داستان کوتاه چاه
گرمای گزندهی آفتابی که وسطِ اتاق پهن شده آزارم میدهد. روی گلهای لاکی قالی ولو شدهام و دست روی کرکهای داغش میکشم. به قابعکس حضرت مریم با نوزادی در بغلش که روی دیوار اتاق اویزان است، نگاه میکنم. هالهی نورانی دور خودش و پسرش به دودی میزند و رنگهای زمینهی تابلو زرد شده است. کاش خدا هم مثل حضرت مریم یکی تو دامن من میگذاشت؟ ولی نه! بدون مرد چهشکلی تروخشکاش کنم؟ جواب مردم را چه بدهم؟ کاش اینجا صومعه داشت، آنوقت میرفتم راهبه میشدم.
پوست لبم را با دندان میکنم. مزهی خون را روی پرزهای زبانم احساس میکنم؛ درست مثل بچگیهایم که نوک سوزن را روی انگشت سبابهام میزدم و خون قرمز خوشرنگی بهاندازهی یک ارزن بیرون میزد و بنا میکردم به مکیدن. چقدر زود بچگی و جوانیام گذشت. چه موهایی داشتم، وقتی میبافتم مثل دم اسب میشد. حالا چی؟ موهایم شده اندازهی دم موش! راست میگویند که گیس آبِ دل را میخورد.
بلند میشوم و پرده را کیپتاکیپ میبندم. جلو آینه میایستم و به خودم نگاه میکنم. انگار بدنم آب رفته و کوچک شده است.
اه از دست این آفتاب سمج که ولکن نیست. از لابهلای درز پرده هم اتاق را روشن میکند. مثل آقاجون که همیشه کلهاش را لای در میکرد و با صدایی زمخت میگفت: «چرا در اتاقو میبندین… درو باز بذارین ببینم دارین چیکار میکنین!»
امروز دیگر فرق میکند. در را قفل کردهام. باید یک کاری بکنم. باید از این خانه بروم. این خانهی نکبتی طلسم شده. سهتا خواهر بدبختم را بگو که پاسوز من شدند. به من چه مربوط است؟ مگر من گفتم شوهر نکنند؟ آقاجون بود که میگفت آسیاب بهنوبت! کارهای خانه بهنوبت، توالت شستن بهنوبت، ظرف شستن بهنوبت! امروز هم نوبت من است. بهانه آوردم دلم درد میکند. خواهرهایم فکر میکنند دارم یائسه میشوم؛ آخر مدام گُر میگیرم و داغ میکنم.
تمام روز احساس خستگی میکنم؛ خیلی وقت است که مریض نشدهام. چند شب پیش، اخبار کانال یک میگفت: «اگر یک مدت طولانی مریض نشده باشید، احتمال اینکه به یک بیماری سخت مبتلا شوید بیشتر است.» یعنی میشود مریض شوم و بمیرم؟ آخر این هم شد زندگی؟
شیشهی عینکم کثیف شده. آخرین کتابی که خواندم اسمش بامداد خمار بود. چند سال پیش وقتی میخواندماش حالم خوب بود؛ از بی شوهری خوشحال بودم. برای اینکه زن توی داستان نمیدانم اسمش چی بود، حالا هرچی، چند بار شوهر کرده بود و بدبختتر شده بود.
سراغ کیف پولم میروم. چندتا دههزار تومانی و یک دوهزارتومانی کل سرمایهی زندگیام است، بهعلاوهی یک گردنبند یادگاری از مادرجون و ششتا النگو. با این پول کجا بروم؟ جمکران؟
چند بار شبهای چهارشنبه با عمهاقدس به جمکران رفتم و نامه در چاه انداختم. نوشتم ای امام غایب، ای منجی بشریت، یک شوهر… یک مرد؛ یک آقابالاسر… حالا هر عملهای که شد برایم از غیب بفرست ولی…
خدا میداند دست به دامن زنعمو شریفه شدیم. از آن خانمجلسهایهای حرفدربیار بود، اما در حسینیهی ارشاد کلی آشنا داشت. قرار بود اسم و مشخصات ما چهارتا خواهر را بدهد و آنها هم برای ما خواستگار بفرستند تا فرجی بشود و آقافرجی هم پیدا شود.
میخواستیم حقالزحمهاش را که سکهی تمام امامی بود، پیشپیش بدهیم، ولی قبول نکرد. گفت وقتی کار تمام شد، سکهها را میگیرند؛ یکی از خانوادهی عروس، یکی هم از خانوادهی داماد.
ما سهتا بهجهنم؛ خواهر آخریم زهره را بگو! بیچاره الان سیوسه یا سیوچهار سالش شده است. چند بار دیدم بوی سیگار میدهد و قرصهای جورواجور در کیفش پیدا کردم؛ فلوکسیتین، پوکساید… و عکسهای جورواجور از خودش میگیرد و تو صفحهی فیسبوکش میگذارد. فکر میکند با این کارها از آن دستگاه برایش شوهر بیرون میآید! خوب است حداقل او به دانشگاه رفت. آخرش چی شد؟ هیچی. او هم مثل ما نشست کنج خانه و در و دیوار را سک زد. آقاجونم میگفت: «مگه من مُردم که بذارم دخترم بره سر کار، زیرِ دست مردای غریبه واسه دو قرون سه شاهی؟ جای دختر تو خونهست تا بره خونهی شوهر! بعد هر غلطی خواست بکنه!»
امروز دیگر باید از این خانه بروم. تا هوا تاریک نشده، باید بروم.
نور به قبرش ببارد، مادرجونم میگفت: «همهتون شوهر میکنید و میرید سر زندگیتون.» اولین بار که زیر دلم درد گرفت، دوتا سیلی آبدار تو گوشم زد، من هم رفتم گوشهی انباری و کلّی گریه کردم. بعدش آمد با یک کاسه کاچی داغ و یک لیوان گلگاوزبان دمکرده و گفت: «زدمات که همیشه لپات مثل گل انار سرخ بمونه.»
لپهام مثل گل انار سرخ بود. شانزدهساله بودم و اسماعیل چند سالی از من بزرگتر! هنوز خواب آن بهارخواب را در آن بعدازظهر را که از پنجرهی بیرون نسیم بهاری میآمد، میبینم اسماعیل با آن چشمان سیاهش سفت بغلام کرد. یکیدو سال بعد به خواستگاریام آمد. وقتی روی مبل نشسته بود، پاهایش به زمین نمیرسید. موز را برداشت و درسته تو حلقش کرد. آنموقعها که موز پیدا نمیشد. جنگ بود. چقدر چِندشام شد. مثل ندیدبدیدها بود. حالا ببین همان کوتوله پنجسانتی برای خودش چه دبدبه و کبکبهای راه انداخته. الان چندتا بچه و چندتا آپارتمان شیک و ماشین مدلبالا دارد.
عقلم نمیرسید؛ حالا هر جوری حنّاق میکرد! مردیکهی آگوز. راستیراستی مگر من چهام است؟ در دنیا را که نبستهاند؟ خدا را چه دیدی؟ همیشه شعبان، یک بار هم رمضان.
امروز دیگر از این خانه میروم پرستار پیرزنی، پیرمردی میشوم. شاید پسری، خواهرزادهای، پسرخواندهای، کسی داشته باشند. مرد پیر نه! از قدیم گفتهاند: تیر به پهلو، به از پیر به پهلو! حاضرم تا آخر عمر کپک بزنم، ولی زن این حاجآقای میوهفروش نشوم. آب دهنش بوی تیزابه و موال میدهد! تازه نوه هم دارد، باز برای من پیغام میفرستد! همین است دیگر، آب که سربالا برود، قورباغه ابوعطا میخواند.
چقدر گفتم آقاجون برویم یک محلهی دیگر، دوتا خیابان بالاتر، شاید… میگفت: «بشین سر جات، هر جا بریم آسمون همین رنگه.»
پیش دعانویس، فالگیر، رمال، کجاها که نرفتم. تا آنسر دنیا هم رفتم؛ شاهعبدالعظیم؛ جادهی خاوران… رودهی قورباغه و مهرهی مار، پای ملخ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر هم استفاده کردم و اثر نکرد. یک روز دل گوسفند را درسته وسط شعله زرد و آبی گاز گذاشتم تا بسوزد و دل عاشق به تبوتاب بیفتد و سراغم بیاید. فردایش هم به بهانهی سر خاک مادرجون رفتن، خاکستر دل را با یک کاسه آب مردهشور دختر نابالغ بردم و توی قبرستان گَبرها خاک کردم. تا چند وقت بوی روغن سوخته به در و دیوار آشپزخانه چسبیده بود!
دفعهی بعد هزارپای زندهای را چهل بار با قیچی قطع کردم؛ بعد توی کاسه گذاشتم خیس بخورد و آبش را چهار گوشهی حمام و خانه ریختم. رو به قبله نشستم و گفتم بسمالله هر که کرد جادو، من کنم باطل!
نه اینکه کسی نیاید و در خانهمان را نزند؛ میآمدند، ولی بعد چی.. میرفتند و دیگر پیدایشان نمیشد.
میگفتند حاجصفری تک است. باطلالسحرش حرف ندارد. عاشق و شیدا را بیزار میکند، بیزار را عاشق. نازا را پسرزا میکند، دارا را ندار.
تا مرا دید، همه را از اتاقش بیرون کرد و بنا کرد به چرخاندن تسبیحش و زیرلبی ذکر گفتن، سیاهی تخم چشمهایش را بالا داد و گفت: «جن داری! یه جن کافر گبره! بختتو بسته! سیاه کرده! باید روی پای راستت دعا بنویسم و جنّتو ازت دور کنم!»
قلمش را در جوهر زد و یکسری حروف عربی کجومعوج روی پایم نوشت. از خجالت گوشهایم مثل سیخ مذاب کنار گاز پیکنیکیاش سرخ شده بود. آخر سر هم چند کاغذ تاشده کف دستم سفت فشار داد و گفت: «بکن تو مُتکّات و هر شب روش بخواب. به کسی هم چیزی نگو، تا چهل روز دیگه تو خونهتون سفرهی عقد پهن میشه!»
سر چهل روز داداش علی مُرد. به همه گفتیم ایست قبلی کرده، ولی خدا میداند چه کشیدیم. همه میدانستند معتاد بود، در حال مواد خریدن بود که مأمورها گرفته بودندش. چند وقتی در قرنطینه بود. وقتی از آنجا آمده بود، پاک پاک بود. یک خدانشناس گوربهگوری باز به او سرنگ میدهد و او هم خودش را خفه میکند. عکسهایش را آقاجون دیده بود؛ میگفت باد کرده بوده.
سر همان چهل روز، جنازهی تکپسر بابا، دردانهی حسنکبابی را دور خانهمان چرخاندند و توی قبرستان بیبیسکینه خاکاش کردند. بابا مثل لباسهای پهنشده روی بند همیشه دولا ماند. غیرتش هم نم کشید و کرکوپرش ریخت
آخرین باری که به عروسی رفتیم، چهار سال پیش بود. قشنگ یادم است، عروسی فائزه دخترخالهام بود. سر عقد با صدای هلهل و کِلکِل و نقلپرانی بغضم ترکید. نگاه به قیافهی خواهرهایم که کردم، ۱۳۹۰جگرم کباب شد. آنها هم که سرخی چشمهایم را دیدند، لابد دلشان به حال من سوخت. اشک توی چشمهایشان پر شده بود. همه به هم اشاره کردند. راه نبود بیرون بروم. مجبور بودم با چشمهای سیاهشده و دماغ سرخ، سر جایم بایستم.
من میدانم و خدای بالای سر که عجوزه قبل از عروسیاش عاشق بود؛ عاشق پسر همسایه. بعدش هم مدام به بهانهی خانهی ننهاش میرفت زاغسیاه پسره را چوب میزد. شوهر بیچارهاش هم فهمید و بیسروصدا طلاقاش داد. مردها حقشان است؛ دختر آفتابمهتابندیده مثل ما میخواهند چهکار؟
از آن به بعد چو انداختند که ما چشم زدهایم! دخترخالهی چشمسفیدم قسم خورده بود که دیده ما تو سفرهی عقدش خاک مرده پاشیدهایم. دیگر کسی ما را نه عروسی دعوت کرد، نه حتا نامزدی و پاتختی. خب پس دیگر از کجا باید ما را ببینند و پسند کنند؟
صدای کاسهبشقاب از بیرون میآید. زهره از پشت در اتاق داد میزند: «آبجی بیا، شام رو کشیدیم. غذا از دهن میافته. ساعت از نُه هم گذشته.
—————–
پاییز سال ۱۳۹۰
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید