زن نعناپونهای
آنروز یادت هست، حتما یادت هست، صدا زدند نهار! ، آمدی.
عطر نعنا تمام خانه را پرکرده بود. نشستی سر سفره، یک بشقاب کوچک و چند پر نعنا، مثل دستهگل کوچکی سر سفره غذا. غذا؛ کوفته، نان، آب و یک سبد نعنا.
با خودت گفتی یک بشقاب کوچک نعنا و دیگر هیچ در سفره ندیدی. یک نعنا برداشتی، تازه مثل خودِ بهار.
یک جوانه، دو پر دوپر، چهار پر
به تو گفتهبودند که اینها را پیرزنی دهاتی دم در میآورد.
نعناها را یکی یکی بومیکشیدی و همراه هر لقمه غذا مثل چاشنی بومیکشیدی و می خوردی. بومیکشیدی و عطر گیرایش غذای روحت میشد. بومیکشیدی و بوی هوای روستا، بوی اصالت، بوی تمدنِ داشته، بوی سادگی و آراستگی مردم روستا به ذهنت پرمیکشید و بوی دود، بوی از خودبیگانگی، بوی شهر به ظاهر متمدن و بوی هرچه پلشتی در این شهر نجسته میشد یافت از ذهنت بیرون میرفت.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
سبد گلات داشت تمام میشد. داخل سبد نور دیدی، از همان نورهای کذایی. یک پر جعفری، مثل پنجه آفتاب بال کشیده بود و تو را یاد نور انداخته بود. از پشت پنجره، دانه های نورانی برف را میشد دید. برف کمملات پاییزی.
یک جوانه، دو پر دوپر، چهار پر
آنروز یادت هست، حتما یادت هست. داشتی به خانه میرفتی، به کوچهتان آمدی، نزدیک خانهتان رسیدی. دم در خانه همسایه، پیرزنی دیدی دهاتی، با پیراهن و چارقد، چادری که به کمرش بسته بود، یک جفت دمپایی و یک بقچۀ بزرگ، خیلی بزرگ. پنداشتی که همین الان است که جثه نحیف او زیر این بار له شود، ولی اینطور نشد. تو این چیزها را نمیفهمیدی.
بقچه اش را کنار در خانه همسایه زیر سایۀ درخت گسترد و تو دیدی که دشتی از سبزه در کوچهتان گسترده شد. عطر مست کننده نعنا تو را به هوش آورد و تو تمام این چیزها را فهمیدی. این بقچۀ بزرگ پر بود از عطر، پر از عصاره بوی خوش بود.
باورت نمی شد، بقچه به اندازه دو تا رختخواب بسته شدۀ بزرگ بود ولی با این همه خیلی کوچکتر از آنکه آن دشت وسیع را بتواند در پیش چشم تو گسترده کند. و تو اینها را هم نمیفهمیدی.
به خانه رفتی، کسی نبود، رفتی به آشپزخانه و با تشت کوچکی برگشتی دم در. زن همسایه را دیدی که لچّک به سر، یک کیسه گونی را آورده دم در و به پیرزن میدهد. به او میگوید: تمام سبزی هاتو میخرم، اینها رو بگیر!
و همانجا وسط کوچه، زن همسایه هم سفره اش را گسترده بود. چند دست رخت چرک و لتّه کهنه، یک برس شکسته و چند تا خرت و پرت دیگر و الباقی خاک و خاک و خاک.
قرمز شدی، با خودت فکر کردی عجب کلاه بزرگی، میخواهد آشغالهای منزلش را بدهد و این همه سبزی را که لابد سرمایه دوسه روزه پیرزن دهاتی است؛ بگیرد.
ولی تو بیخود دلواپس بودی. صدای پیرزن دهاتی را شنیدی که گفت: من گدا نیستم خانوم، سبزی فروش دوره گردم، پول بدید سبزی بگیرید. و زن همسایه گفته بود: من عوض چند مشت سبزی دارم این همه اسباب و اثاث میدم. و زن دهاتی: نه خانوم، همان که گفتم. و همسایه: تو خونه پول نداشتیم، اینها رو آوردم، بعدم کی حال داره اینها رو جمع کنه. و پیرزن: من نگفته بودم که اینها رو پهن کنید خانوم، اگر هم پول نیست عیبی نداره، این دفعه رو مهمون من باشید.
تو حرف زن همسایه را که در خانه برای به قول او چند مشت سبزی پول نیست باور نکرده بودی و عجب با تمام وجود باور کرده بودی حرف پیرزن دهاتی را که با تمام ارزش واژه صداقت گفته بود این دفعه را مهمان من باشید.
زن همسایه در آهنی دو لنگه بزرگ را با چه صدای مهیبی بسته بود و از پشت در داد زده بود که: زنیکه غربت می خواد به من صدقه بده!
تو جلوتر رفته بودی و بی آنکه چیزی بگویی تشت را به پیرزن داده بودی. سبزی ها عجب شاداب و تازه بود، مثل اینکه در خاک ریشه داشت. پیرزن از هر گوشه سفرۀ گستردهاش برای تو چند پر سبزی به واقع چیده بود و ظرف را پر کرده بود.
در این لحظات، تو فرصت داشتی او را ورانداز کنی، بدون آنکه از هیبت چشمهای با نفوذ و پرشخصیت او خجالت بکشی. شخصیتی که شاید خود پیرزن هم از آن خبر نداشت. پیرزنی بود شصت یا هفتاد ساله و شاید هم بیشتر، مگر نه اینکه زنهای روستایی زود پیر میشدند و دیر زمانی پیر نمیماندند؟
ظرف پر از سبزی را به تو داده بود و با نگاهی مهربان گفته بود: میشه هشت تومن و پنج زار پسر جون. و تو اسکناس ده تومانی را به او داده بودی. دلت می خواست به او بگویی باقی پول را نمیخواهی. در آن لحظات آرزو کردی که پیرزن پول خرد نداشته باشد و تو باقی پول را به حساب طلب خودت بگذاری و بعد هم آنرا از یاد ببری. دلت می خواست بگویی باقی پول را هم سبزی بدهد؛ ولی نمی دانی چرا نگفتی. دلت می خواست می توانستی فرار کنی و به خانه بروی و باقی پول را پیش او بگذاری. ولی بعد با خود گفتی؛ نه، ممکن است با این کار روح او را آزرده کنی، شاید در حد همان خدنگی که از دیدن آن رخت کهنه ها به روح او رسیده بود.
باقی پول را گرفتی، با دقت شمردی و در جیب گذاشتی. خداحافظی کردی و به خانهتان برگشتی. در را آرام بستی و پشت در ایستادی. گوش دادی، پیرزن داشت دشت گستردهاش، خوان روزی خودش و شاید خانوادهاش را در بقچه جمع میکرد و میرفت.
چند لحظه بعد صدای پیرزن بلند شد: نعناپونهاییه، نعنا، ترخون، کاکوتی. صدایش ضعیف میشد. در را باز کردی و کوچه را نگاه کردی. پیرزن نعناپونهای را دیدی که با روحی استوار میرفت. سر کوچه رسید و از دیدهات گم شد در حالیکه هنوز زمزمههایی از صدایش را میشنیدی. آمدی در را ببندی تلّ خنزرپنزر زن همسایه را در پیادهرو دست نخورده دیدی.
آنروز سر سفره بازهم دستهگلی از سبزی تازه و معطّر داشتی.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
یک نعنا برداشتی، ساقه چهارگوشۀ آنرا بین دو انگشت خود به ظرافت گرفتی و چرخاندی.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
ساقههای کوچکی از ترخون و گشنیز و چه و چه به آن افزودی و بوییدی، بوی مناعت طبع را که از چندی قبل به صورت مبهمی حس کردهبودی از نزدیک لمس کردی و دیدی.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
آن سال زمستان یادت هست، حتما یادت هست. ماهی یکی دو دفعه او را میدیدی، در خیابان و کوچهتان و چند بار هم جلوی خانه خودتان. بقچۀ بزرگ او را که هربار کوچک و کوچک و کوچکتر میشد دیدهبودی.
صدای او را هم شنیدهبودی. نعناپونهاییه، نعنا، ترخون، کاکوتی…، صدایی که این روزها گرفته و گرفته و گرفتهتر میشد.
یکبار جلوی خانه همسایهتان او را دیدهبودی. دستهایش را دیدهبودی، دستهای از شکل در رفته و پیرش را، دستهایی که سوزسرمای زمستان آنسال آنها را به سرخی کبود رنگی کشانده بود که کرختی را در آن میشد دید. و شنیده بودی که زن همسایه سر بهای سبزی با او چانه میزد و هی قهر و آشتی در میآورد و او با پشتی خمیدهتر از پیش صبوری میکرد.
آنشب او را در خواب دیدهبودی. او را دیدهبودی که کلّه سحر در میان مزرعهای روی زمین نشسته بود و در میان یخ و برف میخزید. درخواب دیدهبودی که آن دستها چگونه بین بلورهای یخزده برف، تفتگی آتش درون آخرین جوانههای نعنا را میجست.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
آنسال بهار یادت هست، حتما یادت هست. باز شدن شکوفهها را بر درختان دیدهبودی. محلّهتان را با آنهمه شکوفه و عطر برآمده از آن دیدهبودی. بر شاخههای درختان شهر سارهها را، پرواز پر از دلخوشی و شعف گنجشکها را، و البته هیاهوی پاییزگونۀ کلاغها را هم دیدهبودی. تمام اینها را که نشانه و سمبل بهار میدانستی دیدهبودی. روشنی و نور برف کار خودش را کردهبود و جهانِ تو را از نو رو به تولدی پاک کشاندهبود.
دیرزمانی بود، شاید چند روز! ، سفره غذاتان جلوه همیشگی را نداشت. دلت به غذا نمیگرفت.
آنروز عصر در حیاط خانهتان جسد گنجشک پیری را هنگام بازی یافته بودی. نوک گنجشک باز بود، شاید با خود در آن آخرین لحظات گفته بود: خواهد آمد زمانی که کودکِ امروز، نشسته و از تو مینویسد!
گنجشک پیر را در دستان کوچکت گرفتی و به سمت سطل زباله رفتی. رسیدی، ولی با خودت فکر کردی نه! ، جای او اینجا نیست.
برگشتهبودی و در باغچۀ سبزیتان در کنار چند بوتۀ نعنا که ریشهاش را از زن نعناپونهای گرفتهبودی و برای خودت کاشتهبودی، جسد گنجشک را دفن کردهبودی.
آنروز سر شب یک سفرۀ کوچک برای خودت، فقط برای خودت گستردی و جوانههای نعنا را به مقصد سر سفره تشییع کردی، و چه چسبید آنشب نان و پنیر و سبزی.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
آنشب یادت هست، حتما یادت هست. در خواب دیدی که پنجرهای رو به یک دشت بسیار بزرگ به رویت باز شد. دشتی بهشتگونه، شاید خودِ بهشت بود. دشتی سرسبز از چمن خوشعطر نعنا، و در آنجا پیرزن نعناپونهای را دیدی در حالیکه چند ده سالی جوانتر شدهبود. او در میان بوتههای نعنا میخرامید و گیسوان باز و بلندش را از بوی عطر نعنا پر میکرد.
ناگهان تو را دید، ولی به روی خودش نیاورد. روی زمین نشست و چند پر سبزی چید.
یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر
و با صدای نافذ و گیرا ندا زد: نعناپونهاییه، نعنا، ترخون، کاکوتی. تو برای او دست تکان دادی و او به سمت تو آمد. سبزیها را گرفتی و با دست دیگر دست در جیب کردی که پول سبزیها را بدهی، در جیب هیچ نداشتی، سرت را که بالا آوردی او رفتهبود. او تو را با سبزیهای بهشت مهمان کردهبود. یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید