزمینی که تنشان را به هیچ تخفیف میداد آورده میشدند به جایی شبیهِ گتو. اینجا با آنها رفتارِ تازهیی میشد، اما این رفتار در بنیاد تازهگی نداشت به نسبتِ رفتاری که پیشتر تجربه کرده بودند. به محضِ تجربهی هوای بسیار سنگینِ دالانِ تاریکِ تازه فراموش میکردند کجا بودهاند، از کجا آمده بودهاند. مسئله مسخِ وجود به ناموجود است؛ تحقیرِ تنِ انسانی که آرزو میکند در جامعهی آدمیان مفتخر میشد به داشتنِ تنی همچون همهی آدمیان. این است آرزوی اشتربودن در سر پروراندن، تا مگر به تنی تجربهیی یکسر تازه به کف آید. گیرم آن اشتر عاملِ از هم دریدنِ تار و پودِ «من»ِ بیتن نیز باشد: دوستاقبانِ شکنجهگر. نباید از تصویری که به دست دادم، تصویرِ گتو، چنین برداشت شود که دارم شأنِ نزولی برای این شعر تراش میدهم. مرادم گونهیی شبیهسازی برای جسمیتبخشیدن به تصورات و تصویرهای شعر بود. هرچند به نظرم دنیای این شعر فلسفهیی «گتو»مانند هم دارد که نمیتوانم جذابیتِ سوگناکِ سرشتَش را انکار کنم.
از این همه، و بیرون از قیل و قالِ احکامِ دستوریِ چیستیِ شعر و چهگونهگیِ سرودنِ شعر، پرسشی بنیادین سر میکشد: شعر در دورانِ عسرت به چه کار میآید؟ هولدر لین این پرسش را نه به شعر که به شاعران معطوف داشته بود: شاعران در دورانِ عسرت به چه کار میآیند؟ یکی از عسرتهای زمانهی ما همین است که شاعر را از صفحه زدودهایم و متن (شعر) را محلِ پرسش قرار دادهایم. اما حذفِ شاعر از صفحه، دقیقن به چه انجامیده است؟ ــ به هرچه پررنگترشدنِ اختیارِ شاعر بر زبان. ساده بنویسیم؛ پیچیده بنویسیم؛ به زبانِ معیار بنویسیم؛ به زبانِ ادبی بنویسیم… این احکام سوژهی شاعر را خطاب میدهند، سوژهیی که به عرف و سنت بر زبان سیادت دارد. شاعر خود بخشی از شعر است، نه تعیینکنندهی هستیِ شعر. ما، ظاهرن در دورانِ عسرتِ معطوف به جداییِ شاعر از شعر، دورانِ سروریِ شاعر بر زبان به سر میبریم. شاعر در چنین دورانی به چه کار میآید؟ هولدرلین بر آن بود که از آن زمان که هراکلیتس و دیونیسوس و مسیح جهان را ترک گفتهاند، غروبِ زمانه رو به شب نهاده است. پرسشِ او معطوف است به دورانی چنین دراز؛ دورانی که زبان از اصالت تهی شد و میانِ چیزها و واژهگان دقیقن به سعیِ شاعران ورطهیی هولناک پدید آمد. زبان بدل شد به ابزارِ بلاغت یا صراحت، شعر بدل شد به صناعتِ ذهنی. پاسخِ هولدرلین به پرسشی که طرح میافکند، ما را ازنو به شعرِ آبیز بازمیگرداند:
«اما تو میگویی آنها مانندِ روحانیانِ مقدس خداوندِ شرابَند،
که در شبِ مقدس از سرزمینی به سرزمینِ دیگر کشیده میشوند.»
به تفسیرِ هایدگر: «شاعران فانیانی هستند که با جدیگرفتنِ خدای شراب، ردِ پای خدایانِ گریخته را حس میکنند، در مسیرِ خدایان راه میروند، و راهِ تغییر را برای فانیانِ منسوب به خود احساس میکنند.» (شعر، زبان و اندیشهی رهایی، ص ۱۹۰ ـ ۱۹۱)
«شب» در سطرِ شعر «شب رفتارِ تازهیی با من دارد» تن نمیدهد به تشبیه و توصیف، چون در نگاهِ شاعر جز «شب» هیچ نیست. آیا سطرِ شعرِ «شب رفتارِ تازهیی با من دارد» با آن «من»ِ تنزدودهی سرگردان میانِ شبهای ناپیوسته و دنیاهای ناپیوسته ردِ پای خدایانِ گریخته را به نحوی پی میگیرد؟ هایدگر بیدرنگ از قدسیت و الوهیتِ مستتر در بیانِ هولدرلین کشفِ حجاب میکند: «عنصرِ این عرصه که در آن حتا خودِ ربالنوع هنوز حاضر است، قدسیست. عنصرِ عرصه برای آمدنِ خدایانِ گریخته یعنی قدسیان، ردِ پای آنهاست. اما چه کسی قدرتِ حسکردنِ نشانهها را دارد؟ این احساسها همیشه عادی هستند و همیشه میراثِ هدایتی هستند که ضرورتن الاهی نیست: شاعربودن در زمانهی عسرت یعنی توجهِ با وجد به ردِ پای خدایانِ گریخته. این است که شاعر در زمانهی شبِ جهان از آن قدسی نام میبرد. این است که در زبانِ هولدرلین شبِ جهان شبِ قدسیان است.» (همانجا، ص ۱۹۱)
بایستهست در این موضعِ بحثمان باز به سراغِ «من»ی برویم که به تفسیرِ من تنزدودهست و حتا در مقامِ موجود طالبِ تنیافتهگی چنان چون «اشتر»یست که در تاریکی میبیند. آیا «اشتر» که کاملن دیده نمیشود و فقط نشانههایی چند از آن، نه چندان با قطعیت، به زبان درمیآید مظهرِ خدایی گریختهست که رد و نشانَش در تاریکی «من»ِ تنزدوده را به تمنای وجودی فراتر از آنچه «من» تجربه کرده میفریبد؟ «من» از کجا میداند که اگر اشتری میبود در دنیا، رفتارِ تازهیی میشد با او؟ هیچ نشانهیی در شعر به دست نمیآید. «من» نمیداند که اگر اشتری میبود، بهواقع رفتارِ تازهیی میشد با او. «من» میخواهد. «من» این را همان اندازه میداند که ابتدا میدانست رفتارِ تازهیی با او میشود، و بعد، با دیدنِ نشانههای اشتر در تاریکی به این یقین رسید که رفتارِ تازهیی که ابتدا بر آن بود با او میشود، به هیچ روی تازه نیست، و از شبی و دنیایی به شبی و دنیایی دیگر همهی رفتارها با او یکسان بوده است. تمنای او برای اشتربودن، بیآنکه بتواند برای اشتر«بودن» واردِ فرایندِ اشتر«شدن» شود، تمنای بدلشدن به ردِ پایی گریخته است.
***
تفسیرِ این شعر را مشتِ نمونهی خروار نمیدانم. یعنی بر آن نیستم که با تفسیرِ اینچنینیِ این شعرِ بهخصوص میتوان کلِ دفترِ «از میزِ من صدای درختی میآید» را با تفسیری کمابیش از این دست خواند. حقیقت این است که شعرهای دیگرِ این دفتر چندان به تفاسیری از این دست پا نمیدهد. تو گویی این شعر از دستِ شاعر گریخته است و شعرهای دیگر در گریختن از دستِ شاعر موفق نبودهاند. اینکه باید خرسند باشم از این معنی یا نه، داوریِ مرا دربارهی این مجموعه گفته و ناگفته وا مینهد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید