رود مرموز – بخش دوم
فصل اول
– بالای شهر و پایین شهر –
بخش دوم
شین روی یک صندلی پایه بلند کهنه قرمز، نشسته بود و انگشتش را لای یک گیره کلفت سیاه فرو میکرد. با انگشتش مخلوط روغن و براده های اره جابجا میشد تا اینکه پدرش به صدا درآمد و گفت :
– شین، من چند بار باید این رو به تو بگم؟ شین دستش را از درون گیره بیرون کشید و گریسهای روی انگشتش را به کف دست مالید. پدر چند میخ از روی میز کارگاه برداشت و داخل قوطی خالی قهوه که رنگش زرد بود، انداخت.
– ” من میدونم تو با جیمی مارکوس رفیقی و دوستش داری، اما اگر شما دو تا میخواهید باهم بازی کنید، از این به بعد، تو این کار رو فقط جلوی خونه میکنی. اونهم خونه ما، نه خونه اونها. ”
شین به علامت توافق سر تکان داد. بحث کردن با پدر آنهم وقتی که با آهستگی و آرامش مثل الان حرف میزد، اصلا دلیلی نداشت. حرفهای او چنان موقر و سنگین بود که گویی به هر کلمه که از دهانش خارج میشد، سنگ سنگینی بسته شده بود.
پدر در حالیکه قوطی میخهای روی میز را به سویی هل میداد و به شین نگاه میکرد، گفت :
-”حرفم فهمیده شد؟ ”
شین سر تکان داد. او به انگشتان کلفت پدرش خیره شد که براده های اره را به لبه تیز میز میمالید.
– ” برای چند وقت؟ ”
پدر کمر راست کرد و با کشیدن انگشت خاکهای ضخیم نشسته روی لبه قفسه های روی دیوار را پاک کرد. بعد آنها را بین دو انگشت ورز داد و سرآخر به کنار پایه میز کارگاه مالید.
– ” گفتم برای همیشه، … سوال دیگری هم هست آقای شین؟ ”
– ” بله، قربان؟ ”
– ” فکرش رو هم نکن که برای این جریان بری سراغ مادرت. اون اصلا نمیخواد تو دوباره این پسره رو ببینی. بعد از
خطایی که امروز اتفاق افتاد. ”
– ” اما اون به این بدیها هم نیست. اون فقط … ”
– ” کسی چنین چیزی نگفت. اون فقط ناآرامه، و مادر تو به قدر کافی آدم ناآرام در زندگی داشته. ”
شین متوجه شد وقتی که لغت ” ناآرام ” از دهان پدر خارج شد، چیزی در چهرهاش درخشید، و بلافاصله فهمید این درخشش آنی باید مربوط به بیلی دیوین باشد. همان که همیشه از گفتگوهای خالهها و عموها بیرون گذاشته میشد و شین از پشت در و لابلای حرفها چیزهایی راجع به او میشنید. همان بیلی که همه ” جنگی ” صدایش میکردند و یکبار از دهان دایی کالم – با لبخند مرموزی – در رفت که این بیلی دیوین، که قبل از بدنیا آمدن شین ناپدید شد، قرار بوده جای همین مرد آرام و مطمئن با انگشتهای کلفت و فرز که این همه لانه برای پرندگان ساخته، را بگیرد.
بعد پدر درحالیکه به علامت مرخص کردن دستی به شانه پسر میزد، گفت :
– ” تو یادت می مونه حرفهایی که اینجا زدیم، نه؟ ”
شین کارگاه و زیرزمین خنک را ترک کرد در حالیکه با خود فکر میکرد، شاید او هم از بودن با جیمی همان لذتی را میبرد که پدرش از بودن با آقای مارکوس در روزهای شنبه. همانطور که آنها نوشیدنهای شنبه را تا یکشنبه ادامه میدادند و خنده های بلند و قهقه های مستانه میزدند. و این درست همان چیزی بود که مادرش از آن میترسید.
چند هفته بعد، باز در صبح یک روز شنبه، جیمی و دیوید بویل راهی خانه دیوین ها شدند، اما این بار بدون پدر جیمی.
آنها به در پشتی تقه زدند، آنهم وقتی که شین داشت صبحانهاش را تمام میکرد. مادر شین جلوی در رفت و این صداها در آشپزخانه به گوش او رسید: ” سلام. صبحت به خیر جیمی، صبح به خیر دیوید. ” این لحن مودبانه را مادرش فقط وقتی استفاده میکرد که مطمئن نبود از دیدن طرف خوشحال است یا خیر؟
جیمی امروز ساکت بود. انگار آن همه انرژی فورانی در او ذخیره شده و مثل فنری در وجودش چنبره زده بود. شین میتوانست آن نیرو را که برای بیرون جهیدن، از درون به قفسه سینه جیمی مشت میزد و او با فشار قورتش میداد، حس کند. جیمی کوچکتر، تیره تر از بقیه، اما مثل میخی آماده جهیدن و فروشدن دیده میشد. شین این حالت را قبلا هم در او دیده بود. جیمی همیشه کمی دمدمی مزاج بود. شین هنوز بعد از این همه مدت، هر دفعه با خودش فکر میکرد آیا جیمی اساسا کنترلی روی این حالت متغییر خودش دارد؟ یا این حال مثل گلودرد به او چسبیده؟ یا مثل فک و فامیل مادرش، همیشه همراه آنها هست و کسی نمیداند چه موقع تمام خواهد شد؟
وقتی جیمی اینطوری میشد، دیوید بویل در پرکارترین حالت خودش قرار میگرفت. دیوید بویل که فکر میکرد وظیفه او این است که همه را خوشحال کند، در این مواقع، در انجام وظیفه چنان مایه میگذاشت که بعد از مدتی، همه را شاکی و عصبانی میکرد.
سه پسر، در پیاده رو ایستاده و به روز آفتابی دلچسبی که برای با هم بودن در پیش رو داشتند فکر میکردند. جیمی سعی زیادی میکرد که به خودش و نیرویی که از درونش در حال فوران زدن بود، مسلط شود. شین هم در بیدار شدن واقعی و کندن از عالم خواب دست کمی از او نداشت و به نوعی جان میکند. در حالیکه سه تایی با بیقراری به برنامه های امروزشان و محدودیت رد نشدن از انتهای خیابانی که خانه شین در آن بود فکر میکردند، دیوید گفت:
– هر کی گفت چرا سگ تخمش رو لیس میزنه؟
نه شین و نه جیمی جواب ندادند. چون این را هزار بار شنیده بودند.
– ” واسه اینکه میتونه و زبانش به دمش میرسه! ” بعد خودش خنده جیغ ناکی سر داد و در حال قهقه شکمش را به علامت درد از شدت خنده، گرفت.
جیمی قدمی زد و بطرف نیمکت زیر الواری که کارگران شهرداری از کار جدول سازی پیاده رو جا گذاشته بودند رفت. کارگران شهرداری با نوار زرد رنگی که به چهار تا از خرکهای زیر الوار بسته بودند، حصار مستطیل شکلی اطراف جدولهای جدید سیمانی درست کرده بودند تا کسی وارد آن نشود. حصاری که جیمی با عبور از خط زرد آنرا زیر پا گذاشت. او چمباتمه زد، وزن خود را روی جدولهای قدیمی انداخت و با ترکه نازکی شروع کرد روی سیمانهای تازه خطهای باریک کشیدن. خطوطی که شاید حروف اسم آنها بود، اما شین را به یاد انگشتان پیرمردها میانداخت.
– ” پدر من دیگه با پدرت کار نمیکنه. ”
– ” چطور؟ ”
شین کنار جیمی چمباتمه زد. دلش میخواست مثل جیمی ترکه داشت، اما نداشت. دلش میخواست هرکاری جیمی میکند او هم بکند، بدون اینکه بداند چرا؟ حتی اگر به قیمت یک کتک جانانه از پدرش تمام میشد.
جیمی شانه یی بالا انداخت و گفت: -” او تیز تر از بقیه بود … آنها ازش میترسیدند، واسه اینکه از آنها بیشتر میدانست. ”
دیوید بویل گفت : ” چیزهای عجیب و تیز دیگه! … درست میگم جیمی؟ … درست میگم جیمی ” و این را چند بار تکرار کرد. بعضی روزها او شبیه طوطی حرف میزد.
شین باخودش فکر کرد، یک آدم چقدر ممکن است راجع به شیرینی پزی بداند و اصلا چرا باید این دانستهها تا این حد مهم باشد؟ پرسید:
ـ ” چه جور دانستنیهایی؟ ”
– ” اینکه چطوری باید کارخانه رو بهتر اداره کرد. ” این را باصدایی نامطمئنی که گویا خودش هم معنای حرفش را نمیفهمد گفت و باز در حالیکه شانه بالا میانداخت اضافه کرد.
ـ ” دانستنی دیگه، … چیزهای مهم. ”
– ” آهان. ”
-” اینکه چطور باید کارخانه داری کرد. درسته، جیمی؟ ”
جیمی ترکهاش را بیشتر در سیمانهای محکم شده فرو کرد. دیوید بویل برای خودش یک شاخه پیدا کرد و کنار آنها دولا شد و شروع کرد به کشیدن یک دایره روی سیمانهای تازه کف پیاده رو. جیمی اخمی کرد و ترکه توی دستش را به کناری پرت کرد. دیوید هم از کشیدن دست کشید، نگاهی به جیمی انداخت که یعنی این چه کاری است من میکنم؟
– ” میدونید الان چی حال میده؟ ” صدای جیمی آنقدر در خود قدرت داشت که چیزی را در خون و اعصاب شین بجنباند. احتمالا به آن دلیل که تصور جیمی از ” حال دادن ” با تصور همه فرق داشت.
– ” چی؟ ”
– ” ماشین سواری. ”
– شین زیرلب گفت : ” آره. ”
حالا دیگه شاخه و سیمان فراموش شده بود. جیمی در حالیکه کف دستش را بیرون میداد گفت:- ” میدونی، یک دور، دور همین محله. ”
شین هم تکرار کرد:- ” فقط دور محله. ”
جیمی نیشش را باز کرد : – ” خیلی حال میده. نمیده؟ ”
شین احساس کرد لبخندی تاب خورد و به پهنای صورتش بالا آمد. – ” خیلی حال میده. ”
جیمی یک وجب از زمین پرید بالا و گفت: – ” یعنی این از هر چی بگید بیشتر حال میده. ” ابروهایش را رو به شین بالا انداخت و یک بار دیگر مثل فنر متراکم رو به بالا جهید.
شین درحالیکه حلقه فرمان را زیر دست خود احساس میکرد، گفت: – ” خیلی حال میده. ”
جیمی درحالیکه چیزی اندرونش را چنگ میزد، به حالت شروع یک مسابقه بوکس تند و تیز، بالا و پایین میپرید، با مشت به شانه های شین میکوبید، و پشت هم میگفت: -” آره، آره، آره. ”
دیوید بویل هم همان ادا را در میاورد و آره، آره میکرد، اما مشتش به شانه های شین نمیرسید. برای لحظاتی شین اصلا فراموش کرده بود، دیوید هم کنار آنهاست. این اتفاقی بود که اغلب میافتاد و او نمیدانست چرا؟
جیمی دوباره ورجه کرد و گفت : -” آقا اینو هستم … جدا خیلی حال میده. ”
شین در ذهن خود میتوانست به وضوح ببیند که این اتفاق در حال افتادن بود. او خودش و جیمی را در صندلی جلوی ماشین، و دیوید را در صندلی عقب (اصلا اگر او را با خود میبردند) میدید. پسربچه های یازده ساله دست به فرمان، در محله باکینگهام دور میزدند و پز میدادند. برای بچه محلها بوق میزدند، از پسر گنده های خیابان بالایی در حال دویدن جلو میزدند، دستی میکشیدند و جیغ لاستیکها رو در میآوردند، کلاچ ول میکردند و دود و بوی لاستیک سوخته در هوا پخش میکردند. او حتی میتوانست بوی لاستیک را که از پنجره رد میشد، در مشامش حس کند و دود آنرا لای موهایش ببیند.
جیمی یک نگاه به انتهای خیابان انداخت و گفت:
– ” هیچکدوم از همسایه هاتونو میشناسی که سوویچ رو شبها تو ماشین جا بذارند؟ ”
شین میدانست. آقای گریفین عادت داشت سوویچ را زیر صندلی راننده بگذارد و آقای دوتی فیور در داشبورد. یک پیرمرد دائم الخمر هم انتهای خیابان زندگی میکرد بنام ماکووسکی که عادت داشت صفحه آهنگهای فرانک سیناترا را شب و روز با صدای بلند گوش کند و سوویچ را معمولا در جاسیگاری میگذاشت.
پسرها به راه افتادند. همچنانکه جیمی به تک تک ماشینهایی که شین سراغ داده بود سرک میکشید و به سوراخ سمبه های جای احتمالی کلید زل میزد، شین عذاب وجدان را در قالب یک درد سنگین رو به افزایش در ناحیه چشمهایش احساس میکرد. چنان که انعکاس نور شدید آفتاب از روی کاپوت و سقف ماشینها چشم او را میزد، او میتوانست وزن ماشینها، خانهها، خیابان و حتی کل محله را به خاطر توقعی که از او داشتند و کاری که داشت میکرد، روی شانه خود احساس کند. او بچه یی نبود که دزدی کند. او بچه یی بود که میخواست روزی به دانشگاه برود، برای خود کسی شود، چنان کسی که از یک سرکارگر یا آدمی که کامیون بار میزند، بهتر و بالاتر باشد. این نقشه او برای آینده زندگیاش بود و شین میدانست که به آن خواهد رسید، اگر حواسش را جمع کند و هرکاری نکند. شبیه تماشای یک فیلم در سینما، که ممکن است خسته کننده یا گیج و گنگ باشد، اما اگر تا به آخر تاب بیاوری و سالن را ترک نکنی، سر آخر خود فیلم جواب همه سوالاتت را خواهد داد، یا چنان پایان دلچسبی تحویل میدهد که فکر کنی میارزید همه آن خستگی که تا آخرش تحمل کردی.
او تقریبا این چیزها را به جیمی گفت، اما گوش کسی بدهکار نبود. جیمی تا ته خیابان رفته بود و بهمراه دیوید که کنارش میدوید، آمار تک تک ماشینها را گرفته بود. (وضعیت تک تک ماشینها را بررسی کرده بود)
جیمی دستش را روی شورولت بل ایر آقای کارلتون گذاشت و با صدایی که در هوای شفاف قویتر به گوش میرسید، گفت:
-” این یکی چطوره؟ ”
شین به سمت آنها رفت و به آرامی گفت:
– ” هی جیمی … میگم چطوره بگذاریم واسه یک روز دیگه؟ ”
قیافه جیمی مثل گلی که پژمرده و آویزان شود بهم ریخت و گفت:
– ” منظورت چیه؟ ما این کار رو میکنیم. خیلی حال میده. خیلی. خودت هم همین رو گفتی. یادت نیست؟ ”
دیوید هم درآمد که : – ”خیلی حال میده. ”
– ” ولی ما حتی قدمون به داشبورد نمیرسه، چطوری میخوایم خیابون رو ببینیم و رانندگی کنیم؟.”
جیمی خنده مرموزی کرد که در ستیغ نور تند آفتاب محو شد.
– ” کلفتی کتاب تلفن برای همین کار خوبه … شما هم که تو خونه تون چند تا ازش دارید. ”
دیوید پرید بالا و پایین و گفت : -” آره کتاب تلفن … راست گفتی، کتاب تلفن. ”
شین دستهایش را بالا برد و گفت : – ” نه بابا … بیخیال. ”
خنده روی لبهای جیمی مرد. نگاهش به دستهای شین خیره ماند که دلش میخواست در آن لحظه آنها را از آرنج قطع شده ببیند.
-” تو چرا نمیذاری یک کاری بکنیم که بهمون حال بده؟ هان؟ ”
جیمی در همین حال، دستش را به دستگیره شورولت نو گرفت و بازحمت خودش را از آن بالا کشید، اما سرخورد و افتاد پایین. برای لحظاتی، گونههایش آویزان شد و لب پایین اش شروع کرد به لرزیدن. بعد با حالت نزاری بلند شد و با چشمهای وحشی از حدقه درآمده، به شین زل زد. حالتی که ترحم شین را برانگیخت.
دیوید نگاهی به جیمی انداخت و بعد به شین. یکدفعه دستهایش بطرز عجیبی بالا آمد و ضربه یی به پشت شین زد و گفت:
-” آره، چرا نمیذاری یک کاری بکنیم که بهمون حال میده؟ ”
شین نمیتوانست باور کند که دیوید او را زده است. پس دستهایش را به سینه او گذاشت و هلش داد. دیوید پهن زمین شد. جیمی پرید جلو و شین را به عقب هل داد و گفت:
– ” چه غلطی داری میکنی؟ ”
شین گفت: – ” اون منو زد. ”
جیمی جواب داد: – ” اون تو رو نزد. ”
شین چیزی را که میدید باور نمیکرد، برای همین چشمهایش باز مانده بود. جیمی هم ادای او را درآورد.
-” اون منو زد. ”
این بار جیمی ادای حرف زدن شین را با لحنی دخترانه درآورد – اون منو زد؛ و درحالیکه باز به او تنه میزد، گفت:
– ” هی لعنتی اون رفیق منه. ”
شین گفت: – ”من هم هستم. ”
باز جیمی با لحن دخترانه تکرار کرد: ” من هم هستم، من هم هستم، من هم هستم. ”
حالا دیگر دیوید هم از جا بلند شده بود و دوتایی دست گرفته بودند و میخندیدند.
شین گفت :- ” به سه دیگه … تمومش کنید. ”
و آنها دوتایی دم گرفتند: – ” به سه دیگه … تمومش کنید، به سه دیگه … تمومش کنید. ”
جیمی دوباره شین را به عقب هل داد، اما این بار جای استخوان پنجه جیمی روی قفسه سینه شین ماند و گفت:
– ” بیا منو بزن … میخوای منو بزنی؟ ”
و حالا دیوید درحالیکه شین را با زور تمام میکشید میگفت:
– ” میخواهی بزنی؟ چرا نمیزنی؟ ”
شین اصلا نمیفهمید چطور این اتفاق افتاد. او حتی بیادش نمیآمد چطور جیمی عصبانی شد و از آن خنده دارتر اینکه چطور این دیوید دیوانه مشت اول را به او زد؟ یک دقیقه قبل آنها کنار ماشین ایستاده و دوستانه حرف میزدند، حالا وسط خیابان در حال یقه گیری بودند. جیمی با عصبانیت او را هل میداد. چشمهای سیاهش ریز و جمع شده بود و چهرهاش برافروخته و سرخ. دیوید هم رسما وارد دعوا شده بود.
– ” یا الله بزن منو … میخوای بزنی؟ ”
-” نه نمیخوام. ”
یک هل محکم دیگر. – ” بزن دختر کوچولو. ”
– ” جیمی میشه ما فقط …”
– ” نه نمیشه … بچه سوسول … شین سوسول. ”
جیمی بطرف شین خیز برداشت که تنه دیگری بزند، اما نیمه کاره ایستاد و آن چهره وحشی برافروخته (که شین توانسته بود اتفاقا خستگی و ترس را در آن ببیند) با دیدن چیزی پشت سر شین که در خیابان به سمت آنها میآمد، مثل قیافه در هم کوبیده شده، تغییر کرد.
این یک ماشین بزرگ و کشیده، قهوه یی تیره، پلیموت یا چیزی نزدیک به آن، (شبیه مدلی که کارآگاهان پلیس سوار میشوند) بود. ماشین آمد و آمد تا سپرش نزدیک ساق پای بچهها توقف کرد و دو پلیس سوار برآن از پنجره نگاهی به پسرها انداختند. چهره های آنها از پشت شیشه ماشین که انعکاس درختان در آن تاب میخورد، قابل تشخیص نبود.
شین یکدفعه متوجه تغییر روز و عوض شدن حالت نرمی آفتاب صبحگاه شد. راننده از ماشین پیاده شد. او شبیه پلیسها بود، با پیراهنی سفید، موهای طلایی کوتاه، چهره یی برافروخته، کراوات نایلونی سیاه و زرد، که چربیهای اطراف کمرش مثل خمیر لبه نان از روی کمربندش آویزان بود. آن یکی مثل مریضها بود. لاغر، خسته و لم داده روی صندلی، یکدستش کله فرو رفته در موهای سیاه و چربش را نگاه داشته بود و به آینه بغل ماشین که در آن سه پسر در حال نزدیک شدن به ماشین، دیده میشدند، خیره شده بود.
مرد چاق با حرکت انگشتش بچهها را به سمت خود خواند و تا وقتی بچهها در مقابلش صف بکشند، با همان انگشت به خاراندن سینهاش مشغول شد.
-” اشکالی نداره یک سوال از شما بپرسم؟ ”
او روی شکم برآمدهاش دولا شد و با این حرکت، کله گندهاش تمام فضای دید شین را پر کرد.
– ” شما بچهها فکر میکنید کار درستی یه که وسط خیابون دعوا کنید؟ ”
شین متوجه نشان طلایی مخصوص پلیس که به کمربند مشکی او آویزان بود، شد.
بعد در حالیکه دستش را پشت گوشش حایل میکرد، گفت: – جواب چیه؟
– نه قربان.
– نه قربان.
– نه قربان.
– یک مشت ولگرد لات؟ … شما همین اید!
انگشت بزرگش را کج رو به مرد نشسته در صندلی شاگرد گرفت و گفت :
– من و همکارم، از دست شما ولگردهای این محله که راه میافتید و مردم بیگناه رو می ترسونید، به اینجامون رسیده. میفهمید؟
شین و جیمی جیک نزدند.
اما دیوید بویل که انگار داشت میزد زیر گریه، گفت : – ما رو ببخشید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید