داستان قرار داد
چشم دانش آموزان روی معلم بود اما از آن روزها بود که دلش نمی خواست کسی به او زل بزند. مایل بود هر کس با بغل دستی گفتگو کند یا آخر نیمکت مشغول کاری باشد. معلم طبق عادت کلمات را بی فکر ادا می کرد و ذهنش جای دیگر روند سیال خود را ادامه می داد. کیف او روی ویبره رفته و در حال افتادن از روی میز بود. یکی از دانش آموزان او را متوجه کرد. معلم پس از خواندنِ اسم، گوشی را خاموش و در کیف گذاشت. ناظم با برگه ای در دست وارد شد و پس از تحویل دادن معلم گفت: منتظر باشید حالا امضا می کنم. ناظم گفت: امیدوارم شیرینی کار بعدی ات را بخوریم. معلم گفت: همه تان سر و ته یک کرباسید. ناظم برای اینکه نشان بدهد او را درک می کند دست روی دستش گذاشت و نوازش کرد اما معلم دست خود را دزدید و دانش آموزان کیف کردند. مثل اینکه تلافی انضباط سخت ناظم و بی توجهیِ معلم به او دلشان را گرم می کرد. زنگ آخر معلم پیش تر از همه بیرون رفت. تاکسی ها جلو مدرسه مانند مورچه های در انتظار دانه صف کشیده بودند. زن از پشت داخل را نگاه کرد تا هر کدام پیرتر بودند و ادایی نشان نمی دادند را سوار شود با خود گفت: پرحرفی پیرمردها به چشم چرانی جوان های همسن خودش که شیشه ی جلو ماشین را تنظیم کرده بودند، می ارزد. هنگام نشستن صدای صندلی چرمی بلند شد و راننده خندید معلم از اینکه او صدای باد شکم را با صندلی مقایسه کرده و خندیده بود احساس منزجری پیدا کرد و رو به شیشه نمود. راننده زیر لب حافظ می خواند سپس صدا را قطع کرد و گفت: من ادبیات خیلی دوست دارم شما معلم ادبی هستید؟ معلم گفت نه. اما نگفت که او هم ادبیات را دوست دارد و از آن، در خانه استفاده می کند، سر حرف باز کردن برایش زجر آور بود. راننده گفت: من هرروز این خط معلم جابه جا می کنم. خیلی ها پرحرف هستند اما من حوصله شان را ندارم حالا هم که با شما سر حرف باز کردم پنداشتم دلتان می خواهد وقت بگذرانید و معلم های مرد هم که هر کدام عالِم سیاست هستند. من اصلا سیاسی نیستم حرف زدن از زن و بچه آدم لذت بخش تر از آدم هایی است که ما برایشان اهمیتی نداریم. اینکه من در مورد مردان سیاست حرف بزنم و آن ها به هیچ ام بگیرند یعنی خودم را مسخره کردهام. یک صبحانه یک ناهار یک شام یک تفریح آخر هفته بعد هم خواب به خواب می رویم. زنم در خانه مدام گله می کند که تو با من کم حرفی اسمش را غر زدن نمی گذارم چون یک توهین به احساسات او است اصلا حق دارد چون تمام روز با مسافرانم وراجی می کنم خانه که می روم خالی خالی هستم. منت هم سرش نمی گذارم که سر کار بوده ام و حالا از کم حرفی ام گله می کنی. زن چشم از پنجره برداشت و با دلسوزی به آینه جلو را نگاه کرد تا بی توجهی که به راننده کرده بود را جبران کند. راننده سر حال آمد که یک گوشی حرف هایش را شنیده است و ادامه داد…
هنگامی که وارد خانه شد پدر با دست های لرزان و نگاهی شاکی گفت: شاگردت زودتر آمده و در اتاق منتظر است. زن لباس های مخصوص رقص را پوشید و به شاگرد گفت تا خود را با آهنگی گرم کند و تمرین شروع بشود. قبل از رفتن به اتاق پدر گفت: شغل تو با هم در تناقض است. زن گفت: کجایش متناقض است؟ در مدرسه معلم ریاضی هستم و در خانه معلم رقص بگو متناقض از ذهن خودت و همسایه و فامیل. بعد برگه را در آورد و امضا را نشانش داد و گفت: برای ناباروری محترمانه استعفایم را خواسته اند آن هم چون ده سال معلم بوده ام و گرنه غیر محترمانه اخراجم می کردند. در حالیکه برای من محترمانه درخواست استعفا از کارمند خواستن خود یک توهین و تحقیر است. باید شاگردهای کلاس رقص را بیشتر پذیرش بگیرم تا کمبود حقوق معلمی مدرسه جبران شود. پدر گفت: من اجازه نمی دهم در خانه کلاس رقص برگزار کنی شغلت را داخل خانه نیاور. زن گفت: وقتی سر پا شدم جایی برای کلاسم پیدا می کنم ولی حالا می بینی که شرایطش را ندارم و تو پارکینسون داری. پدر با غرور گفت: از پس خودم بر می آیم. زن گفت: من هزینه خانه سالمندان ندارم پس تو همیشه و همه جا با من خواهی بود در نتیجه کلاس رقص فعلا اینجاست. در کوبیده و صدای اهنگ بلند شد. از پشت پنجره ای که رو به هال بود دست های شاگرد در هوا خلسه وار می چرخید و انگشتانش هندسی وار پیچ می خوردند. پس از پایان کلاس زن و شاگرد با هم بیرون رفتند.
***
جلوی در زندان زن چادر پوشید و داخل رفت. پس از نشان دادن ورقهای به مامور بازرسی او را به اتاقی دیگر راهنمایی کردند بعد از چهل و پنج دقیقه بیرون آمد و با ورقه ای دیگر سوار تاکسی شد. همانند لحظه ای که اندامش در کلاس رقص رها بود خود را از اسارت آزاد می دید. این مرد نبود که زندانی بود، حتی در زندان هم زن، زندانیِ او بود که هر بار باید با کاغذی می آمد تا با او دیدار شرعی داشته باشد و پس از کش مکش های طولانی توانسته بود امضای رضایت طلاق را از او بگیرد . از چند قرار داد اجتماعی رها گشت. قرار داد شغلی که باید بچه دار باشد، قرار داد تمکین اجباری، قرار داد تن و روحی که به آن تجاوز شده بود، احساس آزادی می کرد. زنانگی خود را با زخم هایش بازیافته می دید، خودکاری از کیف در آورد و تتوی پاک شده ی روی مچش را از نو پر رنگ ساخت. تاکسی جلو دفتر ازدواج و طلاق ایستاد .