دو خوانش از امیر کراب بر اشعاری از نصرت رحمانی و نادر نادرپور
- نگاهی به شعر “من آبروی عشقم هشدار،… به خاک نریزی (لیلی)!” نصرت رحمانی
لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق
طلب میکند
من آبروی عشقم
هشدار … به خاک نریزی
.
پرکن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در باغ کوچههای فرصت و میعاد
.
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب !
.
رمز شبان درد شعر من است
گفتی :
گل در میان دستت میپژمرد
گفتم :
خواب
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
.
گفتی که :
خوبترینی ،
آری، خوبم !
آرامگاه حافظم
شعر ترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم ،
خاکم !
.
آینهدار رابطهام، بنشین
بنشین، کنار حادثه بنشین
یاد مرا به خاطره بسپار
اما …
نام مرا ،
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام ،
.
لیلی
از جای پای تو
بر آستانهی درگاه خوابگاه
بر آستان درگاه
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
.
بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
کلید شهر در سینهبند توست
آغوش باز کن
دست مرا بگیر
از چهارراه خواب گذرکن
.
بگذار بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم :
در دستهای من
بال کبوتریست !
لیلی
من آبروی عشقم
هشدار … تا به خاک نریزی
.
من پاسدار حرمت دردم
– چشمت خراج میطلبد ؟
آنک خراج :
لیلی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه، که بیداد میکنی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت، شب را
آزاد میکنی
.
لیلی
بیمرز باش
دیوار را، ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا … همیشهترین باش !
.
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست
خط سیاه دایرهی شب را !
خط پاک شد
گل در میان دستم پرپر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد !
.
لیلی
بیمرز عشقبازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم … شعرم … شعرم !
.
وای …
در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کن به من که قبلهی عشاقام
آنگه نماز را ،
با بوسهای بلند، قامت ببند
.
لیلی
با من بودن خوب است
من میسرایمت…
نصرت رحمانی
نفسی تازه کنیم، حالا همسفر شعر خوش ساخت و عاشقانه “لیلی” نصرت رحمانی شویم.
در تاریخ ادبیات ایران، ما با لیلیهای زیادی در شعر شاعران روبروییم،گاه با نام لیلی در شعر نظامی،گاه بدون نام، یا نامهای دیگر، تداعیگر لیلی هستند! لیلی اسطورهایست،که شاعران قرون و اعصار اسم او را یدک میکشند. معشوق شاعر یا دیگران با لیلی و چشمهای او، در شعر یا زندگیشان راه پیدا میکنند. حرمت عشق با اسم لیلیست، حتا لیلی مادر تمام عشاق و بزرگی عشق، حتا فراتر از عشق زمینی هستند!
در طول زمان، زن، از پستوی خانه آمد بیرون و شاعر با اسم خاص،او را خطاب میکند، هر چقدر شاعران در زمانه خودشان مدرن میشوند، اسمها خاص میشوند، ری را، از نیما، یا آیدا در آینه و …
در شعر نصرت، ما با شاعر دردمندی روبروییم، که آخرین بازمانده نسل شاعران است،که آخرین قمار را روی معشوق میکند، تا راه باز شود،تا دیگران درس عبرت بگیرند، و مازوخیستی روی کسی حساب باز نکنند! حالا سری به شعر بزنیم و راوی شاعر و لیلی را واکاوی کنیم!
تمام شاعران وامدار چشم معشوق هستند، و زن شبانهشان، با چشمهایش در شعر شاعر دردمند راه پیدا میکنند، و شاعر میداند،معشوق با چشمانش از شاعر باج میگیرد، و راوی میگوید:
“من آبروی عشقم
هشدار … به خاک نریزی”
شاعر، آواز فاصله نگاه معشوق را حس میکند،و در شبان بیداری، با معشوق راز و نیاز میکند. شاعر دوست دارد، لیلی در شبی به وسعت تمام زندگیش به میعادگاه پابگذارد، و حوصله به خرج بدهد، و بی قراریش را سرزنش نکند!
شاعر داغ دیده، میداند،کلید شعر در سینهبند لیلیست، و عریان شدنش، آخرین شعر را بسراید، ولی این به سادگی میسر نمیشود،
شاعر دردمند، دوست دارد، با لیلی، فراتر خوابهایشان گذر کنند، ولی به این سادگی نیست!
لیلی با چشمانش باج میطلبد، و شاعر دردمند،دنبال عشق پاک است،تا سیل خفتگان را به حال خود بگذارد،و با لیلی در آینه شب رقص عشق را جاودانه کنند، ولی چیزی کم است و وصل ساده میسر نمیشود، و حرمت عشق دستنیافتنیست، و نام و ننگ در عشق پیشینه هزاران ساله دارد!
راوی شاعر، دوست دارد لیلی بیمرز باشد، دیوار شب را رد کند، بیمرز با او عشقورزی و عشقبازی کند. شاعر به پاکی خودش ایمان دارد، و لیلی در او وضو بگیرد، و با بوسهای قامت ببندد، شاعر دردمند قبله عشاق است، تا با نیتی پاک، این خیال را جامه عمل بپوشاند، و سربلند در شبی که نماز عشق را برپا کردند، لیلی را بسراید!
شعر لیلی رحمانی هنوز کلید مفقوده را پیدا نکرده است، و در شب تنهایی خودش با آمال و آرزوهایش تنهاست، تا دیگرانی بیایند،نقش خود را بزنند، و حرمت عشق را بسرایند!
این شعر، در مرز بین کلاسیک و مدرن است، و هنوز معشوق دست نیافتنی و اهوراییست، خودشیفتگی شعر آیدا در آینه را ندارد، ولی لیلی اسطورهای، مبارز راه عشق میطلبد، شاید این رسم زندگیست تا حرمت عشق حفظ شود، و قطار عشق در راه منزلهای دیگری را بپیماید، و شب با رازهایش ما را بفریبد،و خورشید زندگی گرم بماند!
- نگاهی به شعر “آن پرتوی سوزان جادویی” نادر نادرپور
آن پرتوی سوزان جادویی
درسرزمین ناشناسان،
آن قدر ماندم
کز من کسی با چهرهای دیگر پدید آمد
پیرانهسر دیدم که سیمای جوانم را
آیینه، هرگز روبرو با من
نخواهد کرد
بیهوده کوشیدم که از آیینه بگریزم
اما نگاه سرد او بر کوششم خندید
وز دیدن آن خندهی خاموش بیهنگام
اشکی که در اعماق چشمان داشتم، خشکید
با خویش گفتم کانچه پیری میکند با من
دشمن، به نام جنگ، با دشمن نخواهد کرد
در بر جهان بستم
وز پیش
دانستم که در تنهایی غربت
همصحبتی غیر از جنون بر در نخواهد کوفت
وز من، کسی جز بیکسی دیدن نخواهد کرد
دیدم که از بام مهآلود سرای من
آینده پیدا نیست
وز گوشهی ایوان من تا ساحل مغرب
جز کورهی سرخی که در او روز میسوزد
چیزی هویدا نیست
ور مرغ شب
در خلوت ماه و سپیداران
آمادهی خنیاگری باشد
بر بام من، اندیشهی خواندن نخواهد کرد
دیدم که در این خاک بیباران
گلهای سرخ اشتیاق من نخواهد رست
ویرانهی ذهن مرا گلشن نخواهد کرد
دیدم کزین زندان بیدیوار
گلبانگ آزاد خروسان بر نخواهد خاست
شب را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد
دیدم که در این خواب هولانگیز
دیگر طلوع هیچ صبحی از بلندیها
آفاق تقدیر مرا روشن نخواهد کرد
باغ قدیم کودکی: دور است
شهر شگفت نوجوانی در افق: پنهان
اما قطار بادپیمایی که از اقطار نامعلوم میآید
آوارهای را از دیار آشناییها
با خویش
میآرد به سوی این غریبستان
من، میهمان تازه را هشدار خواهم داد
کز این سفر: آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست: در اقلیم بیگانه
تسکین نخواهد یافت، یا مسکن نخواهد کرد
او نیز چون من ، در شب غربت تواند دید
کان پرتو سوزان جادویی
کز خاوران بر سرزمین
مادری میتافت
از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد
نادرنادرپور
داستان هجرت و مهاجرت یا تبعید، یا خودتبعیدی، حکایتیست بس پیچیده و بغرنج، که غمانگیزترین دردهای بشر است، با مهاجرت دردهایمان تسکین یا جایی سکنا و مسکن نخواهد گرفت! از دیرباز بشر این داستان غم غربت را مکرر بازگو کرده است، و همیشه تازه است و غم دل حکایتها دارد برای گفتن، و راه حلش و دوایش با خود آشتی کردن یا با جهان انسانی است، ولی با زیادهخواهی بشر و عوارضش، حالا حالاها بشر باید بسوزد از هجران خودخواسته، و در به روی روبرو شدن با خود بسته است، و بشر، اشرف مخلوقات از تنهاترینها و غریب است در این هستی بی بنیاد و بی عاطفه، و بشر در طول اعصار از غربتی به غربت دیگر رهسپار است!
شعر “آن پرتوی سوزان جادویی” یکی از شعرهای مهاجرت است، که شاعر حکایت سفر بی بازگشت را شرح میدهد، و واژههای شعر زنده و جاندار، غم غربت را با زبانی فاخر شرح میدهد، و از خواندنش مو بر بدن آدم سیخ میشود، و قطره اشکی سرازیر میشود، و تسکینی در کار نخواهد بود…! با هم پای سفره دل شاعر بنشینیم، و از منظر او به جهان بیرون بنگریم!
این سفرجادویی در شش قسمت بیان شده است:
- شاعر یا راوی از ریشهاش ناخواسته جدا میشود، و پا به سرزمین ناشناسان میگذارد، و زمانها بر او میگذرد و چهرهاش دگرگون و زمان او پیر میشود، که دیگرآیینه جوانی او را به خاطر نمیآورد و هویدا نمیکند، و پیری او، جوانیش را خورده و از یاد برده است!
- در پیرانهسری، میخواهد رخ از آیینه پنهان کند، آیینه به او میخندد، و راوی از غم و درد میسوزد و چشمانش از اشک خشکیدهاند، و به خود بانگ میزند: با خویش راز ونیاز میکند، کاری که پیری میکند، هیچ دشمن با دشمن دیگر نخواهد کرد!
- راوی از بی ریختی زندگی در به روی خود میبندد، و میداند جز جنون هیچکس بر در سرایش نخواهد زد! پیداست، در غربت خود بی کساش مهمان هر روزهاش بدون آیندهای درخور، در انتظارش نخواهد بود. و از گوشه ایوانش فقط نظارهگر سوختن روزهایش خواهد بود، و در کوره سرخی درحال تمام شدن است!
- راوی به عینه میبیند، نه مرغ شب بر بام خانهاش میخواند، و در این سرزمین بی باران، گل اشتیاق و سرزندگی در درونش نخواهد شکفت، و ویرانههای ذهنش شکوفا و بارآورنخواهد شد، و میبیند و حس میکند، در این زندان بدون دیوار، صدای خوش الحان خروسی بانگ نخواهد زد! و زندگی در این غریبستان با سکون و سکوت سپری خواهد شد، و همه چیز درغربت بی صدا سپری خواهد شد! و شب آبستن هیچ جنبش و حرکتی نخواهد بود!
- راوی میاندیشد، زندگی درغربت خواب هولانگیزیست، که دیگر صبح روشن را برایش به ارمغان نمیآورد! کودکی از او دور و نوجوانیش در افق پنهان است، اما قطار با سرعت به سوی غریبستان میآید! و باز آوارهای مانند خودش را به این سمت میآورد!
- راوی به مسافر تازه وارد هشدار میدهد: آمدن همان و برنگشتن همان! دلش اینجا قرار نخواهد گرفت، و در بی قراری منتظر هیچ خواهد ماند! او به عینه چون من خواهد دید، در شب غربت “آن پرتو سوزان جادویی” که بر سرزمین مادری میتابید، از مغرب زمین نخواهد تابید!
انسان مهاجر، در سرزمین ناشناسان همیشه غریب و آواره است، و موفقیتها ناچیزند، و خورشید زندگی اینجا بی روح و سرد است، وغربت وغریبی، ما را به دیار آشنا و آشتی مادری رهنمون نخواهد کرد. در دیار ناشناسان، زمان پیر میشود، و ما بعد از سالها دنبال گمشده خود و روزهای سوختهمان میگردیم، انسان مهاجر، همیشه با نقاب غربت وغریبی میبیند و دیده میشود!
شاعر، چه زیبا، شبش را درغربت توصیف میکند:
” شب را بلوغ نور آبستن نخواهد کرد”
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید