زیر درخت نارنج
ـ آقا گفتید یکی از چالهها کوچیکتر از او دو تا باشه؟
ـ بله. و می خوام قبر کوچیکه پایین پای اونا باشه.
ـ چقدر کوچیکتر؟
ـ کوچیک دیگه … یه کم کوچیکتر.
گورکن عرق پیشانی را با آستینش پاک کرد و رفت از پشت وانتی که در حیاط پارک کرده بود، بیل و کلنگی بیرون آورد. آنها را کنار درخت گذاشت. دور و بر درخت چرخی زد و با قدمهایش، سمت چپ و راست آن را متر کرد. در پایین پای درخت هم با گچ قرمز علامت ضربدر کشید.
پیراهن چهارخانۀ کرمرنگی به تن داشت. آستینهایش را بالا زد و کلنگ را بالا برد. ضربههای کلنگ بر تن سنگفرش حیاط فرود میآمد و خاک را در هوا میپراکند.
چهرۀ زن از میان غبارها در پشت پنجره پیدا بود.
یقۀ بلوز سفیدش را بست و همچنین بند کفشهای راحتیاش را.
ـ با هم مسابقه بذاریم تا لب دریاچه؟
ـ مسابقهای که معلومه برندهش کیه که دیگه مسابقه نیست.
ـ خیلی هم معلوم نیست که من برنده بشم. درسته که شصت سالته ولی خیلیم پیر نیسی که.
آب دریاچه کمی سرد بود. روی لبۀ صخره مانندی نشسته بودند و با پاچههای بالا زده، پاهای شان را در آب تکان تکان میدادند. مانند کسی که در آب قدم میزند. زن، مشت آبی از دریاچه گرفت و به صورت دخترک پاشید. قطرههای آب را از سرانگشتانش می پاشاند به سر و صورت دخترک و می خندید.
ـ کلک زدی حقه باز. قبول نیست. از قصد آهسته دویدی.
ـ نه به خدا! …
دستهای کوچکش را از هم باز کرده بود و سرش را تکان میداد و ریز میخندید.
دستهای یکدیگر را گرفته بودند و در حاشیۀ آب قدم میزدند. دخترک سنگریزهای را با نوک کفشش قل میداد و در فکر بود. من و منی کرد و پرسید: «می گم… تو تا حالا رازی هم داشتی؟»
ـ ام م م … خب آره. معلومه. آدم بیراز که نمیشه. اما انگار تو این دوره و زمونه آدما بیشتر از قدیمیا راز دارن. تو چی؟ حتمن تو هم داری.
ـ آره … دارم. ولی قول بده به کسی نگی.
جلو خندهاش را گرفت و گفت: «به هیچکس که نمیگم اما میتونی اصلن به منم نگی. تو دلت نگهش داری.»
ـ نه. دلم می خواد به تو بگم. خیلی هم که راز بزرگی نیست ولی …
سرش را دم گوش مادربزرگش گذاشت و دستش را هم حایل کرد که نه باد بشنود، نه آب، نه پرنده و نه …
مشتش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید و شیرآب لب حوض را بست. آستینهایش را پایین کشید و دگمههایش را هم بست. مرد با تنگ شربت بهار نارنج و لیوانی در دست از چهار پلۀ ایوان پایین آمد.
ـ خسته نباشین.
ـ ممنون آقا. … اما خستگی بعضی کارا تو جون آدم میمونه. تا حالا توی هیچ خونهای گور نکنده بودم.
۲
مرد لیوان شربت را سویش دراز کرد.
دستهایشان را سوی هم دراز کرده بودند و سرانگشتهایشان را به هم میسائیدند. در فضای نیمه تاریک اتاق، خود را به هم رساندند. زن سرش را روی دوش مرد گذاشته بود و عِطر خیس موهای بلند مرد، او را به درون خود می کشید. لبانش نزدیک لالۀ گوش زن نالید: «باید دوام آوریم در پوستین کهنه خود.» زن خود را به او فشرد و برگونۀ تکیدهاش نرم بوسهای زد. نجوا کرد: «برایمان هیچ نمانده جز خونآب.»
ـ فردا سنگها را میآورند.
ـ کاش سنگی بودم کنارشان.
ـ سنگ نباش! عِطر گلی باش در مزارشان!
گلهای محبوبه باغچه را پهن میکنیم روی سنگهای مرمر سفید. نه. اول گلاب میپاشیم بعد گلبرگها را پرپر میکنیم. آخر اینطور که نمیشود سرگردان باشیم. سوگواری مزار میخواهد. باید یک جا قرار بگیریم سرمان را بگذاریم روی سنگهای شان و بکوبیم بکوبیم بکوبیم … تا آرام گیریم. آخر آرامگاه ما آنجاست.
مرد آرام و با احتیاط چهار جام کریستال پایه بلند را که در سفرش به ارمنستان، خریده بود، از قفسۀ شیشهای بیرون آورد و کنار بطری تیره رنگ شراب، روی میز گذاشت. به دامادش گفت: «ببینم چه نمرهای بهم میدی؟»
ـ بهترین نمره. خیلی ماهر شدین.
ـ کار نیکو کردن از پر کردن است. و لبخند زد.
ـ چند سالهست؟
ـ از عروسی تو و غزل. هفت سالی میشه.
ـ هوم … پس خوردن داره.
ـ کهنهترشو هم دارم. اون بمونه برا مناسبتای دیگه.
ـ میگم نمیترسین؟
ـ نه دیگه.
ـ میفروشین هم؟
ـ نه بابا. بیشتر هدیه میدم. برا اینو اون میبرم.
مرد سر چوب پنبهای بطری را بیرون کشید و جامها را تا نیمه پر کرد. «بریم کنار آتیش!» زن روی صندلی گهوارهای، کنار بخاری دیواری نشسته بود و نوهاش را در بغل گرفته، آرام تکان میداد و بیآنکه صدایی از او شنیده شود، لالایی میخواند.
مرد با حرکات دست و صورت به او فهماند که « جام تو رو هم بیارم؟» و زن با سر اشاره کرد « نه.» غزل دخترکش را از بغل مادر گرفت و به اتاق خواب برد و در چشم بههم زدنی برگشت. «خوب روشو پوشوندی؟» «بله مامان خوشگلم.» و خم شد صورت او را بوسید.
چهار نفری کنار آتش حلقه زدند و چهار زانو بر زمین نشستند. گویی در معبدی قدیمی نشسته باشند.به چشمهای هم چشم دوختند و با نگاهشان و گرمی دستانشان، یکدیگر را ستایش می کردند. سکوت در ژرفای خود به آنان فرصت می داد بی ذکر کلامی و بینیاز از بیان واژهای در درون آن دیگری تمرکز کنند و غلظت شیفتگی و شیدایی هم را بیابند.
۳
مرد به موهای بلندش دستی کشید و با شوق و هیجان خاصی گفت: «این سال دو هزار و بیست، همه چیزش بیسته. اولین بیست برا این که شماها پا شدین، کریسمس اومدین پیش ما. دومین بیست هم که بالاخره خودمو بازنشسته کردم و با مامانی میخوایم همش بریم ددر.
ـ وااای راس می گی بابا؟ پس دیگه باید یه پاتون اینجا باشه، یه پاتون اونجا.
ـ خیلی عالیه! تبریک می گم پدر.
ـ مرسی بچه ها. ممنون. خودمم خیلی خوشحالم.
زن با پشت دستش، صورت او را نوازش کرد و گفت: «چه خوب که همش منو میخوای ببری ددر. چقدر خوش به حالمونه.» مرد خندید و دست او را بوسید. «حالا بنوشیم به سلامتی…» کمی مکث کرد و با چشمان تنگ شده، دنبال کلمهای در ذهنش میگشت « به سلامتی دیونیزوس! »
زن اضافه کرد: « و حافظ . خیام هم یادت نره»
ـ دیونیوز دیگه کیه بابا؟
همه بلند خندیدند.« یکی مثه خودم. خوش باش و همیشه شنگول.»
ـ تا حالا اسمشو نشنیده بودم. پس به سلامتیش و به سلامتی حافظ و چه می دونم خیام. انگار همه شاعرامون اهل شراب بودن. میگم اونا هم یواشکی میخوردن؟
ـ پنداری همیشه تو این مملکت، پنهانی می، می خوردن.
چشمهای میشی غزل در مقابل آتش میدرخشید و چهرهاش گر گرفته بود. خودش را چهار چنگولی به پدر نزدیک کرد و مثل بچه گربهای، صورتش را به ریش انبوه او کشید. درست مثل وقتی که دخترک چهار پنج سالهای بود. پدر انگشتان باریک و استخوانی خود را لای پیچش موهای غزل لغزاند و گفت: «چه خوب کردین اومدین بچهها. ما دو تایی داشتیم دق می کردیم.»
ـ من اگه جای شما بودم، اصلن خونه رو میفروختم، می اومدم برا همیشه اونجا. شما دو تا چسبیدین به این خونه. به این چند تکه سنگ.
سنگها را آوردند. همسایه از طبقۀ بالا میدید و سر تکان میداد. دو مرد جوان تکههای سفید سنگ مرمر را کنار دیوار تکیه دادند و زیر چشمی به گورهای خالی نظر انداختند.
«به اشکدان هایمان نظر کنید!» و شال نازک سفیدش را بر چهره کشید. مرد شانههای لرزان زن را محکم گرفت. به آسمان نگاه کرد و خواند:
« نباشند کلاغها
قاریان مرثیه گوی شما
منتظر آواز بلبلانیم
و شاخه گلهای نرگس و مریم را در گورها انداختند. همسایه از طبقۀ بالا میدید و میگریست. دو مرد جوان منتظر و خاموش نگاه میکردند.
نگاه کن ببین چی کشیدم. خوب شده؟
ـ ببینم. این چی هست اون بالا؟
ـ هواپیماست دیگه. داره تو ابرا پرواز میکنه.
ـ وااای… چقدر رفته بالا. آدم میترسه
ـ چرا؟ ترس نداره. خیلی خوبه. آدم فکر میکنه میتونه به ابرا دست بزنه. وقتی میاومدیم به بابا گفتم: «میذاری من کنار پنجره باشم؟» اینجوری بهتر میتونستم ابرا رو ببینم. قول داده، موقع برگشتن هم، بذاره کنار پنجره بشینم.
۴
ـ فکر خوبیه. می دونی، وقتی بچه بودم، به ابرا که نگاه می کردم، تو خیال خودم باهاشون شکلهای جورواجور میساختم. مثلن یکیش، شبیه یه پیرمردی بود با ریش پرپشت سفید، شبیه بابا نوئل. بعضیهاشون کپه کپه یا مثل گلولههای پف کرده پنبهای بودن که آدم دلش میخواست سرشو بذاره روش و بخوابه. مثل یه بالش.
ـ چه قشنگ!
« انگار تودههای ابر سفید. تا حالا اینطور به سنگ مرمر دقت نکرده بودم. این رگههای آبی کمرنگ رو میبینی، مثه جویبارای باریکی میمونن که هر کدوم داره یه سمتی میره.» انگشتان نازکش را روی جویبارها کشید.
مرد کهنهترین شیشۀ شرابش را از زیر زمین بیرون آورد. زانو زد. شیشه را بر سنگ گور گذاشت و چوب پنبه را بیرون کشید. جوهای ارغوانی بر سنگهای مرمرین روان شدند. مرد غرش خفه شده در گلویش را رهاکرد. برگهای درخت نارنج لرزیدند.
آوریل کرونایی ۲۰۲۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید