در ما هزار مرد و هزار زن به هزار زبان زندهاند
گفتوگو با ماهرخ غلامحسینپور، به بهانهی چاپ دوم مجموعه داستان «مرا هم با کبوترها پر بده»؛
– بخش نخست –
خواندن قصههایش برایم دردآورترین چیزی بود که در تمام این سالهای مهاجرت اجباری تجربه کردهام. زنده کردنِ لحظه به لحظهی رنجِ این اجبار. رنجِ این تنهایی که خودخواسته نبوده است هیچ وقت، نه برای من و نه برای او: ماهرخ غلامحسینپور. از نزدیک که میبینیاش چشمهایش داد میزند که دلتنگ است. دلتنگیاش از جنس دلتنگی خودم است و شاید هم عمیقتر. چون او هفت هشت سالی میشود که دلتنگ است و من نزدیک چهار سال… در قصههایش سعی دارد به جای همهی ما حرف بزند؛ به جای همهی ما زنان و مردانِ تنها. آنچه بهتر از هر چیز در قصههایش درک شده، همین محکومیت بشر به تنهایی ابدیست. میگوید: «در ما هزار مرد و هزار زن به هزار زبان زندهاند. ما گاهی بعضیهاشان را نشان میدهیم و غالبا بیشترشان را پنهان میکنیم. البته که هر انسانی برای خودش جهانی است. و همگان هم قصه خودشان را دارند. قصههایی که از هر زبان که میشنویم نامکرر است.»
بخش نخست گفتوگوی ما را در ادامه میخوانید.
آنچه در مجموعه داستان شما علاوه بر محتوای ملموس و هستیشناسانهی داستانها توجه مرا جلب کرد، دامنهی لغات گستردهای بود که برای نوشتنشان از آن استفاده کردهاید. لغات و اصطلاحاتی که بعضا خود من باید دنبال معنیشان در فرهنگ لغت میگشتم اما در عین حال، خیلی خوب در جملات و دیالوگهای این داستانها درونی شده و جا افتاده و باعث زیباتر شدن زبان داستانها شدهاند. این همه لغت و اصطلاح از کجا رسیده به ذهنتان؟ این به نظرم یکی از تفاوتهای عمدهی کتاب شماست با اغلب کتابهایی که از ادبیات داستانی ایران خواندهام. به جز آنهایی که داستانهایی دارند که در روستا یا شهرهایی غیر از تهران میگذرند و قاعدتا لغاتی جدید را به دامنهی لغات ما اضافه میکنند، داستانهای بقیه، اغلب از محدودیت دامنهی لغات و اصطلاحات رنج میبَرد. و نکتهی دوم، همانطور که گفتم، درونی شدنِ این همه لغت و اصطلاح برای مای خوانندهی ناآشنا، در داستانهای شماست. چگونه اینقدر درونی شدهاند با وجود غریب بودنشان برای ما؟ شاید چون برای شما غریب نبودهاند و آنها را در زندگی روزمرهی خودتان هم به همین شکلی که هستند به کار میبردهاید؟
توجه به فرهنگ بومی و اشارات محلی را تا آنجا که مطلب را ثقیل و دست نیافتنی نکند، زیبا میبینم. به هر حال ما در یک ظرف مکانی زیست کردهایم، وجود هر کدام از ما یک معرفه و مشخصه دارد. عمدی در این تاثیرپذیری و عرضهاش به مخاطب وجود ندارد بلکه در سرشت من نهفته و حتی در حرف زدن و زندگی عادی روزمرهام مشهود است. آن را بد نمیدانم هر چند به آن اصرار هم نمیورزم. این خود من هستم. اگر دقت کنید توجه به فرهنگ بومی روز به روز در ادبیات جهانی هم بیشتر ریشه میدواند. شما میتوانید هاروکی موراکامی را از فرهنگ کیوتو جدا کنید؟ یا مثلا اگر هند را از لابلای قصههای جومپا لاهیری بیرون بکشید چه از آنها باقی میماند؟ میشود هرتا مولر را وادار کرد به جای فکر کردن به رومانی چهل سال پیش، آلمانی بنویسد و آلمانی فکر کند چون به هر حال سالهاست در آلمان زیست میکند؟
ساده بگویم. من شکل متفاوتتری قصه مینویسم. امیدوارم درک کنید که ذکر این نکته برای طرح یک برتری یا نقطه ضعف نیست. طرح یک نوع تفاوت است. سالها شعر میگفتم. به هر دلیل شخصی شعر در من مُرد و امروز آن جوشش درونی به شکل قصهها در من سر برآورده است. در من قصهها و توالی و شکلگیری کاراکترشان، امروز هم تابع منطق عالم شعری گذشته مناند. نوعی کشف و شهود و مراقبه است که بر من فرود میآید. هر چقدر هم به کاراکترهایم در طول روز فکر کنم و باخودم در موردشان کلنجار بروم باز هم دستم نمیآید که باید چه بلایی سرشان بیاورم و وقت نوشتن – یکباره و یک نفس، نوشتن بی ادیت و بازنویسی – تکلیفشان را معلوم میکنم. کلمات هم همین حکم را دارند. میآیند و سرریز میشوند. من انتخابشان نمیکنم. تازه وقتی بازخوانیشان میکنم میفهمم که چه کلماتی مرا انتخاب کردهاند.
شاید متن نوشتهها و انتخاب کلمات و اصطلاحات بومیام به طور ناخودآگاه به نوعی پافشاری و تاکید برای بازیابی هویت من است که با مهاجرت کش و قوس پیدا کرده و گماش کردهام. راستش نمیدانم. یعنی فرایندش را در خودم به شکل درستی کشف نکردهام.
یک نکتهی دیگر در زبان داستانهای شما، شیوهی جملهبندیهاست که البته تقریبا میشود گفت هر داستان، سبک و سیاق خودش را دارد در این زمینه. و همین امر خودش به نظرم نشان میدهد که این مجموعه داستان چقدر متفاوت است از مجموعه داستانهای دیگری که از نویسندگان ایرانی در این سالها خواندهایم. اینکه در کتاب شما، با داستانهایی روبهرو نیستیم که ساختار زبانی همهشان شبیه هم باشد، خودش کلی حرف است. برایم بگویید چگونه توانستهاید این همه تنوع زبانی ایجاد کنید در این کتاب؟
شاید شما با من مهربانید که این تفاوت را «تنوع زبانی» میخوانید و بعضی منتقدان دیگر آن را ناشی از ناهمگونی و ناهماهنگی – یا شاید هم ناشیگری – میدانند.این ناهماهنگی و یا تنوع قصهها شاید به تصمیم یک باره من برای انتشار قصههایم برمیگردد. به اینکه مدتی طولانی به هر دلیل نامبارکی از نوشتن بازماندم. و یکباره این میل در درونم جوشید. عجول و شتابزده در طول دو ماه این قصهها را گردآوری کردم. تیغ سانسور دو قصه را ناکار کرد و مجبور شدم از دست نوشتههای قدیمی و قصههای قدیمیترم استفاده کنم. به هر حال همه این تغییرات باعث ناهماهنگی فضای کلی کتاب شد.
اما عامل اصلی این تنوع، میل من به تجربه همهی فضاها و حسهاست. خیلی وقتها از کنار مرد گدایی میگذرم که دلم میخواهد دنیای آن لحظهاش را تجربه کنم. این که خم بشوم و ساعتها به طور خمیده مردم را بپایم. دلم میخواهد حس زنی را که جا مانده یا جایش گذاشتهاند بگویم یا مردی که وامانده با زندگی .خودم را میتوانم جای آدمها بگذارم. به هر حال احساسات و عواطف انسانی جنسیت و سطح سواد نمیشناسند. و وقتی یک شخصیت میخزد زیر پوستم، بی میل نیستم جای او باشم و حتی جای کل عالم خلقت. این نوعی حس زورآزمایی در مولف است. این که تا چه حد مثلا از پس این ژانر یا این آدم خاص برمیآیم. در ما هزار مرد و هزار زن به هزار زبان زندهاند. ما گاهی بعضیهاشان را نشان میدهیم و غالبا بیشترشان را پنهان میکنیم.
البته که هر انسانی برای خودش جهانی است. و همگان هم قصه خودشان را دارند. قصههایی که از هر زبان که میشنویم نامکرر است. گر چه شکل روایت و پرداخت هم در این میان مهم است. اما برای من در درجه دوم اهمیت قرار دارد. آنچه که شاکله قصه من را شکل میدهد اتفاق است. قطعا در رمان میتوانیم ناتورالیسم را زیر پا بگذاریم اما بر این باورم که در قصه کوتاه با این کار فقط حیطه مخاطب را به مخاطب خاص و عام تقسیم میکنیم. من دنبال جذب مخاطب خاص نیستم. کارگاه قصه نویسی نرفتهام. البته این تعریف نیست. راستش اگر امکانش را داشتم میرفتم اما من خیلی دیمی و درونی کار میکنم. آدمهای قصهام همین آدمهای دور و برم هستند.
و اما یک نکتهی ساختاری دیگر، بحث زاویهی دیدها و راویهاست. اینکه بعضی داستانها حتی راوی مرد دارند شاید کار جدیدی به نظر نرسد، اما اینکه چقدر خوب از عهدهی تغییر زاویهی دیدها و راویها برای هر داستان به نسبت داستان دیگر برآمدهاید برای من بسیار جالب توجه بود. خودتان اصرار داشتید که این داستانها از این نظر اینقدر با هم فرق داشته باشند یا خود به خود و با توجه به فضا و محتوایشان، اینگونه ساخته شدند، شکل گرفتند و پیش رفتند؟
همه ما هم یک زن درون داریم هم یک مرد درون. من از زن و مرد درونم برای نوشتن داستان آدمهای دور و برم کمک میگیرم. با آنها همذاتپنداری میکنم. تا حالا پیش نیامده در مورد شکل روایت یا زاویه دید با خودم در جدال باشم. یک باره به ذهنم میرسد که این اتفاق را باید من بگویم، یعنی زن درونم بگوید و اما آن یکی را بهتر است مرد همسایه بگوید که در من سرک میکشد و وجود دارد. من هم گاهی دنیایش را درک نمیکنم و حس و حالش را.
بحث تنوعگرایی شما در ساختارهای زبانی و زمانی و فُرمی که برای این داستانها انتخاب کردهاید به همینها ختم نمیشود. اینکه یک داستان بیشتر با دیالوگ پیش میرود و دیگری با جریان سیال ذهن. اینکه یکی در گذشته میگذرد و دیگری در حال. و چندین و چند بحث دیگر. خلاصه که مدام دارید از هر داستان به داستان دیگر، خواننده را شگفتزده میکنید. لذت میبرید از اینکه خواننده شگفتزده شود؟ قضیه چه بوده اصلا؟ در فکرتان چه میگذشته وقتی داشتید این همه تنوع به خرج میدادید در شیوهی نوشتن هر داستان به نسبت داستان دیگر؟
دقیقا. اولین کتاب اثرگذاری که خواندم «داستانهای چشم نداشتنی» روالد دال ، نویسنده ولزی بود. دال از هر قصه به قصه بعدی شگفتزدهام میکرد. هنوز تم و فضای قصهها را به خوبی از برم و به خاطر دارم. قبل از آن قصههای زیادی خوانده بودم که در خاطرم نمانده و بعد از آن هم. اما تاثیر متحیر کردنم در هر قصه کتاب روالد دال مرا به وادی شگفتزده کردن مخاطب کشاند.
برای من داشتن حادثه و شگفتزده کردن مخاطب اهمیت داشت نه بازیهای زبانی. از ادا درآوردن به معنای ساختارشکنی خوشم نمیآید. نه اینکه فرم مهم نیست. اما من معتقدم فرم و بازیهای زبانی در داستان و به خصوص در داستان کوتاه باید درخدمت روایت باشد. شاید در شعر بشود شکل دیگری اندیشید. لایه لایه و سخت. حتی در رمان هم دستت برای این بازیهای زبانی بازتر است. اما من در قصههایم با قلمبهگویی به دنبال به ارگاسم رساندن ذهنی عده بسیار معدود و خاصی از مخاطبان سختپسند نیستم. بر این باورم که این قصههای نامعهود و پر از تکنیک و لایه و بی مکانی و بی زمانی و حتی بی روایتی که شرح یک روز کسالتبار بی اتفاق است غالبا، باعث قهر خواننده با اثر میشود. کنش و کشمکش از عناصر بنیادین و لازمه داستان کوتاه است. این که هر چه سختتر و غیر قابل فهمتر و بی قصهتر بنویسی با سوادتری، یک گزاره کاملا غلط است. داستان نویسی کوتاه در سراسر جهان رو به ساده نویسیهای ملموسی میرود که غالبا همدلی و همدردی برانگیزند.
این شکل تعریف من است که شاید خوشایند شما یا بسیاری نباشد. شاید بشود لیبل یا برچسبهای مختلفی به آن چسباند. اما این روشی است که من با آن احساس سرخوشی میکنم و تصور میکنم لابد کسانی هم هستند که بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. و من برای همانها مینویسم.
ادامه دارد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.