داستان کوتاه «خانم پاولوویچ»
شنبه عصر فقط یک نخ سیگار داشتم. یک عادت بدی که دارم بدون سیگار نمیتوانم بنویسم. انگار ذهنم خاموش میشود. بهساعت نگاه کردم. زمان زیادی به تعطیل شدن مغازهها نمانده بود. یکشنبهها هم این اطراف جایی برای خرید باز نیست. بدون اینکه از چشمی در، اول بیرون را نگاه کنم، در را باز کردم. معمولاً چنین بیاحتیاطیای نمیکنم. اگر یکی از آنها را جلو آسانسور ببینم امکان ندارد در را باز کنم. اما باید هر چه زودتر قبل از بسته شدن مغازهها بیرون میرفتم. خوشبختانه از آپارتمان که بیرون آمدم هیچ کدام از آنها را ندیدم.
وقتی سوار آسانسور هم شدم باز کسی را ندیدم اما بعید هم نبود در یکی از طبقات سوار شوند. یا جلو صندوقهای پست ایستاده باشند. یا که بخواهند وارد ساختمان شوند. منظورم اما زامبیها و آدمهای شر نیست. آنهایی که منظورم هستند چهرههای بسیار مهربان و قلبهای پاکی دارند. بین ما اتفاق خاصی هم نیفتاده. فقط ساختمانی که من در آن زندگی میکنم بعد از پایان جنگ جهانی دوم ساخته شده است و این چند تا همسایه از همان دوران هستند. اگر بگویم هزار بار وقایع جنگ دوم را از زبان همسایههایم شنیدم؛ شاید زیاد غلو نکرده باشم. سر صحبت مان از هر کجا که باز شود، همیشه به وقایع جنگ دوم ختم میشود و خاطرات تکراریشان را میخواهند برای هزارمین بار تعریف کنند. علیالخصوص حالا که بیخ گوشمان هم جنگ است.
آنها را بیشتر یاد خاطرات تلخشان میاندازد و ذهنشان را درگیر کرده است. این چشمی در را من برای همین نصب کردم که بیگدار در را باز نکنم. از اینکه توانسته بودم تا آن طرف خیابان بروم بدون اینکه یکی از آن همسایهها را ببینم و چند بسته سیگار بخرم باور نمیکنید که چقدر خوشحال بودم. اما همین که از مغازه بیرون آمدم خانم پاولوویچ همسایهی اتریشیام را جلو در ساختمان دیدم. با کت دامن طوسی رنگ همیشگی و موهای یکدست سفید فرزدهاش، ایستاده بود و داخل کیف دستیاش را میگشت. به خودم گفتم مثل آدمهای کور و کر از کنارش با سرعت رد میشوم تا فرصت حرف زدن با من را پیدا نکند. تا از کنارش به سرعت داشتم رد میشدم، جملهای گفت و مرا درجا میخکوب کرد.
«اوه سلام خانم سیروس، خوب شد دیدمتون. میل دارم نظرتون رو در مورد گرون شدن اجارهها بدونم؟»
«وای سلام خانم پاولوویچ، چقدر از دیدنتون خوشحالم. ببخشید، فکرم مشغول بود شما رو ندیدم. گفتید چیزی گرون شده؟»
«بله همینطوره خانم سیروس، اجارهها دیگه.»
«اجاره؟ نه، باور نمیکنم. چقدر؟ از کی؟»
«یا مریم مقدس، چطور نمیدونید. معلومه صندوق پست رو هنوز باز نکردید.»
«نه، دو سه روز میشه که اصلا پایین نیومدم.»
«اوه، خانم سیروس، پنج یورو و از ماه دیگه شروع میشه.»
«پنج یورو؟ واقعا شرم آوره.»
خانم پاولوویچ همینطور که با انگشتهای کج و معوج لاک زدهاش با فر سرش ور میرفت ادامه داد:
«پنج یورو فقط برای همسایههای همکف برای بقیه که از آسانسور استفاده میکنند حتما بیشتره.»
«جدی؟ مثلاً برای بقیه چقدره؟»
«اوه خدای بزرگ چه چیزهایی میپرسید. من چه میدونم، تو نامهی من همکف رو پر رنگ نوشته.»
«عجب! آخه چرا؟»
«نگید که به عنوان یه نویسنده، روزنامه نمیخونید و اخبار هم گوش نمیکنید؟»
«چرا، چرا، البته که میدونم علتش رو.»
« پس میدونید که به خاطر جنگه. همینا که دسته دسته دارن وارد کشور میشن. چشم آبی و مو بورن. نخست وزیر گفته اینا مثله خودمون هستند. با جنگزدههای کله سیاه فرق میکنن. به اینا کمک مالی میکنن. دانشگاه و دوا و دکتر براشون مجانیه. اوه، خدای من، تازه بهشون خونه هم میدن!»
«خانم پاولوویچ، سوپر مارکت داره میبنده! شما میخواستید چیزی بخرید؟»
«آره، اما مهم نیست، تا دوشنبه میتونم صبر کنم.»
«اما اگر عجله کنید میتونید هنوز داخل برید.»
«اوه، خانم سیروس، چطور ممکنه آدم بتونه تو این اوضاع گرونی با عجله هم خرید کنه؟»
«بله درسته، با اجازهتون خانم پاولوویچ.»
«اینم شنیدید که برق و گاز هم گرون میشه؟ وای خدای من، چراغ خیابونا هم دیگه تا صبح روشن نمیمونه، شما هم که تا صبح برقتون روشنه و داستان مینویسید.»
«بله، بله میدونم. از رادیو همه اینا رو شنیدم.»
«خانم سیروس، باید بگم این گرونی، آدم رو یاد جنگ دوم میاندازه. با این تفاوت که همه کشورها با یک کشور نمیجنگند. اما تمام دنیا دارند یا دو به دو یا چند تا سر یکی با هم میجنگند.»
«بله متاسفانه درسته، باشه عصرتون بخیر!»
«اوه، خانم سیروس، از ملیندا همسایه مجارستانیمون بگم. شنیده که برنامههای آخر شب تلویزیون رو کم میکنند تا مردم زیاد بیدار نمانند.»
«چه بهتر! حالا مگه چه برنامههای جالبی پخش میکنند؟»
«اوه خدای من، این حرف رو نزنید خانم سیروس. من شخصا سریالهای پلیسی آخر شب رو خیلی دوست دارم.»
بالای سرم را نگاه کردم؛ دیدم صادق و مارسل و ویرجینیا پشت پنجره داشتند ما را نگاه میکردند. به آنها گفته بودم که زود برمیگردم. یک دفعه شنیدم خانم پاولوویچ با دلخوری میگوید:
«خانم سیروس، اصلا نپرسیدی چرا دیگه صدای سگ خانم وبر تو ساختمون نمیپیچه؟»
«آره، راستی چرا؟»
«برای اینکه دو روز پیش اتفاق وحشتناکی برای سگ بیچاره افتاد.»
«اتفاق وحشتناک!؟ چه اتفاقی؟»
«آوه خدای من، خانم سیروس، هر چقدر هم سعی کنم واقعه رو وحشتناک براتون تعریف کنم؛ باز فکر نکنم بتونم شما رو تحت تاثیر قرار بدم. آخه چشم و گوش شما متاسفانه از سگ کشی و زنده بگور کردن و مسموم کردن دسته جمعی این حیوونهای بیچاره پره! غیر از اینه؟»
«اصلا اینطور نیست. مردم ما اتفاقاً بیتفاوت نیستند. اعتراض میکنند. حالا چه اتفاق وحشتناکی افتاده براش؟»
«آه، سگ بیچاره وقتی رفته بوده سلمونی، بهعلت کهولت سن زیر دست آرایشگر انفارکتوس میکنه، جا به جا میمیمیره.»
«آه، بیچاره، حیوون زبون بسته.»
فکر کردم صدایی شنیدم؛ سرم را بالا کردم، دیدم صادق میزند به پنجره و با تکان دادن دست میگوید: «بیا بالا دیگه!»
«باشه خانم پاولوویچ، با اجازه. واقعا دیگه باید برم.»
«اوه خدای من، یعنی نمیپرسید چی به سر خانم وبر اومده بعد از این اتفاق؟»
«خب، معلومه دیگه حتما خیلی ناراحته.»
«اوه، خدای من، کاش فقط همین بود خانم سیروس.»
« پس مگه چیز دیگهای هم شده؟»
«البته، خانم سیروس، بیچاره دیگه نمیتونه اصلا یه کلمه حرف بزنه. لال لال شده.»
من داشتم از خنده منفجر میشدم. اما خودم را کنترل کردم. تو دلم گفتم تو کی لال میشی من از دستت راحت بشم. اما زود از فکری که کردم خجالت کشیدم. فکرم را بلند به زبان آوردم:
«پس دیگه لازم نیست از خانم وبر خودم رو پنهان کنم.»
یک دفعه خانم پاولوویچ گفت:
«خانم سیروس، چیزی گفتید؟ میدونید که باید با من همیشه کمی بلندتر از بقیه حرف بزنید. گوشهام وقتی بچه بودم تو بمببارانهای هوایی سنگین شدند.»
«نه، آره، فقط گفتم بیچاره خانم وبر حتما براش خیلی سخته که نمیتونه حرف بزنه.»
«اوه، خدای من، اون خیلی حرف میزد خانم سیروس. گاهی دلم میخواست خفهاش کنم. اصلا رعایت وقت مردم رو نمیکرد.»
«خب، خوشحال شدم خانم پاولوویچ، عصرتون بخیر.»
همین موقع صدای آژیر ماشین پلیس که داشت با سرعت رد میشد خانم پاولوویچ را دستپاچه کرد و خودش را بیشتر به من نزدیک کرد و بازوی مرا محکم گرفت و گفت:
«معذرت میخوام که دست شما رو میگیرم. من اعصاب این صداهای وحشتناک رو ندارم.»
«بله میفهمم. خانم پاولوویچ، الان چی حالتون خوبه؟»
«اوه بله، بله، من خوبم. ممنون که اجازه داشتم بازوتون رو بگیرم. اعصابم از جنگ دوم هنوز خرابه!»
«نه، خیالتون راحت باشه. اینجا اتفاقی نمیافته. اتریش بیطرفه.»
«اوه، یا مسیح مقدس، چطور میتونید همچین نظری بدید. کشور شما هم در جنگ هیتلر بیطرف بود. اما اشغال شد.»
«بله، اما موقعیتها فرق میکنه. نباید همینطوری مقایسه کنیم.»
«اما به نظر من همیشه بیطرفی خیلی بدتر از همبستگی هست.»
«چی بگم خانم پاولوویچ؟»
«خانم سیروس، از چه بیطرفی حرف میزنید. وقتی کشورهای دیگه ماهی دو سه مرتبه میان اینجا بخاطر بمب اتم سر هم داد و بیداد میکنند. به ما چه اصلا؟ یه وقتی به خودتون نگیرید شما که تقصیری ندارید.»
«بله، خب اینم حرفیه. خانم پاولوویچ، دیگه داره تاریک میشه با اجازهتون»
«دو هفته نمیشه که مردم از تو همین خیابون داشتند تظاهرات میکردند که نباید اتریش دخالت کنه.»
«درسته، ولی تا حالا که دخالت نظامی نکرده.»
«اما خانم سیروس، تجربه ثابت کرده فقط اعلام بیطرفی نمیتونه از ملت محافظت کنه.»
تقریبا رفت و آمد در خیابان کمتر شده بود و مغازهها همه بسته میشدند و هوا داشت خنک تر میشد.
به پنجره آپارتمانم نگاه کردم. چراغ روشن بود و پردهها را کشیده بودند. اما لبهای خانم پاولوویچ هنوز تکان میخورد.
«راستی، خانم سیروس، مدتیه که میخوام یه چیزی بهتون بگم اما هر وقت با همدیگه روبرو میشیم آنقدر حرف پیش میاد که یادم میره.»
«نه، بذارید یه فرصت دیگه، چون من الان فقط باید برم.»
صدای سرفهی مارسل تا این پایین میآمد.
«عجله برای چیه؟ شما که تنها هستین. اوه خدای من، نکنه با کسی زندگی میکنین من خبر ندارم.»
«اونجوری که فکر میکنید، تنها نیستم. الان مهمان دارم.»
«اوه، با کسی آشنا شدید؟ چقدر خوب! اما هیچکس شما رو تا حالا با کسی ندیده. وگرنه همه ساختمون میدونست».
«بله درسته، ببخشید خانم پاولوویچ، ولی من باید برم.»
«صبر کنید! صبر کنید! چی درسته؟ یا مریم مقدس، شما آدم رو گیج میکنید. این که با کسی آشنا شدید یا که هیچکس هنوز شما رو با کسی ندیده؟»
«نه، نه، من دوست پسر ندارم.»
«نه، خب الان دیگه نمیشه خیلی هم مطمئن بود وقتی دوتا خانم یا دوتا آقا با هم راه میرند، زوج نباشند.»
«معذرت میخوام، دیگه واقعا خیلی دیر کردم.»
«خدای من، همش میگید دیر کردم، دیرم شده، نکنه جایی باید برید.»
«آره، آره. باید جایی برم.»
«مهمونی دعوتید یا تئاتر یا کنسرت؟ میدونم که اهل دیسکو نیستید. اما حالا کجا میرید؟»
«دفعهی دیگه براتون تعریف میکنم. عصر بخیر»
«میدونید اون وقتها که ما نوجوان بودیم بعد از جنگ رو میگم. دیسکو، رقص و رستوران نمیتونستیم بریم. تقریبا قحطی هنوز تموم نشده بود. بیماری، بیپولی و بیکاری بیداد میکرد.»
«بله میتونم تصورش رو بکنم.»
«خانم سیروس، اگه به شما بگم یه لباس رو آنقدر میپوشیدیم که دیگه لباس نمیخواست ما رو بپوشونه بیربط نگفتم.»
«بله، جنگ هیچوقت رحم نداشته و نداره»
«میدونید خانم سیروس، همه چیز بطور وحشتناکی گرون بود. تنها چیزی که خیلی ارزون میتونستی بخری رادیو بود. اونم با دستور هیتلر رادیو رو ارزون میفروختند.»
«بله متوجهام. در جنگ همیشه تبلیغات بخشی از خود جنگه. خب خانم پاولوویچ با اجازه دیگه باید واقعا برم.»
اما خانم پاولوویچ داشت به نقطهی دوری نگاه میکرد و خاطرات بیشتری به یادش میآمد.
«با اینکه خیلی جوان هستید خانم سیروس اما حرفتون درسته. تبلیغات مهمه. در جنگ اول رادیو هنوز نبود. در جنگ دوم تلویزیون نبود. اما اختلافات جنگی راحتتر از امروز حل و فصل میشد.»
به ساعتم نگاه کردم. دلم شور میزد. «خانم پاولوویچ اجازه دارم…»
«ببینید خانم سیروس، اگر شما بهجای نویسنده یه ژورنالیست بودید محال بود با شما اصلا حرف بزنم. به نظر من ژورنالیستها از نظامیها بیشتر آتش به پا میکنند.»
«بله، این حرف رو تا حالا چندین بار بهم گفتید.»
و زیر لب گفتم: «اما بدبختانه من نویسنده هستم.»
«چیزی گفتید دوباره خانم سیروس؟»
«بله گفتم که باید همین الان برم و نمیتونم یک ثانیه هم وایسم.»
«بله هوا داره سرد میشه، شما برید منم دارم میام ولی نمیتونم مثل شما بدوم.»
«شب بخیر خانم پاولوویچ.»
با عجله داخل آمدم و خواستم که سوار آسانسور شوم که یه دفعه خانم وبر را دیدم. اگر خانم وبر میتوانست صحبت کند؛ باور کنید اگر اسلحهای داشتم سه بار در مغزم شلیک میکردم. اما خوشبختانه خانم وبر نمیتوانست صحبت کند. او سر تا پا سیاه پوشیده بود. آنقدر گریه کرده بود که دماغ گندهاش گندهتر شده بود و چشمهای ریزش ریزتر. معلوم بود خیلی غصه خورده. مثل یک اسکلت متحرک بود. تا مرا دید شروع به گریه کرد و با صداهای نا مفهومی قصد داشت تمام ماجرا را با همان صداهای گنگ برایم تعریف کند. باید خودم را از دستش خلاص میکردم.
«آره، آره، میدونم. خانم پاولوویچ همه چیز رو برام گفت. خیلی متاسفم خانم وبر. به خودتون فشار نیارید، میدونم چی شده. بازم متاسفم.»
خودم را داخل آسانسور انداختم و دکمه را زدم و بالا رفتم. در آپارتمان را که باز کردم. مارسل روی کاناپه دراز کشیده بود. انگار لرز داشت یک کیف آبگرم هم بغل کرده بود. ویرجینیا یک فنجان دمنوش برایش درست کرده بود گذاشته بود جلوش روی میز بود. صادق و ویرجینیا با هم روی مبل نشسته بودند و با گوشی من اینستاگرام را نگاه میکردند. من خودم یادشان داده بودم. صادق عکسهایش را به ویرجینیا نشان میداد که با حروف درشت بعضی از جملات داستانهایش را زیرش نوشته بودند. آنها را با صدای بلند میخواند و بعد گفت:
«انگار بعد از صد و بیست سال دوباره متولد شدم.»
ویرجینیا با دستمال اشکش را پاک کرد و گفت:
«میدونی صادق، خوشحالم میبینم زنان امروز فضای خیلی بیشتر از یک اتاق را برای خودشان بدست آوردند.»
«ویرجین گریه نکن! نمیدونی من چقدر خوشحالم که میبینم مردم تکلیفشان را بالاخره با این مادرقحبهها معلوم کردند.»
من میان چارچوب اتاق ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم و به حرفهایشان گوش میدادم.
«نگاه کن ویرجین! این قبر منه تو گورستان پرلاشز. چقدر ترو تمیزه انگار همین دیروز مردم. بذار مال تو رو هم پیدا کنیم.»
بعد صادق سنگ قبر ویرجینیا را سرچ میکند.
«اوه، ببین جمله خودته روش: خودم را به سوی تو پرتاب خواهم کرد ای مرگ! بدون این که مغلوب شوم و گردن خم کنم. خیلی جملهی قشنگیه ویرجین. بذار مال پروست رو پیدا کنیم. نگاه کن مارسل هم پرلاشز هست»
مارسل از میان سرفههایش میگوید:
«نمیخواد برید سر قبرم برام یه دمنوش دیگه بیارید دارم خفه میشم.»
«بشینید! من براش میارم.»
صادق تا چشمش به من افتاد پرسید:
«فتانه، یه ساعت با هم چی میگفتید اون پایین؟»
«وای، تو رو خدا صادق، از من نخواه که برات تعریف کنم.»
«باشه، باشه، هر جور که میلته»
دیگر حوصله نوشتن نداشتم. یک مرتبه فکری از مغزم گذشت. تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم و برای همه شام درست کنم. وقتی نظرشان را پرسیدم، همه با خوشحالی موافقت کردند. فقط صادق با بالا بردن دست گفت: «فتانه من گوشت نمیخورم.»
من با خنده گفتم :
« اما تو که تو داستانم میخوری.»
«آره … ولی این بلایی یه که تو سر من میاری. اصلا به میل خودم که نیست.»
ویرجینیا گفت: «واسه من فرقی نداره.»
مارسل کمی غرولند کرد و گفت : « در هر حال بهتر از گرسنه خوابیدن است. »
با سبزیجات و برنج و ادویههای ایرانی که داشتم غذای خوشرنگ و خوشبویی آماده کردم. ویرجینیا اجازه خواست تا میز را بچیند. صادق، مارسل را بیدار کرد و همه سر میز شام نشستیم. اول به سلامتی همدیگر شراب نوشیدیم. همه با اشتهای زیادی مشغول غذا خوردن بودند. .صادق یک مرتبه گفت :
«اصلا نمیتونم تصور کنم که بعضیها این پلو خوشبو و این سوپ خوشمزه را با جسد یک حیوان قاطی میکنند و میخورند.»
مارسل گفت: «اما من میتونم بیسکویت تو چای بزنم یاد لذیذترین غذای گوشتی مادر بزرگم بیفتم.»
همه خندیدیم. و من گفتم:
«مارسل باور نمیکنی، من هزار بار قبل از نوشتن؛ بیسکویتم رو تو چای زدم که شاید یه شاهکاری از توش بیرون بیاد. اما نشد. چطوری این کار رو کردی؟ باید یادم بدی.»
دوباره همه با هم خندیدیم. و مارسل گفت:
«فتانه، توقع نداری که اینجا جلو همه یادت بدم؟»
و باز همه خندیدیم و اینبار مارسل به سرفه افتاد. صادق فوری با ماساژ دادن پشتش سعی کرد آرامش کند. ویرجینیا آخرین قاشق سوپ را خورد و دور دهانش را پاک کرد و گفت:
«من باید بگم خاطره خوبی از گوشت مرغ ندارم. زمانی که در بیمارستان روانی بهعلت افسردگی بستری بودم، تحت یک رژیم غذایی چاق کننده بودم. در واقع هر روز سوپ ورمیشل با مرغ چاق و چربی که درست شدهبود، میخوردم. برای اینکه پزشکان اون موقع برای آرام کردن سلولهای عصبی بیقرار بیمار یک تئوری مسخرهای داشتند. ولی امروز این درمان نه فقط متداول نیست بلکه رد شدهاست.»
صادق جرعهای از شراب شادونه را سر کشید و مزهمزه کرد. همه انتظار داشتند چیزی راجع به شراب بگوید اما چیز دیگری گفت:
«ویرجین، اگه ما هر دو تو یه زمان بودیم؛ ممکن بود در یه بیمارستان روانی بستری میشدیم. اونوقت هر روز سوپ مرغ میخوردیم. و با قُد-قُد کردن، بیمارستان را روی سرمون میگذاشتیم.»
حرف صادق همه را به خنده انداخت. لحظهای به آنها نگاه کردم. سبک لباس و آرایش مو و آداب غذا خوردنشان برایم جالب بود. آنها از زمانهای متفاوت و جغرافیای متفاوتی آمده بودند. گاه خودم را سر میز شام با آنها میدیدم و گاه با آنها در جهان داستانم بودم. یک آن در این خیال فرو رفتم که چه خوب میشد این سه نفر از همسایگان من بودند. هر روز یکی از آنها را در آسانسور یا پاگرد پلهها و یا جلو صندوقهای پست یا در خیابان و سوپر مارکت ملاقات میکردم. همیشه برای دیدنشان از چشمی در، بیرون را میپاییدم و انتظارشان را میکشیدم. و زمانی که ویرجینیا بخاطر افسردهگی حاد بستری بود به ملاقاتش میرفتم و برای صادق به مناسبتهای مختلف غذاهای متنوع با سبزیجات درست میکردم و برایش میبردم. و وقتی مارسل تب و لرز میکرد و صدای سرفهاش به جای صدای سگ خانم وبر در ساختمان میپیچید، دیگر گوشهایم را نمیگرفتم بلکه سراسیمه به طرف آپارتمانش میدویدم تا برایش دمنوش درست کنم. از اینکه شخصیتهای رمان به حرکت درآمده بودند و دیگر مثل یک نقاشی روی کاغذ نبودند و هر یک بوی خودشان را میدادند، نه بوی جوهر و کاغذ، احساس خوبی داشتم. من آنها را جور دیگری در رمانم خلق کرده بودم. من به آنها عمر طولانیتری داده بودم. آنقدر که در دنیای امروز زندگی میکردند. از جایم بلند شدم. میز را دور زدم و گیلاسهایشان را دوباره پر کردم. مارسل تقاضای یک لیوان آب گرم کرد. ویرجینیا صورتش گل انداخته بود. خواهش کرد تا لای پنجره را کمی باز بگذارم. مارسل خواهش کرد؛ ژاکتش را بیاورم و صادق گربهاش را بغل گرفته بود.
#فتانه فیروزی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید