ربات
علی سلطانی؛ متولد اردیبهشت ۷۲/ کرج
مهندس مکانیک
نویسنده و فیلمنامه نویس
کتاب ها:
مجموعه داستان کوتاه (چیزهایی هست که نمیدانی)
و داستان بلند (راز رُخشید برملا شد)
تو از من گم شدهای
“ربات”
روزهای پایانی اولین ماه از فصل پاییز بود اما دریغ از یک عدد برگ روی زمین که آدم هوس کند برای قدم زدن.
درختانی مصنوعی صرفاً برای زیبایی، در سطح شهر کاشته شده بودند
هر چند که زمانی برای قد کشیدنشان صرف نمیشد و از همان روز اول سایه میافکندند در پیاده رو اما نه سایهشان جان داشت، نه وزیدن شان معطر بود، نه روی شاخه و برگشان زندگی جاری….
پاییز را هم که مطبوع و ملیح نمیکردند
اصلاً هر چیزی که زمان برای قد کشیدناش صرف نشود همین است، بی بو و رنگ و بی حس و درک.
سرم را چرخاندم روی روزنامهی الکترونیکی که از گوشهی موبایلم بیرون جهیده بود
بی رمق نگاهی به بالای صفحهی اول انداختم
( بیست و یکم مهر هزار چهارصد و چهل و چهار)
خواندن تاریخ روزنامه بیش از پیش خیرهام کرد.
همیشه فکر میکردم اگر از اجل معلق جان سالم به در ببرم و جوان مرگ نشوم بیش از شصت سال عمر نخواهم کرد
اما حالا در سن هفتاد و چند سالگی روی نیمکتی کنار پیاده رو نشسته بودم و به آمد و شد ربات هایی نگاه میکردم که هنگام رد شدن از کنارت میگفتند: قدم؟
این قدم گفتنشان من را به سالهای دور برد. به زمانی که همیشه عجله داشتم و این بازی را(زندگی را میگویم) جدی گرفته بودم
بی ارزشی دنیا را تا به سالهای آخر عمرت نرسی درک نمیکنی…
چه داشتم میگفتم؟ مطلب از دستم در رفت، آثار پیریست دیگر، هان، از «قدم» گفتنِ رباتها به اینجا رسیدیم، این قدم گفتنشان من را یاد موتور گفتنهای موتوریها در جوانی انداخت که برای فرار از ترافیک ترکشان مینشستیم
اما این رباتها کارشان چیز دیگری بود
اینجا برای فرار از تنهایی با این رباتها همراه میشدی.
تنهایی در این زمانه بیداد میکند، هیچکس حوصلهی هیچکس را ندارد
همه روی برنامه کار میکنند، روی برنامه میخوابند، روی برنامه غذا میخورند…
خلاصه هر غلطی که میخواهند کنند روی برنامه است. تنها تفاوت آدم ها با رباتها جنسِ تنشان است. باز دمِ این رباتها گرم که کارشان همراهی و قدم زدن با آدمهای تنهاست،
یک پولی میگیرند، بدون خستگی همراهت قدم میزنند و بدون هیچ حرفی به درد دلهایت گوش میکنند تازه قضاوت کردن هم بلد نیستند.
طبق عادت خودم را مشغول خواندن تیترهای روزنامه کردم.
-ایران، شرایط جدیدی را برای ورود پناهندگان اروپایی و آمریکایی وضع کرد.
-فَلک کردن آقای وزیر مقابل ساختمان وزارت کشور، توسط یکی از شهروندان به دلیل رفتار بد کارمند وزارت با ارباب رجوع.
-پرسپولیس در آستانهی اولین قهرمانی آسیا.
-کنسرت شایع، رَپرِ پا به سن گذاشته در میدان آزادی..
.
نگاهم را از روزنامه هٌل دادم سوی آسمانی که تلفیقی از دلهرهی روز بود و آرامش شب، ساعات پایانی کار ادارهها بود و وسیلههای نقلیهی زمینی و هوایی با ترافیکی سنگین در حال تردد بودند،
به اکسیژن سنجم نگاه کردم، درصد اکسیژن موجود در هوا داشت به صفر میل میکرد!
بستهی اکسیژن همراهم را از کیفم درآوردم و به صورتم کشیدم و بعد هم نفس عمیق…
میگفتند اکسیژنِ خالص است، زر میزدند، اکسیژن خالص تنها زمانی به آدم میرسد که تمام بی حوصلگیاش را همراه با قدمهایی آشنا قدم بزند، موضوعِ صحبت در این طی الارض سکوت است و مفهومش آرامش.
من روزی اکسیژن خالص را توی همین بلوار ماهور، کشاورز سابق و الیزابت زمانِ شاه با تمام روح و روان و هوش و جان استشمام کرده بودم.
این اکسیژنِ مثلاً خالص برای فرار از مرگ است اما آن یکی ذوق بی وقفهی زندگی بود .
وقتی در جوانی داشتم آن همه خاطره جمع میکردم به این روز فکر نکرده بودم که قرار است اینگونه چنگ بزنند به دلم
تف به این زندگیِ سراسر مزخرف
حالا در این سن و سال آن جملهی «اورسن ولز» را خوب درک میکنم…
چشمانم روی آخرین تیتر قفل شده بود که ربات دیگری کنارم ایستاد و گفت: «قدم؟»
این ربات یکی از همان ورژنهای جدید بود. خیلی میفهمید، با عشوه راه میرفت و از همه مهمتر بوی عطر عجیبی میداد که انگار در حافظهی طولانی مدتم جا مانده بود.
گفت و رفت، قدم برداشتنش هم با بقیهی رباتها فرق داشت، خوشحال بودم که بالاخره یک چیز خلاف قاعده دیدم.
مشغول تماشایش بودم که قلبم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم تنها یک سقف میدیدم که نمیدانستم متعلق به کجاست…!
دوباره چشمانم را بستم و باز کردم
یک پرستار جوان توی کادر نگاهم ظاهر شد.
قبل از اینکه سوالی بپرسم
گفت یک سکتهی قلبی رد کردهای
خندیدم، من تا آن روز همه چیز را پذیرفته بودم.
از به دنیا آمدن تا سگ دو زدن تا از دست دادن معشوقه، تا از کار افتاده و پیر شدن، تا تنهایی، تا تنهایی. همه را پذیرفته بودم، حالا چه شده بود که مسئلهای به این مهمی، سکتهی قلبی را رد کرده بودم؟
خلاصه هر چه بود این مفهوم را داشت که هنوز از زندگی سیر نشدهام
دنیا مانند یک فیلم یا نمایش خندهدارِ بی سر و ته و مسخره است اما مضحک بودنش دلیل نمیشود که تو نخندی
پرسیدم چه کسی من را به بیمارستان آورد که به سمت پنجره اشاره کرد
سرم را چرخاندم. همان رباتی بود که در پیاده رو دیده بودمش.
.
حتماً این هم یکی از ویژگیهای آن ریات پیشرفته بود که وقتی انسانی در خطر است به او کمک کند.
با این سوال مانده بودم مگر انسان این را طرحی نکرده؟ پس چرا خودش به وقت کمک به هم نوعش غیب میشود؟
انگار آدمها تمام کمبودهایشان را داشتند با این رباتها جبران میکردند
و از آن جایی که ربات طبق یک برنامه پیش میرود و قدرت تصمیم گیری و تعقل ندارد، آدم هر گونه که دلش بخواهد میتواند آن را بسازد.
دقیقا همان چیزی که در انسان رخ نمی دهد. آدم ها هر چقدر هم که تربیت شوند بالاخره یک جایی در یک موقعیت به خصوص تمام شرافت و انسانیتشان به گِل مینشیند و منافعشان را بر هر چیزی مُقدم میبینند.
ربات بیچاره برگشت و به سمتم آمد
دستش را دراز کرد و روی شانهام گذاشت.
هر چند تنها یک فلز بود با برنامهای از پیش تعیین شده اما همینکه خودم را روی تخت بیمارستان تنها ندیدم دلم گرم شد.
آقای پزشک پس از معاینهی مجدد گفت: «امشب را باید در بیمارستان بمانی
فردا مرخص میشوی. داروهایت را سر ساعت مصرف کن».
چند قدم فاصله گرفت و دوباره چرخید سمتم و انگشتانش را به حالت قدم زدن توی هوا حرکت داد و در ادامه گفت: «پیاده روی فراموش نشود».
آن ربات شب تا به صبح کنارم نشسته بود. هر وقت چشم باز میکردم نور آبی رنگ چشمانش را در تاریکی اتاق میدیدم که تکیه داده بود به دیوار و داشت با چشمان باز استراحت میکرد.
هر از چند گاهی هم یک موسیقی میگذاشت. سلیقهی موسیقی اش عالی بود! من با چشمان بسته گوش میدادم او با چشمان باز…
دلم میخواست بدانم شماره تلفنهایی که در موبایلش ذخیره کرده متعلق به چه کسانیست؟ دلتنگ میشود یا نه؟ عاشق شده است؟ دلم میخواست بدانم در دنیای رباتها چه میگذرد؟ اصلاً از عصر تا الان کسی نگرانش نشده؟
مگر کسی نگران من شده بود؟
من فرق زیادی با این ربات نداشتم
هیچ کس در هیچ طول و عرضی از این جغرافیا انتظارم را نمیکشید.
دلم میخواست من هم یک ربات بودم
روی یک برنامهی مشخص و از پیش تعیین شده.
نه ذهن داشتم که چیزی یادم بیاید نه قلب داشتم که برای کسی بلرزد نه احساساتی که برای کسی رم کند نه هیچ چیز دیگر.
باز یاد جملهی اورسن ولز افتادم
درست گفته بود، خیلی درست
نمیدانم چرا این روزها مدام یاد آن حرفش میافتم…
بالاخره صبح شد و اجازهی مرخصیام را دادند. ربات مذکور جلوی درب بیمارستان روبه رویم ایستاد و دستش را دراز کرد
این تصویر را به صورت لانگ شات تصور کنید از لابه لای عبور مردم و شلوغی خیابان و تردد تاکسی پرندهها…
دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدمش…
.
دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدمش…
خواستم هزینهی این چند ساعتی که همراهم بوده را حساب کنم که کیلومتر شمار خاموشش را نشانم داد. باورم نمیشد، یک ربات رفاقتی کنارم مانده بود.
کاری که در عصر ما به هیچ وجه تحت هیچ شرایطی رخ نمیدهد. به جرات میتوانم بگویم واژه ی رفاقت از دایرهی لغات مردم حذف شده. اگر هم میبینید من یادم هست به این دلیل است که جزو آخرین بازماندگانِ این حرفها به حساب میآیم!
از ته دلم با لبخند نگاهش کردم…
به توصیهی دکتر باید هر روز پیاده روی میکردم و چه کسی بهتر از این ربات؟
ساعت کاریاش را پرسیدم ، روی کارتش نوشته شده بود هر روز عصر از ساعت هجده تا پاسی از شب.
خب معلوم است باید عصر به بعد ساعت کاریاش آغاز شود و حتماً پیک کاریاش هم همان پاسی از شب بود. چون هیچ ابلهی سر ظهر هوس نمیکند قدم بزند.
مگر در یک حالت که آسمان پوشیده از ابر باشد و زمین مملو از باران
نه این بارانها که چون ابرها را بارور میکنند زمان و ثانیهٔ دقیقش را میدانند،
منظورم بارانهای بیخبر و پراکنده است که وسط پیاده روی از راه میرسید و همه چیز را به حالت اسلوموشن در میآورد!
از رانندگی آدمها تا نفس کشیدنشان تا نگاهشان به یکدیگر…
.
فردای آن روز راس ساعت سر قرار حاضر شد. من بهخاطر کهولت سن آرام و سلانه سلانه، دست به کمر قدم میزدم.
به هیچ وجه اعتراض نمیکرد و به هیچ وجه قدمهایش از من تندتر نمیشد.
درست است که نمیتوانست با من آبجو بنوشد اما دلیل نمیشد برایش سفارش ندهم!
اقای پزشک به من گفته بود قدم بزن
آن هم در عصرهای آشفتهی پاییز
اما به این فکر نکرده بود که توی مسیری که برای قدم زدن انتخاب کردهام کافهای قدیمی و پر خاطره قرار دارد که پنجرههایش رو به پیاده رو باز میشود.
خب مگر میشد بعد از بیانِ رج به رج آن همه خاطره برای آن ربات زبان بسته و پس از ذوب شدنم با تمام وجود توی خاطرات، یک لیوانِ سر پٌر آبجو ننوشید؟
و خب مگر میشود از سیگارِ پس از آبجو گذشت؟
وقتی خیلی جوان بودم و یک پیرمرد یا پیرزن میدیدم که آلزایمر دارد خیلی غصه میخوردم و با خودم فکر میکردم چه بیماری عجیبیست.
هیچ کجای تنِ آدم درد نمیکند اما عذاب میکشد، هیچ وقت فکر نمیکردم وقتِ پیری حسرت بخورم که چرا آلزایمر ندارم؟
عذابِ این یکی بیشتر است، یادآوری را میگویم. هیچکس نمیفهمد قلب آدم چگونه مچاله میشود وقتی یاد روزهایی در دور دست میافتد که دیگر هیچ اثری از آن نیست…
.
از قرار هر روز عصر و قدم زدنمان یک هفته میگذشت. حس میکردم اگر این ربات از زندگیام کسر شود دیگر واقعاً و واقعاً هیچ دلِ خوشی برای گذراندن لحظاتم نخواهم داشت.
آدم تنها همین است، خدا نکند با کسی یا چیزی حالش خوب شود، بیچاره میشود!
دیگر تنهایی سر کردن لحظات یادش میرود.
یک هفته گذشته بود امّا هنگام حرف زدن نمیدانستم باید با چه نامی صدایش کنم!
شرکت سازنده از قصد روی این رباتها اسم نگذاشته بود و اغلبِ آدمها وقتی این رباتها را برای قدم زدن به عنوان همراه انتخاب میکردند یک اسم را از طریق کیبوردی که روی قفسهی سینهی ربات طراحی شده بود وارد میکردند و تا پایان قدم زدن هم با همان اسم صدایشان میکردند. اکثرشان هم نام گم شدهشان را روی رباتها میگذاشتند!
گم شده یعنی کسی که حالا باید میبود تا با هم قدم بزنیم، برایش حرف بزنم، برایم حرف بزند، برایش بخندم، برایم بخندد. همینها، همین چیزهای پیش پا افتاده روزی آرزویی بزرگ میشود.
من امّا نامی جدید برایش گذاشتم!
نامش را گذاشتم «اُبژه». اُبژه در برابر سوبژه یا ذهن است. بر خلاف ذهن که خود گوینده است، اٌبژه آن است که دربارهاش گفته میشود! از نظر من آن ربات اٌبژه بود. فکر نمیکرد امّا میتوانست فکر شود! میتوانست مفهوم باشد.
با هم قدم میزدیم، برایش حرف میزدم
انگار پاییز، پاییز شده بود. یعنی پاییز وقتی پاییز میشود که بهانهای برای قدم زدن داشته باشی. برگها زیر پای کسی میریزند که بخواهد تمام دلتنگیِ جا ماندهاش را زیر پا بگذارد!
باران به صورت کسی میزند که تقاص تمام خاطراتش را با چشمانش پس دهد!
باد به کالبد کسی میوزد که در پی ردی از شوریدگیاش تمام شهر را نفس بکشد
پاییز برای اهلش پاییز است!
من به طرز غریبی ناپرهیزی میکردم
عجیب ترینش هم وابستگی به یک همقدم بود!
شاید خیلی مضحک به نظر برسد که آدم به یک ربات وابستگی پیدا کند. امّا خب آدمِ سیر از گرسنه خبر ندارد! آدمِ تنها به هر چیز و ناچیزی وابسته میشود. این ربات مهربان و زیبا که دیگر جای خود داشت.
میگویم زیبا چرا که در این موقعیت و سن و سال که همه چیزت از کار افتاده، اندام و چشم و ابرو چندان اهمیتی ندارد.
زیبایی را در رفتار آدمها میبینی، در ارزش و احترامی که برای تو قائلند..
.
در جوانی کم ندیده بودم آدمهایی که وابستهی یک جفت چشم میشدند یا عاشق تیپ یا چه میدانم علاقمند چهره و برجستگیهای اندام و این قبیل چیزها و برای همینها هم ماهها اعصاب خردی را تحمل میکردند.
میجنگیدند برای هیچ، برای لذتی زودگذر، خیلی زودگذر و هنگامی هم که انقضایش تمام میشد رهایش میکردند
عشق واقعی انقضا ندارد…
البته که نمیشود به کسی گفت تجربه اش نکن. چرا شکستهای پی در پی نیاز است تا آدم بفهمد عشق چیزی فراتر از اینهاست.
شبیه به بستن دکمهی آستین یا شانه کردن موهای جوگندمیِ معشوق ساده است و شبیه به تعریف مولانا که میگوید
عشق وصل است، نه وصف، خیلی پیچیده!
هر چه هست تعریفی جز هوس دارد
اُبژه بدون هیچگونه اعتراض و قضاوتی پا به پای حرف هایم قدم میزد. نفسم که میگرفت کنارم مینشست، گریهام که میگرفت سرم را روی شانهی سختش میگذاشت، خندهام که میگرفت چراغ
آبیِ چشمانش به علامت رضایت برق میزد. دیگر به هیچ وجه دلم نمیخواست همراه آدم دیگری قدم بزند. کار به جایی رسیده بود که در خلوتم هم
دلتنگ میشدم.
دلتنگی از ذهن آدم شروع میشود. علّت اینکه آدم در لحظهای مشخص دلتنگ کسی میشود این است که در آن لحظه نیاز شدیدی به چیزی پیدا میکند که آن فرد میتوانست فراهمش کند.
میتوانست فراهمش کند اما نیست.
بسیار دردناک است. نبودن فردی که تمام احوالت از خوردن و خوابیدن گرفته تا خندیدن و قدم زدن به بودنش گره خورده…
عشق همین است. کار آدمِ عاشق از اشتیاق به احتیاج میکشد و این دقیقاً همان نقطهی مرگ زاست.
من نمیتوانستم اٌبژه را با خودم به خانه ببرم چرا که این کار خلاف قانون بود امّا اٌبژه یک حسگر فلزی به مچ دستم بسته بود که هر گاه احساس دلتنگی میکردم
صدایی ضبط شده که متعلق به
خودش بود از گوشی تلفنن همراهم پخش میشد.
خیلی آرام با آهنگی که مختص صدای دخترانهاش بود میگفت: «تو تنها نیستی»
من تنها نبودم و این تمام دلخوشیام به وقت تنهایی بود.
تمام دلخوشیام، شاید باور نکنید امّا هنگامی که نوشتم تمام دلخوشیام، باد را از دماغم بیرون پرت کردم و لب و دهانم در تلخترین حالت ممکن کش آمد…! آخرین روز پاییز بود و سرما آرام آرام رخنه کرده بود در دل شهر. آن شب بعد از خداحافظی از اُبژه رفتم خانه و پس از مدت ها برای خودم قهوه دم کردم. دیگر حالم از چیزهای آماده به هم میخورد. قهوهای که یکی دیگر از روی وظیفه درست کرده نه عشق، چه طعمی میتواند داشته باشد؟!
انگار این ربات حس بیاتی را در من تازه کرده بود…
.
آن شب پس از سالها کامپیوترم را روشن کردم و تا دم صبح به یاد جوانی هایم بیدار ماندم. امّا اینبار مشغول مرور خاطره بودم!
به ساعتم نگاه کردم. منتظر اُبژه بودم که قبل از استراحت دو کلام با من حرف بزند. تقریباً کار هر شبمان بود. امّا آنشب تاخیر داشت.
عجیبترین قسمت این پیام دادنمان هم آن جایی بود که قبل از خداحافظی برایم شعر مینوشت.
من آن شعرها را هیچ کجا نشنیده بودم
اما مطمئن بودم کار نرم افزاری ست که برایش تعریف کرده بودند. این رباتها با هرکسی نسبت به علایقش رفتار میکردند.
بیخود نبود که این شرکت ربات سازی چند سال پیاپی مقام اول را کسب کرده بود.
پس از کالبد شکافی خاطرات نشستم کنار پنجره و بدون توجه به قلب مریضم مشغول سیگار کشیدن شدم. به محض اینکه دلتنگیام بالا گرفت آن حسگر فلزی که اُبژه به مچ دستم بسته بود عمل کرد و صدای بم و دخترانهاش توی گوشم پیچید: «تو تنها نیستی»
من امّا ذوب شده بودم در گذشته. لحاف را روی سرم کشیدم و نفهمیدم چه وقت خوابم رفت.
روز بعد با کرختی به زور از خواب پا شدم. یک ساعتی به قرارم با اُبژه مانده بود. با دلشوره زدم بیرون و ظرف کمتر از بیست دقیقه خودم را رساندم سر قرار.
زمان نمیگذشت.
همیشه اینگونه است، انتظار آدم را پیر میکند. زمان مفهومی حسی پیدا میکند
هر یک ثانیه هزار سال طول میکشد. چشمانم از نگاه کردن به راه خسته شده بودند.
حواسم را پرت روزنامه کردم. تیتر اول:
شرکت ربات سازی «ایریپا» که چند سال پیاپی به عنوان برترین رباتساز انتخاب شده بود صبح امروز پلمپ شد.
از قضا این شرکت، فقط یک نمونه از ربات فوق پیشرفتهای که توسط یک دانشمند جوان ساخته شده بود در اختیار داشت که آن دانشمند پس از ساختن این ربات ناپدید شد! امّا صاحبان شرکت هر سال این ربات را در مسابقه شرکت داده و مقام اول را کسب میکردند.
و اما نمونههای پرطرفدار دیگری که در شهر مشغول بودند و همراه آدمهای تنها قدم میزدند ربات نبودند!
آن ها زنان و مردانی بودند که تنها پوشش فلزی به تن داشتند و این پوشش توسط شرکت ایریپا بسیار ماهرانه انجام شده بود… توان خواندن ادامهاش را نداشتم. نگاهم قفل شده بود روی جملهی «آنها زنان و مردانی بودند که…»
دستم را گذاشتم روی قلبم که داشت تیر میکشید. و آرام افتادم کف پیاده رو. نفسهایم سخت بالا میآمد. مچبند فلزیام به صدا درآمد. صدای اُبژه بود: «تو تنها نیستی»
جمله ی اورسن ولز توی سرم پیچید
«ما تنها زاده میشویم، تنها زندگی میکنیم و تنها میمیریم. عشق و پیوندهای دوستانهایی که میسازیم، تنها پندار پوچی است که ما تنها نیستیم»
.
پایان
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
یکی از بهترین داستان های کوتاهی که خوانده ام ” ربات ” است. بسیار زیبا ست . نویسنده، نگاهی نو به تنهائی انسان و پوچی زندگی انداخته است. هم فلسفی است ، هم تعلیق دارد و هم از طنز ی بسیار قوی برخوردار است . دست هادی جان ابراهیمی درد نکند و با دست مریزاد به نویسنده ی جوان کشورمان.