در ناگزیریِ دادخواهی و بخشش
پیش از آغاز: مقالهی زیر در بهمن ۱۳۷۸ یا فوریه ۲۰۰۹ نوشته شده و نخستین بار در کتاب علی: بازتابهائی بر زندگی کوتاه احمدعلی وهابزاده (ونکوور: سابویژن، ۱۳۸۸/۲۰۰۹) منتشر شده است. اکنون این نوشتار را در آستانهی بیستوسومین سالگرد اعدامهای جمعی سال ۱۳۶۷ برای نخستین بار، و با ویراستاری نو، در اینترنت منتشر میکنم.
کتاب علی زندگی کوتاه احمدعلی وهابزاده (۱۳۶۷-۱۳۴۴) را به یاد میآورد و مرگ او را به اندیشه مینشیند. این کتاب یادها و یادوارههای یک خانواده را کنار هم میگذارد تا از دغدغهای نهفته سخن بگوید: چگونه میتوان از بیهمتائیِ زندگیِ فردی سخن گفت در جامعهای که در آن جای فردیت بس تنگ است و گوهرِ ارزشمند زندگی هر فرد بازیچهی حکومتهای خودسر و تابع هیجانهای سیاسی و موجهای خشونتی همهگیر میشود، اجتماعی که در آن جنبههای ارزشمند و یگانهی زندگی افراد به گونهای ارزان تودهای و جمعی میشوند؟ کتاب علی ناگزیر فراخوانی همگانی نیز هست برای دادخواهی نسلی که خود و آرمانهایش بیسبب قربانی تراژدی بیفرجام خشونتهای سیاسی همهگیر در ایران معاصر شدند.
ـــــــــــــــــــ
به ناچار با این واقعیت میآغازیم که بله، [کردارِ] نابخشودنی وجود دارد. آیا آنچه نابخشودنی است، در حقیقت همان چیزی نیست که باید بخشیده شود؟ همان که بخشش را فرامیخواند؟
ژاک دریدا، دربارهی بخشش
بیستو سه سال از فاجعهی نسلکُشیِ زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷، سی سال از آغاز دههی خشن و مرگبارِ شصت، و بیش از سی و دو سال از آغاز خشونتهای لجامگسیخته در ایران میگذرد. خشونتهای پساانقلابی به مرگ دهها هزار ایرانی انجامیده و میلیونها شهروند ایران را زخمدار و ناچار از ترک زادگاه کرده است. ابعادِ چنین فاجعهی انسانی و نیز ژرفای آنچه بر یکایکِ ما جاندربُردگان از حوادث آن روزهای سیاه رفته است به گونهای غمبار شگفتانگیز مینماید. گسترهی این فاجعه حتی بزرگتر از کُشتنِ چند هزار زندانیِ وجدان است که اکثر آنها تنها به خاطر پافشاری بر اندیشهها و باورهایشان، و نیز دفاع از حرمت فردی و انسانی خویش مورد شکنجهها و آزارهای بیپایان قرار گرفتند، و در جلسههائی به نام «دادگاه» که عاری از وجاهت قانونی و انسانی بودند، دست آخر جانشان را از دست دادند. با آزار و در بند کشیدن و نابودی هزارها کنشگر سیاسی، صاحبمنصبان رژیم پیشین، اعضای اقلیتهای قومی و دینی، و نویسندگان و روشنفکران سکولار، حکومت ایران هزارها خانواده را از وجود و حضور عزیزان خود محروم کرد. فرزندان و همسران و پدران و مادران را از آغوش خانوادهها ربود. کودکان بسیاری را یتیم کرد. دهها هزار اعضای خانوادههای زندانیان را که عاشقانه از پی عزیزان در بندشان از زندانی به زندان دیگر و از شهری به شهر دیگر و سپس به گورهای جمعی و «لعنتآبادها» رفته و میروند، سالها به گونهای مستمر مورد آزار و اهانت قرار داد، بارها دستگیرشان کرد و کتکشان زد. بدین گونه، خانوادههائی که یگانه گناهشان داشتن عزیزی در زندان بود، در زندانی بزرگتر به بند کشیده شدند و در هر فرصتی مورد تحقیر و آزار قرار داد. دههی شصت آیندهی ایران را از نسلی که میخواست در ساختن میهن خود سهیم باشد، محروم کرد. کوشندگان و انسانهای باوجدانی که از زندان و مرگ جان به در بُردند، ناچار از گریز شدند ــ روندی که در درازنای آن سالها انگیزهی تبعید و مهاجرتِ دستکم سه میلیون ایرانی شد. این فاجعه امروز به محرومیت غمبارِ دهها هزار پدر و مادر سالمند از حضورِ مهربانِ فرزندانِ مهاجرشان انجامیده، آنگاه که روح و جسم این زیبایانی که رنج طاقتفرسای زندانی بودن و کشتار همگانی فرزندانشان را تاب آوردند و اکنون بیش از هر زمان نیازمند حضور و تیمار فرزندان خویشاند. فاجعهی نسلکُشی همانا محروم کردن نسل امروز است از باوجدانترین گروه اجتماعی از شهروندان ایران، آنان که علیرغمِ دشواریهای بسیار در احترام به شخصیتِ انسانی خویش به ستمگران بیرحم نه گفتند، خویش را به فساد چیره بر زادگاه نیالودند، راهِ سرزمینهای بیگانه پیش گرفتند، رنجِ دوری از یار و دیار را تاب آوردند و… سپس در خاک حاصلخیزِ دیارِ غُربت شکفتند و ریشه دادند. و چه زیبا بالیدند.
به راستی هنگامی که به گذشته مینگریم و ایرانِ انقلابی را به یاد و عبارتِ معروفِ «نسل سوخته» را به خاطر میآوریم، میبینیم که این «نسل سوخته» در واقع ترکیبی از افقهای سه نسل است: نسل من و ما، جوانان پُر شور و آرمانخواهی که در انقلاب شرکت جستیم و آن را چرخشی تُند به سوی آرمانهای خویش دیدیم؛ نسل مادران و پدرانمان که چه بسا کمتر از ما آرمانخواه نبودند، اما بهای سنگین کنشها و تصمیمهای سیاسی ما را آنان نیز پرداختند؛ و نسل جوان امروز، که بسیاری از آنان فرزندان همان جوانان آرمانخواهی هستند که اکنون به میانه سالی رسیدهاند، کسانی که از ایران آرمانی محروم شدند، یا واقعیت فرسایندهی زندگی زیرِ حکومتی اسلامی را به ناچار و با تلخی پذیرفتند، و یا فرزندان جامعهای شدند که پدران و مادرانشان «از بد حادثه اینجا به پناه» آمده بودند و ناگزیر ایران برای آنها نه یک آرمان که نام سرزمینی بود در قصهای غمانگیز که در تاریخی دور رُخ داده و به پایان رسیده و از آن جز چند تصویر، خبرهای گهگاهیِ رسانهای، یا یادهای در حال زوال بزرگترهایشان، چیزی برجا نمانده بود.
گستردگیِ آنچه بر ما، جوانان دههی شصت، رفت را شاید به خوبی بدانیم. به گمان من، امّا، هنوز هم به درستی از ژرفای زخمی که برداشتهایم، آگاه نیستیم. و این جای درنگِ بسیار دارد و جای ژرفاندیشی پیرامونِ جایگاهِ امروزین خویش ــ جایگاهِ مائی که از آن روزهای خشونتِ لجامگسیخته و اهریمنانه جان به در بردهایم. از همین روست که مسئولیت به یاد آوردنِ آنچه بر ما و بر نسل ما رفته بر شانههایمان سنگینی میکند. نیز درست از همین روست که باید فردای جمعی خویش را بیندیشیم و در این امر درنگ کنیم که با آنان که ما و عزیزان ما را قربانی خشونت کردند، و ما را از بودن در کنار عزیزانمان برای همیشه محروم کردند، چه رفتاری باید داشته باشیم؟ اساسیترین پرسش آن است که با مرتکبینِ خشونت لجامگسیخته و جنایتهای هولناکی که بر ما و عزیزانمان رفته چگونه رفتار کنیم تا به اهریمنهائی مانند آنها بدل نشویم؟ چگونه رفتار کنیم که قربانیِ خشونت خود عاملِ خشونت نشود؟ از این رو، جای آن دارد که دربارهی آیندهی جامعهای بیندیشیم که در آن فرزندانِ عاملانِ یک جنایت ملّی، از سوئی، و بازماندگان و فرزندانِ قربانیانِ همان جنایتِ گسترده، از سوی دیگر، ناگزیر در کنار یکدیگر خواهند زیست بیآن که هیچیک فراموش کرده باشند از کجا آمدهاند. از این رو، امروز باید آشتی ملی را جدّیتر بیندیشیم.
■
چنین مینماید که سخن گفتنِ توأمان از دادخواهی و بخشش متناقض باشد. از سوئی، آماجِ دادخواهی اعلامِ ستمی است که بر قربانی رفته و انگیزهی دادخواهی همانا بازگرداندن عدالت به موقعیتی بیدادگرانه است که در آن کسی (یا کسانی) مورد ستم قرار گرفته و بر او (یا آنها) زخمی زده شده است. از این رو، دادخواهی برای تیمار و بهبودِ زخمی است که بر فرد، بر حافظه، و بر رفتارِ اجتماع سنگینی میکند و این زخم نه تنها بر قربانی، بل بر قانونی بنیادین که ژرفتر و از این رو جهانشمولتر از قانونهای مشخص کیفری هر جامعه و دولت است نیز وارد شده است. از این رو، دادخواهی ناگزیر کیفرخواهی نیز هست، کیفری که با اِعمالِ قانونِ مدافعِ حقِ قربانی بر مقصر، قربانی را تکریم میکند، به جایگاه شایستهاش در جامعه بازمیگرداند، و به اجتماع نشان میدهد چگونه میتوان حیثیت و مقام قربانی و قانون را همزمان اعاده کرد. از آنجا که دادخواهی به ناچار به کیفرخواستِ مرتکب دست مییازد تا شرفِ اجتماع را پاس داشته و بر همگان یادآوری کند، پس پادافره ناگزیر گونهای انتقامگیریِ اجتماع و قانون است از مقصر. هیچ کیفری تهی از انتقام نیست. گاه حضورِ عنصرِ انتقام در کیفر هویداست و گاه نهفته: هر چه زخم وارد آمده بر وجدان جمعی بیشتر سنگینی کند، اجرای قانون بنیادین در موردِ مقصر بیشتر و بیشتر به انتقام جمع از فرد یا اقلیتِ خطاکار مانند میشود.
نکته مهم در مورد نسلکشی در ایران، که با گردش یک قلم ناگهان به قانون بدل شد، آن است که اهمیت قانونی بنیادین ــ مانند منشور حقوق بشر ــ در آن نهفته است که چنین قانونی به ریشهی قانونمندیِ ظاهریِ حکومتهائی که بر تحمیل زور و خشونت کلاهِ شرعی و قانونی میگذارند، تیشه میزند، و از این رو به قربانیِ خشونت فرصت آن را میدهد که بیدادمندیِ قانون سرزمین خویش را به چالش گرفته و با اتکا بر قانونی بنیادینتر، قانون خشن و سرکوبگرانهی سرزمین خویش را از وجاهت قانونی و وجدانی تهی کرده تا مسئولین حکومت نتوانند به بهانهی مأمور قانون بودن در شرایطی خاص از بار مسئولیت فردی خویش در خشونت و کشتار شانه خالی کنند. مسئول اعمال هر کس خود او و تنها خود اوست و هم اوست که روزی باید پاسخگوی کنش بزهکارانهی خویش باشد.
از سوی دیگر، از آنجا که بخشش در جستجوی کیفر نیست، به خودی خود از عنصرِ انتقام تُهی است. خاستگاهِ بخشش آگاهی به ستمِ رفته و زخمِ وارد شده بر قربانی است. امّا بخشش، به ویژه، بر دستِکم یکی از دو نکتهی زیر نیز پای میفشارد: نخست آن که، این در جوهر دادخواهی است که دادخواهی همیشه دیر و ناگزیر از پسِ بیداد میآید. و دریغا که این بخشی از انسان بودن ماست که کیفرِ یک بزه از محوِ نقشی که بیدادِ رفته بر زندگیِ قربانی (یا بازماندگانِ قربانی) زده است ناتوان میماند و هیچ کیفری نمیتواند زندگیِ قربانی یا بازماندگانِ ستم را به دورهی پیش از بیداد بازگرداند. از این رو، جای زخمی که بزهکار بر جسم و زندگی و روان قربانی زده، همیشگی است. دودیگر آن که، کیفر در بسیاری موارد همانا قانونمند کردنِ انتقامِ جامعه است از بزهکار تا (ظاهراً) وجدانِ جمعی را از سنگینیِ خاطرهی خشونت و زخم برهاند. بخشش، همانندِ دادخواهی، ریشه در بیداد دارد. هم دادخواهی (و کیفرخواهی) و هم بخشش را زخمِ کنشِ ستمگرانه سبب میشود. نامِ دیگرِ چنین کُنشی خشونت است از آن رو که کنش خشونتبار، با اعمالِ زور، زندگیِ دیگری را از مسیر عادی آن برون آورده است. از همان لحظهی اِعمالِ خشونت، کنشِ بیدادگرانه و خشونتبار برای همیشه زندگیِ قربانی را نقش خواهد زد.
از این رو، پس از تجربهی خشونت و زخم خوردن از دیگری، هر دو واکنشِ ممکن و هر دو تصمیم ممکن ــ هم دادخواهی و هم بخشش ــ همزمان بر قربانیِ بیداد پدیدار میشوند. در اینجاست که فردِ موردِ ستم قرارگرفته به ظاهر در برابرِ انتخابی سخت قرار میگیرد: یا داد بخواهد از بیدادِ رفته بر وی، یا ببخشاید. امّا چنین انتخابی تنها و تنها ظاهری است. گفته شد که دادخواهی همانا اعمالِ قانونِ بنیادینِ حقِ فرد است برای آن که از گزند خشونتِ خودسرانه و اهریمنانهی دیگری در امان باشد. چنین قانونی بنیادی است زیرا نه بر پایهی قوانین حقوقی یک کشور یا جامعه که بر پایهی احترام زایل نشدنی به وجود، حرمت، و کرامت انسان قرار دارد. یعنی احترام به هستی و زندگی هر فرد انسانی پایهایتر از، و مقدّم بر، قوانین حقوقی هر کشوری است. اگر دادخواهی از خشونت رفته بر قربانی و کیفر بزهکار از بازگرداندنِ روحِ این قانونِ بنیادین و پیشاحقوقی به جامعه و به قربانی ناتوان باشد، دادخواهی به خونخواهی و انتقام بدل میگردد. بخشش نیز بر این نکته پای میفشارد که بازگرداندنِ روحِ احترام به وجود انسان را میتوان بدون کیفرخواهی به انجام رساند، درست از آن رو که جای زخمِ زده و خشونتِ رفته بر فرد هماره بر پیکر و بر روان او ــ و نیز بر حافظهی جمعی اجتماع تا آنگاه که نسلی یاد خشونت را زنده نگهداشته و آن را به بخشی از فرهنگ و تاریخ اجتماع بدل کنند ــ به جا خواهد ماند.
از این رو، ما در برابر فاجعهای به گسترهی دو نسلکشی (۶۱-۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ ) در سالهای پساانقلابی، آنگاه که دستکم در ساحت اندیشه واکنشهای ممکن به این فاجعه را سبک و سنگین میکنیم، ناچار از سنجیدن دو عامل مهم هستیم: یکی در نظر گرفتن جنایت رفته بر یک نسل است که بیتردید بِزهی است شایستهی پادافره و کیفر، و دیگری پافشاری بر به یاد آوردن آنچه بر ما رفته که مبارزهایست علیه فراموشی. روشن است که این دو عامل از یکدیگر جدا نیستند.
بدین ترتیب با دو دشواری بزرگ روبرو خواهیم شد: نخست، کدامین گزینه و کدامین واکنش را برگزینیم تا دادخواهیِ ما زخمیانِ این جنایت به انتقام بدل نشود. آنان که چون این نویسنده رویدادهای فردای انقلاب را در یاد دارند میدانند که گرایش به دادخواهی میتواند به خونخواهی کور و جمعی بیانجامد، آنگاه که داوری در مورد عامل خشونت تهی از متانت و دوراندیشی اجتماعی باشد و داور تهی از حس عطوفت و انساندوستی و فارغ از اندیشهی اینکه برآیند داوری به چگونه جامعهای خواهد انجامید. پس در انتخاب گزینهای برای آن که چگونه به دادخواهی برسیم باید به این بیندیشیم که داد خواستن ما چه میراثی برای نسل آینده بر جا خواهد گذاشت. هر چه نباشد، امیدوارم که در دل ما زخمیان آن سالها آرزوئی جز این نباشد که نسل تازه، نسل پس از ما، بتواند در فضائی زندگی کند که چون دوران پساانقلابی که ما از سر گذراندیم، زهرآگین، خشن، و انتقامجویانه نباشد. راهی که این دادخواهیِ تهی از خونخواهی میپوید ناگزیر به بخشش میرسد. اگر آرزو داریم روزی مانند آنان که خودسرانه بر ما ستم راندند، و عزیزان ما را با سنگدلی شکنجه کردند و کُشتند، نباشیم، جز بخشش راهی نداریم.
و همین نکته ما را به دومین دشواری بزرگ میرساند: برای ما که اقبالِ زنده ماندن را داشته و به تقدیرِ زمانه حافظانِ آن دورهی سیاه ماندهایم، روشن است که بخشش میتواند به فراموشی بینجامد و این ستمی است دوگانه در حقِ دادخواهانِ یک نسلکُشی. از آنجا که میخواهیم چنان ببخشائیم که فراموش نکنیم، ناگزیر از خواستنِ همزمانِ دادخواهی و بخشش هستیم.
■
پیشتر از دیرکردِ همیشگیِ دادخواهی گفتم. برای قربانیِ خشونت و خانوادهی او ــ برای هر دادخواهی در هر کجای دنیا ــ هرگونه عدالتی تنها از پسِ واقعهای تلخ و بیدادی ستمگرانه میآید. بنابراین اگر بر معنای عدالت و داد پا بفشاریم، به این حقیقت میرسیم که برای قربانی، به صِرفِ قربانی شدن او، عدالت پیشاپیش از دست رفته است. به دیگر سخن، در همان لحظهای که کنشِ ستمگرانه فردی را مورد بیداد قرار میدهد، اجرای عدالت در مورد قربانی ستم و خشونت ناممکن میشود. در جوهرِ وجود و زیستِ جمعی انسانی است که عدالت فریادرس نیست. از این روست که دادخواهی هرگز نمیتواند بیداد رفته و خشونت انجام شده را ناپدید کند یا از یاد و زندگیِ قربانی (یا قربانیان) بیداد بزداید. آنچه شده، شده، و در شدنش فرد یا افرادی از اجتماع را برای همیشه زخمدار، و به قربانی بدل، کرده است. دادخواهی در واکنش به کنشی در گذشته پدیدار میشود، اما از آنجا دادخواهی که نمیتواند گذشته را از نو بنویسد و کنش بیدادگرانه را از دلِ تاریخِ زندگیِ قربانی و یا حتی از یاد او بیرون بکشد، پس دادخواهی ناگزیر از آیندهگری است و به ناچار بدین امر میپردازد که چگونه از رُخ دادن خشونتهای مشابه در آینده پیشگیری کند. برآیندِ دادخواهی پدیداریِ قانونی است که از بیداد مشابه در آینده پیش گیرد. افزون بر این، با اِعمال داوری در مورد کنش بیدارگرانه، دادخواهی در همان حال قربانیِ خشونت را محترم شمرده، وی را گرامی داشته، و از او اعادهی حیثیت میکند. و این برآیند اجتماعی و آموزشی روندِ قانونی و اجتماعی و فرهنگی دادخواهی است که این پیام را به جامعه میدهد که کنشهائی چنین در آینده تحمل نخواهند شد.
زنهار چنین مباد که دادخواهی به خونخواهی بدل شود. عدالت انتقام نیست. اگر این گزاره را بپذیریم، پس بنابر اهمیت سیاسی و اجتماعی آن، دادخواهیِ نسلکشی و خشونتی که بر کوشندگان سیاسی ایران در سالهای شصت رفته به ناچار نقشی از یک ایرانِ آینده را پیشاروی بازماندگان آن خشونتها و اجتماع ایران میگذارد. دادخواهی این نسلکشی هم جنبهی قانونی و هم جنبهی اجتماعی و آموزشی خواهد داشت و از رشد خشونت در جامعه پیشگیری خواهد کرد. آیندگیِ ناگزیر دادخواهی این پیام را میدهد که ما دادخواهان این نسلکشی نمیپذیریم از این پس در دنیائی زندگی کنیم که در آن زمینهی چنان بیدادهائی وجود دارند. دادخواهی ما، از سوئی به منظور تکریم قربانیان است و یادآوری از آنها در تاریخ، و از سوی دیگر، به قصد تهیهی مقدمات قانونی جامعهای است که از این پس نتواند شاهد جنایتهائی چنین خودسرانه و گسترده باشد. پس دادخواهی به معنای خواستن دنیائی نو و منصفانه و تهی از خشونت است.
خودداری از تبدیل دادخواهی به خونخواهی است که بخشش را برای ما که در برخورد با شهروندان بزهکار ــ و از جمله عاملانِ کشتار همگانی چندین هزار نفره ــ از معیارهای انسانی پیروی میکنیم ناگزیر میسازد. هم پادافره و هم بخشش نظر بر رهائیِ وجدان جمعی از سنگینیِ بار خشونت رفته دارند. با کیفر بزهکار، اما، پادافره راهی برای پیشگیریِ ساختاری و قانونی خشونت ارائه نمیکند. بخشیدن بزهکار چشمپوشی از بزه وی نیست، بل دقیقاً به یاد آوردنِ کنش خشونتبار رفته بر قربانیان است. آنچه بر عزیزان ما رفته غیرقابل بخشش است و خشونت چنین شریرانه را نمیتوان بخشید. اما نبخشیدن بزه را نمیتوان به نبخشیدن بزهکار تعمیم داد. اگر آماج ما ساختن اجتماعی تازه است، باید دور باطل خشونت را در زادگاه خویش در جائی به پایان بریم. از آنجا که تنبیه بزهکار خشونت را تداوم میبخشد، چنین تنبیهی در واقع پاداشی برای کنش خشونتبار است. از این روست که بخشش به جای تنبیه عاملان جنایت وظیفهی قانون میبیند که به توانبخشی روحی و فردی بزهکاران و به توانبخشی اجتماعی و فرهنگی جامعهای بپردازد که وجدانش از این نسلکشی زخم برداشته است. بخشش اعطای حقوقی است به عاملان یک نسلکشی دهشتناک، همان حقوقی که عاملان چنین جنایتی از قربانیان خود دریغ کردند. کنش بخشش را نباید امری خصوصی و امتیاز شاکی در نظر گرفت. درست است که قربانیِ خشونت حق و امتیازِ دادخواهی را داشته و دارد. در مورد کیفرِ بزهکار، قانون امتیازمندیِ قربانی را در مورد دادخواهی از آن خود میکند و از طرف قربانی به کیفر میپردازد. اما آنگاه که بخشیدن بزهکار را میاندیشیم میبینیم که قربانی یا بازماندهی خشونت امتیازمندیِ خود را حفظ میکند از آن رو که کنش بزهکار را محول به قوانین پیشداده نمیکند. اما چون بخشش بیرون از قانون انجام میگیرد برای اجتماعی کردن اثر تصمیم قربانی به بخشش، جامعه نیاز به نهادی موقت دارد که امروز آن را «کمیسیون حقیقت و آشتی» مینامیم. بخششی که نخواهد به فراموشی بینجامد و خشونت را ببخشد، باید از راه این نهاد اثر اجتماعی و آموزشی خود را منتشر کند و بر اجتماع تأثیر بگذارد. عاملان خشونت باید در برابر کمیسیون حقیقت حاضر شده، به شرح کردههای خود پرداخته، و با قربانیان خود یا خانوادههای آنها روبرو شوند. آنان باید بفهمند با قربانیان خود چه کردهاند و باید کردههای خشن و اهریمنانهی خود را از منظر قربانی ببینند. در روند توانبخشی اجتماعی، این بخشودهشدگان در ازای بزه نابخشودنی خود به خدمت به اجتماع میپردازند تا بتوانند در میان مردمی که از بزه آنان زخمدارند به زندگی عادی خویش ادامه دهند.
بخشش، همچو دادخواهی، آینده نگر است و رو به سوی ساختن دنیائی بهتر دارد. بخشیدن امروز ماست که تعیین میکند چه جامعهای را برای فردای ایران میخواهیم. دادخواهیِ همراه با بخشش شرط تکریم، احترام و اعادهی حیثیت از قربانیان خشونتی خودسرانه و نیز شرط ایجاد آشتی ملی برای فردای سرزمین ماست. دادخواهی ضامن حضورِ شهروندی ما و بخشش ضامن حضور انسانی ماست در اجتماعِ آینده.
■
بازگردیم به آنچه در آغاز گفته شد: جنایتی که در حق ما شد و آنچه بر ما کردند ــ بر ما کشتگانِ بیدارِ سالهای شصت و شصتوهفت، بر زندانیان سیاسی آزاد شده که سالهای طلائی زندگی خویش را زندانهای بیرحم و پررنج از به سر آوردند، بر زندانیانی که به دست خویش جان خود ستاندند تا از اهریمنی که بر جانشان پنجه انداخته بود رها شوند، به انبوهی از آنان که امروز از بیماریهای روحی برخاسته از آن سالها رنج میکشند، به فرزندانِ مادر و پدر از دست داده، به مادران و پدرانِ فرزند از دست داده، به زنان و مردان همسر از دست داده، به یارانِ یار گمشده، به دلهای غمگین و شکستهای که از دل سیاه آن سالها به امروز رسیدند، به تبعیدیان و مهاجرانی که از زادگاه دور افتادند، به آنها که در سن کهولت از امنیت حضورِ فرزندان و نوههای خویش در کنار خود محرومند و سالهای واپسین زندگی خویش را در تنهائی سپری میکنند… آنچه بر ما رفت نابخشودنی است. هم از این روست که ناگزیر از بخشیدن هستیم. و اگر میبخشیم باید آگاه باشیم که با وجود بخششِ کنشی نابخشودنی دریافتگر عدالت نخواهیم بود و بیداد رفته بر ما و عزیزان ما، با وجود بخشش ما، به داد و به عدالت راه نخواهد برد. و دریغا که این ناسازهی کنش بخشش است. و هم از این روست که در لحظهای که تصمیم به بخشش میگیریم باید بدانیم که بخشش ما بیقید و شرط است. بخشیدن ما نباید تابع دستاوردها و برآیندهای جنبههای اجتماعی و سیاسی و دادخواهانهی کنش بخشیدن (که پیشتر بدانها اشاره کردم) باشد و نباید برآمده از معادلات و محاسبههای سیاسی و اجتماعی باشد.
از این روست که کنش بخشیدن تنها میتواند بیقیدوشرط است. چنین بخششی تنها از کنشی نابخشودنی برمیخیزد.
■
سالها با خود اندیشیدهام که ایبسا غمبارتر از روایت فشردهی زندگیِ زخمدارِ ما و آنچه بر ما و عزیزان ما رفته همانا آن باشد که ما ــ یکایکِ ما ــ این خشونتهای اهریمنی را به ضرباهنگ شومِ شلاق بر جسم و بر قلب و بر شخصیت خود آموخته و تجربه کردهایم. ما هرگز نخواستیم خشونت را بیاموزیم و دریغا که امروز هر یک دانشنامهی خشونتیم. دشواری امروز ما ناآموزی خشونتهائی است که ناگزیر آموختهایم. نیایشِ من آن است که روزی بیاید که فرزندان ما حتی نامِ خشونتهائی چنین اهریمنی را نیز ندانند و هولناکیِ زخمی را که انسان بر انسان میتواند بزند نیاموخته باشند.
و این همان رؤیایی است که مرا که شتابناک و با شوق بسیار به سوی سرزمین رازها و پیوستن به کشتهگان عزیزم و رفتگان نازنینم، به سوی آنها که دلم از برایشان بسی تنگ است، گام برمیدارم، بر این زمین سرد و در این دنیای سرشار از بیداد نگاه میدارد…
۱۲ فوریه ۲۰۰۹ یا ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
بازنویسی ۲۰ ژوئیه ۲۰۱۱ یا ۲۹ تیر ۱۳۹۰
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
دکتر پیمان وهابزاده از سال ۱۹۸۹ در کانادا زندگی میکند. او هماکنون استاد جامعهشناسی در دانشگاه ویکتوریا، استان بریتیش کلمبیاست.
دکتر وهابزاده نویسنده چهار کتاب به زبان انگلیسی و ۸ کتاب به زبان فارسی است. از او تاکنون ۵۰ مقاله و گفتگو منتشر شدهاست. داستانها، شعرها، مقالهها، و خاطرههایش تاکنون به فارسی،انگلیسی، آلمانی و کردی منتشر شدهاند.
صفحه ویکیپیدیا دکتر پیمان وهاب زاده را در لینک زیر بیابید:
https://en.wikipedia.org/wiki/Peyman_Vahabzadeh
مقاله نگاهی بسیار شعورمند و وجدان بیداری دارد. نگاهی به تاریخ گذشته و ظلمی که بر بشریت و جامعه انسانی توسط خود انسان رفته، رعشه و لرزه بر جان میاندازد. امروز ما بسیار خوشبختیم که دام انتقامجویی و چرخه خشونت، دامان نسلهای بعدی را نگرفته و ما از این گذشته تلخ دور می شویم و نسل امروز آینده خود را از چنگار خشونت طلبی می رهاند. اما آنچه در دل تاریخ ثبت است نه فراموش می شود و نه فراموش شدنی است. نقش تاریخ نه تنها فراموشی آنها نیست بلکه یادآوری و اعاده حثیت از آنها پیش روی نسلهای امروز و فردا و آیندگان است.
هادی