Advertisement

Select Page

خیابان طولانی

خیابان طولانی

خواب که سوخت، می‌نشینی روی مبل و سیگاری آتش می‌زنی، کتابی برمی‌داری که بخوانی، ولی همان‌طور نیمه‌باز میان انگشت‌هایت گیر می‌کند، بی‌آنکه ورق بخورد. نگاهت از شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقت نمی‌تواند عبور کند. تصویرت آن را می‌قاپد. به او لبخند می‌زنی. پاسخ می‌دهد. با انگشت‌هایت با ریش ِ چنده روزه‌ات بازی می‌کنی. کتاب از دستت می‌افتد. آن را برنمی‌داری. نگاهت را به این‌سو آن‌سو می‌دوانی. به دیوار برمی‌خورَد. منظره‌ی رنگ‌باخته‌ی شالیزار می‌کوشد کاغذ دیواری ِ طبله کرده را بپوشاند. زنی تا زانو در گِل فرو رفته. شلیته‌ی گُل‌دارش انگار در باد موج برمی‌دارد. خم شده است، به هوای نشا کردن. به زالویی فکر می‌کنی که خونش را می‌مکد. وقتی زن از آنجا بیرون بزند، زالوهای باد کرده بایستی به ساق‌هایش چسبیده باشند. زالو‌ها را یکی یکی می‌کَند. بعد خون و لجن ِ پاهایش را باید بشورد. ولی پاهایش تا زانو در گِل فرو رفته، برای همیشه.  و تو نمی‌توانی زالو‌ها را ببینی.

چشم‌های کوچک و میشی‌ات را از منظره برمی‌داری. میز آنجاست، پهلویت. دو تا پرتقال توی سبد میوه است. بطری آبجو هنوز باید چیزی داشته باشد. دارد. آن را برمی‌داری و چند قُلُپ در گلویت خالی می‌کنی. چند بار نوک ِ انگشت‌های باریکت را، که هنوز خنکی ِ بطری آبجو را با خود دارد، به جای خالی ِ موهای دو سوی پیشانی‌ات می‌کشانی. تصویرت که هنوز از شیشه‌ی پنجره به تو زل زده، کلافه‌ات می‌کند. بلند می‌شوی و چراغ را خاموش می‌کنی. او می‌میرد. حالا که او نیست دیگر نمی‌توانی تنها بنشینی. کلید برق را می‌زنی. چراغ روشن می‌شود و تصویرت خودش را روی مبل می‌اندازد. و دیگر نمی‌دانی این تو هستی که از او پیروی می‌کنی یا او از تو.

همین امروز صبح بود که به من تلفن زده بودی و همان تلفن بود که خواب ِ امشبت را سوزانده است. گفته بودی: "می‌خوام ببینمت."  نه در خانه‌ام، که مدت‌هاست دیگر نمی‌گویم بیایی پیشم. در کافه‌ای یا پارکی، قهوه‌ای یا آبجویی می‌خوریم و گپی می‌زنیم. فاصله‌ی بین دیدارها هم‌پای سکوت ِ بین جمله‌ها بیشتر می‌شود. دیگر مثل آن وقت‌ها، که هنوز مجبور نشده بودیم ایران را ترک کنیم، حرف‌ها گرما ندارد. گفته بودم: "آخه خیلی گرفتارم." این را که می‌گفتم، چهره‌ام را که خون به آن هجوم آورده بود، مجسم می‌کردی. لابد فکر کردی نمی هم روی پیشانی‌ام نشسته، یا دستهایم را مثل زمانی که دروغ می‌گفتم، به رانم می‌کوبم یا گوشه‌ی راست ِ لبِ پایینی‌ام را به نیش می‌کشم. این را اما نگفتم که "دیگه تنها نیستم". خودت می‌دانی که ازدواج کرده‌ام، گفتن که ندارد.

حرفم که تمام شد و گوشی را که گذاشتی دیگر نتوانستی در خانه بند بشوی. زدی بیرون. کجا باید می‌رفتی؟ برای چه؟ نمی‌دانستی. از فروشگاه‌گردی که حوصله‌ات سر می‌رود. چشم‌های آبی می‌تواند بهانه‌ای باشد تا با مثلا شلواری یا پیراهنی ور بروی، و یا چندی در موهای طلایی که حس ِگندمزار را در تو بیدار می‌کند، گشتی بزنی. ولی باز خسته شدی. سرت گیج رفت. باید از هوای کثیف فروشگاه بوده باشد یا از چیزی که نمی‌دانی چیست و در یک جای بدنت ورم می‌کند، گلوله می‌شود و به کله‌ات هجوم می‌آورد. از فروشگاه زدی بیرون. توی خیابان دیگر رنگ‌های آبی و طلایی بی‌جلوه می‌شوند. حتا دخترکی که کنار خیابان گردن ِباریک و سفیدش را روی ویلون خم کرده و با انگشت‌های کوچکش آرشه را می‌کشد، نمی‌تواند ترا به جمع کسانی که دورش حلقه زده‌اند، بکشاند. تنه خوردی، تنه زدی و خودت را در کافه‌ای دیدی که به دسته‌ی لیوان آبجو چسبیده‌ای. دلت می‌خواست آبجو بیرنگ باشد، مثل ِ "اشک بلبل". مجید این‌طور می‌گفت. وقتی سه نفری می‌رفتیم دربند، دوست داشتیم روی تخت بشینیم و صدای آب رود را که از زیر پای ما می‌گذشت، بشنویم. و یا آن‌طور که تو دوست داشتی، جورابت را دربیاوری و پاهایت را در آب فرو کنی. اولین استکان بالزام را که گارسون جلوی ما روی تخت می‌گذاشت، مجید می‌گفت: "به به، اشک بلبل!" هرگز فکر نکرده بودم که اصلا بلبل هم گریه می‌کند یا مثلا اشک داشته باشد، آن هم آن‌قدر زلال. تو هم گمان نمی‌کنم به این چیزها فکر کرده باشی. همیشه همین‌طور است. بعضی چیزها را آدم آن‌قدر می‌شنود که کم کم تکه‌ای از باورش می‌شود و به دیگران هم منتقل می‌کند، بدون‌اینکه به راست و دروغش فکر کرده باشد. گمانم مجید هم هرگز به آن فکر نکرده بود. شاید بعدها، وقتی که رفت زندان، بهش فکر کرده باشد. خُب، وقتی آدم توی یک چهاردیواری مجبور است ماه‌ها یا شاید سال‌ها قدم بزند، فکر هجوم می‌آورد. همه جورش. تازه اگر کف پاهایش زخم نباشد و مجبور نشود کون‌خیز برود، آن هم به کمک دست‌هایی که دمپایی پوشیده‌اند. فکر به جاهایی سرک می‌کشد که در حالت معمولی فرصتش را ندارد یا اصلاً تصورش را نمی‌تواند بکند. اما در سلول، حتا شده آدم برای خودش خاطره می‌سازد. انگار همه‌ی سلول‌های مغز باید یک‌جوری پُر شود. مجید را دیگر ندیدیم تا از او بپرسیم که به این چیزها هم فکر می‌کرده یا نه؟ یعنی هیچ کس دیگر او را ندید. یک قطره آب شد رفت زمین. شاید هم اشک بلبل.

برای اینکه بتوانی یک استکان عرق سفارش بدهی باید جیب‌هایت را بگردی. می‌گردی. باید حساب پولت را تا آخر برج داشته باشی تا مجبور نباشی باز هم از من قرض بگیری یا مثلا گرسنگی بکشی. آن کارِ آخر را هم به خاطر پخش ِبوی بد از دست دادی. صاحب کار گفته بود چرا بو راه انداختی. کاغذ دیواری را می‌‌کندی، دیوار‌های اتاق را صاف می‌کردی. باید نقاشی می‌شد. وسط کار رفتی توالت. پیش‌بینی که نمی‌شود کرد. صاحب کار گفته بود چرا بو راه انداختی. همین را گفته بودی: "پیش‌بینی که نمی‌شود کرد!" گفته بود چرا پیش از آمدن به سر ِکار، در خانه‌ات، این کار نکردی. گفته بودی – با غیظ هم – که عادت داری در روز چند بار برینی. و وقتی یارو گفته بود که شما خارجی‌ها بوگندو هستید، گفته بودی که می‌توانی دیوارهای خانه‌اش را هم با گُه نقاشی کنی، حتا تمام ِهیکل ِ گنده‌اش را. چقدر دلت می‌خواست مثل آن‌وقت‌ها که زنگ تفریح در دفتر مدرسه با همکارها خوش و بش می‌کردی، این ماجرا را تعریف کنی و حتا آقای ناظریان، ناظم ِ اخموی مدرسه را که با ترکه‌ی انار می‌آمد تا آمادگی ِ کلاس‌ها را اعلام کند، بخندانی.

از گشتن ِجیبت وا می مانی. پول عرق را داشتی، ولی تا آخر برج هنوز یک هفته‌ای مانده است. جیبت آنقدرها پُر نیست که جور ِیک هفته را بکشد. اما آبجو که تمام شد ، اشک بلبل را خبر می‌کنی. استکان را که بالا انداختی، نگاهت به زن و مردی گره می‌خورد که لب‌هایشان به هم جفت شده‌اند، و بعد رو می‌کنی به زنی که چند میز آن‌طرف‌تر تنها نشسته و دود سیگار را به  هوا می‌فرستد. نگاهش دود را دنبال می کند و تو گندم‌زارش را. سعی می کنی لخت مجسمش کنی. بوی پستان‌هایش را می‌خواهی، ولی دو پیر زن نمی‌گذارند خیالت کامل شود. روی میز پهلویی چنان ساکت رو به‌روی هم نشسته‌اند و چشم‌های شیشه‌وارشان را به تو دوخته‌اند که گویی سال‌هاست همان‌گونه نشسته مرده‌اند. زنی که مثل گارسون‌ها پیشبند آبی نپوشیده، به گلدان‌های رف ِپنجره آب می‌دهد. گاهی سرش را بالا می‌گیرد، به سوی ماشین‌ها. شاید هم عابرین را نگاه می‌کند، به آن پسرک موطلایی که دست مادرش را می‌کشد تا لابد ماهی‌های رنگین ِآکواریوم ِ پشت پنجره را نشانش دهد.

دلت می‌خواست ریحان روی میز باشد و همان‌طور که برای بوییدنش آن را به بینی‌ات نزدیک می‌کردی، در سبزی‌اش خیره می‌شدی. ریحان نیست و تو به درونت خیره می‌مانی. دلت می‌خواست گم شوی. زدی بیرون. فکر کردی مدت‌هاست که گم شده‌ای. دیگر نیازی نیست توی خیابان‌ها یا روی نیمکت پارک‌ها و یا در صدای ماشین‌ها و قطارها خودت را گم کنی. اگر عکست را در تمام روزنامه‌های دنیا هم چاپ کنند دیگر کسی نمی‌تواند پیدایت کند؛ مرا هم. شاید برای همین است که هم‌دیگر را کمتر می‌شناسیم، و گاهی اصلا نمی‌شناسیم. دور می‌شویم از هم، دور.

و تو از همه‌ی رنگ‌های طلایی و آبی و صداها دور می‌شوی… و وقتی خودت را روی مبل ِ اتاقت می‌اندازی، تصویرت در شیشه‌ی پنجره، حضور شب را خبر می‌کند. درون اتاقت بزرگ می‌شوی، سلطان می‌شوی: سلطان ِقابلمه‌ها و بشقاب های نشُسته، سلطان تخت‌خواب و ملافه‌های چرک، سلطان کتاب‌هایی که حوصله‌ی خواندنشان را نداری، سلطان نوارهای فرسوده، سلطان زخم‌هایی که نمی‌دانی کی سر باز کرده‌اند.

نگاه مرده‌ی زن‌های پیر دیگر مانع از آن نیستند که پستان‌های زن را ببویی؛ اما هنوز دو چشم آنجاست که نمی‌گذارند. آنجا کسی روی مبل پهن شده و به تو زل زده است: تصویرت را می‌گویم بر شیشه‌ی پنجره. به هم خیره می‌شوید. لحظه‌ها گم می‌شوند، و تو دیگر نمی‌دانی که تو، او هستی یا او، تو!

ناگهان تصویرت خودش را از شیشه‌ی پنجره بیرون می‌کشد، لحظه‌ای در برابرت می‌ایستد و وراندازت می‌کند. بعد می‌رود طرف ضبط صوت، آن را روشن می‌کند و دستش را به سوی تو دراز می کند. آهنگی که پخش می‌شود در میانه‌ی آشنایی و بیگانگی پرسه می‌زند. انگار چند ارکستر، هم‌زمان، آهنگ‌های مختلفی را در سالنی اجرا می‌کنند. سمفونی شماره ۹ بتهوون با چهارفصل ویوالدی درهم می‌آمیزد و در میانه، صدای تار می‌آید. کمانچه کشیده می‌شود. پشت سر، آهنگ جاز در رِنگ ِ قاسم‌آبادی حل می‌شود. از سمت چپ سُرنا می‌زنند و از دورها آهنگ عربی می‌آید یا چیزی مثل صدای غبارگرفته‌ی قاری باید باشد… و تو دیگر نمی‌توانی آهنگ‌ها را از هم تفکیک کنی. دست در دست ِ تصویرت می‌رقصی. می‌رقصید، می‌چرخید، می‌جهید و ناگاه با نوای جادویی ِ ویلونی آرام که گویی از مرکز جهان برمی‌آید، لذت هم‌خوابگی با زنی که می‌توانستی دوستش بداری، در تو می‌ریزد. گندم‌زار ِ زن روی شانه و سینه‌ات می‌ریزد. با دستهایت آن را نوازش می‌کنی. چشم‌های آبی‌اش را با نگاهت سر می‌کشی. پوست زن چنان شفاف است که می‌توانی خودت را در آن تماشا کنی. نوک انگشت‌هایت را روی لب‌هایش می‌دوانی. پستان‌هایش را می‌بویی. بوی شالیزاری را می‌دهد که تازه نشا شده باشد. سرت را بالا می‌گیری. چشم‌های زن دیگر آبی نیست، سیاه است، با رگه های خون که در سفیدی می‌دود. باد ِ سردی، داغی ِ پاهای برهنه‌ات را می‌لیسد. مور مورت می‌شود. نگاهت را به زیر می‌دوانی. شلیته‌ی گلدارش موج برمی‌دارد، بالا می‌آید، بالاتر. و تو می‌توانی ساق‌های گِل‌آلودش را ببینی که چند زالوی بادکرده به آن چسبیده‌اند.

با شتاب سرت را به سوی منظره‌ی شالیزار می‌دوانی. زن آنجا نیست. رو به‌روی توست، در آغوش تو. با چشم‌های خسته‌اش نگاهت می‌کند. پوستِ چرم‌بسته‌ی چهره‌اش چین برمی‌دارد. انگار از زخمی کهنه رنج می‌برد. سرش را می‌اندازد پایین. نگاهش را دنبال می‌کنی. به زالوها نگاه می‌کند. موهایش، موهای سیاه و آشفته‌اش روی شانه و سینه‌ات می‌ریزد. بوی نفت می‌دهد. دلت می‌خواهد بوی بهارنارنج  بدهد، یا بوی گندم، تا بتوانی در آغوشش بکشی، ولی بوی نفت می‌دهد. نگاه خسته و سمجش، بوی موهایش و زالوهایی که هر دم چاق‌تر می‌شوند، آزارت می‌دهد. پنجه‌های گِل‌آلود و سردش را که به دور ِگردنت گره خورده، به‌زور از هم می‌گشایی و با پیراهن خیس از عرق، خودت را روی مبل می‌اندازی.

خوابت که سوخت، می‌نشینی سیگاری آتش می‌زنی، کتابی برمی‌داری که بخوانی، ولی همان‌طور نیمه‌باز میان انگشت‌هایت می‌ماند، بی‌آنکه ورق بخورد. بلند می‌شوی و به طرف تلفن می‌روی. بی‌آنکه گوشی را برداری، باز می‌نشینی و سبیلت را با نوک انگشت‌هامی‌کشی. بطری آبجو را به لب‌ها نزدیک می‌کنی و چند قلپ در حلقت سرازیر می‌کنی. دوباره بلند می‌شوی و شماره‌ی مرا می‌گیری. زنگ تلفن که به صدا درمی‌آید، زنم صدایم می‌کند: «محسن! پاشو تلفن!»

از خواب می‌پرم و می‌گویم: «این وقت شب؟ ولش کن!»

می‌گوید: «شاید از ایران باشه.»

بلند می‌شوم و در حالی که دستم را برای پیدا کردن ِ کلید چراغ، روی دیوار می‌کشم، نمی‌توانم خودم را نگه دارم و نگویم: «چرا خودت پا نمی‌شی؟»

برق را که روشن می‌کنم، دادش در می‌آید: «خاموشش کن!»

چراغِ راهرو را روشن می‌کنم و چراغ اتاق خواب را خاموش. و تو از آن سوی تلفن می‌گویی: «محسن جان، ببخش این وقت شب مزاحم شدم.»

ساعتم را نگاه می‌کنم. از سه گذشته است.

می‌گویم: «خُب…؟ »

می‌گویی: «باز بی‌خوابی زده به سرم.»

می‌گویم: «خب …؟ »

می‌گویی: «باید با یکی حرف می‌زدم.»

می‌گویم: «خب…؟ »

می‌گویی: «باید با یکی حرف می‌زدم…»

تا می‌آیم باز هم بگویم «خب»، گوشی را می‌گذاری.

 

                                                                     

 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights