در آوردن جوش و شکستن ناخن
درست همان روز که گفتم نه! من آدم این رابطهها نیستم، یک جوش بزرگ در آوردم. جوش دردناکی بود. آن قدر که دردش چند باری ازخواب بیدارم کرد. نمیدانم یک مرتبه از کجا پیدایش شد. مثل یک وصله ناجور نشست سمت راست چانهام. البته نمیدانم به آن قسمتی که جوش لعنتی در آمده بود دقیقاً کجای صورت میگفتند. نمیشد به آنجا بگویی کنارچانه. کمی این طرف تر و بالاتر. جایی بود که نه میتوانستی بگویی گونه، نه چانه! بهتر است این طور بگویم جایی که وقتی گریه میکنی خط اشک راه آنجا را میگیرد و میریزد.
این گلوله قرمز دردناک درست آنجا بود چند باری رفتم توی دستشویی اداره و حسابی فشارش دادم اما به جای این که محتویات آن بیرون بزند فقط قرمز شد و فشارم افتاد. آن قدر که دلم میخواست داد بزنم اما دادم را مثل یک کپسول چرک خشک کن درشت قورت دادم و صدایم در نیامد. توی آیینه دیدم که چقدر سرخ شدهام.از دستشویی که در آمدم همه فهمیدند و نصیحتم کردند که دست کاریش نکنم. اهمیتی ندادم. گفتم مهم نیست، خوب میشود. تو آمدی و به بهانه رفتن به دستشویی از کنارم رد شدی. انگار که یک مایع سیال در دلم آب شد و ریخت! مایع سرد با ارزشی که مدتی بود در دلم پنهانش کرده بودم وآن چیز وقتی تو رد میشدی ناگهان از دستم رها میشد و میریخت. احساس کردم که نفسم لحظه ای رفت و یادم نمیآید که چطور برگشت. فکر کردم کسی یکباره صدایم کرد و گفت نفس بکش احمق! گفت اگر نفس نکشی ممکن است توی اداره همه بفهمند چیزی بینتان هست و آبرویت برود. بعد من محکم نفس کشیدم. چند باری پشت سر هم و کوتاه.
سعی کردم عادی جلوه کنم اما تو نمیگذاشتی. وقتی نگاهت را متمرکز میکردی دیگر دستبردار نبودی. اگر من هم این طور میخواستم که همه چیز مثل قبل وعادی باشد تو نمیگذاشتی. رد میشدی حواست به من بود. ظاهراً با منشی حرف میزدی اما انگار منظور گفتگویت من بودم، میگفتی: (زندگی کوتاهتر از آنی است که بخواهی سخت بگیری و یا جملاتی این چنینی …) اصلاً انگار از هر طرف هزار تا چشم داشتی اما در عین حال کسی هم نمیتوانست بیاید و یقهات را بگیرد و بگوید چرا این قدر دقیق شده ای روی این خانم؟ طوری که جز خودم کسی نمیفهمید که مرا زیر نظر داری.
گاهی فکر میکنم حتی از کنار چشمهایت هم دو تا چشم داشتی و هر بار که دقیق میشدی نگاه نافذت را مثل چاقوهایی کوچک اما برنده به سمتم پرتاب میکردی. حتی یکبار که با هم رو در رو شدیم احساس کردم چیزی تیز صورتم را خراشید. بعد هم سوزشی را در کنار گردنم حس کردم. انگار که گردنم را با تیغ بریده باشند، سوختم. دست بردم به سمت گردنم. کاملاً خیس بود. انگار داشت خون میآمد. آن خون راه گرفت و از گردنم ریخت روی گردنبندی که رضا به مناسبت ششمین سالگرد ازدواجمان خریده بود. خون راهش را ادامه داد و رفت پایین تر. مثل مورچه ای که روی تنت راه میرود حرکت مایعش را روی پوستم حس میکردم. سعی کردم به روی خودم نیاورم اما چیزی داشت از گردنم میچکید و اگر میخورد به لباسم ممکن بود همه بفهمند که چیزی غیر عادی وجود دارد. خم شدم و از توی کشو یک دستمال کاغذی بیرون کشیدم و از گردن تا میان سینههایم را پاک کردم و نگذاشتم کسی بفهمد که خیس شدهام.تو دست برنمی داشتی و من هر روز داشتم ازاین همه زخم آب میشدم. اما تو هر بارسرحال تر از روز قبل میآمدی اداره.. با لباسی آراسته و متفاوت. انگار قبراق تر و جوان تر میشدی و از این که کسی را این طور زخم و زیلی کنی لذت میبردی. وقتی داشتم به سمت آشپزخانه میرفتم درست روبه رویم سبز شدی. در تلاقی چند ثانیه ای نگاهمان با آن چشمهای بی شرم و بی حیا مرا دریدی! و آنجا بود که حس کردم راستی چقدر چشمهایت شبیه چشمهای گرگ هستند. چشمهایی ریز، کشیده و بی رحم. گرگ میتواند وصف درستی از چشمهای درندهٔ تو باشد. موجوداتی که هرگز قلاده را به خود نمیپذیرند و رام شدنی نیستند. درست شبیه یک گرگ سیاه ورزیده که درکیمنگاه خود پناه گرفته تا در زمانی مناسب شکار خود را بدرد. پدربزرگم میگفت هیچ کس نباید سکوت گرگها را در زمستان باور کند چون خدا میداند کدام سحر، وقتی هوا گرگ و میش است بریزند و هر چه هست و نیست را بدرند و آفتاب که می زند میبینی همه جا را خون فرا گرفته ومردارهایی که خون به گردنشان دلمه بسته بی هیچ تحرکی مرگ را در خود پذیرفتهاند.
آن لحظه در آشپزخانهٔ اداره هیچ کس نبود. چاقو را از جا قاشقی کنار سینک برداشتم. دستهایم میلرزید. صدای نفسهایت را از پشت سرم میشنیدم. نزدیک شدی و آرام طوری که فقط خودم بتوانم بشنوم گفتی:
– خوبی؟
آب دهانم خشک شده بود. خودم را جمع و جور کردم و گفتم ممنون. در کابینت را بی خود باز کردم و سرسری داخلش را نگاهی انداختم. بعد یک بشقاب برداشتم. برگشتم دیدم تکیه داده ای به در آشپزخانه و طوری ایستاده ای که هیچ کسی نتواند داخل یا خارج بشود. میخواستم هر طور شده از آن مخمصه خلاص شوم که نزدیکتر شدی و نزدیک گوشم گفتی: تا کی میخواهی از دست من فرار کنی؟ برگشتم و درکابینت را محکم بستم. انگشتم ماند لای در کابینت و ناخنم از ته شکست. مشتم را بستم و لبهایم راحسابی گاز گرفتم که صدایم در نیاید. نمیتوانستم داد بزنم. تو خندیدی. خنده ای بی خیال و از ته دل …بعد انگار چیزی مثل یک خس خس سرخوشانه را از انتهای گلویت شنیدم.
گفتی:
– چی کار میکنی با خودت؟ بذار ببینم چی شد؟
و به سمت من خم شدی.
من چند قدم رفتم عقب تر و دستم را بردم پشت سرم.
– ممنون، چیزی نیست!
توی دستم نم ناک شد، حدس زدم که از این یکی هم دارد خون میآید. مگر یک نفر چقدر میتواند به آدم زخم بزند؟
با صدایی آهسته و همراه با پوزخند گفتی: خیلی مواظب باش وقتی من را میبینی، چاقویی چیزی دستت نباشد چون دستت را حتماً میبری …
سرم را انداختم پایین. سعی کردم چشمم به چشمت نیفتد، بعد با سرعت آمدم بیرون و رفتم به سمت اتاقم و نشستم پشت میزم. خانم رئوفی با تعجب نگاهم میکرد. دستم را آوردم بالا و ناخنم نگاه کردم. از اطرافش خون زده بود و میسوخت. وقتی تمام ناخنهایت سوهان زده و مرتب باشند یک ناخن شکسته خیلی دست آدم را زشت و نا فرم میکند. به خودم گفتم مهم نیست. صبر میکنم تا بلند شود.
دلم میخواست آن قدر قدرت داشتم که بیایم و بگویم بهتر است دست از این بازیها برداری و هر چه زودتر تمامش کنی. چون دیگر توان مقابله با آن چشمهای درنده را ندارم و راستش را بخواهی دیگرجایی از بدنم نمانده که زخمش نزده باشی. بهتر است تلفن بزنم، میگویم که این بار آخر است که با هم حرف میزنیم. فکر کن هیچ وقت یکدیگر را ندیدیم و با هم صحبت نکردهایم. دست بردم به سمت تلفن همراهم. گفتم هر چه باداباد. حرفهایم را باید بزنم. چند دقیقه قبل خودت پیامکی فرستاده بودی. دستم روی گوشی میلرزید. میترسیدم کسی اسمت را ببیند. گوشیام را بین دستانم پنهان کردم و بعد پیام را باز کردم. نوشته بودی: (دست از لجبازی بردار، نمیتوانیم از هم بگذریم، تا عمر داریم چشممان به چشم هم خواهم افتاد) خط بعد …راستی دستت چطوره زلیخا!؟ و یک شکلک خنده.:)..
گوشی را انداختم داخل کشو و درش را بستم، چند ثانیه بعد دستی انداختم و باز گوشی را آوردم بیرون و تایپ کردم..
– منظورتان چیست؟
چند لحظه ای گذشت، گوشی را توی دستم مشت کرده بودم و گذاشته بودمش روی حالت سکوت. گوشی لرزید و تکانی خورد. پیام را باز کردم. نوشته بودی:
حضرت یوسف که رد میشد تمام زنها و دخترها به جای میوه دستهایشان را میبریدند. شکلک خنده:). برای همین گفتم چاقویی چیزی دستت نباشد وقتی من را میبینی! شکلک خنده بزرگتر:)
با خودم گفتم یعنی چه؟ یعنی به جز من چند زن دیگر بودهاند که وقتی تو را دیدهاند ناخنشان را از ته شکسته باشند؟ زنانی که بدنشان پر باشد از زخمهایی که هر روز از تو میخوردند؟ صدای خانم رئوفی مرا به خودم آورد.
– چاقوت کو؟ رفتی چاقو بیاوری میوه پوست بکنی ها …! به دستم نگاه کردم. به ناخنم که وصله ای ناجور بود.. گفتم: آخ …ببخشید یادم رفت. خانم رئوفی زیر لب چیزی گفت که برایم اهمیتی نداشت. به بهانه دستشویی بلند شدم. چیزی گلویم را می فشرد و احساس میکردم در حال خفگی هستم. رفتم داخل و در را قفل کردم. توی آیینه دستشویی به خودم زل زدم. نمیدانستم دارد چه بلایی سرم میآید. چشمم به آن جوش لعنتی افتاد. هنوز هم جایش توی صورتم جلب توجه میکرد. از آن روز چند باری ترکانده بودمش اما باز هم چرک و خون آبه داشت. راستی چرا این جوش بدشکل خوب نمیشد؟ باز دست بردم و فشارش دادم، خیلی درد داشت. دردی که آمیخته به نوعی لذت بود. گریهام گرفت، سیفون را پایین کشیدم و زار زدم. جایش را زخم کرده بودم. مطمئن بودم با دستکاری هایی که کردم خوب نخواهد شد و جایش تا ابد خواهد ماند. صورتم را شستم و آمدم بیرون. به خودم گفتم مهم نیست، با لیزر درستش میکنم و صورتم میشود مثل روز اول. به سمت میزم برگشتم. دیدم یک جفت چشم سیاه درنده نشسته پشت میز من و دارد مرا برانداز میکند.
به محض این که مرا دیدی از جا بلند شدی و گفتی:
– صورتتان چیزی شده خانوم….؟ طوری وانمود کردی که انگار فامیلی من را از یاد برده باشی.
-آخ.. مثل اینکه زخمش کردهاید!
جواب ندادم و فقط بینیام را بالا کشیدم.
صدایی همراه با همان خس خس سرخوشانه شنیدم که میگفت: خون افتاده.. میروم برایتان دستمال کاغذی بیاورم …
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید