سه شعر از مؤدب میرعلایی
امروز پنج شنبه است
آغاز و پایان هر چیز انگار
از این سرانگشتهاست
گاهی مرا میبرد
تا پشت بام گردیهای کودکیام
دراز کشیده از لب دیوار سرک میکشیدم
ببینم همسایهمان چقدر خوشبخت است
یکروز نامزدش قهر کرد
پسر سوار اتوبوس جنگ شد
از آن پس مادرش هر سال خرما خیرات کرد
همین سرانگشتهاست که شب مرا به نرمای تنت میرساند
و من گرم و نرم کنارت میخوابم
تا فردا وقتی نیستی و بی تاب لبت هستم
به سراغ لِب تاپ بروم، دنبال واژهها بگردم، نیابم
و برای خالی نماندن عریضه، با همین سرانگشتها عریضهای به
وزیر اتباع خارجی که طبعی تند دارد بنویسم و از او بپرسم
چرا خانههایتان مثل نقاشیهای دورهی بچگی من است؟
مثلثی میکشیدم، بام بود
و هیچکس از فراز آن نمیتوانست به خوشبختی من نگاه کند
یا چرا اینجا هیچکس از خرمای خیراتی خیری نمیبرد؟
و همین سرانگشتهاست که خواب دیشب مرا برای شما بازگو میکند
پسر همسایهمان، سرتاپا سفید
در رودی سفید شنا میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم،
امروز پنج شنبه است
عبا
۱
به رنگ قهو های
این عبا
سالها
در جیب راست
همیشه نخود و کشمش داشت
در جیب چپ
تکهای افیون
و هر بعد از ظهر شاهد همزدن نبات در چای کلکته بود
همین عبا
سالها تا بازار رفته است
که نان بیار خانه بود
سر راه هم
تابستان اگر بود
به دوستکامیهای سرِ راه
عطش میخواباند
این عبا
قحطی دید
دستهایی که به تنور داغ چسپیدند
و از وقتی مادرم شش ماه بود
در صندوق خانهی مادر بزرگ
لذیذترین خوراک بیدها شد
شنیدهام که امروزه روز
فقط سر شانههایش ماندهاند.
۲
به رنگ قهوهای
این عبا
در جیب راست
همیشه نارنجی تبرک شده داشت
و در جیب چپ
سبحهای
میراث نیایی
که آن را از خانهی خدا آورده بود
حال آنکه هرگز به مکه نرفته بود
صاحب عبا
بوی
کاهگل و قنات میداد
به سنگابهای مسجد عطش میخواباند
که امام بود
و قرارش با پسر یازده سالهاش
که بعدها پدر من شد
این بود
“در ازای هر ریالی که
از خمس و زکات خرج میکنی
باید واژهای یاد بگیری”
این عبا سالهاست
در ویرانهای
که روزی حیاط پشتی بود
در کنار درخت بیدی
تن پوش صندلی شکستهی لهستانی مادر بزرگ است.
۳
به رنگ قهوهای
این عبا
در جیب راست و چپ
قرص و شربت داشت
که هر ریال خمس و زکات
صرف یاد گرفتن داروها شده بود
و عبا پوش
از این روستا به آن روستا میرفت
به دنبال بیمار و بیماری
همان روستاهایی که قناتهای خشک شدهاش
جای بازیهای کودکیاش بود
پدر با آنکه خود طرح
پسر یا دختر
دو بچه کافیست را اجرا کرد
برای من که پسر سر سه دختر بودم
عبایی خرید
او به من یاد داد که کی باشم
یادم نداد
کی بودم
آن عبا سالهاست گوشهای خاک میخورد
هیچ مسافری هم حاضر نیست
عبای سنگین پشم شتر را برایم بیاورد
و من اینجا در این سرما و باد
با آنکه میدانم
آن جا که تنم هست
وطنم هم هست
بید بید میلرزم
اتاق دخترم
تختخوابات ماهگونی
روتختی گل بهی
کفپوش بلوطی
میز اُخرایی
پنجرههای زنگاری
دیوارهای نفتی
بر دیوار قاب عکس بلوطی
بر آن
عکسی از پدرت وقتی هفت ساله بود
و برای اولین بار به مدرسه میرفت
شلوار سیاه
پیراهن سفید
و این که هنوز هم ترس را در چشمانش میبینی
فقط بدین خاطر است که عکسهای سیاه و سفید، رنگشان نمیپرد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید