رصد به دوران کودکیام – بخش شانزدهم
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
برخی کسب و کارهای منسوخ
مهارتهای بیانی: نقّالی
حرفه و پیشهیی به نام «نقالی» پیشینهیی بسیار دور دارد که به سالهای پُربرکت سخنسرای طوس، حکیم فردوسی خردگرا و دادخواه باز میگردد. بودهاند در آن سالها به مکتب رفتههایی با سواد و کمسواد، و حتی مردانی به مکتب نرفته ولی بهرهمند از حافظهیی هوشمندانه که پس از شنیدن داستانی منظوم، خاصه از شاهنامه که حسن شهرتی فراوان و برتر از عرصهٔ ملی یافته بود، میتوانستند آن داستان را برای جماعتی گردآمده در محلی، غالباً از بَر، به صدای جَلی بازگویند. بهتدریج از میان این گونه کسان، بهترینهایی برخاستند که علاوه بر خواندن منظومه یا نقل داستان به صدای رسا، حرکات و سَکناتی بروز میدادند که با حالت و وصف قهرمانان داستان همنواختی و هماهنگی دلنشینی داشت. در این باب، کتابی نخواندهام که بدانم پیش از حضور بهزور شمشیر ناروای تازیان مسلمان به ایران، این گونه راویان را چه مینامیدند، ولی از لفظ «نقّال» که در کتابت قرنها پیش تا کنون بر سر زبانهاست، چنین برمیآید که این لفظ واژهیی تازی است که در زبان فارسی به معنای کسی است که داستان به نثر یا نظم، نوشته یا سرودهٔ دیگران را از بر یا از روی نوشتهیی «نقل» یا واگو میکند یا میخواند. شاید بتوان با اندکی تسامح به جمع آنها «واگویان» گفت، ولی در حالت منفرد (واگو) این لفظ گویا و بسنده برای فهم معنا نیست. بگذریم…
به طوری که پدرم میگفت، در دروان میانسالگی خود او، در قهوهخانههای معروف تهران، مثل قهوهخانهٔ «قنبر» در نزدیکی عمارت موسوم به «شمسالعماره»، و قهوهخانهٔ «یوزباشی» نزدیک کاخ گلستان که شاهزادگان قاجار و اشراف درباری هم به این قهوهخانه رفتوآمد داشتند، نقالانی بودهاند که بیش از هر زمان دیگری، در شبهای طولانی زمستانی- اگر مقارن با ماههای محرم و صفر یا رمضان نمیبود- طی مراسم خاصی نقالی میکردهاند. از میان نقالان آن زمانه، چنانکه پدر یا عمویم میگفتند، دو تن معروفیت فراوانی داشتند: یکی «درویش مَرحَب» که در قهوهخانهٔ یوزباشی، و دیگری «برزوخان» که در قهوهخانهٔ قنبر نقالی میکرد. نیز در پارهیی کتابها یا جرایدی که از روزگار نوجوانی تا پیری خواندهام، اطلاعاتی یافتهام حاکی از اینکه در بسیاری از شهرهای ایران، خصوصاً در استانهای خراسان و کردستان و لرستان، عموماً شاهنامهخوانی و نقالی رواج فراوان داشته و در این شهرها، حتی در شهری از کشور عراق- گویا بغداد- در زمان زندگی خود فردوسی، مراسم نقالی گوناگونی برگزار میشده است. اما از آنجا که در نوشتن یادداشتهای فعلیام الزام به رصد به دوران کودکی تا نوجوانیام دارم، فقط در همین حد پیگیر سخن میشوم، و فقط هنگامی از این حد فراتر میروم که احساس ضرورتی بکنم.
در دوران مورد بحث، تا آنجا که حافظهام یاری میکند، دوبار در دو قهوهخانه شنونده و شاهد مراسم «نقالی» بودهام. نخستین بار احیاناً در یکی دو سال آخر تحصیلات ابتداییام بود. پدرم شوق زیادی به شنیدن «نقالی» داشت. در عین حال، داستانهایی از شاهنامهٔ فردوسی را که از نقالان شنیده بود با آب و تاب فراوانی برای من نقل میکرد که شوق مرا هم به شنیدن نقالی برانگیخته بود، به طوری که بارها به او التماس میکردم مرا هم با خود به محل نقالی ببرد. اما بدین علت که عموماً محل نقالی در قهوهخانه بود، و در قهوهخانههای آن روزگار بساط تریاککشی و حشیش بسیار رونق داشت، با آنکه خودش آلوده به اعتیاد تریاک بود، مایل نبود مرا هم با خود ببرد.
با وجود این، یک شب جمعهٔ زمستانی که به خانه آمد به من گفت فردا صبح که جمعه است مرا با خود به مغازهاش خواهد برد تا عصر با هم به شنیدن و دیدن نقالی برویم. صبح فردا او مرا پیاده با خودش به خیاطخانهاش برد. عصر آن روز پدر و عمویم دست در کار جمع و جور کردن خیاطخانهشان بودند که دو برادر دیگرشان نیز به مغازه آمدند. از میان صحبتهای این چهار برادر دانستم که آن شب هفتمین عصر جمعهیی بود که آنها به قهوهخانهیی در نزدیکی خیاطخانه در خیابان بهارستان میروند که در آنجا نقال خوشسخن و مشهوری داستان رستم و سهراب را نقل میکند و آن جمعه قرار است نقل داستان به پایان برسد. پیش از اینها پدرم گفته بود که شب آخر را «شب سهرابکُشی» میگویند.
همراه آن چهار برادر رهسپار قهوهخانه شدیم. آفتاب رو به زردی میرفت که به قهوهخانه رسیدیم. چندین چراغ توری تلمبهیی (زنبوری) پایهبلند که نزدیک به در قهوهخانه در پیادهرو گذارده بودند، خیابان و پیادهرو را تا چندین قدم در اطراف چنان روشن کرده بود که شاید تا فاصلهیی دوردست هر عابری را به خود جلب میکرد. بر در بزرگ قهوهخانه که نیمهٔ بالایی آن دارای چند پنجرهٔ شیشهیی بود، دو پردهٔ نقاشی از نبرد رستم و سهراب آویزان کرده بودند، و در تنها در دیگر- دری دو لتی که از دو طرف باز بود- پردهیی کلفت از بالا تا پایین آویخته بودند تا مانع ورود سرما به درون قهوهخانه شود.
قهوهخانه و مرشد. نقاشی اثر حسن اسماعیل زاده
چهار برادر و یک پسربچه، وقتی پرده را به طرفی زدیم و وارد قهوهخانه شدیم، هُرم درونی قهوهخانه ناگهان سر و صورت سرمازدهٔ ما را گرم کرد. فزون بر چند چراغ توری پایهبلند تلمبهیی که در صحن جلویی قهوهخانه دیده میشد، چندین فانوس کوچک و بزرگ کاغذی و رنگی شمعسوز، دایرهوار به دیوار شرقی قهوهخانه نصب بود. درون دایره یک تابلوی نقاشی خودنمایی میکرد: مرد تنومندی با ریش دوشاخه در کنار جوانی زانو زده، دو دست بر میکوفت، در حالی که جوانی در جلوی پای مرد ریشو به پشت دراز کشیده بود. در زیر این فانوسهای شمعی، روی صفّهیی چوبی، چهارپایهیی کوتاه، و جلوی آن رَحلی گذارده بودند که رویش کتابی قطور دیده میشد. در دو طرف صحن قهوهخانه با فاصلهیی چند وجبی، نیمکتهای کوتاه کنار دیوار چسبیده بودند که جلوی هر کدام میزی به همان کوتاهی بود. در قسمت انتهایی قهوهخانه، چهار در بزرگ و باز، و آن سوی درها، فضایی باغمانند به چشم میآمد که بر چند درخت نه چندان بلند آن، فانوسهای نفتی آویخته بودند. روی نیمکتهای دو طرف قهوهخانه هیچ جای نشستن نمانده بود. همهٔ جمعیت انبوه سرگرم گفتوگو، چای نوشی، چپق کشی، و قلیان کشی بودند. همهمهٔ جمعیت با نوایی که از کوزهٔ قلیانها برمیآمد و با صدای جرنگجرنگ برخورد استکانها و تعلبکیهای چای، و زمزمهٔ مداوم چراغهای توری در هم آمیخته به گوش میرسید. در فضای پرُدود و بخار، چشمانم را که به سوزش افتاده بود، با دست میمالیدم که پدرم متوجه شد. دستم را گرفت و در حالی که مرا از جلوی میزها میگذراند، به برادرانش هم اشاره کرد که در پی او بیایند. حتی زیر نیمکتها پسربچههایی را دیدم که دو با دو یا چند چند سرگرم بازی و گفتوگو بودند و گاه صدای خنده و جیغ شادیشان به گوشم میخورد.
به درهای باز و فضای باغمانند که رسیدیم، از سنگینی هوای دودآلود کاسته شد، اما دودی که در این فضای نسبتاً وسیع پر بود، دودی بود که از وافورها برون میزد. بالای این فضا، مثل تکیههای عزاداری، چادر بزرگی کشیده بودند که فقط یک گوشهٔ آن، البته در محلی که سماور بزرگی روی صفّهیی بلند قرار داشت، باز بود. اندکی بالاتر از دریچهٔ سماور، دودکشی نصب بود دهانگشاد که هرچه بالاتر میرفت از قطر آن کاسته میشد تا از چادر که میگذشت و به فضای آزاد که میرسید به صورت افقی درمیآمد. پس از آن را دیگر نمیدیدم.
وقتی چهار برادر تختی مفروش و آزاد در این فضا پیدا کردند که کنار درختی برگریخته قرار داشت، همانجا اتراق کردند. پدرم مستخدمی را به نام صدا کرد. معلوم بود او را از قبل میشناخت. از او منقلی آتش و یک قوری چای خواست. از یکی از عموهایم که مرا در کنارش نشانده بود پرسیدم: این درختهای بیبرگ و آن باغچههای جابهجا شمشاددار به چه دردی میخورد؟ از پرسش بچهگانهام خندهاش گرفت، اما مهربانانه برایم توضیح داد که اینجا دنبالهٔ فضای سقفدار قهوهخانه است که در واقع باغچهیی است نسبتاً وسیع با فضای کاملاً آزاد که در بهار و تابستان و پاییز، تا زمانی که طبیعت گرم باشد، چنان خنک میشود که برای مشتریان قهوهخانه بسیار خوشایند است، خاصه برای آنها که پای منقلها مینشینند و وافور و چپق و قلیان میکشند. اما زمستان که میشود، درهای آن را میبندند و دیگر از آن استفادهیی نمیکنند. فقط وقتی در این قهوهخانه شبهای شاهنامهخوانی میرسد، روی این باغچه را چادر میبندند زیرا میدانند که علاوه بر مشتریان معتاد و همیشگیشان، دیگرانی هم به شوق شنیدن نقالی به قهوهخانه میآیند.
آن شب، وقتی مستخدم آشنای پدر و عمویم منقل آتش و سینی چای را با دو وافور آورد، عمویم به اشارهٔ پدرم مرا به صحن اصلی قهوهخانه برد و به یکی آشنایان خود که داشت قلیان میکشید سپرد، و از او خواست مواظب من باشد. آن مرد مرا کنار دستش روی نیمکت نشاند. در آن هنگام من فقط در انتظار شروع نقالی و شنیدن صدای نقال بودم. چندانی نگذشت که آن مردی که عمویم مرا به او سپرده بود، مشتی نُقل در کف دستم گذارد؛ درست در همان موقع صدای صلوات بلند جمعیت برخاست. نه یک بار، که سه بار، و هر بار بلندتر از بار پیش. میدیدم که جمعیت هر بار بیشتر میشد. تریاککشها هم از باغچهٔ پوشیده با چادر به داخل قهوهخانه میآمدند. همه رو به سوی صفّهیی میگرداندند که چارپایهیی کوتاه، و در کنار آن رَحلی، و روی رحل کتابی قطور و بزرگ گذارده بودند. در پی سه بار صلوات سر دادن و سکوتی که پس از آن فروافتاد، پدر و عموهایم را در کنار خود دیدم. پدرم نیز از مردی که مرا به او سپرده بودند تشکر کرد. همچنان که چشم و گوش به آن مرد و پدرم دوخته بودم، هنوز با دانههایی از نقل در دهان، در حالی که شیرینی مطبوع آن را روی زبانم احساس میکردم و در عالم کودکی خود غرقه بودم، بهناگاه صدای بلند و از حلق برآمدهیی را شنیدم که به سخن گفتن آغاز کرده بود. پدرم بعداً به من گفت که نام او «مُرشد عباس» است. وی شعری را با آهنگ خاصی میخواند که پدرم هر موقع قصد داشت برایم قصهیی از شاهنامهٔ فردوسی بگوید، با همان شعر آغاز میکرد: «به نام خداوند جان و خرد…» آن شب هم وقتی مُرشد عباس با صدای پرقدرتی این آغازیه را خواند، در دلم آن را تکرار کردم و در همان حال به سوی گویندهٔ آن روی گرداندم. مردی بود با هیبت و درشتاندام، ولی کوتاهقامت. لباسی که بر تن داشت برایم ناآشنا بود. کلاهش شبیه کلاه پدر و عمویم، اما بلندتر بود و دور آن پارچهیی- به نظرم زردرنگ- و نقش و نگاردار پیچیده بود. قبا و پیراهنی سفیدرنگ و بلند، آن قدر که روی کفشش را میپوشاند، بر تن داشت. ریش و سبیلی جوگندمی و پرپشت نیمی از صورت سبزهرنگ او را پوشانده بود. موی سرش از زیر کلاه به مقدار زیادی تا روی شانهها، و از پشت سر به همین مقدار آویخته بود. وقتی آغازیهٔ آهنگین سخنش را میخواند، دستهایش را رو به بالا و اطراف حرکتی دایرهوار داد و سپس مثل اینکه قصد ترساندن بچهها را داشته باشد، دو بار چنان محکم کف دستهایش را به هم کوبید که در پی برخاستن صدای پرطنین آن، پلکهای هر دو چشم من نابِخود دو بار بسته و باز شد، و ترسی بر دلم افتاد که تا آن موقع هرگز تجربه نکرده بودم. پدرم بر اثر لرزش ناگهانی شانههای من، متوجه این وضع شد و دست نوازشی به سرم کشید که آرامم کند. ضمناً زیرلبی گفت: نترس؛ «مُرشد عباس» میخواهد قصهٔ رستم و سهراب را بگوید. سخن پدرم مرا آرامشی بخشید. آن شب نخستین باری بود که از زبان پدرم کلمهٔ مُرشد را میشنیدم، و به همین سبب تا به نوجوانی رسیدم، این واژه برایم گویندهٔ قصههایی از شاهنامه را تداعی میکرد. اما در نوجوانیام هنگامی که با «معرکهگیر»ها آشنا شدم و از آنها لفظ «بچه مرشد» و پاسخ همکار او را میشنیدم که میگفت: «جان مرشد»، به مفهوم دیگری از «مرشد» پی بردم. بگذریم.
آن شب وقتی مرشد آغازیهٔ سخنش را به پایان برد، از روی رَحلی که پیش پایش بود، آن کتاب بزرگ و قطور را برداشت. سپس روی چارپایهٔ کوتاه نشست و پس از آنکه کتاب را از جایی که نشانهگذاری کرده بود باز کرد، باز با صدایی آهنگین چیزهایی خواند که بعدها دانستم بیتهایی از متن آن کتاب شاهنامه بود. آنگاه گفت: شبهای پیش رسیدیم به جایی که رستم از سهراب در کُشتی شکست خورد، و حالا، یعنی فردای روز شکست، بار دیگر به رویارویی سهراب آمده است؛ با قدرت بیشتر و به قصد به خاک افکندن سهراب یَل…
کشته شدن سهراب به دست رستم. نقاشی اثر حسین آقاسی
مرشد گفت و گفت و گفت تا به جایی رسید که جهان پهلوان رستم، سهراب جوان را بر زمین انداخته و خنجر به دست، روی سینهٔ او نشسته است… تا اینجای داستان جز اینکه گاه به گاه جمعیت حاضر همزبان با مرشد، بر یاد تهمتن رستم «آُفرین پروردگار بر او» بر زبان میآوردند، خاموش و ساکت میماندند. اما در پی درخواست مرشد، برای برآوردن نیاز او، ناگهان جمعیت به جنبش افتاد (راستی را که آن شب معنای «برآوردن نیاز» مرشد را نفهمیدم). آنگاه، چند تن از گوشه و کنار به پا برخاستند و به سوی صُفّهیی که مرشد ایستاده بود شاخههای ریز و درشت گل شمعدانی پرتاب کردند و عدهیی پسر همسال من، از سینی بزرگی پر از گلابپاش که صاحب قهوهخانه بر سر دست گرفته بود، گلابپاشی را برداشتند و هر کدام از سویی به میان جمعیت آمدند و گلاب بر سر و روی مشتریها پاشیدند. همزمان، همهٔ حاضران سکههای پول رایج بود که به پیش مرشد پرتاب میکردند و در اطراف او بر روی زمین پراکنده میشد. درست به یادم است که پدرم یک سکهٔ دهشاهی در دستم گذاشت و گفت: تو هم این سکه را برای مرشد بینداز. ما هر دو از جای برخاستیم و با هم سکههایی را به سمت صفّه پرتاب کردیم. عموهایم نیز همین کار را کردند. همهمهٔ حاضران و گلابپاشان و سکهاندازان و گلافشانان موقعی پایان یافت که مرشد با همان صدای از حلق برخاسته از جمعیت اظهار امتنان کرد و پس از آنکه از چهار جهت بدانها تعظیم کرد، سه بار کف بر هم کوبید و بیتهایی را به نوایی شنیدنی از روی کتاب شاهنامه خواند. سپس دنبالهٔ قصه را از جایی که قطع کرده بود، از سر گرفت… وقتی بدانجا رسید که گفت: «سهراب خود را به رستم شناساند و رستم بازوبند خود را از گردن سهرابِ پهلودریده بر سر دست گرفت»، ناگهان صدای ضجّهٔ مرشد شنیده شد که گفت: «آه از نهاد رستم برآمد…» شنوندگان حاضر نیز ضجهشان با زاری مرشد توأم شد. گویی که واقعاً شاهد آن بودند که رستم یل، کلاه آهنین از سر برگرفته و مویه کنان سر و موی و ریش میخراشد و اشک تحسّر بر چهرهٔ فرزند پهلودریدهاش فرو میریزد… بهخوبی میشنیدم که بسیاری از حاضران ضجه میزنند و میدیدم که اشک بر گونههایشان میلغزد. آخرین بیتی که مرشد خواند، این بود: «یک داستان است پُر آب چشم…»
تنها بار دیگری که پس از این بار شاهد مراسم نقالی شاهنامهیی بودم، حدود ۱۸ سال داشتم. درست پشت به پشت دیوار غربی خانهٔ ما که واقع در خیابان ری، بین دو کوچهٔ معروف «دَردار» و «آبشار» بود، قهوهخانهیی قرار داشت که هر وقت از کنار آن میگذشتم، به یاد قهوهخانههایی میافتادم که پدرم مرا در خردسالی همراه خود بدانها میبرد، تا ناهاری بخوریم و او فرصتی برای کشیدن تریاک داشته باشد. در همین قهوهخانهٔ جنب منزلمان بود که در شبی مصادف با شب یلدا، که آخرین شب از چهل شب نقالی بود، بار دیگر «داستان پُر آب چشم» و دردآور کشته شدن سهراب را با صدای پرقدرت اما غمالود مُرشد دیگری را شنیدم. یاد آن مرشد بهخیر و آوازهٔ سهرابها و رستمهای زمان پرصلابت باد.
نبرد رستم و سهراب. نقاشی اثر حسن اسماعیل زاده
خوان هشتُم
م. امید «مهدی اخوان ثالث»
تهران- دی ماه ۱۳۴۷
… یادم آمد، هان
داشتم میگفتم آن شب نیز
سَورت سرمای دی بیدادها میکرد.
و چه سرمایی! چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک.
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس،
قهوهخانه گرم و روشن بود، همچون شرم…
گرم،
از نفسها، دودها، دمها،
از سماور، از چراغ، از کپهٔ آتش
از دم انبوه آدمها
و فزونتر ز آن دگرها، مثل نقطهٔ مرکز جنجال،
از دم نقّال.
همگنان را خون گرمی بود.
قهوهخانه گرم و روشن، مرد نقّال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
شیشهها پوشیده از ابر و عرق کرده
مانع از دیدار آنسوشان
پرنیانی آبگین پرده.
برسرش، نقال
بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پر قو، مَلمَلین دستار
بسته چونان روستایان خراسانی
باستانگان یادگار از روزهای خوب پارینه،
یک سرش چون تاج برتارک
یک سرش آزاد
شکرآویزی حمایل کرده بر سینه.
مرد نقال، آن صدایش گرم، نایَش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دَمَش، چونان حدیث آشنایش گرم
آن برافشانده هزاران جادوانه موج
با بم و زیر و حضیض و اوج
آن به آیین گونهگون اسلوب و هنجارش
آن سکون و وقفهاش دلکش
همچنان که جنبشش آرام و رفتارش
راه میرفت و سخن میگفت.
– چوبدستی مَنتشا مانند در دستش-
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنهٔ میدانک خود را
تند و گاه آرام، میپیمود
همگنان خاموش
گِرد بر گِردش، به کردار صدف بر گِرد مروارید
پای تا سر گوش.
– «هفتخوان را زادسَرو مَروْ
آنکه از پیشین نیاکان تا پسین فرزند رستم را به خاطر داشت
و آنچه میجستی ازو زین زمره، حاضر داشت
یا به قولی «ماخ»سالار، آن گرامیمرد،
آن هَریوهٔ خوب و پاکآیین، روایت کرد
خوان هشتم را.
من روایت میکنم اکنون
من که نامم «ماث»
آری، خوان هشتم را
«ماث»
راوی توسی روایت میکند اینک.
من همیشه نقل خود را با سند همراه میگویم
تا که دیگر خَردلی هم در دلی باقی نماند شک.»
همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد.
گاه میاِستاد
و به سویی چشم میغُراند
چوبدستش را تکان میداد:
– «قصه است این، قصه، آری قصهٔ دَردَست.
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامَردست.
بیعیار و شعرِ محضِ خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیرهبختیهاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت «تختی»هاست.
این گلآذین باغ جادو، نقش خوابآلود قالی نیست.
شعرهای خوب و خالی را
راست گویم، راست،
باید امروز از نوآیینان بیدَردان
خواست.
وز فِلانک یا فلان مردان،
آن طلایی مخمل آوایان خونسردان.
راویَم من، راویَم آری
باز گویم، همچنان که گفتهام باری،
راوی افسانههای رفته از یادم
جغد این ویرانهٔ نفرین شدهٔ تاریخ
بوم بام این خرابآباد
قمری کوکوسرای قصرهای رفته بر بادَم.
با کدامین جادویی تدبیر
با کدامین حیله و تزویر
-ای دُرُستان! بهدرستی که بگوییدم-
ناشکسته مینماید، در شکسته آینه تصویر؟
آری، آری، من همین افسانه میگویم
و شنیدن را دلی دردآشنا و اندُهاندوده
و به خشم آغشته و بیدار میجویم.
اندکی اِستاد و خامش ماند.
مَنتشایش را به سوی غرب با تهدید و با نفرت
و به سوی شرق با تحقیر
لحظهای جُنباند.
گیسوانش را- چو شیری، یالهاش- افشاند.
پس همآوای خروش خشم
با صدایی مرتعش، لحنی رَجَزمانند و دردآلود
خواند:
-«آه،
دیگر اکنون آن عِماد و تکیه و امید ایرانشهر
شیرمرد عرصهٔ ناوردهای هول
گُـرد گُـنداومند
پور زال زر، جهانپهلُو
آن خداوند و سوار رخش بیمانند
آنکه نامش چون همآوردی طلب میکرد
در به چار اَرکان میدانهای عالم لرزه میافکند
آنکه هرگز کس نبودش مرد در ناوَرد
آن زبَردست دلاور، پیر شیرافکن
آن که بر رخشش تو گفتی کوه بر کوه است در میدان
بیشهای شیرست در جوشن
آن که هرگز- چو کلید گنج مروارید-
گم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مِهر را پیمان
خواه روز جنگ و خورده بَهرِ کین سوگند،
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سَجِستانی
کوه کوهان، مرد مردستان
رستم دستان
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور
کِشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر
چاه غَدر ناجوانمردان
چاه پَستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بیشَرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفتآور
آری، اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بُن این چاه، آبش زَهر شمشیر و سِنان گم بود.
پهلوان هفتخوان، اکنون
طعمهٔ دام و دهانِ خوان هشتم بود.
و میاندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بیشرمانه و پستست این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ
بس که زشت و نفرتانگیزست این تصویر.
و میاندیشید:
«باز هم آن غَدر نامردانهٔ چرکین،
باز هم آن حیلهٔ دیرین،
چاه سرپوشیده، هوم! چه نفرتآور! جنگ یعنی این؟
جنگ با یک پهلوان پیر؟»
و میاندیشید
که نبایستی بیندیشد.
چشم ها را بست.
و دگر تا مدتی چیزی نیندیشید.
بعدِ چندی که گشودش چشم
رَخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش،
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید.
او
از تن خود- بس بَتَر از رخش-
بیخبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و میپایید
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه…
پهلوان کشتنِ دیو سپید، آنگاه
دید چون دیو سیاهی، غم،
-غم که تا آن دَم برایش پهلوان ناشناسی بود-
پنجه افکندهست در جانش
و دلش را میفشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش میسوزد، آنگه سوزشی جانکاه.
گفت در دل: «رخش، طفلک رخش،
آه!»
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای، پَرهیب محو سایهای را دید.
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چَه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانهاش در چاهسار گوش میپیچید.
«هان، شغاد!» اما،
دونَکِ نامرد بس کوچکتر از آن بود
که دل مردانهٔ رستم برای او به خشم آید.
باز اندیشید
که نبایستی بیندیشد
و نمیشد،… «این شغاد دون، شغال پَست،
این دغل، این بد برادندَر،
نطفه شاید نطفهٔ زال زر است، اما
کشتگاه و رستگاهش نیست رودابه
زاده او را یک نبهرهٔ شوم، یک ناخوب مادندر.
نه، نبایستی بیندیشم…»
باز چشم او به رخش افتاد، اما… وای…
دید
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بیمانند
با هزارش یادبود خوب، خوابیدهست
آنچنان که راستی گویی
آن هزارش یادبود خوب را در خواب میدیدهست!
قصه میگوید: که آنگه تهمتن او را
مدتی ساکت نگه میکرد
از تماشایش نمیشد سیر
مثل اینکه اولین بارَست میبیند
بعد از آن تا مدتی، تا دیر
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید
رو به یال و چشم او مالید.
مثل اینکه سالها گمگشته فرزندی
از سفر برگشته و دیدار مادر بود.
قصه میگوید: که روح رَخش اگر میدید
– از شگفتیهای ناباور-
پای چشم تهمتن تر بود!
مرد نقال از صدایش ضجّه میبارید
و نگاهش مثل خنجر بود.
و نشست آرام- یال رخش در دستش-
باز با آن آخرین اندیشهها سرگرم:
«میزبانی و شکار و میهمان پیر،
چاه سر پوشیده در معبر؟
هوم؟!… نبایستی بیندیشم
بس که زشت و نفرتانگیزست این تصویر.
جنگ بود این، یا شکار، آیا؟
میزبانی بود یا تزویر؟»
قصه میگوید: که بیشک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد- همچنانکه دوخت-
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن تکیه داده بود،
و درون چَه نگه می کرد.
قصه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنانکه میتوانست او- اگر میخواست-
کان کمند شصتخمِ خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بیشک راست میگوید
میتوانست او اگر میخواست؛
لیک…
————-
پینوشت:
معنای برخی واژهها:
سَورت: با فتح ر؛ تندی و شدت
پرنیان: حریر
ململ: نوعی پارچه
باستانگان یادگار: یادگاری باستان؛ یادگار قدیمی
پارینه: پارسالی؛ مربوط به سال یا سالهای پیش
تارَک: فرق سر
مَنتشا: نوعی عصا که دستهٔ آن دوشاخه شکل است. چوبدستی گرهدار درویشان و قلندران
زادسرو: آزادسرو؛ سرو آزاد
هَریوه: هراتی؛ هَرَوی
ماث: واژهیی مرکّب از حروف اول نام شاعر: مهدی اخوان ثالث
تگ: ته
غَدر: حیله، ناجوانمردی، نامردی
بَتَر: بدتر
برادَندَر: برادر اَندَر، نابرادری، برادر ناتنی
مادَندَر: مادر اندر، نامادری
پَرهیب: سایه، شبح
دونَک: دون (=پست و فرومایه) + ک (=علامت تصغیر و کوچک کردن)
نبَهره: (نابَهره) پست و فرومایه؛ قلب، ناسَره
شکرآویز: با فتح ش و ک- ادامهٔ دستار و عمامه را گویند که بر سینه یا پشت آویزد
جهانپَهلُو: جهان پهلوان
اندُه: اندوه
عِماد: ستون، تکیهگاه
ناوَرد: آوَرد، جنگ
گنداومند: دلیر؛ گندا(=دلاوری و مردانگی و رشادت) + مَند (=پسوند مالکیت)
نوآیینان بیدَردان: نوآیینهای بیغم و درد
طلایی مخملآوایان خونسردان: خوشصحبتهای بیاعتنا به مسائل و مشکلات جامعه
روستایان: روستاییان
بوم: جغد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید