Advertisement

Select Page

سراب‌های آینده نما و پیوند شرافتمندانه با تنهایی

سراب‌های آینده نما و پیوند شرافتمندانه با تنهایی

نگاهی به کتاب ” صد سال تنهایی مارکز”

چطور می‌توان همزمان مستقیم و مارپیچ و متقاطع حرکت کرد؟ آیا جمع نقیضین همیشه محال است؟ این پرسش ها همانا بیانگر روح حاکم بر رمان صد سال تنهایی است. من یکی این رمان را نه به خاطر بردن جایزه نوبل، بلکه به خاطر روح شاعرانه اش می‌پسندم. مارکز نویسنده ای است با ذهنی سیال و تخیلی خودکار. او هم ریز می‌بیند و هم درشت و حوادث و رخدادهای داستانی را به سادگی پا به پای هم پیش می‌برد. نویسنده با نگاهی دقیق و روشن و در نویسشی نامتعارف معادلات داستانی را بر هم می‌زند و از این رهگذار به تولید متنی چند فرهنگه و منطبق بر خواسته ها و نیازهای انسانی می‌رسد. با اینکه مارکز خود با منتقدان سر ناسازگاری داشته و با آنان درشتی می‌کند و آنان را از مته به خشخاش گذاشتن درباره اثرش برحذر می‌دارد، اما شکوه و عظمت، پیچیدگی های رمان، روایت و نویسش، نه توی حوادث و دیالوگ ها چنان پرمایه اند که ناخواسته نگاه هر منتقد جدی را به خود معطوف می‌دارد. مخاطب کتاب با متنی پیچیده،گسترده، چند لایه و با مفاهیمی عمیق مواجه است. صد سال تنهایی؛ رمانی خطی و تک ساحتی نیست، بلکه رمانی شبکه ای است، با شبکه ای گسترده ای از خیابان ها، پاساژها، کوچه های تو در تو که در نتیجه ترکیب شان اثری به شدت عام و به همان میزان خاص تولید گردیده است. رمان خیلی ساده شروع می‌شود. از زمانی شروع می‌شود که سرهنگ آئورلیانو در برابر فوجی از سربازان جوخه ی آتش قرار گرفته تا حکم اعدام درباره اش اجرا کنند. و او در برابر جوخه آن روزی را در ذهنش مجسم می‌کند که با پدرش به کشف یخ رفته بود. روایتی که خیلی ساده شروع می‌شود بعد شلوغی و پیچ و خم زیادی پیدا می‌کند، خرده روایت ها به هم می‌ریزند، اسامی مشابه هم می‌گردند و  زمان/ مکان  شکسته می‌شوند و به صورت دور و نزدیک  در هم تداخل پیدا می‌کنند. در این اثر شخصیت ها متکثر، کشف و شهود برجسته و بینامتنیت پرنگ است، چنان که مخاطب با نام های پیامبرانی همچون نوح و یوسف (ع) گرفته تا اقالیم جهانی و کشورهایی چون فرانسه و بلژیک و اسپانیا و ژاپن، و با نمادهای فرهنگی چون قالی ایرانی گرفته تا قالیچه سلیمان و افسانه های شرقی و غربی مواجه می‌گردد. جدای از شکوه و ساختمان اثر، یکی دیگر از دلایلی که مرا ترغیب به نوشتن در باره این رمان نمود، همانا مخاطب گریزی رمان بود، بارها با مخاطبانی برخورده ام که به خاطر دشوار خوانی و گیج شدن در خرده روایات، کار را نیمه کاره رها کرده اند. این نوشته، نقشه و تحلیلی از درون  مایه رمان است که در آن سعی شده ضمن آشنایی با مبانی اندیشیدن نویسنده، نیز این امکان برای مخاطبان فارسی فراهم گردد که با این اثر جادویی، سترگ و انسانی ارتباط برقرار کنند.

– شخصیت‌ها

رمان ها غالبا از دو حالت خارج نیستند یا شخصیت محور هستند یا تیپ محور. صد سال تنهایی رمانی شخصیت محور است و در آن تعدد شخصیت وجود دارد. در تفاوت جنسیتی شخصیت ها مردانه و زنانه، می‌توان گفت زنان تودارتر، حساس تر، حسودتر و دقیق تر و کنجکاوتر و مردان قدرت طلب تر، لجوج تر و کله شق تر هستند. محور رمان را دو خانواده تشکیل می‌دهد، خانواده خوزه آرکادیو بوئندیا و خانواده مسکوته. در واقع این دو خانواده هستند که رخدادها را در رمان پیش می‌برند.  بوئندیاها اصالتا ماکوندویی هستند، اما خانواده مسکوته خانواده ای سیاسی است که به نمایندگی از حکومت مرکزی و حزب محافظه کار به ماکوندو آمده است. خوزه آرکادیو بوئندیا پدر، فردی ماجراجو و کله شق  و رویاپرداز است، فلز ذوب می‌کند و و در آزمایشگاهش ماهی دست می‌کند به علم کیمیاگری علاقمند است. او  ذهنی فعال و پویا دارد و به دنبال دنیای جدید و بهتری  از ماکوندو می‌گردد، یکبار حتی به هوای یافتن چنین دنیایی بار و بندیلش را می‌بندد که از ماکوندو برود. دلیل می‌آورد که ما که مرده ای در ماکوندو نداریم؟ که اورسولا زنش بااین تصمیم مخالفت کرده و می‌گوید اگر بحث مردن است من می‌خواهم همین حالا بمیرم و این چنین او را از رفتن بازمی دارد. خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا سه فرزند به نام های خوزه آرکادیو، آئورلیانو و آمارنتا و ربکا دخترخوانده اش دارند. خوزه فرزند بزرگ خانواده است، فردی خوش بنیه و قوی هیکل و واقع بین و برونگرا، در مقابل آئورلیانو -شخصیت محوری رمان – فرزند کوچک تر، فردی کنجکاو، با حسی شبیه پیشگوها، گوشه گیر و درونگرا که با چشم های باز به دنیا آمده است. او ویژگی های پدر را به ارث برده و کارهای او را دنبال می‌کند. مثل او در آزمایشگاه به آزمایشات عجیب و غریب سرگرم است و با ملکیادس کولی پر رمز و راز ارتباطات پیدا و پنهانی دارد. آئورلیانو همیشه شخصیتی غیرقابل پیش بینی است، یکبار پیش دختری کولی برای فالگیری می‌رود فالگیر به او می‌گوید از آن دسته آدم هایی است که نمی تواند سرنوشتش را حتی یک دقیقه بعد هم پیش بینی کند. اما پیلاترنرا که او هم فالگیر قابلی است، یک روز به او می‌گوید « تو برای جنگیدن ایده آل هستی. گلوله هایت خوب به هدف می‌خوردند.»  او داماد کلانتر مسکوته می‌شود. آمارنتا و ربکا خواهران ناتنی عاشق پیترکروسپی استاد موسیقی و آواز خود می‌شوند اما پیترکروسپی ربکا را دوست دارد که خوشگل تر است اما آنها هیچ وقت به هم نمی رسند چرا که خوزه آرکادیو ربکا را از چنگ پیترکروسپی درمی آورد و مال خود می‌کند. البته ربکا هم آرکادیو را به خاطر هیکل تنومندش به پیترکروسپی ترجیع می‌دهد. آئورلیانو فردی است بی بندبار با رابطه آزاد جنسی هر جا که می‌رود یکی را به زنی می‌گیرد، حاصل این ازدواج های گوناگون پس انداختن ۱۷ پسر با نام های کم و بیش یکسان است که بعدها با علنی کردن مخالفتش، در برنامه ای هماهنگ و ضربتی همه ی آنها توسط حکومت سر به نیست می‌شوند. خوزه آرکادیو بوئندیا- پدر خانواده، از اول مخالف آمدن کلانتر به ماکوندو است. بعد از اولین حکم حکومتی به مناسبت سالگرد استقلال ملی توسط مسکوته که از مردم می‌خواهد « همه  مردم باید خانه هایشان را آب رنگ کنند.» یقه اش را گرفته و به خیابان می‌کشاندش. مردم می‌خواهند او را از شهر بیرون کنند اما او فقط به اخراج پاسبانان از شهر رضایت می‌دهد. حاصل وصلت دو خانواده بوئندیاها و کلانتر ازدواج دختر کوچک سرهنگ رمدیوس خوشگله با آئورلیانو است. با این وصلت سیاسی رابطه بوئندیاها و خانواده مسکوته دوستانه می‌شود تا اینکه با دست کاری آرا و انتخابات توسط کلانتر مسکوته به نفع حزبش، و نیز با تشویق دکتر نورگه دکتر قلابی و مامور مخفی حزب آزادیخواه، آئورلیانو به حزب آزادیخواه می‌پیوندد و آئورلیانو خود فرمانده شورشیان می‌گردد که حاصلش یکرشته جنگ‌های طولانی است. آئورلیانو ۳۲ بار علیه حزب حاکم قیام می‌کند و بارها محافظه کاران را شکست می‌دهد و خود شکست می‌خورد، بارها به اشکال گوناگون مورد سو قصد قرار می‌گیرد و مسموم می‌شود اما از همه توطئه ها جان سالم به در می‌برد، حتی  در پای جوخه اعدام هم به طرز معجزه آسایی از مرگ رهایی می‌یابد و بعدها هم  که یک بار اقدام به خودکشی می‌کند و تیری به قلبش شلیک می‌کند، باز هم زنده می‌ماند.  آئورلیانو نهایتا و در اوج محبوبیت با دشمنانش به صلح می‌رسد. اما این صلح وجهه او را نزد عموم مردم خدشه دار می‌کند. پشت سرش حرف می‌اندازند که خیانت کرده و بخاطر پول و طلا به جنگ پایان داده است. آئورلیانو بعد از صلح به طرز محترمانه ای حصر خانگی می‌شود. و حکومت از یک طرف به او لقب « پدر میهن» می‌بخشد و از آن طرف با نقشه ای حساب شده، مشاوران و یاران و همرزمانش را از دور و برش پراکنده می‌سازد. او کم کم از قدرت رویگردان می‌شود. دعوت رئیس جمهور در سالگرد انقلاب را نمی پذیرد. مدال لیاقتش را پس می‌فرستد. خوزه آرکادیو برادر بزرگ آئورلیانو، فردی عیاش و قدرت طلب است. او یکبار به خاطر عیاشی با کولی ها  می‌رود و بار دیگر به خاطر به چنگ آوردن ملکه زیبایی تا سرزمین های دور  او را دنبال می‌کند. موقعی هم که آئورلیانو مشغول جنگ است، او به مدت ۱۱ ماه حاکم ماکوندو می‌شود، حاکمی مستبد و خودخواه و خودسر که در این مدت کم خون مردم را در شیشه می‌کند و خود نیز سرانجام بعد از شکست از جمهوری خواهان در پای درخت بلوط اعدام می‌گردد. از دیگر شخصیت های مردانه داستان می‌توان به خرلیندو مارکز دوست صمیمی و همرزم سرهنگ و و نیز ژنرال مونکادا ژنرال محافظه کار و دکتر نورگه اشاره نمود. خرینلدو مارکز فردی موثر و همه جوره مورد اعتماد سرهنگ آئورلیانو  است. او با تغییر رفتار آئورلیانو به او هشدار می‌دهد که « مواظب قلبش باشد که ذره ذره فاسد می‌شود.»  بعدها و در ماجرای صلح دو بار به سرهنگ آئورلیانو  اعتراض می‌کند که کارش خیانت است. آئورلیانو تحمل نمی کند و  دستور خلع سلاحش می‌دهد و تا پای جوخه ی اعدام هم می‌بردش اما در نهایت با وساطتت اورسولا و تهدیدهایش از مرگ نجات می‌یابد. خرلیندو مارکز فردی است که مورد احترام حکومت مرکزی هم هست و بعدها در زمان پیری حکومت تشیع جنازه خوب و رسمی با پرچم و کمربند نظامی برایش می‌گیرند و حتی برایش عزای عمومی اعلام می‌کنند. خرلیندو مارکز  در عشق شکست می‌خورد، او سال ها خاطرخواه آمارانتاست، اما آمارنتا هر بار به او جواب رد می‌دهد تا که ناکام از دنیا می‌رود. ژنرال مونکادا هم یکی دیگر از شخصیت های جالب توجه رمان است، او فردی است با رحم و مروت و شفقت انسانی و گریزان از جنگ که در جپهه محافظه کاران می‌جنگد. او بارها و بارها با سرهنگ آئورلیانو مکاتبه داشته است. با پیروزی محافظه کاران در جنگ در مقطعی حاکم ماکوندو می‌شود. لباس شخصی می‌پوشد و محافظان بدون سلاح در ماکوندو بکار می‌گیرد. او روش دوستی و مدارا را با مردم پیشه می‌کند، حتی این مدت به کشته شدگان آزادیخواه هم کمک مالی می‌کند  اما بعد شکست حزب و به اسارت درآمدنش در دادگاه نظامی به مرگ محکوم می‌شود. آئورلیانو به او می‌گوید این انقلاب است که اعدام می‌کند نه من. او در پاسخ می‌گوید تو بهتر از من می‌دانی که دادگاه نظامی هیچ اعتباری ندارد. بعد هم بی رحمی و قساوت آئورلیانو را چنین به او یادآور می‌شود:

«‌چیزی که مرا ناراحت می‌کند این نیست که تو مرا تیرباران خواهی کرد یا نه….دلواپسی من از آن جهت است که تو آن همه که از نظامیان نفرت داشتی با آن همه مبارزه و آن همه اندیشه درباره آنها بلاخره خودت هم مثل آنها شده ای….اگر به همین ترتیب ادامه بدهی، سفاک ترین و جلادترین مستبد تاریخ خواهی شد و برای نیل به آرامش روحی حتی اورسولا را هم به اعدام محکوم خواهی کرد. »

دکتر نورگه -پزشکی قلابی- یا به تعبیر آئورلیانو « قصاب» یکی دبگر از شخصیت های رمان است. او فردی است که تعلقات شدید آزادیخواهی دارد و برای نیل به آزادیخواهی شب و روز به کشیدن نقشه ترور و مرگ مشغول است. هم همه جا مشغول یارگیری به نفع هم حزبی هایش هست و  هم اوست که آئولیانو را به جنگ با محافظه کاران ترغیب می‌کند.

از شخصیت های زن -اورسولا شخصیت محوری رمان است. اورسولا فردی است واقع بین، پرکار و صبور و خانواده دوست. نمونه ی بارزی است از گذشت و فداکاری و ایثار. او و خوزه آرکادیو پسرخاله دخترخاله هستند. آنان از سنت ازدواج فامیلی ترس دارند. ترسشان از آن است که نکند بچه شان یک وقت دم دار به دنیا بیاید. با اینکه به عقد هم درمی آیند اما تا مدتی  نزدیکی نمی کنند تا سرانجام مردم پشت سر خوزه حرف می‌اندازند که او مردانگی ندارد. آنان اول نسبت به حرف مردم بی توجه هستند، تا اینکه  در مسابقه خروس جنگی، خروس خوزه آرکادیو بوئندیا خروس آگیلار را شکست می‌دهد. و او به خوزه طعنه می‌زند:« تبریک عرض می‌کنم. شاید سرانجام خروس تو بتواند کاری برای تو انجام دهد!» سر این ماجرا خوزه آگیلار را به دوئل می‌خواند و با نیزه اجدادی آگیلار را می‌کشد و بعد هم با عصبانیت به خانه برمی گردد و به اورسولا می‌گوید دیگر نمی توانی طفره بروی. اورسولا هشدار می‌دهد ممکن است بچه هایمان دم دار باشند، خوزه می‌گوید مهم نیست، سوسمار هم بزایی اهمیتی ندارد، سوسمار بزرگ می‌کنیم. و چنین با او وارد رابطه می‌شود. اورسولا با دقت و حوصله نوه هایش را که از جاهای دور و نزدیک برایش می‌آورند، غسل تعمید می‌دهد و بزرگ شان  می‌کند. ربکا را هم که دختربچه ای یتیم  و از فامیل های دور خودش بوده را هم او بزرگ می‌کندو ربکا در کودکی و  بزرگ سالی عادت به مکیدن انگشت دارد. گچ می‌خورد، خاک می‌خورد. او زنی شهوتی است و رقیب عشقی آمارنتا. آمارنتا تنها دختر واقعی خانواده است که از عشق سرخورده می‌شود. او حتی بعدا که پیترکروسپی به او متمایل می‌شود، نمی پذیردش. به او می‌گوید:« اگر بمیرم با تو ازدواج نمی کنم.» و این گونه تا آخر عمر مجرد می‌ماند. سالیان سال می‌نشیند کنج خانه و برای خودش کفن می‌بافد، کفنی که بزرگترین اثر هنری زیباترین و گرانترین کفن ماکوندو نام می‌گیرد. آمارانتا سرانجام ناکامی از دنیا می‌رود. زمان مرگش اورسولا درباره اش چنین شهادت می‌دهد: « به همان صورت که به دنیا پاگذاشته به همان صورت هم از آن می‌رود ….انگار که صلیب خاکستر باکره بودن را بر روی پیشانی خود داشت » از دیگر زنان  رمان، فرناندا زن خوزه آرکادیو برادر آئورلیانو  است، زنی با خلق و خوی  اشرافی از شهری دور، ثروتمند و با آداب و نزاکت که در رویای ملکه شدن است. او از خانواده متشخص است، روابط باز با مذهبیون و سیاسیون دارد. بسیار خوشگل و مودب است که زمانی به عنوان ملکه زیبای انتخاب شده و آرکادیو به دنبالش سرزمین های دو رودرازی را زیرپا می‌گذارد. اما ارکادیو به او وفادار نمی ماند. و وقتی پای زنی دیگر به اسم پتراکتوس به میان می‌آید، او را به کل فراموش و حتی مسخره می‌کند. حال او عاجزانه از آرکادیو می‌خواهد که شب پیش پتراکوتس نخوابد. فرناندا سرانجام یک روز با قیافه مجسمه عاج روی تخت و با شنلی قاقم روی تختش دراز می‌کشد و در تلخکامی و تنهایی غمباری می‌میرد. حاصل ازدواح آرکادیو و پتراکوتس  دختری است به اسم رناتا رمدیوس یا ممه. پتراکوتس زن دیگر خوزه ارکادیو است، زنی دورگه تمیز جوان، مخالف جنگ خروس، تربیت کننده بچه ها، ثروتمند که جایزه خرگوش برای بخت آزمایی می‌گذارد. او  زنی با اعتماد به نفس بالاست و می‌گوید « ملکه ها کلفت من هستند.» که سخنش نیش و کنایه ای است به فرناندا. پتراکوتس زنی است که رسوایی ها داستان دارد. سانتا سوفیا دلا پیه داد هم  اولین همسر آرکادیو است که پنج ماه بعد از اعدام آرکادیو بچه های دوقلویی به دنیا می‌آورد با نام های خوزه آرکادیو دوم و آئورلیانو دوم. از دیگر شخصیت زنانه پیلاترنرا است، شخصیتی پیشگو و ترسو و خجالتی با قهقهه ای زننده که فال ورق می‌گیرد. زمانی خوزه آرکادیو عاشقش می‌شود. پیش کشیش می‌بردش و پنهانی با او ازدواج می‌کند. پیلاترنرا بعدها خانه اش در اختیار عشاق بگذارد. می‌گوید « وقتی می‌بینم که دیگران خوش هستند، من هم خوشبختی را حس می‌کنم. » او  یک شب زمانی که نشسته در صندلیش می‌میرد. به وصیتش او را  بدون تابوت وسط سالن رقص به خاک بدون سنگ بی نام و بی تاریخ به خام می‌سپارند و در عشرتکده اش برای همیشه بسته می‌شود و دخترکان آنجا با  خاطرات خوب و بدشان به اطراف دنیا پراکنده می‌شوند.

-غرق عادت

صحنه های غرق عادت در داستان کم نیستند، یکی از بارزترین جلوه های غرق عادت، عروج رمدیوس تنها همسر رسمی آئورلیانو به آسمان است. رمدیوس که زیباترین زن ماکوندو بوده و به رمدیوس خوشگله معروف است، به جای نفس از خود هوای معطر کشنده ای بیرون می‌دهد که این هوا در نعش مرده ها هم رسوخ می‌کند و پس از مرگ هم آنان را به تلی از خاک بدل می‌کند و عذابشان می‌دهد. اولین جایی که نیروی غیر طبیعی او خودش را نشان می‌دهد، در ماجرا مردی است که عاشق رمدیوس است و همه جا به دنبال اوست و یکبار که موقع حمام می‌رود تا او را دید بزند، از سقف می‌افتد و جمجمه اش روی کاشی متلاشی می‌شود و می‌میرد. از دیگر موارد غرق عادت می‌توان به تولد بوئندیاها با دم خوک و سوسمار در نتیجه ازدواج های فامیلی اشاره کرد، ترسی که همیشه در خانواده خوزه آرکادیو بوئندیا وجود دارد، چرا که یکبار در گذشته چنین اتفاقی افتاده و در نتیجه ازدواج یکی از خاله های اورسولا با یکی از دایی های خوزه آرکادیو بوئندیا فرزند پسری به دنیا می‌آید که تاپایان زندگی مجبور است شلوار گشاد بپوشد. آخر سر در سن چهل و دو سالگی یک قصاب آن دم غضروفی سوسماری مودار را با کارد از ته می‌برد و در نتیجه خون ریزی تلف می‌شود. مورد دیگر از غرق عادت قتل یا خودکشی خوزه ارکادیو در اتاقش و جریان خون است،  خونی رونده که بی شباهت به آدمی نیست که با قصد و هدف راه می‌افتد و خودش را به نقطه ای می‌رساند. مارکز این صحنه را چنین توصیف می‌کند:

« باریکه از از خون از زیر در اتاق بیرون رفت، از سالن گذشت، به خیابان رسید، روی پیاده روهای ناهموار مسیر مستقیمی پیمود و از پله ها بالا رفت، از خیابان ترک ها رد شد و ابتدا به طرف راست و سپس به طرف چپ پیچید. به سوی خانه ی بوئندیا رفت و از زیر در بسته وارد شد و از سالن گذشت و برای اینکه فرش ها را کثیف نکند، از نزدیکی دیوارها ره راهش ادامه داد و بدون این که دیده بشود از زیر صندلی آمارانتا به آئورلیانو خوزه حساب درس می‌داد، عبور کرد و از میان آشپزخانه رفت….» و اورسولا رد خون را می‌گیرد  و می‌آید جسد خوزه کف اتاق افتاده بدون زخمی در بدنش، بدون آلت قتاله ای و بدون بوی باروت می‌یابد. و یکی دیگر از صحنه های غرق عادت در رمان، بعد از امضای  معاهده است زمانی که آئورلیانو به قلب خود شلیک می‌کند، اورسولا مادرش حیرت می‌کند که چرا شیر در روی آتش نمی جوشد. در قابله را برمی دارد می‌بیند قابله شیر از کرم پر شده است. و با تعجب می‌گوید « آئورلیانو را کشتند.» به خوزه آرکادیو در پای درخت بلوط می‌گوید :« از پشت به او شلیک کردند. حتی چشم هایش را هم نبستند.»

– مفاهیم

صد سال تنهایی حول محورهای تنهایی و زوال و فراموشی می‌چرخد. در رمان ما شاهد گردش بیهوده فصول و دنیایی ارداویراف گونه هستیم. در این اثر تنهایی بعد از مرگ هم دست از سر آدم ها بر نمی دارد. آگیلار را با چهره ای درهم  و قامتی شکسته و موهای سپید از دنیای مردگان به ماکوندو می‌آورد.  سرانجام آئورلیانو را گوشه گیر و اوسولا را غمگین و فرناندا را تنها و بی کس می‌کند. فراموشی مفهوم کلیدی دیگری در رمان است که در سرتاسر رمان پخش شده است. بعدها و با اتمام جنگ و پیر شدن آئورلیانو این فراموشی  تشدید می‌شود، و با پا به جهان گذاشتن نبیره آرکادیو بوئندیا فراموشی چنان اوج می‌گیرد که انگار اصلا جنگی وجود نداشته، انگار که سرهنگ آئورلیانو در کار نبوده و کشتن و سرکوب کارگران اعتصابی فقط یک افسانه بوده است. زوال حافظه و خاطره و پر رنگ شدن فراموشی چنان است که حتی مردگان به تنگ آمده از عالم تنهایی و مرگ به ماکوندو برمی گرداند تا فراموشی آدم ها را به آنان یادآور شوند. نمونه اش ملکیادس است که موقع برگشتش شیرینی به خوزه می‌دهد و چنین آرکادیو حافظه اش را به دست می‌آورد. این عجیب است که خود آرکادیو بوئندیا اصلا ملکیادس دوست سابقش را به جا نمی آورد. آرکادیو بوئندیا با خودش فکر می‌کند « علی رغم اینکه پیرمرد را نمی شناسد ممکن است او قبلا جزو آشناها بوده، بنابراین با چهره ای بشاش جلو رفت، اما پیرمرد پی برد که چهره ی خوشرویی خوزه حقیقی نیست و فهمید که او را از یاد برده اند. آن هم نه با فراموشی دل بلکه با یک فراموشی ستمگرانه و بدون بازگشت، که خودش با آن آشنایی کامل داشت: با فراموشی مرگ.» بی خوابی اهالی و پیدایش خط و نوشتن و اختراع ماشین حافظه هم از دیگر اختراعات نویسنده رمان برای غلبه بر فراموشی است که همه معنای سمبلیک دارند.

-عشق

عشق و غیاب عشق از دیگر مفاهیم عمده در رمان است. آدم های رمان با وجود تزاحم و شلوغی های روزمره شان، انگار در برهوتی سوزان و بی مهر و گیاه زندگی می‌کنند. این سردی و عدم شیفتگی را از روابط در گفتار و کردار و رفتارشان می‌توان احساس کرد. از نظر مارکز عشق در برابر بی مسولیتی قرار می‌گیرد. اگر بخواهیم با این تفسیر یک نفر عاشق را از رمان نام ببریم، آن کسی نیست جز اورسولا اگر چه مارکز خود آئورلیانوی دوم را تنها شخصیت عاشق در رمان می‌داند.  اورسولا با درک مسولیت مشترک به همه کمک می‌کند، در بیرون از خانه، در درون خانه، در جنگ، در لحظات آزاردهنده و مصیبت بار زندگی. او تنها کسی است که هیچ گاه از زیر بار مسولیت زندگی شانه خالی نمی کند. او در نبود آئورلیانو به کارهای خانه می‌رسد، در حکومت مستبدانه آرکادیو شدیدا به او اعتراض می‌کند، موقع دستگیری و محکومیت آئورلیانو خطر کرده و با اسلحه به دیدارش در بازداشتگاه می‌رود، می‌کوشد آمارنتا را به ازدواج کردن با خرلیدومارکز ترغیب می‌کند، بچه ها را بزرگ می‌کند. اما خلا یک شهر کمبود عشق چیزی نیست که او به تنهایی بتواند آن را پر کند.  این فقر و کمبود عشق در سراسر رمان جدی است چنان که مارکز ریشه تنهایی بوئندیا ها را در همین کمبود عشق می‌بیند. در واقع رمان صد سال تنهایی چیزی نیست جز یک قرن کمبود عشق. ربکا شهوت را با عشق عوضی می‌گیرد. او با دیدن هیکل تنومند آرکادیو از پیترکروسپی رویگردان می‌شود و متمایل به آرکادیو می‌شود. پیترکروسپی بیچاره به آرکادیو هشدار می‌دهد این کار هم خلاف قانون طبیعت است و هم خلاف قانون. آرکادیو می‌گوید اصلا این چیزها برایش اهمیتی ندارد. خوزه آرکادیو جز ربکا با یک زن کولی و پتراکوتس و پیلاترنرا ازدواج می‌کند و به خاطر عشقش به فرناندا ملکه زیبایی به سرزمین های دور می‌رود اما وقتی به عشقش می‌رسد، خیلی زود مثل شیی بی ارزش او را کنار می‌گذارد. پیترکروسپی بعد از دست دادن ربکا،  سعی می‌مند بانوشتن نامه های بی حاصل دل آمارنتا را به دست آورد اما بی فایده است و با جواب رد شنیدن های مکرر از سوی آمارنتا سرانجام رگ دستش را می‌زند و ناکام از دنیا می‌رود. مارکز می‌گوید«آخرین آئورلیانو –یعنی بچه ای که دم خوک دارد- تنها بوئندیایی است که در تمام قرن با عشق زاده شده است. بوئندیاها قادر به عاشق شدن نبودند. » هم او در توصیف نبودن عشق در قلب آئورلیانو چنین می‌نویسد:

 « اما جنگ همه چیز را در وجودش از بین برده بود. حتی همسرش رمدیوس را به صورت تصویری آشفته می‌دید که می‌توانست جای دخترش را بگیرد. زنان زیادی که در صحرای عشق ناشناس بودند و نسل او را در سرتاسر منطقه ی ساحلی پراکنده بودند، در دلش هیچ اثری برجای نگذاشته بودند.» و یا در جای دیگری از نگاه و زبان  اورسولا درباره  آئورلیانو پسرش می‌خوانیم « فهمید که علت بی علاقه شدن سرهنگ به خانواده اش این نیست که جنگ او را به یک موجود بی عاطفه و خشن تبدیل کرده، بلکه او از اول هم کسی رادوست نداشته است، حتی زنش رمدیوس را و زنان زیادی که فقط یک روز در زندگیش بودند و حتی پسرانش را هم دوست نداشته است. برخلاف نظر مردم احساس کرد، او برای رسیدن به عقیده ی خود به جنگ نپرداخته و به خاطر خستگی از پیروزی چشم نپوشیده است، بلکه دلیل پیروزی و شکست او فقط غروری مطلق و گنهکاران بوده است. فهمید پسرش که حاضر بود برایش جان فدا کند-مردی است که نمی تواند دوست بدارد…زمانی که اورسولا حامله بود، یک شب صدای گریه اش را از شکم خود شنیده بود. صدا به قدری آشکارا و بلند بود که خوزه آرکادیو در کنارش از خواب برخاست و با این تصور که فرزندانشان جزو کسانی است که صدایشان از آن سوی شکم شنیده  می‌شود، خوشحال شد. و اهالی می‌گفتند که بچه در آینده پیامبر خواهد شد، اما او برخلاف دیگران، صدای گریه‌ی بچه را نشانه ای از دم وحشتناک خوک در بچه تلقی کرد و به خود لرزید. از خدا خواست تا بچه را در شکمش نابود کند. اما  در آن دوران پیری او درک می‌کرد که وقتی بچه ای در شکم مادر گریه می‌کند، این نشانی از پیامبر شدن بچه نیست، بلکه علامتی بی خطا برای نبودن عشق است.»

– بینامتنیت

بینامتنیت موضع مهم و همزمان بحث برانگیزی است. بحث برانگیز از این نظر که بینامتنیت، سرقت ادبی و توارد اغلب با هم خلط می‌شوند. بینامتنیت یا اصطلاحا متن پنهان معنا بخشی به متنی است توسط متن‌های دیگر به این مسئله می‌پردازد که هیچ متنی مستقل نیست و هر متنی در ارتباط با متن‌های دیگر شکل می‌گیرد و معنا می‌یابد. یعنی اینکه در کار شاعر یا نویسنده چیزی وجود دارد که پیشتر توسط دیگران بیان شده است. بینامتنیت دو گونه است، یک گونه که از دل فرهنگ بومی می‌آید که ارجاعاتی است به تاریخ و فرهنگ خویش و گونه دیگری هم هست که از فرهنگ جهانی-فرهنگی فرابومی- می‌آید. نویسندگانی در قد و قواره جهانی معمولا از هر دو نوع بینامتنیت استفاده می‌کنند. رمان صد سال تنهای اثری است مملو از بینامتنیت های بومی و فرابومی. در این اثر بینامتنیت را در بکارگیری اسامی، در مکان های تاریخی، در اسم کشورها، و در نقل روایات می‌توان دید. از بینامتنیت ها، استفاده از بینامتنیت های شرقی بویژه در این اثر برجسته و محرز است. شاید این موضوع به خاطر ویژگی های روانی مشترکی همچون سادگی ها،خوش باوری ها، حماقت ها، باورهای خرافی و نیز رویاها پردازی های عجیب و غریب، انسان های شرقی تبار و آمریکای جنوبی تبار باشد. یکی از جاهایی که بینامتنیت به گونه ای فرابومی در رمان خودش را به رخ می‌کشد در نقل قصه خروس اخته است که بی شباهت به قصه های ملانصرالدین و یا بهلول نیست.« کسی که قصه را تعریف می‌کرد، از مردم می‌پرسید که آیا دوست دارند به قصه ی خروس اخته گوش کنند؟ مردم جواب می‌دادند « بله » راوی قصه می‌گوید که من از شما نخواسته ام که بگویید « بله.» بلکه از شما خواسته ام که آیا دوست دارید که قصه خروس اخته گوش کنید؟ اگر مردم جواب می‌دهند « نه » او باز می‌گوید: من از شما نخواسته ام که بگویید « نه.» بلکه پرسیده ام که آیا دوست دارید به قصه خروس اخته گوش کنید؟ اگر مردم در جواب سوال او سکوت می‌کنند، باز می‌گوید: من از شما نحواسته ام که جواب ندهید، بلکه از شما سوال کرده ام که آیا دوست دارید به قصه خروس اخته گوش کنید؟….و به این ترتیب قصه به همین شکل ادامه پیدا می‌کرد. و یا در جای دیگری از رمان از زبان یک کولی که نمایش می‌دهد، چنین نقل می‌کند: « و حالا خانم ها و آقایان شما شاهد نمایش زنی خواهید بود که چیزی را دیده است که نباید به چشم می‌دید. او محکوم گردید که تا مدت صد و پنجاه سال هر شب سرش را از بدنش جدا سازند.»

طنز

طنز نیز یکی دیگر از دست مایه های رمان است. در جاهای متعددی از رمان این نگاه طنزآمیز دیده می‌شود، گاهی این نگاه صراحت دارد و گاهی ندارد و در لفافه بیان می‌گردد. نگارنده در اثرش به کلیت زندگی جلوه ای طنزآمیز و ناپایدار می‌بخشد. انگار که هیچ مفهوم سخت و سفتی در زندگی وجود ندارد. سیاسیون به سرهنگ آئورلیانو لقب « پدر میهن» می‌بخشند. این طنز و نگاه طنزآمیز را در برخورد  آدم ها و در شکل بیانشان به شکل روپوستی و زیرپوستی می‌توان دید.  وقتی اورسولا درباره اندام بزرگ خصوصی پسرش خوزه آرکادیو با ناراحتی صحبت می‌کند، پیلارترنرا با خنده می‌گوید اصلا جای نگرانی نیست « این امر خوشبختی او را موجب می‌شود.» یا زمانی که آرکادیو می‌گوید: « گاوها، از همدیگر جدا بشوید، چون زندگی کوتاه است.»  اشاره ایست به واقعیت طنزآمیز زندگی آدم ها و یا که در داستان بچه حرامزاده، فرناندا به راهبه می‌گوید به مردم می‌گوییم که بچه را در یک سبد در رودخانه پیدا کرده ایم و خواهر روحانی می‌گوید، مردم نمی پذیرند، او داستان کتاب مقدس را دستمایه طنز قرار داده و در جواب می‌گوید « مردم روایت انجیل را باور کردند، بنابراین دلیلی وجود ندارد که حرف مرا قبول نکنند.»

– قدرت و سیاست

مارکز در این رمان روابط قدرت و سیاست و نقش این دو در زندگی و سرنوشت آدم ها را با دقت کم نظیری ترسیم کرده است. در واقع بازی سیاست و سیاست بازی با آمدن کلانتر دون آپولینار موسکوته به ماکوندو شروع می‌شود. تا قبل از ورود مسکوته سرهنگ آئورلیانو سری آسوده دارد و از دنیای سیاست کاملا بی خبر است. تا کم کم با توضیحاتی که پدر زنش در این باره می‌دهد، ابعاد این موضوع به تدریج برایش روشن می‌شود. مسکوته تفاوت آزادیخواهان و محافظه کاران را برایش اینگونه توضیح می‌دهد:

«آزادیخواهان فراماسونر هستند. کسانی هستند که قصد دارند کشیش ها را دار بزنند. ازدواج و طلاق را رایج کنند و حقوق کودکان نامشروع را با کودکان مشروع یکسان نمایند. مملکت را از کنترل دولتمردان کنونی خارج کنند و یک حکومت فدرال تشکیل دهند.» و محافظه کاران که طرفدار نظم عمومی و احترام به خانواده و گسترش دین مسیحیت هستند را براندازند. آئورلیانو دلش متمایل به آزادیخواهان می‌شود، اگر چه تا مدتی با خودش درگیر است و از بازگو کردن نیتش هراس دارد. اما اولین جایی که به طور مشخص آئورلیانو متوجه زد و بندهای سیاسی می‌شود، موقع انتخابات است. پیش از برگزاری انتخابات با نیت و برنامه ریزی قبلی با حکم کلانتر تمامی اسلحه های شکاری، چاقوها و ساطورها ماکوندو جمع می‌شود و اجتماع بیش از سه نفر ممنوع اعلام می‌گردد. بعد هم انتخابات خیلی ساده و با توزیع برگه های قرمز به اسم کاندیداهای محافظه کاران- و برگه های آبی -به اسم های کاندیداهای آزادیخواهان صورت می‌گیرد. با تقلبی که مسکوته در رای ها به نفع حزبش انجام می‌دهد برای اولین آئورلیانو بار متوجه گند کاری سیاسی، تقلب و دزدی در رای می‌شود. او به مسکوته هشدار می‌دهد « آزادیخواهان جنگ به راه می‌اندازند.» مسکوته در جواب می‌گوید « در عوض چند برگه رای قرمز رنگ در صندوق انداخته ایم تا جلوی اعتراض ها گرفته شود، پس جنگی رخ نمی دهد.» آئورلیانو می‌گوید « اگر من آزادیخواه بودم برای آن برگه های رای جنگ می‌کردم.»  آئورلیانو می‌گوید « تو داماد من هستی. اما اگر آزادیخواه بودی، در آن صورت دیگر نمی توانستی عوض شدن برگه های رای را ببینی!» تقلب در انتخابات سرانجام باعث شورش در کشور می‌شود. قوای آزادیخواه به ماکوندو نزدیک می‌شوند. آئورلیانو و یارانش به طرفداری از حزب آزادیخواه به پادگان می‌ریزند و اسلحه خانه را غارت می‌کنند.  مسکوته دستگیر می‌شود. اما آئورلیانو در صندوقی مخفیش می‌کند و از او محافظت به عمل می‌آورد. آئورلیانو سرانجام بعد از کلی کشمکش و جنگ ها و نزاع، متوجه این حقیقت غمناک می‌شود که دو حزب برغم شعارهای مختلف برای یک چیز می‌جنگند: کسب قدرت. او این حقیقت را چنین بر زبان می‌آورد:

« فرق میان آزادیخواهان و محافظه کاران  فقط در این است که آزادیخواهان در ساعت پنج به نیایش می‌روند و محافظه کاران در ساعت هشت.»

سرانجام بعد از صلح و تشکیل شورا انقلاب و دادگاه نظامی با آدم های بی سرو پا و کشتن و قال عام مخالفان، و محاکمه اعدام و ژنرال مونکادا و ژنرال تئوفیلو  و نیز خلع سلاح کردن انقلابیون سرهنگ آئورلیانو خانه نشین می‌شود.  بعد از امضای صلح است که راه آهن به ماکوندو کشیده می‌شود، خارجی ها به ماکوندو سرازیر می‌شوند، شرکت موز تاسیس می‌شود و زمین ها شهر تصاحب می‌شوند. نتیجه این تغیرات که به ظاهر به اسم آبادانی و پیشرفت صورت می‌گیرد،از هر نظر برای شهر فاجعه بار است. به خاطر این که « کارگران نمی خواهند یکشنبه به موزچینی و بسته بندی بروند » قتل عام می‌شوند. ناراحتی از هجوم خارجی ها و کشتن فرزندانش و دروغ گویی دولت مبنی بر پیگیری قتل فرزندانش یک بار دیگر به سراغ دوستان مبارزش می‌رود، تلاشی که پیشاپیش محکوم به شکست است. این اقدام درست زمانی صورت می‌گیرد که با چرخش قدرت، وکیل های آئورلیانو حالا وکیل شرکت موز هستند و با لاپوشانی دولت و تبلیغات گمراه کننده مرگ « سه هزار کشته زن و مرد و کودک » را با وقاحت تمام منکر می‌شوند و چنان  سیاه را سفید جلوه می‌دهند که انگار هیچ چنین اتفاقی نیفتاده و یا که چنین اتفاقی در عالم رویا رخ داده است. ارکادیوی دوم رئیس اتحادیه کارگران شرکت موز تنها شاهد کشتار بزرگ بوده است. او هم میان جنازه ها زخمی افتاده، جنازه هایی که آنان را بار کامیون کرده و برده به دریا ریخته اند. در بین راه او از میان جنازه ها خودش را به زمین می‌اندازد و با حال زار و با زخم و زیلی به ماکوندو برمی گردد و تا مدت ها از اتفاقی می‌گوید که حکومت منکر آن است.

-هویت

در صد سال تنهایی، هویت ها اغلب مخدوش و نامشخص اند و پایبندی به خانواده چندان وجود ندارد. تعدد زوجین، روابط آزاد، بی بندباری جنسی و اخلاقی خانواده بوئندیاها آشکار است. این موضوع در زندگی آئورلیانو و خوزه آرکادیو بسیار پررنگ  است. آئورلیانو جز رمدیوس همسر مشخص و قانونی ندارد. او همسران زیادی را اختیار می‌کند که حتی اسمی یک تن از آنها در رمان نیست. در مقابل برادر بزرگترش آرکادیو همسران با اسم و عناوین مشخصی دارد. این بی تعهدی آشکار هویت ها را تضعیف می‌کند و از هویت جز نام و نشانی خانوادگی چیزی برجای نمی گذارد. بچه های بوئندیاها، نحوه بزرگ کردنشان، حضورشان در جریان زندگی تا حدود زیادی مبهم است. آرکادیو اول و آرکادیو دوم  هویت شان گیج کننده تر از بقیه است. آنان چون دو قلوی یکسان هستند، هویت شان به طرز عجیبی گنگ می‌ماند.آنان یک زمان مریض می‌شوند، یک زمان به دستشویی می‌روند. یا ممه را پسری است که معلوم نیست پدرش کیست. پسر ممه را فرناندا از دیگران مخفی می‌کند. اول می‌خواهد خفه اش کند اما نمی کند. تا سرانجام او را در سبدی گذاشته در رودخانه رها می‌کند و بعد هم داستان سبد و بچه رودخانه را سرهم می‌کند.  آرکادیو  خوزه هیچ وقت نمی فهمد که مادرش چه کسی است و اورسولا بزرگش می‌کند. آئورلیانو خوزه به آمارنتا می‌گوید تا کی مجردی؟ به او پیش نهاد ازدواج می‌دهد. آمارنتا به او می‌گوید « تو یک حیوان هستی. امکان ندارد کسی این کار را با عمه اش بکند؟ مگر این که پاپ به او اجازه ویژه  داده باشد.» آئورلیانو می‌گوید می‌رود پیش پاپ اجازه می‌گیرد. و آمارنتا با این استدلال که ممکن است بچه هایمان با دم به دنیا بیایند، او را از خودش می‌راند. آمارنتا اورسولا اول با مردی بلژیکی ازدواج کرده اما وقتی شوهرش او را ترک می‌کند. متمایل به آئورلیانو می‌شود و با او ازدواج می‌کند.  نتیجه این ازدواج زایمان  فرزندی است که هنر عشق ورزیدن دارد، اما در کمال تعجب بچه ای است  با دم خوک.

-مکاتیب

آئورلیانو دوم عاشق مطالعه و کتاب های ملکیادس می‌شود. کتابی که به زبان سنسکریت نوشته شده است و نمی تواند آن را بخواند. او با زحمت و جدیت فراوان به دنبال زبان آموزی می‌رود. در مکاتیب رازی است که تا کسی به صد سالگی نرسد، نمی تواند به آن پی ببرد.  او سرانجام با زحمت و صرف زمان زبان سنسکریت را آموخته و به کشف رمز مکاتیب می‌رسد و « می‌فهمید که اوسولا آمارنتا نه خواهرش که خاله اش بوده است و فرانسیس دریک به ریوآچا حمله کرده بود تا آنها بتوانند از بین مارپیچ آغشته به خون یکدیگر را ببینند و جانوری افسانه ای به وجود بیاورند که نسل آنها را تمام کند.»

-زمان و مکان در روایت

   ماکوندو یک اقلیم ذهنی است بیشتر تا عینی و اهمیت رمان هم بیشتر از همین جا ناشی می‌شود، اگر چه پیدا و پنهان اقالیم و عناصر زمانی و مکانی با هم در جریان رمان دخالت می‌جویند و با همسویی هم طرح رمان را تکمیل کرده و پیش می‌برند. از ابتدا ماکوندو دهکده ای چند خانواره و کوچک است و نویسنده با زبانی ساده و توصیفاتی زیبا و اسطوره گونه آن را چنین وصف می‌کند:

« در آن موقع، دهکده ی ماکوندو تنها از بیست خانوار تشکیل می‌شد که در کلبه های کاه گلی و خشتی زندگی می‌کردند. تمام خانه ها در اطراف رودخانه بنا شده بودند، آب رودخانه تمیز و زلال بود و با فشار سنگ های بزرگ و گرد و مرمرین که به موجودات ماقبل تاریخ شباهت داشتند، عبور می‌کرد. طبیعت به حدی بی آلایش و بدیع بود که تا آن روز بسیاری از اشیا هیچ اسمی نداشتند و مردم موقع سخن گفتن از آنها، به ناچار به اشاره ی انگشت به تفهیم مطلب می‌پرداختند.»  با آمدن مسکوته و  باآشنایی با فرهنگ و تمدن جدید ماکوندو  توسعه می‌یابد و بعدتر با آمدن خارجیان و شرکت موز خط آهن به آنجا کشیده می‌شود عشرتکده در آنجا برپا می‌شود و این چنین رنگ بو و مختصات و مظاهر شهری به خود می‌گیرد. مکان و زمان در رمان با هم معنا پیدا می‌کنند و شکل می‌گیرند. زمان اندکی گیج گننده ای در رمان است، چرا که ما  شاهد دو زمان در رمان هستیم، یکی زنی عینی و دیگری زمان ذهنی. زمان گاهی به رخدادهای تاریخی اشاره می‌کند و گاهی به رخدادهایی غیر تاریخی و نامطابق با واقع. یک زمان با زمان قراردادی روزها و سال ها و ماه ها رخ می‌نمایاند و یک زمان با دریافتی هستی شناسانه و فلسفی. در این رمان زمان بیشتر زمان خرده روایت هاست، خرده روایت های در هم شکسته، اگرچه از مجموعه ای خرده روایت ها در نهایت سیری تحولی خطی می‌یابد. به جهت سیر خطی، رمان زمان چند نسل است از گذشته های دور از جده اورسولا و بوئیندیا که جده آنان به قرن شانزده هم و درگیری با اسپانیایی ها شروع می‌شود و به زمان حال می‌رسد. منتهی بازه زمانی واقعی داستان یک دوره صد ساله است.. آنجا که خوزه آرکادیو بوئندیا پدرآئورلیانو دچار دلتنگی زمان می‌شود و با روح آگیلار مواجه می‌گردد که پیر شده و همه جا سیلان و ویلان به دنبالش آمده تا با قاتلش هم صحبت گشته و از تنهایی دربیاید. گاهی زمان جریان دارد، گاهی انگار راکد است و گاهی به کندی و سختی می‌گذرد. در فرازهایی از رمان خوزه آرکادیو بوئند به جهت ذهنی دچار دلتنگی از زمان و زمان آگاهی می‌گردد. او یک روز به کارگاه پیش پسرش آئورلیانو می‌آید و از او می‌پرسد:

– امروز چه روزی است؟

ـآئورلیانو جواب داد:

-سه شنبه

خوزه آرکادیو بوئندیا گفت:

-خودم خبر داشتم اما ناگهان پی بردم که امروز هم مانند دیروز دو شنبه است. به آسمان نگاه کن. به دیوارها نگاه کن. به بگونیاها نگاه کن. امروز هم دوشنبه است.

و روز بعد هم باز پدر با همان وضع روحی خراب باز پیشش برمی گردد و می‌گوید:

-چه بدبختی بزرگی است. به هوا نگاه کن. به نورافشانی آفتاب چشم بدوز. شبیه به دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است.

  زمان در رمان دچار قبض و بسط می‌گردد. تند می‌شود، کند می‌شود. اما در پایان رمان و با فاش شدن راز مکاتیب، زمان انگار که به ناگهان سرعت می‌گیرد. و در صفحات پایانی رمان، آئورلیانو فناپذیری آدمی – اولین و آخرین شان-برایش نینفاش می‌گردد: « نخستین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها خوراک مورچه ها خواهد شد.» او نومیدانه در می‌یابد که سرانجام با طوفان نوح از روی کره ی خاکی خاطره ی بشری زدوده می‌شود و تاریخ پایان می‌یابد و دیگر برای زندگی فرصت دوباره ای نیست.

 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights