رصد به دوران کودکیام – بخش چهاردهم
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی و جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
مراسم ختنهسوران
در روزگاری دور و دیرتر از تولد من، در هر منطقه و محلهیی از تهران آن روزی، مردانی از میانسالگی گذشته بودند که به آنها «خَتّان» (ختنهکننده) میگفتند. اینان معمولاً حرفهٔ خود را از پدر یا برادر بزرگتر خود میآموختند و به عنوان دستیار او تجربهٔ چندین سالهیی کسب میکردند. «ختّان»ها غالباً از دکانی در محله به عنوان «پاتوق» خود استفاده میکردند که صاحب یا مستأجر آن شغلی خاص خود داشت، و همواره میدانست که اگر ختّان در «پاتوق» خود نباشد، کی خواهد آمد یا کجا میتوان به او دسترسی یافت. غالب ختّانها حرفههای دیگری هم از قبیل «دندان کشیدن»، «شکستهبندی» یا «زِفتاندازی» به سرهای کچلی گرفتهٔ کودکان یا نوجوانان را هم به صورت تجربی بلد بودند. (توضیح این مشاغل در یادداشتی دیگر آمده است.)
اگر خانوادهیی پسرکی ختنه نکرده (در اصطلاح رسمی، «سنّت نشده») داشت، چه فقیر چه غنی، وقتی امکان مناسبی پیدا میکرد و تصمیم میگرفت پسرک را ختنه یا «سنّت» کند تا معلوم گردد که مسلمان است، بزرگسالی از خانواده به دکانی که پاتوق ختّان محله بود مراجعه میکرد. ختّان را که میدید، روز معینی را به او اعلام میکرد که وی در وقتی که فرصت دارد برای ختنه کردن به خانهٔ آن خانواده برود و پس از مشخص شدن مبلغ دستمزد، بیعانهیی هم میداد.
یک دو روزی پیش از روز ختنهسوران، خانوادهٔ پسرک نسبت به بضاعت مالی و امکانهای دیگر، تدارک جشنی مناسب حال خانواده را فراهم میآورد و مهمانانی را دعوت به ناهار یا عصرانه میکرد که غالباً از خانوادهها نسَبی و سببی بودند. اگر در میان مهمانان مرد یا زن، کسی یا کسانی نبودند که به قول معروف محضرآرا و مجلس گرم کن باشند، از میان همسایگان یا آشنایان محلهشان چنین کس یا کسانی را دعوت به حضور در جشن ختنهسوران میکردند. بنا بر مرسوم دیرینه، وقتی خانوادهیی دعوت به حضور در این جشن میشد، دختران و پسران حدوداً همسال پسرکی که جشن به خاطر ختنهٔ او برپا میشد، خود به خود در عداد مدعوین میبودند.
در موقع معینی که مهمانان حضور مییافتند، بنا بر تدارک قبلی به سه گروه تقسیم میشدند که هر گروه جایی معیّن برای نشست و برخاست و همصحبتی در کنار هم داشت. مردها و پسران بزرگتر در جایی، و زنان و همهٔ دختران از کوچک تا بزرگ در جای دیگر، و پسران حدوداً همسال پسری که بایستی ختنه میشد در اتاقی تزیین شده که در واقع کانون چنین جشنی بود جمع میشدند. در همین اتاق آن چند مهمان مرد و زنی که عموماً جوان یا میانهسال بودند «مجلس گرمی» میکردند تا پسرک تا پسرکان همسال او وقت را با خنده و سرور و شنیدن لطیفههای باب طبع کودکان و نوجوانان، یا برخی ترانههای رایج آن روزگار، بگذرانند. گهگاه هم این مجلس گرم کنها، اگر مرد بودند در میان مردان، و اگر زن بودند در میان زنان، به لطیفهگویی و ترانهخوانی میپرداختند. در هر حال، گرماگرم این مجلسآرایی از موقعی بود که پسرک را به «ختّان» میسپردند، تا وقتی که ختّان با دعایی به جان پسرک و خانوادهاش، پایان کار خود در آن روز را اعلام میکرد.
این نکته هم گفتن دارد که پیش از عمل ختنه، ضمن مجلسآرایی شادی که ختّان و دستیارش هم در آن شریک بودند، پدر یا مرد بزرگسالی از خانواده، لباسهای پسرک را از تن او بیرون میآورد و پیراهنی بلند بر تنش میکرد و حولهیی بزرگ یا لُنگی به کمر او میبست، و بدین صورت او را در پیش روی ختّان، در دامن دستیار او به طور درازکش میگذارد. آنگاه ختّان در حالی که دستیارش دست و پای پسرک را محکم در دست گرفته بود، پیراهن پسرک را روی صورت او بالا میکشید، و در میان هلهله و هیاهوی شادی و خندههای بلند پسران دیگر و مجلس گرم کنها- به منظور پرت کردن حواس پسرک- ختّان کار خود را انجام میداد. البته دستیار ختّان پیش از آوردن پسرک، همهٔ وسایل استادش را پنهان از نظر کودک در کنار دست او میگذارد و روی آن را میپوشاند. هنگام عمل، زیر تن بچه و دامن دستیار پارچهیی ضخیم ولی نرم که با موم گرم آغشته شده بود تا خونابه از آن عبور نکند، میگذاردند. زیر و روی این پارچه را با دو تکه پارچهٔ غالباً از جنس «متقال» یا «چلوار» سفید میپوشاندند. وسایل کار ختّان عموماً عبارت بود از: یک تیغ دسته تا شو سلمانی؛ چنبرهیی به اندازهٔ دایرهٔ حاصل از به هم رساندن انگشت نشانه و شصت (این چنبره از به هم تابیدن پنبه و تکههای متقال که به صورت نوار درآورده شده بود تهیه میشد)؛ مقداری مایع از پیش ساخته که در شیشهیی جای داده بودند؛ و مقداری متقال یا «کرباس» که برای زدودن خون از محل ختنه یا دستهای ختّان به کار میرفت.
در پایان کار ختنه، و پس از آن که ختّان دعایش را میخواند و «مبارک باد» بلندی سر میداد، همهٔ مهمانان چندین بار «ایشاالله (مخفف «انشاءالله») مبارکش باد» میگفتند و همزمان، مهمانی مرد، منقل کوچک آتشی را که در آن دانههای اسپند (اسفند) و چند «گلپر» و مقداری «کندُر» ریخته بودند، و از آن دود بویناکی متصاعد میشد. منقل را دور سر پسرک و همسالان او، و گاه هم دور سر ختّان و دستیارش میگرداندند تا به اصطلاح آن روزگار آنها از گزند حادثههای ناخوشایند و بیماری در امان بمانند.
این مراسم در خانوادههای اعیانی با شکوه و هیجان بیشتر، در حالی که مهمانان پرشمارتر و وسایل سرور و شادی زیادتر و ناهار یا عصرانه مفصلتر بود، برگزار میشد. در مواردی هم از یک دار و دسته که اصطلاحاً «مُطربهای روحوضی» نامیده میشدند برای مجلس گرم کردن استفاده میکردند. گاه هم مدّاحهایی برای خواندن دعایی مخصوص، و ترانههای غالباً مذهبی و شاد، نیز دعوت به شرکت در این مراسم میشدند. در هر دو حال، به «مطربهای روحوضی» یا به مدّاحها علاوه بر مبلغی که خانوادهٔ پسرک میپرداخت، مهمانان هم پس از آن که سکه یا سکههایی به پسرک میدادند، هر کدام مبلغی هم آشکارا یا پنهانی به عنوان انعام در دست مجلس گرم کنها میگذاردند و سلامت و شادیشان را خواستار میشدند.
لازم است گفته شود که پسرک از پایان کار ختنه تا زمانی که زخمهای جای ختنه التیام یابد، از بستن لُنگ برای پوشاندن نیمتنهٔ از کمر به پایین استفاده میکرد و در چند روز پس از عمل هم ختّان و دستیارش در وقتی که از قبل تعیین میکردند میآمدند و پوشش یا «چنبرهٔ» محل ختنه را تعویض، و در صورت لزوم، با مایعی که همراه میآوردند، آن را شستشو میدادند. از آنجا که این کار توأم با درد نبود، پسرک هول و هراسی نداشت. ختّان در روزی که تشخیص میداد دیگر الزامی به آمدن مجددش نیست، خواستار بقیهٔ دستمزد خود و دستیارش میشد. معمولاً بزرگترهای خانواده این دستمزد را در کنار مقداری شیرینی و نقل در سینی میگذاردند و به او میدادند. همان موقع، ختّان دستور میداد که تا چند روزی هم زیر لنگ پسرک روزی دو سه نوبت «پشکل ماچهاُلاغ» را در منقل آتش بریزند تا دود آن آلت برهنه و تازه جوش خوردهٔ پسرک را از «مضرّات هوازدگی» بزداید یا مصون بدارد (!!) و فقط پس از آنکه مطمئن شدند پسرک بیهیچ زخمی بر آلت بهراحتی «پیشاب» (ادرار) میکند، لنگ را باز میکردند و زیرشلواری (شورت) و شلوار به پایش میکردند.
به عنوان مؤخره یا معترضه میگویم که من در نوجوانی شاهد جشن ختنهسوران برادرم که حدود پنج سال داشت بودم. این جشن مهمانان زیادی نداشت و مراسم آن نه چندان طولانی و نه چندان مفصل بود. اما به یاد دارم که از دو اتاق و یک «پنجدَری» (اتاقی که پنج در داشت) برای پذیرایی از مدعوین و پسران و دختران کوچکشان استفاده کردیم و از «مُطرب» و مداح هم خبری نبود. فقط پیرزنی از همسایگان و خواهر کمسنتر از او لطیفههایی برای بچهها و مهمانان و برادرم که هراسی از ختنه شدن بروز نمیداد میگفتند و همه را به خنده و شادی میانداختند.
حدود هشت ساله بودم که روزی مادرم طبق قرار قبلی که با عموی پدرم گذارده بود، از مدیر مدرسهٔ غیردولتی محل که تازه دومین سال تحصیلی دبستانی را در آن میگذراندم، اجازهٔ مرخصی مرا گرفت. آنگاه از مدخل شمالی کوچهٔ میرزا محمود وزیر با هم سوار قطار واگن اسبی (شش اسبی) شدیم و در مدخل میدان توپخانه از آن پیاده شدیم و تا اول خیابان «زرّادخانه» آن روزی پیاده راه رفتیم تا «مریضخانهٔ سپه»، که همان مریضخانهیی بود که عموی پدرم در آنجا دوران پس از تحصیل عالی را در رشتهٔ پزشکی میگذراند. وقتی آن مرد بلندقامت با روپوش سفید بلند و یقهدار و کمربندی را دیدم، تازه مادرم که چادر مشکی بر تن داشت و روی خود را چنان در «پیچهٔ مویین» پوشانده بود به من گفت که «عمو دکتر» باید معاینهات کند. بی آنکه بدانم چه معاینهیی، پس از سلامی که کردم، او دست دراز کرد، دست به دستش دادم؛ او مرا به درون اتاق بزرگی برد که قفسههایی بزرگ دور تا دور آن پر از شیشههای کوچک و بزرگ و برچسبدار و دو یا سه میز با روکش سفید دیده میشد. عمو دکتر مرا بغل زد و از پشت، روی یکی از میزها خواباند و به کمک جوان سفیدپوش دیگری، پیراهن و شلوار رو و زیر مرا درآورد. این کار چنان به سرعت انجام گرفت که فرصت هیچ واکنشی نیافتم. آنگاه جوان سفیدپوش زیر سرم بالشتکی و زیر کفلم حلقهیی پارچهپیچ نرمی گذارد. سپس عمو دکتر را دیدم که بطری شیشهیی نسبتاً بزرگ و دهانگشادی به دست دارد حاوی مایعی شفاف، که لولهیی فلزی در آن قرار دارد. او که به میز نزدیک شد، جوان دستیار از بالای سرم دستهای مرا درون حلقههایی کرد که نمیتوانستم آنها را بیرون بکشم. پس از آن، پاهای کوچک مرا از هم باز کرد و محکم با دست خود نگه داشت. در این موقع عمو دکتر خندهیی به رویم کرد و پارچهیی سفید روی صورتم کشید و دست به کار شد. شاید دو سه دقیقهیی طول نکشید که سوزش خفیفی را احساس کردم. پس از آن باز هم شاید چهار پنج دقیقهیی گذشت که پارچهٔ سفید را از روی صورتم برداشتند. چشمم دوباره به روی خندهروی عمو دکتر افتاد. او باز به کمک همان جوان روپوش سفید، پیراهنم را بر تنم کرد و پارچهیی نازک و سفید به کمرم بست. آنگاه مرا بغل زد و از میز پایین آورد و بر زمین گذارد. دستم را گرفت و از اتاق بیرون برد که در جلوی حیاط بزرگ مریضخانه بود. مادرم به دیدن «عمو دکتر» خندان، خندهیی بر لبانش نشست. عمو دکتر مادرم را که خندان دید، خندهٔ بلندی کرد و به طوری که سالها بعد مادرم برایم تعریف کرد، گفته بود: «بیا، خانم، این را بگیر، در تاوه سرخ کن؛ برای دفع بلای «چشم زخم» خیلی مفید است!» مادرم برایم گفت: «فقط وقتی چیز نرمی را در دستم احساس کردم، متوجه معنای حرف عمو دکتر که به شوخطبعی و بذلهگویی در میان خانواده معروف بود، شدم، ولی چیزی نگفتم؛ اما او بار دیگر لبانش به خنده باز شد.» به هر حال، «عمو دکتر» حرفهایی جدی نیز به مادرم گفته بود که بنا به گفتهٔ مادرم، دستورهای پزشکی مختلفی برای التیام زخم من بود.
نکتهٔ جالب این بود که تا دو روزی من فقط هنگام ریزش پیشاب (ادرار) احساس سوزش میکردم، ولی در این دو روزه هیچ احتیاجی به دوا یا زخمبندی پیدا نکردم. اما در دو سه روز بعد هم فقط مادرم گردی را که «عمو دکتر» به او داده بود مقداری روی زخم من میپاشید. هنوز یک هفتهٔ تمام از این ختنه شدن نگذشته بود که مرا لنگ به کمر بسته به مدرسهام فرستادند. از بخت بدم، در همان روز، در حیاط بزرگ مدرسه پایم به پای پسرکی خورد که بر زمین افتاد، و صدای گریهاش چنان بلند شد که «فرّاش» مدرسه آمد و گوشم را کشید و نزد ناظم مدرسه برد. این ناظم که هراس از جذبهاش بر دل و جان همهٔ شاگردان اثر کرده بود، به فرّاش مدرسه دستور «فلک کردن» مرا داد. بدیهی است که وقتی فرّاش پاهایم را در «فلک» گذارد، از آنجا که جز لنگی به کمر نداشتم، برهنگی پاهایم، بچههای مدرسه را به خنده انداخت، ولی از خندهٔ آنها، به اضافهٔ دردی که از ضربههای شلاق بر کف پاهایم حادث میشد، چنان دردی احساس کردم که مرا به گریه و زاری انداخت. فرّاش مدرسه که انگار میکردی از خندهٔ بچهها و گریهٔ من پی به موضوع اصلی برده، پس از نواختن پنج شش ضربه شلاق دیگر، از زدن دست کشید و پاهایم را از «فلک» آزاد کرد. صدای زنگ مدرسه، پایان ربع ساعت زنگ تفریح را اعلام کرد و فرّاش «فلک» را جمع کرد و من و همکلاسیهایم به سوی کلاسم رفتیم.
آن روز ظهر که از مدرسه به خانه رفتم به مادرم راجع به «فلک» شدنم حرفی نزدم، اما عصر آن روز یکی از همکلاسیهایم که همسایهٔ دیوار به دیوار خانهٔ ما بود، آن جریان را در حدّی که دیده بود به مادرش گفته بود، و این مادر هم یکی دو روز بعد، در دیدار اتفاقی با مادرم در نانوایی محله، برای مادرم روایت کرده بود. دست بر قضا، آن روز نخستین روزی بود که از لنگ بستن آسوده شده بودم. مادرم که از نانوایی به خانه برگشت با لحن اعتراضآمیزی از من بازخواست کرد که چرا آن جریان را از او پوشیده داشته بودم. وقتی به او گفتم که خجالت میکشیدم و هراس از آن داشتم که مرا تنبیه کند، مهربانانه دستی به سر و رویم کشید و گفت: «هرگز نمیباید هر وضعی را که برای تو پیش میآید، از من پنهان داری.» او از من قول خواست و من به او قول دادم که این دستور او را همیشه اجرا کنم. خدایش بیامرزد. تا وجودش آرامبخش جان و دل من بود، او تنها کسی بود که تمام حادثههای زندگیام را، ولو به اختصار یا پس از گذشت زمانی، برایش میگفتم و هرگز آن قولی را که در هشت سالگی به او داده بودم، نشکستم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید