داستان همراه بیمار
مرد در حال امضای ورق های مربوط به پذیرش بیمار گفت: حالا نمی شه من برم خونه پول بردارم شما تا اون موقع سرم و اینا بش وصل کنید؟
خانم مسئول پذیرش گفت: نخیر یک بار پرسیدی گفتم نه. فقط می تونه روی اون تخت دراز بکشه. مرد گفت مادرم که نفسش نمی یاد اکسیژن می خواد. پرستاری پشت سر او ایستاد و گفت: من از بیمار بغلی اکسیژن بهش می رسونم تا شما برگردید. مسئول پذیرش نگاه غصبناکی به پرستار انداخت و خود را پشت کامپیوتر مشغول کرد. همراه بیمار با تشکر و دوان دوان خارج شد. پس از یک ساعت بازگشت اثری از بیمار نبود. رو به هر پرستاری کرد و جویا شد کسی جوابش را نداد.
مرد با خود گفت: فقط بلدن لنبر بچرخونن مادر من کجاست هان؟ مسئول پذیرش گفت: حالش بدتر شد رفت آی سی یو. مرد از آسانسور بالا رفت. از نگهبان جلو در آی سی و خواهش کرد او را داخل بفرستند. نگهبان گفت: نمی شه آلوده می شی. تو همین جا هم نباید میومدی مگه از جون خودت سیر شدی؟ مگه فقط فک و فامیل تو مریض هست. پایین رو ندیدی. همراه بیمار اصلا نباید اینجا بمونه.
مرد گفت: ما خانوادگی کرونا گرفتیم. من خوبم فقط می خوام برم داخل بهش چند دقیقه دلداری و اطمینان خاطر بدم، خودتون که در جریانید استرس برای کرونا سم هست. نگهبان نرم شد و با روی ترش به او اجازه ورود داد.
مرد به مادرش گفت: تو خوب می شی. اگه چیزی لازم داشتی من شماره ام رو به نگهبان می دم بهم خبر بده. مادر زیر دستگاه با خس خس گفت: حواست به باغچه و خونه باشه. نه که آب بذارید یادتون بره شیر رو ببندید. نه که لامپ ها رو تا صبح روشن نگه دارید.
مرد گفت: هر کاری تو می کردی ما هم راهت رو ادامه می دیم فعلا فقط این غصه های لعنتی رو نخور. تو چکار داری که آب تو باغچه چقدر سر بره. وقت تمام شد و نگهبان خیره به او نگاه کرد. مرد بیرون آمد و در صندلی راهرو نشست. دو پزشک از انتهای راهرو می آمدند. مرد با سرعت به بدرقه ی آنها رفت و مسلسل وار سئوال پرسید: چند درصد امکان خوب شدنش هست، ریه هاش چقدر درگیر هستن؟ پزشک مرد گفت: ما الان می ریم مادرت رو زیر نظر بگیریم این سئوال هم پاسخ در واکنش بدن مادر هست ما نمی تونیم پیش از خوب شدن چیزی رو اعلام بکنیم.
سپس داخل رفتند. پس از چند دقیقه پزشک زن بیرون آمد. مرد دنبالش دوید پزشک با قدم هایی که نشان فرار کردن داشت، داخل یک اتاق رفت و در را محکم در صورت مرد کوبید. از داخل اتاق صدای پزشک می آمد که به همکار خود می گفت: کی این سریش رو راه داده تو بخش؟ جرات ندارم به مریض ها سر بزنم هی بیست سئوالی می پرسه. صدای خنده ی همکارش بلند شد و مرد با شنیدن مکالمه شان بغضش گرفت و روی صندلی نشست. این بار دو پزشک دیگر بیرون آمدند. مرد ابتدا ایستاد و خود را آرام نشان داد سپس در حالیکه شلوارش را بالا می کشید دنبالشان راه افتاد. پزشک ها قبل از انکه او شروع به پرسش کند، گفتند: فعلا اکسیژنش رو بالا آوردیم تا ببینیم چه می شود. بدنش در حال مبارزه با کروناست. مرد حس خوبی پیدا کرد و نشست. دوباره بلند شد و تا دم آسانسور دوید و گفت: چند روز طول می کشه؟ شما مریض اینجوری مثل مادر من داشتین؟ یا زود می مرد یا زود خوب می شدن؟ در آسانسور در صورت او بسته شد. پنج ساعت از نشستن او و پیاده روی اش در راهرو گذشت. هر پرستاری که می آمد به او تذکر می داد که نماند و برود او آنها را قانع می کرد که کرونا گرفته است و هراسی ندارد. یکی از آنها گفت: خوب دوباره از یه نوع دیگه می گیری. تا حالا ندیدم کسی انقدر همراهش مادرش باشه. معمولا از ترس، بیمارشون رو می ذارن و فرار می کنن. این دیگه چجورشه.
مرد گفت: من دلتا گرفتم از اون که خطرناک تر نیومده هنوز. سپس با خجالت نشست. خدمتکارها در حال ضدعفونی راهرو سر تکان می دادند و از اصرار وسواس گونه او بر ماندن تعجب داشتند. خدمتکار مرد گفت: من تاحالا ندیدم یکی انقدر پیگیر مادرش بشه. خودخوری نکن.
مرد گفت: اول من کرونا آوردم احساس گناه می کنم و چون کسان دیگه رو نمی خوام آلوده کنم ترجیح می دم خودم مادرم رو وارسی بکنم.
خدمتکار گفت: چه اهمیتی داره اول کی بیاره تو خونه. عمدی که نبوده. نه نه برو خونه ات به خودت برس. مادرت هم راضی نیست تو اینطور صُمُ بکم بنشینی. خواب و خوراک که لازم داری برای بقیه ی روزایی که بخواهی از مادرت مواظبت کنی. برو برو خونتون. مرد کلافه از حرف خدمتکار بلند شد و رفت.
صبح اول وقت بازگشت. نگهبان سایه ی نوع راه رفتن او را از زیر در شناخت، همین که مرد می خواست اجازه ی ورود بگیرد نگهبان گفت: باز تو اومدی؟ ممنوعه ممنوع. لااله الا الله چی بگم به تو. پزشکی پشت در آی سی یو ایستاد، مرد رو به او خواهش کرد که از نگهبان اجازه ی ورودش را بگیرد. پزشک ِ دلسوز قبول کرد اما نگهبان با سماجت بر نظر خود ایستاده بود و گفت: من اینجا مسئولم آقای دکتر اگر من دکتر بودم شما اجازه می دادید در کارتون دخالت کنم؟ پزشک ساکت شد. مرد درفکر با خود گفت: اگر پزشک دچار اشتباه می شد قطعا باید دخالت می کردی ابله. سپس با مهربانی از او تمنا کرد. نگهبان با خشمی فرو خورده پذیرفت. مرد چسبیده به پشت پزشک داخل رفت. پس از معاینه ی عکس ها دکترگفت: امروز مادر می رود داخل بخش ولی همچنان باید با اکسیژن تنفس کند. مرد خوشحال شد و خبر را به مادرش داد. چند دستیار پرستار آمدند و او را به پخش منتقل کردند. مرد مردد گفت: ولی حال مادرم هنوز خوب نیست. صدا نداره. نبضش هم پایین هست.
پرستار گفت: این دستور پزشک هست. اول کرونا خوب بشه بعد می رن سراغ درمان قلب. مرد گفت: اون موقع که کار از کار گذشته همین الان هم کرونا به قلبش رسیده. پرستار گفت: تو خیلی حرف می زنی. نگهبان بیرونش کن.
ساعت ِ ناهار مرد به بخش رفت و کنار مادرش نشست. اتاق های کناری پر از صدای آه و ناله ی بیماران کرونایی بود و همین مادرش را بیشتر می ترساند. به پسرش با ناتوانی در حرف زدن گفت: همه کسانی که می شناختیم زود زود خوب شدند اما من چرا هنوز حس نمی کنم که حالم بهتر نشده، دیگه نمی خوام زیر اون دستگاه اکسیژن برم که صورتم رو می پوشونه. حتی هنوز نمی تونم با دست های خودم غذا بخورم. بغض گلویش را فشار داد و دیگر چیزی نگفت. مرد گفت: تو هم خوب می شی پاهات خیلی ورم کرده اونا می گن مال کلیه است من می گم مال قلبه ولی باز می زنن تو دهنم می گن ما دکتریم خودمون می دونیم چی به چیه. پرستار در حال عوض کردن سرم گفت: باید توی اتاق راه برود. مرد گفت: این نمی تونه با دست خودش غذا بخوره چرا نمی فهمید این مال قلبش هست چون قبلا چنین تجربه ای داشته. زن گفت: نصفه شب ها گرسنه ام می شه و هرچی اشاره می کنم هیچی به من نمی دن. مرد مقداری پول به دستیار پرستار داد که بیشتر به او توجه کنند. پرستار با خوشحالی برای مادرش دعا کرد و رفت. مرد بیرون رفت و با خود گفت: لابد اگر بیشتر پول می دادم براش نماز می خوند و مکه می رفت. او نیم ساعت روی صندلی نشست در حال چرت زدن صدای همهمه ی دکترها بلند شد و داخل اتاقی که مادرش بستری بود رفتند. نگهبان قبل از پیش آمدن او در را جلواش بست. خدمتکارها مدام کپسول می بردند و بیرون می آوردند. یکی شان گفت: این یکی هم خالی هست. بدو یکی دیگه بیار. مرد صدای بلند بلند مادرش را شنید که در حال تلاش برای جرعه ای اکسیژن بود. مرد از پشت شیشه به نگهبان گفت: اون مادر من هست که حالش بد شده یا کس دیگه؟ نگهبان رو برگرداند و جواب نداد. خدمتکار دیگری با کپسول می آمد از او پرسید این ها رو برای مادر من می برید؟ خدمتکار گفت: آره. کپسول ها تموم شده اون یکی هم که بود کفاف ریه ی مریض مادرت رو نمی ده و قرار دوباره بره زیر دستگاهی بزرگ تر. در ِ بزرگ شیشه ای باز شد و مادرش را روی تخت دید که به آی سی یو منتقل می شود. او هم به دنبالشان رفت. دقایقی بعد از به جان آوردن نصفه نیمه ی زن، صدای ممتدِ دستگاهی که علائم حیاتی را نشان می داد بلند شد. دوباره گروهی از پرستارها و پزشکان فوری داخل رفتند. مرد کلافه و سردرگم شده بود. پس از یک ربع عملیات احیا، پزشکی سر بر زیر افکنده بیرون آمد و گفت: متاسفم. ریه های ضعیف مادر دیگر توان فشار ِ پمپِ این دستگاه سنگین که اکسیژن را به داخل می رساند، نداشت، ریه سوراخ شد و قلب ضعیف او فرصتی برای ادامه ی کار بر روی او نداد و به ایست قلبی منتهی شد.
مرد روز بعد برای ترخیص جسد به سردخانه زیر زمین رفت. یکی از خدمتکارها او را از دور شناخت و به پذیرش گفت: می دونی خانم من هیچ پسری ندیدم مثل ایشون. تا آخرین لحظه با مادرش بود حتی لای بیمارای کرونایی می خوابید و جای پرستارهای تنبل حال مادرش رو چک می کرد و دم به دقیقه نبضش رو نگاه می کرد. هیچ عذاب وجدانی به خودت راه نده. تو انسانیتت رو در مقابل مادر به حد اعلی رسوندی. مرد غمگین به میز خیره بود. پس از گرفتن امضا چند پله پایین تر رفتند. آمبولانس در حال پایین آمدن به زیر زمین بود اما ساختمان درست مهندسی نشده بود و سقف پایین بود. امبولانس گیرکرده بود و راننده پشت فرمان می خندید. شیشه را پایین کشید و گفت: شدم اره تو ماتحت. بیایید هول بدید برم بیرون. هر کس با زوری که در خود سراغ داشت ماشین را به عقب روانه می کرد. قسمتی از سقف زیر زمین همراه ِ رها شدنِ ماشین کنده شد، پیش پایشان افتاد و صدای مهیبی برخاست.
با گذشت چند ماه مرد هنوز در اندوه مادرِ از دست داده اش احساس عذاب وجدان را تجربه می کرد و با وسوسه شدن به این فکر که با وجود رعایت های بهداشتی از چه کسی، چگونه، در چه روزی و کجا کرونا گرفته است، حس ِ وظیفه ی یک کاراگاه که به دنبال یک سرنخ می گردد را داشت، تا مدت ها این فکر رنجش می داد و خود را بازخواست می کرد. سئوالی که هرگز پاسخی برای آن یافت نمی شد.