سه شعر از امیرحسین بریمانی
امیرحسین بریمانی، شاعر و منتقد ادبیست که فعالیت خود را از سال ۹۳ آغاز کرده است. مقالات و نقدهایی از بریمانی در مطبوعات داخل و خارج از ایران به چاپ رسیده که از جمله آنان میتوان به “دیالکتیک سلبی زبان و امر واقع”، فوران انرژی و سرکوب شدن توسط دستگاههای ایدئولوژیک و “تقابل چیزوارهگی امر شعری با هرمنوتیک” اشاره کرد. مجموعه شعر “توفیدن دستی بر گونهی خواب” و “هر از همیشه آوراندن هجوم” نیز مراحل انتشار خود را طی میکند.
رستاخیزِ سریع
بر شیشهای کدر و کهنه
میان لکههای باران
اجزای خاطرهای خونی شتک زدهست و چسبیدهست
بی گمان باید یاد پیشانی زخم خوردهی تو افتاد
و تکهای برنده از لالهدانِ شکسته که در دست من بود هنوز
و لالهای که خود با خارَش کلنجار میرفت و شرمسار بود هنوز
قطراتی از لبههای ناخن چکه میکرد
و زمان بر زمین میخزید و نزدیک میشد
از شیشهی سرد، پیشانی برگرفتی
برگشتی
و دیدم پلکت از چند تار موی سرخ خیس که آبشاری بودند ایستا،
میگریخت
و مژههات جویبار کند را عبور نمیداد
سرچشمه در سرفههای آخر تلاش میکرد
تو به جایی در بالا شانههام نگاه میکردی
گویی رحِمی مَکنده که نزدیک میشد
به تو سکوت را برای همین وقتها آموخته بود
بهتان نگاهت اما نیمی از آشوب را لبریز میداد
دوزخ ورای ما میآید تهمینه
با تنپوشی که مخفیش میکند
با خشونتی که میلرزاندش هر دم و کینهاش تجهیز میکند
احساس میکنی افشرهی جانت به خارش افتادهست
و پوست را برای رساندن کمی ناخن کنار میزنی
چه چیز باید دراینجا تغییر میکرد تا مرگ از هجوم بکاهد؟
تو از بالای شانههام به تودهی سیاه مکندهای نگاه میکردی
پیشانیهای خونین از اقسام مختلف به ضرب زنجیر یا شلاق
چه فرق باید پیشانی تو میداشت
و تنها چیزی که در کاسه چشم معلوم نمیافتد،
تودهی دوزخیست سیاه
که میخارد و نزدیک میشود
حالا در آن موقع لاله بود بر زمین میخزید
مرگ بود گویی از پشت سرم
و تردید تو بود به دیوار میخورد و کمانه میکرد
پشت شیشهی کدر دوزخی از فراز کوهها میجستید
رستاخیزی در احجام میخارد تهمینه و ابرها کش میآمدند
پادشاه سوار بر پُفهای سفید
قد میکشید و بر شیشه دست میکشید:
خط عطوفت مرگ از ما گذشت.
بخشوده شدن همیشه شروطی داشته است
و دستمالی شدن دست تحقیرآمیزی که تودهی سیاه بر صورتم کشیدُ گریخت
و خون به سینههات رسیده بود تهمینه میلغزیدُ میلغزید
بعد سیاهی که از لای تو گذشت،
تو دیگر آنجا نبودی و بعد پادشاه بر تخت دوزخ نشسته بود
تهمینه هیچکس برای تو مرثیه نمیخواند
مترسک حتی با پوزهی بیرون ریخته لبخند چطور میتوانست بزند
که میزد؟
در هنجار تغییر کردهی مزارع و دشتهای سایه سرخ
(دانههای پلشتی میروییدندُ
گندمهایی با فلس اهریمنی)
دویدنم دلیل داشت تهمینه
و هیچکس دنبالم نمیکرد.
[clear]
[clear]
رُفت و رویِ تهاجم از چهره آینه
تیغ بودُ برهنه و خرسند، جاری می گشت درخشنده در زیر پرتوهایی از خورشید
و ذرات تابستانی غبار راه باز میکردند
پادشاهی بدنبال قصرش میگذشت
فریاد زدند:
“گوش تا گوش پادشاه جلوس نکرده را بریدن،
پیروزمندیِ آبرومندانهای نیست اما
به فکر فردایِ اسرارآمیزِ ابرهای درهم پیچندهتان هم باشید
بر لب پرتگاهی بنشانیدش و شروطی پیش چشمش بگذارید”
پنجرهی طوفان گشاده شد
و تیغ درخشنده را لای لحافی پیچیدُ برد
اتاق پشتی، حرف، حرفِ آیینهی زرین بود و
چقدر کج بودن دستهی موهاش
دو تا سیاه و از سفید، یکی
و بعد سفیدها که سفیدتر سر بر میآورند
و بعد قیچی در دستی که از زیبای رخت بربسته است
چشم شسته است و رو به آخر است
و بعدترها
که آیینه فقط حرف از اتاقهای پشت سر گذاشته خواهد زد
و تصویر تکراری دیوار با نقشهای زردُ غمگینِ آب
که انواع سوگواری شان را به تماشای کی بگذارند؟
و بیرون
کوچهی شب از فروکش نورهای ناگهان آکنده ست
و زنی را کفنپوش به تهِ شب میبرند بازوانی نامریی و اصوات مرموزِ ناشناخته
پادشاهان، ستارگانِ نزدیک دست را آشفتهاند
در تاریکی بود و بی روزن بود که نزدیکتر رفتم به آیینه
اطمینانم به اینکه آنچه بر او دست میسایم اکنون قطعا آینه ست،
تحیر برانگیز بود
و قطراتی شوم
چهرهام را میآزردند؛ گزنده و اسیدوار فرو میغلتیدند
زمین در سرازیری کوچه جوری میغلتید
که در آنی پادشاه، رعیت میشد
آنی دیگر تخت خویش را با گوشه چشمی آزرده پس میگرفت
و آنقدر فسرده بود و شب بود
که راه پرتگاه را پیدا نمیکردم
یا گیرم پیدا میکردم:
زمین میغلتید و تقی به سقف آسمان میچسبید
حتی فرض کنیم یک بار روزی به گذشته و اتاقهای پشت رو برسم
عکسها بجنبند و به تیغهای نادیدهی آن کنارههای خورشید دقت کنم
آنجا کاری برایم نمانده ست
و دستهایم که بی اختیار تکان بخورند
و موهات رو قیچی کنند
با تمناهایی در هم شکنندهتر از همیشه
آنگاه
پنجرهی طوفان پرسید:
بوزم؟
هیچکدام حرفی نزدیم که نزدیم.
[clear]
[clear]
فرمان فراموشی:
خفتِ جمعیتی در سایه روشن ستارهای ویرانگر
و مشت در هم خمیدهی شهابی که سلام گویان میگذشت
رگههایی نورین داشت
مزین به سکوت و اهریمنی تپنده در صورت
و در جانپناه زیردست،
جمعیت را هیاهوکنان وامیگذاشت و میگذشت
برآمد از پس مردابهایِ شکست و با حرفی دوان دوان
گفت:
چشمانداز من با شما فرق دارد
من اما فرقهایی میکند با شما
درختهای متفاوت در سایهشان اما عین هماند
در درختانی که تکان میخورند ناشاد و انباشته از گناه
چه کلامی مستور بوده است همیشه؟
بر چیزهایی که چشمک زنان میگذشتند از کنارهها،
چه چیزی پنهان بود؟
برای همینه در بازگشت از جادهها راهمان را همیشه گم میکردیم
در بازگشت از آفتاب تا برف،
ضمیر مرتعی بنفش که در گمانها حلول میکند و از هم وا میرود
گمراههی بی تردید ما به سمت درختهاست به سمت
بی شکلی این جنگل بی مرز
آسوده باش
به بازگشت که نگاه کنی
آفتابی پشت چهره تو پراکنده ست
و پشت سرت همچنین که آسوده هستی؟
پلههای پریشان پکرم کرده بودند
و دیوار، سیاه بود و زمینه خاکستریُ شدید
بر روخانهی خون چه بود میلغزید پلهها را پایین؟
عجب دستهای تکیه کردهای به نردبان چوبی
خون منحوس میخزد می لولر لای تنشها و
اجزای تنم گرفته ست
پُرزِ پرهای سفید به کف دستم چسبیده
یک بار هم شده دوستم داشته باشید آسمانهای بی نقاب اما پلید
به آفتاب نگاه نمیکنم به پشت سرم
به مرگ اخیرم در گذرشته همیشه آگاه بودهام و نبودهام بیشتر بودم
رود نسیان بر خطوط انگشتانم دیگه پیچیده
و کارش از کارش گذشته
اصلا فرض کنیم خونی که در پلههای میلولد پایین،
جز مرگ من نباشد هنو از راه نرسیده
حدود خود را بشناس لطفا
ای میشا آرزو باش تنها/ برّاق و گذرنده
و جمعیت در درزهای مشکیِ هوا به آنی فرو رفت
ما درختهای متفاوتی هم نبودیم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید