خَفیّهپارتی
«…طولی نکشید که فوج لشگریان و گزمههای دارالحکومه به همۀ بلاد و اکناف سرزمین پهناور گسیل شدند تا اجرای قوانین را تضمین و خاطیان را دستگیر کنند و بهمحبس کشند. به وقتِ فراغت نیز، حسبِ مزاح و مضحکه، ناغافل به مستراحها شبیخون زدند و اشخاصی را که در اثنای قضایحاجت و دفع فضولِ معده به خروج صدادار گاز، مشغول بودند به نرمی عقوبت دادند… ولکن جوانان، پنهان ز دیدۀ شحنهها در مأمن و منزلشان به خروج گازهای روده، مشغول و آن را از زمرۀ حقوق اولیه خود میدانستند… لجاج و عنادِ نسلنورسیده طبعاَ به محیطهای سربسته، منحصر و مخفی نماند و بهتدریج هویدا گشت و به ملاءعام درآمد…»… کاتبِ کهنسالِ عهد عتیق که همهی عمر در حجرۀ تنگ و نیمتاریکِ خود در ضلع شرقی بازار بزرگ شهر، از راه کتابت و تشعیر و ساختن مرکّب، به تحصیلِ معاش، مشغول بوده و راویِ اصلی ماجرای «گوزَرهای شورشی» است در بخشی دیگر از مشاهدات و خاطراتش این صحنه را نوشته که: «روزی در بازار شلوغ شهر گروهی از جوانانِ شورشی تحت برنامهای معیّن، به محوطه پُر ازدحام بازار وارد گشتند. به محض ورود این گروه از گوزرهای شورشی، خیلِ جماعت به گِردشان حلقه بستند. استقبال نامنتظر مردم ، شحنهها را به وحشت انداخت. چند نفر از ورزیدهترشحنهها گِرداگرد فرماندهشان ایستاده به صف، آمادۀ خدمت، که به فرمان او، چونان عقابان تیزچنگال بر جماعت خاطی فرود آیند… یکی از مفتّشان که با لباس مبدّل به میان جمعیت خزیده بود خبر دقیق اجتماع رعایا را به فرمانده لاپورت داد. فرمانده که اخبار موثق را شنود ناگه متغیّر گشت و به بانگِ بلند خطاب به زنان و مردانِ حاضر در محوطه نهیب زد و آنها را از نزدیکتر شدن به جوانان، بر حذر داشت. برخی از مردم با اکراه، پراکنده گشتند. برخی نیز با دیدن مأموران، خلطِ دهانشان را تُف میکردند. چند پسربچۀ قد و نیمقد هم به تقلید از بزرگترها، آب دهان بر زمین انداختند. سرکردۀ شحنهها بار دیگر رو به جمعیت کرد و بدترین دشنامها را به گوزرهایشورشی نسبت داد: «… زندیقها… قرمطیهای اجنبیپرست،…، آهای!…» گوزرها اما بیتوجه به فحشهای آبدار و عربدههای داروغه و خط و نشانهایی که برایشان میکشید طبق برنامه در مواضع معینی در محوطۀ بازار مستقر گشتند تا کار هماهنگشان را آغاز نمایند…»
کاتب که از حجرۀ محقر خویش شاهد و ناظر این واقعه بوده است ماجرا را این طور ادامه میدهد: جوانکی که قرار بود نخستین صدا را شلیک کند در جایی مستقر شده بود که به گروه مأمورانِ بهصفشده در ضلع جنوبی بازار نزدیکتر باشد. گزمههای حکومت با شنیدن اولین صدا، به سوی جوانی که آن را مرتکب شده بود هجمه کردند تا دمار از روزگارش درآورند. سکوتی نامنتظر بر فضای بازار حاکم گشت. در این اثنا، جوانک دیگری از آن سو، صدایی تیزتر خارج نمود. مأموران که به شدت عصبانی شده بودند فیالبداهه به دو دسته منقسم گشتند و هر گروه به سوی یکی از دو جوانِ خاطی دوید. در این حیص و بیص، سومین صدا از گوشه دیگر آواز گرفت. مأموران ناگه مکثی نمودند و در حالی که به داروغه چشم دوختند لحظاتی گیج و مردد ماندند که بالاخره به کدام سو باید بتازند؟ صدای چهارم که بیشباهت به صدای تیز شیپور نبود از گوشه دیگری به هوا خاست آنچنان بلند که برای یک لحظه، همه گزمهها و فرّاشانی را که گرداگرد فرماندهشان قرار داشتند در جا میخکوب نمود. چشمها به سوی محل شلیک صدا چرخید. جوانی را دیدند که بر پالانِ الاغش ایستاده، کلاه نمدیاش را یکوری به سر نهاده و باسّناش را به سوی فرماندۀ مأموران، نشانه رفته است. جمیع مأموران به سوی پسرک و الاغ او هجوم بردند. جوان لاغر اندام که همچنان با خونسردی بر پالانِ خرش ایستاده بود و ماتحتاش را سوی شحنهها هدفگذاری کرده بود صدای تیز و کشدار دیگری شلیک کرد… مردم با دیدن جسارت و خونسردی این گوزرپسر و قیافههای تلخ و آشفتهی گزمهها، به هیجان آمدند؛ بهناگه همهمۀ عجیبی بخاست و هر کس سعی مینمود برای نجات جوانان از چنگ مأموران، «زوو» بکشد. به کسری از ثانیه صدها صدای زوو و همهمه و هیجانی که بین مردم آغاز شده بود مأموران را وحشتزدهتر نمود. سه نفر از گزمهها هرطور بود به نزدیک پسرک رسیدند و بجستند تا جان او بگیرند ولی پسرکِ نحیفاندام به کمک جمعیت، از مهلکه بگریخت. یکی از گزمهها که از فرار جوانِ کلاهنمدی به شدت متغیّر گشته بود با چوبدستیاش چنان بر سر الاغ کوبید که بلافاصله خون از فرقِ سر حیوانِ زبانبسته فوّاره زد.
مأموران که از دستگیری گوزرهای شورشی مستأصل گشته و هوا را پس بدیدند، النهایه با اشارۀ فرماندهشان، فرار را بر قرار ترجیح دادند و در حالی که صدها زن و مرد، زوو را بدرقه راهشان کرده بودند از صحنه گریختند. گزمههای قویجثه در حال گریختن از محوطه بازار به هر کس سر راهشان قرار داشت حتی اگر پیرزن یا پیرمردی بود با چوبدستیشان ضربهای مهلک بنواختند…
طولی نکشید که خبر این زشتنامی و فرار مأموران به سرعت دهان به دهان گشت. از آن پس، وفور شایعات و ظنیّات از مقاومتِ جانانه مردم بود که سر زبانها میچرخید. خبری که یککلاغ، چهلکلاغ شده بود النهایه به دارالحکومه هم رسید. قبله عالم چون حدیث بلوای رعیت و گریختن سرهنگان و لشکریان را از مُفتّش مخصوص و موردِ وثوقاش شنود تا چند روز دست از نشاط و شراب و شکار بشُست، چندین شب اندیشه را بدین غائله گماشت. پسآنگاه بهدرآمد با غضبِ فراوان. حاجب را فرمود که وزیر اعظم را احضار کند. به طُرفَهالعینی احضار کردند و قبله عالم با چشمانی که به دو کاسهخون ماننده بود، فرمودند: "پدرسوختهی کذّاب، عرض کرده بودی ممنوعیت میگذاری از بهر خروج گاز مَعده تا رعیت به این چیزها سرگرم و لذا سوپاپ اطمینان باشد که علیه ما، بلوا و نفیرعام صورت نگیرد. ما نیز پنداشتیم که راست گویی!… پس این بود سوپاپ اطمینان که بشارت داده بودی ملعون؟!"… و بلافاصله دستور عزل و بازداشت وزیر اعظم را صادر ، و فرمود که او را مالشی سخت بدهند. همان دَم نیز سالار لشکری بهغایت هوشیار و قسی را به وزارتِ عُظما منصوب نمود.
یکهفته پس از عزل وزیر، بار دیگر جارچیان به همه نقاط سرزمین گسیل شدند تا به اطلاع عامّۀ رعایا برسانند که وزیر اعظم به جرم غارت بیتالمال و جاسوسی برای اجنبیها، از مقام خود معزول، و وزیر اعظم دیگری ـ که فرمان ایشان چو فرمان سلطان، مطاع است ـ به جای وزیر ماضی، منصوب گشته است… وزیر تازهنفس، که به سعادت و همایونی، مقام و منزلت گرفت پس از چند روز غوص و غور و نقشهکشیدن، النهایه به کمک مفاد مندرج در کتاب "تنبیهالرعیّت فی ثغرِ محروسه" خطابهی شدیدالحنی تحت عنوان "عبرتالرّعایا" نبشت و به قاصدانِ مسرع و جارچیان بداد تا احکام تازۀ دارالحکومت را در جمیع بلاد و قلاع و قصبات جار بزنند: "از صلات ظهر امروز، مقرّر میدارد که: فرّاشانِ دارالحکومه با قلاّده و نیزه و لباسهای مخصوص موظفند در محوطه بازار اصلی هر بلاد، به جهتِ ناتوری میان جماعتِ حمالان، بیکاران، دستفروشان، و گدایان و علاّفان، حضور بههم رسانده، مراقب گوزرهای شورشی بوده، به محض رؤیت خطاکاران، آنان را عقوبت نموده، تا مباد که بار دگر بلوا رخ نماید و امنیت رعایای مظلوم از کف برود…"
…..
…در میان رعایا، پیرانهسرها و مردانِ داناتر روزگاردیده، در جمع خلوتِ محارم در این باب، سخنشان بود که: «…از رسم تاریخ دور نیست که حاکمی تازهبهدورانرسیده بخواهد رعایای خود را به دین خودش در آورد و رعیت را از سواد خواندن و نوشتن محروم گرداند. وانگهی افزایش مالیات و مصادرۀ اموال محتشمان و غصب زراعتِ دهقانان همیشه مطلوب سلاطین بوده و ممنوع بودن مسافرت به ممالک اجنبی (که از نظر حاکم جدید، دشمن تلقی میشوند) نیز قابل تحمل، اما دیگر منع گوزیدن خیلی ابلهانه است! و تازه مگر حکومت میتواند در تمام مستراحها مُفتش و نگهبان بگمارد؟…» ولی برخی دیگر که از شورشیان قدیمی و آرمانخواه به حساب میآمدند (خاصه مردانِ رشیدی که تجربه زندان و شورش بر ضد سلطانِ بیاقتدار قبلی را داشتند) این طرز برخورد جوانان معترض را رفتاری جلف و سبکسرانه قلمداد مینمودند و مدام حرفشان بود که: «بههوش باشید ای جوانان و عصمتِ خویش نگه دارید که حاکم وقت، این ممنوعیت را بنا نهاد از برای سوپاپ اطمینان، که انرژی رعیت برای انقلاب، انباشت نگردد…» نسل قدیم انقلابیون به جوانان لجوج نصیحت مینمودند که این ممنوعیت حکومتی را بپذیرند: «این ممنوعیت، ابدا چیز مهمی نیست، شما یک لحظه فرض کنید حاکمان را هم به زانو درآوردید و توانستید بدون تحمل داغ و درفش، گاز رودهتان را هم آزادانه، یله دهید! بسیار خوب، بعدش چه؟… بایسته است که شما نسل بُرنا از بهر مسایل مهمتری، غور و اندیشه کنید…»؛ اما اسفا و حیرتا که در مقابل این سخنهای مشفقانهی دلسوختگانِ انقلاب، جوانانِ ساختارشکن، که بادِ غرور و خودبینی در دماغشان رخنه کرده بود، پردۀ حُجب را دریده، زبان را دراز داشته و استدلال مینمودند که: «خالی نمودن باد روده برای سلامت مزاج مفید است و هیچ قُبحی در آن نیست و حکومتگران، متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو میبرند…» جوانان مغرور و طاغی، عجبا که خود را با قبله عالم هم قیاس مینمودند و با وقاحت میگفتند: «تازه مگر خود شخص حاکم یا وزیر اعظم، گاز روده را یله نمیدهند!؟»
…به تدریج لطیفههای فراوانی هم در مورد مشکلات شخص قبله عالم و وزیر اعظم ایشان، جعل میشد. بهمانند این لطیفه که خیلی هم مصطلح گشته بود: «حاکم و وزیر اعظم برای مهار گازهای رودهشان، چوبپنبه به ماتحتشان فرو بردهاند». یا به دروغ شایع کرده بودند که قبله عالم «مثل سگ، دماغ نوکتیزش را به سوراخ مخرج مردم میچسباند و بو میکشد»؛… و این لطایف و ظنّیات، و بسا شایعاتی وقیحتر را با دردسری بسیار، به همدیگر میرساندند. آنها با تکرار خودسرانۀ این جعلیات، کلی غش و ریسه میرفتند و اعتراض جمعیشان را با تفریح و سَرخوشی، همراه مینمودند. برخی از هنرمندانِ رسّام هم تصاویری از شکم بادکردۀ قبله عالم را نقاشی مینمودند و یا پشت او را میکشیدند که بلاتشبیه چوبپنبه به مخرج خود فرو برده بود. چند تابلو نقاشی نیز سگ سیاهی را نشان میداد که در حال بو کشیدن است ولی چهرۀ سگ، به چهرۀ آدمیزاد بیشتر شباهت داشت: بینی بزرگ نوکتیزعُقابی، و ریش تاتاری که به شکل رشتههای سیاه در این تمثال، نقاشی شده بود و ناخودآگاه، چهرۀ ترسناک قبلهعالم را تداعی مینمود. از این نقاشیها، با وسایل خیلی ابتدایی، استنساخ میکردند و با هزار بدبختی و دردسر به یکدیگر میرساندند…
از بهر توزیع و تکثیر برگردانِ تصاویر، شبکهای از جوانانِ داوطلب متشکل گشته بود و بارها پیش میآمد که خادمان این شبکه، به واسطه بیاحتیاطی و افلاس تجربه، لو میرفتند و پس از دستگیری، توسط مستنطقها شکنجه هم میشدند و در سرای مُعظم دارالمحکمه توسط قاضیالقضات گاه به زندانِ دائم، گرفتار میآمدند ولی به محض ضربه خوردنِ یک شبکه و دستگیری اعضایش، بدون فوت وقت، جوانان خدوم دیگری، کار را داوطلبانه از سر میگرفتند، تا جایی که تعدادی از برگردانِ تابلوهای نقاشی حتی به بیرون از ثغر و سرحداتِ سرزمین هم سرایت داده بودند و در ممالک اجنبی مورد تحسین قرار گرفته بود. در این اثنا یکی از هنرمندان رسّام که از برکت مشاعر و استعداد خدادادیاش، آوازهای بلند در کرده بود ولی پا را از گلیم خود درازتر نموده و در خفا، شمایل قبله عالم را به صورت سگِ سیاه بوکش، ترسیم نموده بود پس از آن که در سرای دارالمحکمه، و استماع نصایح پدرانهی قاضیالقضات و اتمامحجت بر او، حاضر به استغفار و توبه از کردۀ خود نشد به زندان دائم محکومش نمودند. این محکومیت نیز سر و صدای زیادی را بین رعایا بلند کرد و در برخی از بلاد، حتی فتنه و بلوا آفرید.
…لهذا جنگ و گریز پُرهزینه بین جوانان با گزمههای دارالحکومه همچنان ادامه داشت و هر روز هم دامنهاش فراختر. منقول است که گوزرها در معابر منتهی به بازار، نگاهی به این ور و آنور میانداختند و گاز رودهشان را با صدای بلند شلیک مینمودند. در حین ارتکاب عمل نیز گوشبهزنگ تا اگر مأموری سر رسد به طُرفَهالعِینی بزنند به چاک!… شحنهها نیز در همان پشت و پسلهها به کمینشان بلکه بتوانند حین ارتکاب جرم آنها را به دام افکنند. از دیگر اسالیب اعتراض گوزرها این بود که به کمک یکدیگر مهمانیهای پنهانی [به قول خودشان: «خَفیّهپارتی»] ترتیب میدادند که محل برگزاریشان هم معمولن بیرون از شهر بود تا از چشم مفتّشان حکومت، مخفی بماند. در این مجالس که گاه تعداد شرکتکنندگان از دویست نفر هم تجاوز میکرد عمل قباحتآمیز شلیک صدا را در فرمهای خاص و با شیوههای عجیب (و اغلب با حرکاتی موزون که اسباب خنده را فراهم مینمود)، ادامه میدادند. با این که به دفعات پیش میآمد که مفتشان و فرّاشانِ دارالحکومه از محلی که گوزرها جلسه میکردند و خَفیّهپارتی تشکیل میدادند باخبر شده و آنان را دستگیر و راهی محبس کنند اما حیرتا که خفیّهپارتیها علیرغم مخاطرهآمیز بودنشان، به رسمی مفرّح برای نسل جوان تبدیل شده بود که در قالب گروههای مختلف و در سنین متفاوت در این میهمانیهای زیرزمینی جمع شوند لوبیا بخورند و گروپ صدا راه بیندازند…؛ گاهی اوقات هم از بو و بخارات اسیدی معدهشان چنان مَلنگ میشدند که ترس از خبرچینها و گزمهها را نادیده گرفته، به صحرا دَر شده و چونان اُشتری سرمست، در حال چرخیدن و یله دادنِ دستار، از کوزههای آب شُرب، بر سر و کول و البسهی یکدیگر آب میپاشیدند و هِرّ و کرشان، گوش عالم را کر میکرد…. حیرتا که در این بازیگوشیِ خارقِعادت، بعضاَ بودند پارهای از دوشیزگانِ خیارَه که با آنها مُجامِلَت و گاه مشارکت هم میجستند!!
…باری، در این ایّام که طالع نحس چونان شب سیاه به آفاقِ زندگی جوانان تاختن آورده بود و بسا رعایای متوقّع و نمکناشناس که از شاکرانِ وفور سعد به کافرانِ نعمت بدل گشته بودند سیاهچالها لبالب شده بود از جوانانی که خود را با افتخار، یک «گوزر» میخواندند. ظنّیات اغراقآمیز زندانی شدن و بازداشت فلهای جوانان، به سرزمینهای دور و بیگانه هم میرسید. برخی از مردمانِ ممالک اجنبی طومارهایی به حمایت از زندانیان، به دارالحکومه ارسال مینمودند و خواستار آزادی بیقیدوشرط گوزرها میشدند. در همین دوره، خبر میرسد که یکی از منجّمهای اکبر ممالک اجنبی، به محض آن که از کفِ مطالباتِ گوزرهای شورشی با خبر میشود بلافاصله به رمز و اسطرلاب رجوع و پیشبینی میکند که قرنها بعد در خطهی غربی کرۀ زمین به اراضیِ چشمآبیها، دانشمندی ظهور خواهد نمود که تحت تأثیر همین حقخواهیِ گوزرها، نظریه «حقوق طبیعی» را بنیاد خواهد نهاد.
القصه، به درازا کشیدهشدنِ جنگ و گریز بین گوزرهای شورشی با حاکمان و سرهنگان، و مال و منالی بدان بزرگی که لاجرم برای منکوب نمودن گوزرها یله میبایست کردن، فشاری بس کمرشکن بر خزانۀ دارالحکومه بود. دیری نپایید که بسیاری از فرزندانِ خانوادههای وابسته به حاکمیت نیز حرکت اعتراضی گوزرهای شورشی را به طور ضمنی تأیید نمودند. قبله عالم که همه این امورات را دزدیده مینگریست آخرالامر به امید یافتن چارۀ کار، سخت در خود فرو شد زیرا بهعیان میدید که نیروهایش همی ریزش کند «… النهایه به فراستِ تغییر رویه افتاد. لهذا یک روز بهناگه مردم در ناباوری و حیرانی از زبان جارچیان شنودند که وزیراعظم و گزمههایش زینپس در مورد ماجرای منع سواد و دین اجباری و غصب مایملکِ زارعین و عروسدزدی و مالیات و خراج و چه و چه بر مردمان و محتشمان سختگیری نخواهند کرد حتی مقرّر شد که بخشی از اموال مصادرهشدۀ شهریان و محتشمان به آنها بازگردانده شود. دستورالعمل جدید، نوید رأفت و دادخواهی به متظلّمان میداد و تصریح مینمود که: »صواب جز آن نباشد که برای جلوگیری از قحطی و گرانیِ قوتِلایموتِ رعیت و رفع گرسنگی از خلایق، به عامّۀ رعایا سوبسید هم پرداخته گردد، و بدانید و آگاه باشید که این حدیثِ رأفت در دلِ قبله عالم شیرین افتاد و امر فرمود تا آنچه مانده است از نقصانها بباید ساخت و چهها کنند در حق رعیت،…». جارچی در ادامۀ قرائتِ بندهای دیگر این دستورالعمل، به بانگِ بلند اظهار داشت که: «اما نسبت به آییننامهی پیشین، همچنان مجازاتها به قوّت و شدّت و غلظت خود باقی، و به امر قبله عالم دامَتُُبَقاء، حتی سختگیری در این وادی، بیشتر هم خواهد شد.» اطلاعیه مؤکداَ تصریح مینمود که «دولت در اجرای مجازات گوزرهای شورشی، که جاسوس و عوامل اجنبی هستند قدمی به عقب نمیگذارد…».
به واقع که دعوا و مرافه، همانا بر سر مادۀ هفتم آییننامه [منع خروج صدادار گاز معده] بود که برای هر دو طرف، به کشاکشی چنان حیثیتی تبدیل شده بود که تا آن روزگار، کس یاد نداشت. هر بام و شام هم که میگذشت حکمرانان از شادمانی روز افزونِ رعایا، خشمناکتر میگشتند. چهبسیار پدران، مادران و داهیانِ روزگاردیده که به پیروی از جوانانشان، برای لغو ماده هفتم آییننامه، با هم متفق و سعی وافر میداشتند تا از این آخرین حقِ بدیهیشان دفاع بنمایند…! …فیالحال، این قصهگونهی کوتاه که حدیثِ گوزرهای شورشی بود و میبایستم نبشتن آن، انتها گرفت. والسلام نامه تمام. امضاء محفوظ میباشد».
(بازنویسی از متن کهن: توسط محمد جم، تهران، تابستان ۱۳۹۰)
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید