داستان کوتاه مقصد
کلاس در سکوتی غریب دست و پا میزد. هیج دانشجویی جرأت حرف اضافه زدن یا حرکت اضافه کردن در کلاس را نداشت. کلاس آخر وقت بود و تا غروب طول میکشید. استاد پیر با ابروهای پر پشت، پیشانی کوتاه و بینی گوشتیاش نگاهش چنان پتکی بر پیکره دانشجویاناش بود که مثل میخی بر صندلیهایشان خشک شده بودند. سختگیرهای این استاد را همه دیده و شنیده بودند.
روزهای دوشنبه در این ساعت همیشه کنار پنجره مینشست. گاه نگاهش قدمهای استاد را دنبال می کرد و گاه از پنجره آسمانی که رنگش لحظه به لحظه تیرهتر میشد. عقربههای ساعت گرد بالای تخته وایت برد، همچون اسب سرکشی در تاخت وتاخت وتاز بودند. بعداز ظهر دوشنبهها و این ساعت دانشگاه برایش کابوس شده بود. دانشگاهی که آرزوی خیلی از جوانهای همسن وسالش بود. آسان آمدن به اینجا را به دست نیاورده بود. با هزاران دلهره و کلنجار رفتن با خود چشمهای درشتش را ریز کرد. قامت بلند و لاغرش را تکانی داد. از پشت صندلی بلند شد. در حالی که لبهای نازک و ظریفش می لرزید گفت: «استاد! اجازه ما بریم.» استاد با نگاه روانکاوانه خط اخماش را عمیقتر کرد و گفت: «بله، خانم آشفته! بود ونبود شما در این ساعت در کلاس فایدهای ندارد. یا نگاهتون به ساعته یا حواستون به بیرون.»
آشفته فامیلی دختر نبود. استاد با طعنه او را آشفته صدا کرد و این طعنه دخلی به حال دختر نداشت چون فقط میخواست برود. سراسیمه و پریشان سالن طویل را با قدمهای بلند طی کرد. تا هر چه سریعتر خود را به در خروجی برساند.
دانشگاه بیرون از شهر بود. با نمایی آجری و پنجرههای کوچک رو به دشت و پشت به کوههای پوشیده از بلوط. از کنار این بنای چهار طبقهی عظیم، اتوبانی از وسط دشت میگذشت. محوطه دانشگاه بسیار وسیع و باز بود و درختان اقاقیا و شمشاد در جای جای محوطه به چشم میخورد. پاییز نقاب از چهره کشیده بود. باران ریزی شروع به باریدن کرد و نسیم ملایمی شروع به وزیدن. نگاهی به ساعتش انداخت ساعت پنج بود. تا رسیدن به در خروجی واتوبان یک ربعی طول میکشید. چقدر دوست داشت گاهی لای این درختان قدم بزند وروی چمنهای محوطه مثل سایر دانشجویان بنشیند و با دوستانش گپ بزند. با حسرت تمام نگاهش را از آن همه زیبایی دزدید. چادرش را در هوا یله کرد. در جاده شروع به دویدن کرد. برگهای ریز ودرشت نارنجی و زرد روی آسفالت همگام با قدمهای دختر و همراه با وزش نسیم به این طرف وآن طرف می خزیدند.
او یگانه دختر حاجی ده بود. دهی که در سی کیلومتری دانشگاه و پشت یک شهرک واقع شده بود. بابا حاجیاش را اهالی اون منطقه میشناختند. برادرها و پسرعموهایش همگی سواد خواندن ونوشتن داشتند و روی زمینها و باغات هکتاری کار میکردند. ازدواج فامیلی و کار کردن روی زمین از افتخارات این فامیل بود. حرف اول وآخر را بابا حاجی میزد . دانشگاه که قبول شد مامان حاجیه لاغر و نحیف بودنش را بیربط به کتابهایش ندانست و خوشحال نشد. بابا حاجی هم علیرغم میل باطنیاش و مخالفت پسرها و بقیه فامیل قانونشکنی کرد و به شرطها وشروطها ریش گرو گذاشت و اجازه ادامه تحصیل عزیز دردونهاش را داد. شرط اول شرطی بود که ضامن دیگر شروط میشد. قبل از اینکه شب سایهاش را بر سینه زمین بیندازد بدون هیچ عذر و بهانهای خانه باشد. به در خروجی که رسید چادرش را جمع وجور کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. به رفتن به ترمینال و معطل بودنش فکر کرد. یک آن تصمیم گرفت که اگر بخت یارش باشد همین جا کنار اتوبان سوار ماشین عبوری شود وبه خانه برگردد. کنار اتوبان که ایستاد ماشینها یکی پس از دیگری بوق زنان و چراغ زنان خط باران را میشکستند و از کنارش رد میشدند. او حق نداشت سوار هر ماشینی شود. آسمان تیرهتر شد و ضربآهنگ باران تندتر وتندتر. دختر همچنان هاج و واج رو به سمت ماشینها ایستاده بود. مینی بوسی چراغ زنان به او نزدیک شد. دستش را از زیر چادر در آورد و رو به ماشین بالا گرفت. مینی بوس سفید با خطهای آبی رنگ چند متر جلوتر ترمز کرد. یک لبخند رضایتمندی روی لبهای نازکش نشست. با گامهای بلند خود را به ماشین رساند. شروع به پاییدن شیشههای آن کرد که ببیند جایی برای نشستن هست. حد اقل یک چهار پایه هم باشد در این ساعت ودر این هوا غنیمت است. همچنان که از بغل پیکر ماشین رد می شد، شیشهها را یکی پس پس از دیگری نگاه می کرد. همه پرده کشیده شده بود. داخل ماشین معلوم نبود. در باز شد. در یک حرکت، سریع خود را به داخل ماشین رساند. هنوز در کامل بسته نشده بود که ماشین حرکت کرد. سرمست از اینکه جای خالی پیدا کرده است روی همان صندلی جلو سفت و محکم نشست. نفس عمیقی کشید. پرده آبی رنگ را کنار زد. بخار شیشه را با دست پاک کرد. سرش را مثل دوربینی آهسته چرخاند که اطراف و همسفرانش را دید بزند. آقای راننده مرد میانسالی بود با موهای سفید و پوستی آفتاب سوخته. در همان نگاه اول گوشهای بزرگش به چشم میخورد. هر دو دستش رو فرمان بود و چنان پدال گاز را فشار میداد که انگار میخواست سر ببرد. زود زود هم آینه بالای سرش را که بیش از حد معمول بزرگ بود، نگاه میکرد و نیشخندی میزد. دختر این سرعت را دوست داشت چون میخواست به هر قیمتی که شده زودتر به خانه برسد. پشت سر راننده پسری جوان با موهای بلند در صندلی دو نفره نشسته بود. یک فلاکس قرمز را بین پاهایش نگه داشته بود. گاه که مینی بوس روی دست انداز میرفت با هر دو دستش به کمک پاهایش میشتافت که فلاکس را نگه دارد. بلوزی آستین کوتاه به تن داشت. روی بازویش خالکوبی به شکل عقرب نقش بسته بود. دختر متعجبانه پسر را ورانداز میکرد. پسر لبهای گوشتیاش را از هم گشود و دندانهای نامطلوباش را نمایان کرد. سری تکان داد و گفت: «ها چیه؟» دختر نگاهش را دزدید. سرش را رو به پشت چرخاند. با ناباوری تمام صندلیهای مینی بوس را خالی از مسافر دید. دوباره خوب نگاه کرد، صندلیها با روکش آبی خالی از مسافر بودند. نمی توانست باور کند که تنها مسافر ماشین است. با نگاهی پر از سوال به طرف شاگرد وراننده برگشت. شاگرد یکی از ابروهایش را بالا برد. با گوش چشمی به دختر نگاه کرد و با اشاره به نایلونهای بزرگ مشکی زیر صندلیها که معلوم نبود محتویات داخل آن چیست به دختر فهماند که کار آنها مسافر کشی نیست.
راننده از داخل آینه نگاهی مرموزانه به پسر انداخت. پدال گاز را فشار داد و گفت: «اوهوی پسر! چته؟ یه لیوان از اون شربت مخصوص بده که امشب خیلی کار داریم.»
پسر هم بلافاصله فلاکس قرمز را بلند کرد و روی صندلی بغل دستش گذاشت. لیوان به دست گفت: «اوستا! یواش حیفه، بزار نریزه.» راننده دستی رو سبیلهایش کشید وگفت: «ریخت که ریخت. تا یه ساعت دیگه سر قرارمون نباشیم همه کاسه کوزهها بههم میریزه. تازه مهمون ناخوانده هم داریم امشب.» پسر با یک دست فلاکس را گرفته بود و با دست دیگرش لیوان را تا بناگوش راننده برد. جاده پر از پستی وبلندی و چاله چولههای عمیق بود. راننده بیمحابا همه آنها را رد میکرد. محتویات داخل لیوان در اثر تکانهای ماشین ریخته شد و بوی بد آن در هوا پخش شد. راننده در یک حرکت ماشین رو جمع وجور کرد. با عصبانیت خطاب به پسر گفت: «اوهوی! کجاست این حواس وامونده؟» دختر پاهاش رو جمع کرد و کیفش را محکم به سینه فشرد.
راننده از آینه نگاهی به دختر انداخت وگفت: «آهای پسر یه لیوان هم برا خانم بریز، حالش جا بیاد.» پسر چرخید. لیوان دومی که ریخته بود را رو به دختر گرفت. دختر اعتنا نکرد. پسر با گستاخی لیوان رو نزدیک لبهای دختر برد. دختر چشمانش را گرد کرد. لبش را گزید و زیر لیوان زد. با صدایی خفه و در گلو گفت: «می شه نگهدارید من پیاده شم.» پسر ته مانده لیوان را سر کشید. لب ولوچهاش را لیسید. با تمسخر گفت: «هه، وسط راه، تو این سرعت. اوستا یواش، مهمونمون ترسیده.»
دختر با نگاهی پر از نفرت رویش را برگرداند. از پشت شیشه تا چشم کار میکرد دشت بود وسایههایی که از پس هم میدویدند. آسمان، امشب عزمش را جزم کرده بود که با تارهای باران خودش را به زمین بدوزد. ماشین همچنان صف قطرات باران را میشکست. تنها دلخوشی دختر این بود که تا چند دقیقه دیگر به شهرک میرسند و به خاطر مسکونی بودن منطقه، ماشین به ناچار سرعتش را کم میکند و او می تواند در را باز کند واز ماشین بیرون بپرد. شرطها یکی پس از دیگری شکسته میشد. نگاه پسر، ترانههایی که زیر لب زمزمه میکرد و افکار خودش چون خوره به جانش افتاده بود. و با خودش میگفت: «اگر این ماشین با این سرعت چپ کند و جسد مرا در این ماشین بدون مسافر پیدا کنند؟ اگر خودم را از ماشین پرت کنم و درجا بمیرم؟ اگر همراه این ماشین سر از جای دیگر درآورم؟ بابا حاجی زیر باد تشرهای عمو و پسر عموهایم له میشود. آبروی چندین ساله خاندان ما میرود. مامان حاجیه دق میکند.» بیاختیار اشکهایش جاری شد. سرش را به شیشه چسباند. مینی بوس از اتوبان خارج شد . در جاده فرعی پیچید. دختر که بر روی صندلی کنار در میخکوب شده بود و منتظر رسیدن به شهرک و فرصت مناسب برای پریدن بود، یک لحظه همه چیز را تمامشده دید. با نگاهی پر از ناامیدی و صدایی که از بغض در گلو خفه شده بود فریاد کشید: «تو رو خدا نگه دارید.» بغضش ترکید وهقهق گریهاش ماشین را پر کرد. پسر با حالتی غیر طبیعی چادرش را کشید. به زور او را بلند کرد و به طرف صندلیهای عقب پرت کرد. مقاومت دختر ونگاههای استغاثهآمیزش رو به راننده فایدهای نداشت، چون خندههای مستانه هر دو فضای ماشین را پر کرده بود. راننده با صدای بم وکلفت وسط خندههایش بریده بریده شروع به صحبت کرد. «آهای گیس بریده … آروم بشین سرِ جات … ما که نمیتونیم به خاطر جنابعالی … هستیمون رو بهباد بدیم.» همچنان که میخندید گفت: «نه پسر!» پسر هم که نگاههای شرارت آمیزش را از دختر بر نمیداشت گفت: «آره. هستیمونه. کشک که نیست.»
ماشین نه رو به مقصد دختر بلکه رو به مقصد و سرنوشتی نامعلوم سینه دشت را میشکافت. سردی و گرمی روزگار پشت جاده را چنان چاک چاک کرده بود که وقتی ماشین در آن میافتاد، آبهای جمعشده در چاکهای آن به یکباره و با صدایی هولناک پیکر ماشین را در خود غرق میکرد. ماشین برای دختر قعر دنیا شده بود. کسی التماسها و گریههایش را نمیشنید. راننده با هر دو دستش گوشهای بزرگش را گرفت و گفت: «چهار تاکتاب میخونید، بعد میخواید دنیا رو عوض کنید. ببر صداتو.» شاگرد انگار فرمانی دریافت کرده باشد در یک آن یک مشت تو دهن دختر خواباند و گفت: «میبری صداتو (با اشاره به کیسه نایلونهای مشکی) یا مثل اینها باند پیچیت کنم.» دختر به گوشه صندلی خزید . پسر نیشخندی زد. صورت ودهن دختر خونی شده بود. حال وروز جسد نیمه جانی در وسط بیابان را داشت. راننده مثل جغدی از آینه دختر را می پایید و اینبار با لحن آرامی گفت: «آهای ضعیفه! با توام! نترس، زدیم تو کوره راه چون از اصلی میرفتیم گیر میافتادیم.» پسر هم برای جلب توجه دختر با حالتی پانتومیموار دستش را زیر گلو مثل چاقو گرفت و با لحنی تمسخرآمیزحرف راننده را برید و گفت: «بعدش پخخخ. کمِ کمش سرمون بالای دار میرفت.» پسر از جایش بلند شد. توی ماشین راه افتاد. نایلونهایی را که از صندلیها بیرون زده بودند، با دست و پا دوباره به زیر صندلیها هول میداد. دختر چشمهایش را تیز کرد. از شیشه که مثل آینه داخل ماشین را انعکاس میداد نگاه کرد. تا شاید چیزی درباره نایلونها دستگیرش شود. ولی هر چه بیشتر نگاه میکرد جز شومی ونحوست چیزی دستگیرش نمیشد. سرش را میان دستانش گرفت. پیشانیش را به صندلی تکیه داد. یاد روزی افتاد که قرار بود فرداش برای اولین بار به دانشگاه برود. دستان مادرش را در دستش گرفت و بوسید و گفت: «مامان حاجیه بابت همه چیز ازتون ممنونم، ولی ایکاش میگذاشتید از تسهیلات دانشگاه وخوابگاه استفاده میکردم و کلاسهایم رو مرتب شرکت میکردم.» مامان حاجی گفته بود: «این جوریشم هزار حرف و حدیث پشت سر مونه.»
دختر آهی کشید وگفت: «حرف وحدیث.» پسر گفت: «اوستا مهمونمون آه کشید. آهش دامنمون رو نگیره.» راننده گفت: «پسر یه لیوان از اون کوفتی بهش بده، غم وغصه یادش بره.» پسر گفت: «نمیخوره دختره … همه زنها …» دختر با شنیدن حرفهای زشت پسر نگاهی پر از غضب به او کرد. پسر گفت: «چیه؟ نه ندارم. نه خواهر، نه مادر.» راننده گفت: «یواش. انگار ترمز بریدی. تقصیر اون بابای الدنگت بود خوب.» پسر گفت: «آره! همتون برید به جهنم. بابا، مامان، زن بابا، خود تو، که زدی چهارمیشم ناکار کردی. راستی چه جوری خفهاش کردی؟» راننده با شنیدن این حرف انگار آب یخ رو سرش ریخته باشند، گفت: «اوهوی حیون! چته؟ افسار بریدی؟» پسر دستی رو موهایش کشید و گفت: «آره! چرا خجالت میکشی؟ بگو، بگو اولی رو سر قمار باختی. دومی هم زیر باد کتکهایت سر زا رفت. سومی رو هم که فراری دادی (در حالی که زیر چشمی دختر رو نگاه میکرد) بگو برامون چهارمی رو چه جوری خفه کردی؟» راننده روی ترمز زد. پسر و فلاکس هر دو با هم جلوی پای راننده پرت شدند. راننده پس گردن پسر رو گرفت و بلند کرد و گفت: «نمک به حروم. حالا زندگی منو، رو دایره میندازی. الان بهت نشون میدم چه جوری خفهش کردم.» یک سیلی زیر گوش پسر خواباند. با یک دست گلویش را فشار میداد وبا دست دیگر صورتش را سیلی باران می کرد. پسر به خرخر کردن افتاده بود. دختر در حالی که در دریای تردید دست وپا میزد. فرصت را غنیمت شمرد. برق آسا از جایش جهید واز ماشین بیرون پرید، ولی سر در گم نمیدانست به کجا بگریزد. تا چشم کار میکرد سیاهی بود و سیاهی. بر خلاف جهت ماشین تو جاده شروع به دویدن کرد. هر چند قدم ویکبار زمین میخورد. انگار به پاهایش زنجبر بسته بودند. هر چه توان داشت در جسم وجانش ریخت که سرعتش را بیشتر کند ولی باز افاقه نکرد و همچنان تلوتلو خوران صد متری از ماشین فاصله نگرفته بود که مقنعه اش را کسی از پشت گرفت. مقنعه مثل طنابی دور گردنش افتاد. چهار زانو روی زمین نشست. پسر یک لگد به پشتش زد و دمر روی جاده افتاد. پسر شروع به بد وبیراه گفتن کرد. «لعنت به تو. به اوستا. به دنیا. به این شب…» کشان کشان دختر را با مقنعه کشید. دختر به ناچار تسلیم شد و سر پا ایستاد. دنبال پسر راه افتاد. هر دو سر تا پا خیس وارد ماشین شدند. پسر دختر را به طرف صندلیهای عقب هول داد. دختر نا امید ومستاصل روی یکی از صندلیهای تک نفره نشست. راننده از آینه نگاهی غضبناک به هر دو انداخت. ته مانده سیگار وآب دهانش را از شیشه بیرون انداخت. پدال گاز را فشار داد و اینبار با سرعتی بیشتر از گذشته شروع به راندن کرد. انگار دیگر ماشین در اختیار هیچکس نبود و روی هوا معلق بود. دختر حتی نای گریه کردن نداشت. مثل مجسمهای سرش را به شیشه چسبانده بود که تصویر خانم مسنی با چادر سفید وسیمایی روشن و لبهایی خندان در شیشه منعکس شد. دستهایش را به چشمانش مالید. ضربان قلبش شدت گرفت. به چشمهایش اعتماد نداشت سرش را برای بهتر دیدن چرخاند. شاگرد انگار کاری جز پاییدن دختر نداشت پخی رو صورتش کرد و گفت: «ها! دوباره چته؟» دختر بدجوری ترسیده بود. سرش را دوباره به شیشه چسباند. نگاه کردن به صورت زن بهش امید و آرامش میداد. دوست داشت با او هم صحبت شود و از او بپرسد مقصدش کجاست؟ چرا متوجه حضورش در مینی بوس نشده؟ و چرا تو این فاصله اعتراضی به کارهای راننده و پسر نکرده؟ با حالتی گلهمند توی شیشه صورت زن را نگاه می کرد. گاه تصویر زن واضح بود وگاه در مه غلیظی فرو میرفت. از ترس شاگرد و حرکات غیره منتظرهاش حتی جرأت نکرد سرش را رو به عقب برگرداند. دختر سرش را رو به شیشه جلو ماشین بر گرداند تا شاید از گوشه چشمی بتواند تصویر زن مسن را بهتر ببیند که مشتی چراغ از دل تاریکی همانند فلس ماهیان رودخانه در آفتاب شروع به درخشیدن کردند و هر چه نزدیکتر میشدند درخشش آنها بیشتر میشد. باز همچنان پای راننده روی پدال گاز بود وبا سرعت تمام میراند که ناگاه جیغ ترمز کشیده شدن لاستیکها روی آسفالت خبر از برخورد جسمی را با ماشین داد. صدایی مهیب چون بمب ماشین را لرزاند. ماشین مثل کشتی به گل نشسته وسط جاده بیحرکت ماند. دختر بلند شد. سراسیمه دستگیره در را فشار داد. از ماشین پیاده شد. با سرعت از کنار ماشین عبور کرد. جماعتی از دور رو به مینی بوس میدویدند. چند قدمی به عقب برگشت. مینی بوس همچنان بی حرکت زیر شلاق باران ایستاده بود وروی آسفالت زنی مسن با چادری سفید و سیمایی خونین رو به آسمان به تماشای باران دراز کشیده بود وبه دختر لبخند میزد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید