دو شعر از سیاوش شعبانپور
سیاوش شعبانپور دانشآموختهی رشتهی حقوق در دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و فارغالتحصیل رشتهی تئاتر از دانشگاه یورک کاناداست.
«عشقیزوفرنی» نخستین مجموعه از اشعار اوست که اخیرا توسط انتشارات بوتیمار در ایران منتشر شده است.
مرگی که بالای سر است
به آن نگاه همیشه نگرانش )لیمو(
——————
نگران نباش
حتمن مرا از افسانههایشان شنیده است
میگفت روی دستانم عمارت مخوفیست
و روی زبانم شیطان ترانه میخواند
نگران نباش
حتمن مرا از افسانههایشان شنیده است
با چشمانم که سگ نداشت
و چشمانم که سگ نداشت خسته بود ترک ترک
و تنهایی صورتی از کلاه و عینک بود خسته ترک ترک
حالا بیا
نگران نباش
بخند با آن دو تیلهی خندان در چشمانت که جهان را رویا
میبینند قلِ قلِ قلِ قلِ
از من گذشته است لیمو
سایه سرم مرگیست، که دیر و زود دارد
سوخت و سوز اما…
نگران نباش
بخند با آن طره طره از حماسه و رویا
و کشالهای که بر آن راه راه صندلی مانده است
بخند
نگران نباش لیمو
این روزها عجیب اسماعیل* میخوانم
و فکر میکنم که ما هر سه بر دوش ابوالهولی نشستهایم
با موهای سرخ و ریش سپید و کلاهی عجیب بر سر
در اتاقی از آینهها ایستاده بیتصویر با هزار افسانه در سر
نگران نباش
حتمن مرا از افسانههایشان شنیده است
– سخت میگیری عمو
من عموی شما نیستم . فقط لطفن هوا را کمی برای شعر جدیدی که
داشت میآید، خاکستری کنید
در اتاقی از آینههای بیتصویر ایستادهام
با هزار افسانه روی دستم باد کرده است
درگیرم
درگیر با دو تناقض موزون
درگیر با دو اتفاق موازی
و توی سینهام انگار
هزار قبیلهی گمنام طبل میکوبند
در خود فرو شده بیرون نم یزنم
هوای سرم ابریست
و روز هر روز از دندهی چپم آغاز میشود
نگران نباش که این روزها عجیب اسماعیل میخوانم
احساس میکنم که ما هر سه بر دوش ابوالهولی نشستهایم
تحکم که میکنم قلم نمیخواند زور که میزنم قلم نمیخواند زور
که میزنم قلم …
دلم برای خودم تنگ است
- سخت میگیری عمو
گفتم من عموی شما نیستم. لطفن برای شعر جدیدم کمی چای و
آینه بیاورید
میدانم که کافه و عینکها خواهند گفت افت کرده است
میدانم افت کردهام
درگیرم با دو اتفاق موازی
درگیر با افسانهای که من نبودم نیست
و زیر خودنویسم مرگیست
که بالای سرم
مرداد ۹۲ – تورنتو
————
ضحاک می دیدمش
به هما بذرافشان و رنگهایش که ساده میخندند
—————–
ضحاک میدیدمش
که میرقصید با دو بازوی از شانه گرسنه به شعر
چشمک به جمجههام زد
خنده توی مردمکش خندیده بود که دید پاهام میلرزید بر نیمکتی
که لخت در برابرش
من از سه گوش خاطره هی جیغ میکشید
و سایهام گواه ندانم بود
چه تصویر غریبیست
از دیده دزدیدهام از خواب به خوانده شدن
میبینی؟
اصلن وجود خارجیش زیر سوال است، این، همیشه که میخندید
وقتی که پرده تماشای شهرمیکرد لجوج و دود بود با آن ستون بلند
و کلاهش که سرکش از میان هیاهو
تا انتهاش خاکستری بود و دود بود و رد قرمزی از نور
تا چشم کار میکند هی بوق بود و بوق بود و بوق
هی سیلی از دوقلوهای زرد روبهرو
دوقلو
زرد
روبهرو
از آب گذشته بوی خمپارهاش نرفته بود پلاک که تاب میخورد بر
آینهاش بیتاب
از انگشترش که سبز، صدای امامزاده اسماعیل میآمد
کشید زیر ترمز و خط، پیش پای مانتواش از تنگ بود جیغ
ناخن پراند توی خاطرهام قرمز
خیال کردمش
رد شد
از دور بود که میدیدم آن چراغهای متصل از بیخواب را که تمام
نوجوانی من بودند
صدای پشت بام میآمد
کشیده توی گوش خاطره هی سنج
در کشف ناگزیر دلم تنگ
در کافه کافه کافهی آن گرگ و میش صمیمی…
خندید و چاقو به دست گفت:
مجنون بر دستهای لاالله الاالله ست که میرود این شعر
و دستهاش توی هوا چرخید
فیششش فیششششش
ضحاک میدیدمش
اسفند ۸۹ –تورنتو
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
من معتقدم نوشته هایتان از مغلق گویی ای پر است که از سر ادعا نیست ولی از کمی اعتماد به نفس شاید باشد…. گاهی فکر می کنیم اگر ساده بنویسیم شعرمان وزین نمی شود… اما اینطور نیست… و اگر هم حق مطلب جز با این بیان ادا نمی شود پس می شود دلنوشته شخصی شما و چنین نوشته هایی را معمولا به مخاطب ارائه نمی کنیم وقتی تا این حد نامفهوم است…