Advertisement

Select Page

داستان کوتاه نزول

داستان کوتاه نزول

 

هر چه توان داشت در بازوهای نحیفش جمع می‌کرد تا محکم‌تر پارو بزند. موج به سینه قایق می‌خورد و کارش را دشوارتر می‌کرد. آفتاب وسط آسمان بود، عرق از چاربسش می‌چکید. اگر ماهی‌ها را به سیدطالب نمی‌رساند و او می‌رفت، پول گیرش نمی‌آمد. به یاد حرف‌های پدرش افتاد:

  • پول که نزول کنی تا آخر عمرت بدهکاری، انگار بچه می‌کنه بی‌پدر!

چندباری بود که قایقش به موقع به اسکله نرسیده بود و سیدطالب ماهی‌های دیگر صیادان را خریده بود و رفته بود، هیچ یزافی جرأت نداشت پا روی اسکله بگذارد، اگر صیادان به غیر از سیدطالبِ یزاف به کس دیگری ماهی می‌فروختند او بیچاره‌شان می‌کرد، سهمیه بنزین‌شان را قطع می‌کرد و تورشان را  در انبار اسکله می‌گذاشت.

 علی‌عراقی می‌گفت:

  • تنها که می‌شی میری توی فکر، می‌دونم یاد خدابیامرز پدرت می‌افتی اما پول نزول کردی، اگر پولشون رو ندهی قایقت رو ازت می‌گیرن کا!    

علی‌عراقی راست می‌گفت، پولشان را نمی‌داد بیچاره‌اش می‌کردند، تور را که به خلیج می‌انداخت غرق خاطراتش می‌شد، چندباری بود که تا آستانه از دست دادن قایقش رفته بود اما صیادهای دیگر کمکش کرده بودند و بدهی‌اش را داده بودند، آن روز وسط دریا وقتی درِ سپرتاسش را باز کرده بود تا غذا بخورد یاد پدرش افتاده بود و روزهایی که ننه توی همین ظرف، غذا می‌گذاشت و پدرش او را ترک دوچرخه‌اش سوار می‌کرد و می‌رساندش مدرسه بعد خودش می‌رفت پالایشگاه. پدرش تند تند رکاب می‌زد و می‌خواند:«آوردیمش! آوردیمش! دست مدیر سپردیمش!» و حبیب دستانش را محکم دور کمر او حلقه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، در راه به هم‌کلاسی‌هایش نگاه می‌کرد و از اینکه با پدرش به مدرسه می‌رود احساس غرور می‌کرد، بچه‌ها دنبال دوچرخه‌شان می‌دویدند ولی هیچکدام به گَردشان هم نمی‌رسیدند.

قایق به لبه اسکله خورد و ایستاد، صیادها سبدهای خالی را روی هم می‌چیدند، حبیب پرید روی اسکله و طناب قایق را روی اسکله انداخت، دوید دنبال سیدطالب، علی عراقی گفت:

  • ندو کا یک ساعتی شده که رفته، کجا بودی ها!
  • ساعت از دستم در رفت، موعد قسطم هم تا امشبِ! چه جواب ادریس نزول‌خور بدم!

حبیب می‌دانست نوچه‌های ادریس شوخی ندارند، قایقش را می‌برند، و تا حد مرگ کتکش خواهند زد.

از وقتی پدرش مرده بود تمام مخارج مادر و دو خواهرش بر دوش او افتاده بود، چندباری پول نزول کرده بود اما اینبار فرق داشت.

زنش یک سالی بود که سرطان گرفته بود و هر هفته حبیب باید او را می‌برد شیراز برای شیمی درمانی، چوب خطش هم پیش رفقایش پر شده بود، علی عراقی گفت:

  • حبیب من می‌روم، ببخش دستم خالیه کا!

حبیب همانجا کنار فانوس دریایی نشست، انتظار نوچه‌های ادریس را می‌کشید تا بیایند و تا می‌خورد کتکش بزنند و ماهی‌ها را جمع کنند و قایق را ببرند.

صدای چسبیدن کشتی به اسکله را که شنید به خودش آمد، حمال‌ها کارتن‌های چای را روی سرشان می‌گذاشتند و همه را ردیف توی کامیون می‌چیدند، پیرمرد نحیفی را دید که به زحمت کارتن چای را حمل می‌کرد، به یاد پدرش افتاد، اواخر همینقدر لاجون و لاغر شده بود، دیدن صورت آفتاب سوخته پیرمرد رنج‌هایش را از یادش برد، زیرپیراهنی سفیدش خیس عرق شده بود، طوری که می‌شد دندهایش را شمرد، دست راستش کج بود، انگار قبلاً شکسته بوده و درست جوش نخورده باشد، پیرمرد موهای سفیدش را به یک‌طرف شانه کرده بود، درست مثل پدرش، نحوه راه رفتنش، شانه‌های افتاده‌اش، عینک ته‌استکانی قهوه‌ای‌اش همه شبیه پدرش بود.

تا پیرمرد یک کارتن بیاورد حمال‌ها چند کارتن‌ آورده بودند و در کامیون چیده بودند.

پیرمرد ظرف غذایش را از خورجینِ روی ترک دوچرخه‌اش بیرون آورد، درست شبیه سپرتاس پدرش بود، وقتی دید حبیب نگاهش می‌کند، گفت:

  • بفرما، شام خوردی بابا؟!

وقتی گفت بابا دلش لرزید، انگار بعد از چند سال دوباره صدای پدرش را شنیده باشد.

صدای پدرش هیچ‌گاه این‌گونه محزون نبود، حتی آن روز که هواپیماهای عراقی خانه‌شان را خراب کرده بودند، باز هم صدایش محزون نشد و می‌گفت خدا را شکر همه سالم هستیم، همیشه در صدایش شور و زندگی بود.

پیرمرد منتظر جوابش نشد، لقمه‌ای گرفت و برایش آورد، لقمه را که دست حبیب داد کنار دوچرخه‌اش نشت، پیرمرد گفت:

  • صیادی؟!
  • ها!
  • ماهی‌هایت را دادی به سیدطالب؟
  • نه وقتی رسیدم، رفته بود!
  • من همسن تو بودم پالایشگاه کار می‌کردم، یکسال ده روز، میفهمی چنن؟!
  • ها! روزمزد!
  • بعد دیگه نخواستنم، من‌ هم پول نزول کردم!
  • چرا پول نزول کردی!

چشمان پیرمرد انگار چشمان پدرش، درشت، سیاه و با جذبه بود.

  • قایق خریدم، می‌رفتم صید! ماهی، میگو!
  • خو، قایقت کجاست؟! چرا حمالی می‌کنی!
  • زنم مریض شد من هم نتونستم برم دریا، نزول‌خورها اومدن قایقم بردن، دستم می‌بینی کجه، همون شب شکست، نتونستم برم بیمارستان، کج جوش‌ خورد.

حبیب بلند شد رفت از توی قایق سبد ماهی‌ها را آورد، گذاشت جلو پیرمرد:

  • این ماهی‌ها ببر خونه‌ات!

ماشین جلوی حبیب ترمز کرد و نوچه‌های ادریس پیاده شدند.

ر چه توان داشت در بازوهای نحیفش جمع می‌کرد تا محکم‌تر پارو بزند، موج به سینه قایق می‌خورد و کارش را دشوارتر می‌کرد، آفتاب وسط آسمان بود، عرق از چاربسش در می‌چکید، اگر ماهی‌ها را به سیدطالب نمی‌رساند و او می‌رفت پول گیرش نمی‌آمد، به یاد حرف‌های پدرش افتاد:

  • پول که نزول کنی تا آخر عمرت بدهکاری، انگار بچه می‌کنه بی‌پدر!

چندباری بود که قایقش به موقع به اسکله نرسیده بود و سیدطالب ماهی‌های دیگر صیادان را خریده بود و رفته بود، هیچ یزافی جرأت نداشت پا روی اسکله بگذارد، اگر صیادان به غیر از سیدطالبِ یزاف به کس دیگری ماهی می‌فروختند او بیچاره‌شان می‌کرد، سهمیه بنزین‌شان را قطع می‌کرد و تورشان را  در انبار اسکله می‌گذاشت.

 علی‌عراقی می‌گفت:

  • تنها که می‌شی میری توی فکر، می‌دونم یاد خدابیامرز پدرت می‌افتی اما پول نزول کردی، اگر پولشون رو ندهی قایقت رو ازت می‌گیرن کا!    

علی‌عراقی راست می‌گفت، پولشان را نمی‌داد بیچاره‌اش می‌کردند، تور را که به خلیج می‌انداخت غرق خاطراتش می‌شد، چندباری بود که تا آستانه از دست دادن قایقش رفته بود اما صیادهای دیگر کمکش کرده بودند و بدهی‌اش را داده بودند، آن روز وسط دریا وقتی درِ سپرتاسش را باز کرده بود تا غذا بخورد یاد پدرش افتاده بود و روزهایی که ننه توی همین ظرف غذا می‌گذاشت و پدرش او را ترک دوچرخه‌اش سوار می‌کرد و می‌رساندش مدرسه بعد خودش می‌رفت پالایشگاه، پدرش تند تند رکاب می‌زد و می‌خواند:«آوردیمش! آوردیمش! دست مدیر سپردیمش!» و حبیب دستانش را محکم دور کمر او حلقه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، در راه به هم‌کلاسی‌هایش نگاه می‌کرد و از اینکه با پدرش به مدرسه می‌رود احساس غرور می‌کرد، بچه‌ها دنبال دوچرخه‌شان می‌دویدند ولی هیچکدام به گَردشان هم نمی‌رسیدند.

قایق به لبه اسکله خورد و ایستاد، صیادها سبدهای خالی را روی هم می‌چیدند، حبیب پرید روی اسکله و طناب قایق را روی اسکله انداخت، دوید دنبال سیدطالب، علی عراقی گفت:

  • ندو کا یک ساعتی شده که رفته، کجا بودی ها!
  • ساعت از دستم در رفت، موعد قسطم هم تا امشبِ! چه جواب ادریس نزول‌خور بدم!

حبیب می‌دانست نوچه‌های ادریس شوخی ندارند، قایقش را می‌برند، و تا حد مرگ کتکش خواهند زد.

از وقتی پدرش مرده بود تمام مخارج مادر و دو خواهرش بر دوش او افتاده بود، چندباری پول نزول کرده بود اما اینبار فرق داشت

زنش یک سالی بود که سرطان گرفته بود و هر هفته حبیب باید او را می‌برد شیراز برای شیمی درمانی، چوب خطش هم پیش رفقایش پر شده بود، علی عراقی گفت:

  • حبیب من می‌روم، ببخش دستم خالیه کا!

حبیب همانجا کنار فانوس دریایی نشست، انتظار نوچه‌های ادریس را می‌کشید تا بیایند و تا می‌خورد کتکش بزنند و ماهی‌ها را جمع کنند و قایق را ببرند.

صدای چسبیدن کشتی به اسکله را که شنید به خودش آمد، حمال‌ها کارتن‌های چای را روی سرشان می‌گذاشتند و همه را ردیف توی کامیون می‌چیدند، پیرمرد نحیفی را دید که به زحمت کارتن چای را حمل می‌کرد، به یادش پدرش افتاد، اواخر همینقدر لاجون و لاغر شده بود، دیدن صورت آفتاب سوخته پیرمرد رنج‌هایش را از یادش برد، زیرپیراهنی سفیدش خیس عرق شده بود، طوری که می‌شد دندهایش را شمارد، دست راستش کج بود، انگار قبلاً شکسته بوده و درست جوش نخورده باشد، پیرمرد موهای سفیدش را به یک‌طرف شانه کرده بود، درست مثل پدرش، نحوه راه رفتنش، شانه‌های افتاده‌اش، عینک ته‌استکانی قهوه‌ای‌اش همه شبیه پدرش بود.

تا پیرمرد یک کارتن بیاورد حمال‌ها چند کارتن‌ آورده بودند و در کامیون چیده بودند.

پیرمرد ظرف غذایش را از خورجینِ روی ترک دوچرخه‌اش بیرون آورد، درست شبیه سپرتاس پدرش بود، وقتی دید حبیب نگاهش می‌کند، گفت:

  • بفرما، شام خوردی بابا؟!

وقتی گفت بابا دلش لرزید، انگار بعد از چند سال دوباره صدای پدرش را شنیده باشد.

صدای پدرش هیچ‌گاه این‌گونه محزون نبود، حتی آن روز که هواپیماهای عراقی خانه‌شان را خراب کرده بودند،باز هم صدایش محزون نشد و می‌گفت خدا را شکر همه سالم هستیم، همیشه در صدایش شور و زندگی بود.

پیرمرد منتظر جوابش نشد، لقمه‌ای گرفت و برایش آورد، لقمه را که دست حبیب داد کنار دوچرخه‌اش نشت، پیرمرد گفت:

  • صیادی؟!
  • ها!
  • ماهی‌هایت را دادی به سیدطالب؟
  • نه وقتی رسیدم، رفته بود!
  • من همسن تو بودم پالایشگاه کار می‌کردم، یکسال ده روز، میفهمی چنن؟!
  • ها! روزمزد!
  • بعد دیگه نخواستنم، من‌ هم پول نزول کردم!
  • چرا پول نزول کردی!

چشمان پیرمرد انگار چشمان پدرش، درشت، سیاه و با جذبه بود.

  • قایق خریدم، می‌رفتم صید! ماهی، میگو!
  • خو، قایقت کجاست؟! چرا حمالی می‌کنی!
  • زنم مریض شد من هم نتونستم برم دریا، نزول‌خورها اومدن قایقم بردن، دستم می‌بینی کجه،همون شب شکست، نتونستم برم بیمارستان، کج جوش‌ خورد.

حبیب بلند شد رفت از توی قایق سبد ماهی‌ها را آورد، گذاشت جلو پیرمرد:

  • این ماهی‌ها ببر خونه‌ات!

ماشین جلوی حبیب ترمز کرد و نوچه‌های ادریس پیاده شدند.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights