سه شعر از نازنین رحیمی
۱
بیا دست هایش را به شرط چاقو ببُر
و انوقت که دستش از دنیا کوتاه شد
بر سر گرفتن تابوت
هیچ تلاشی نکنید
که او ایستاده مرده است
و هنوز روی پاهایش…
یادم آمد
که چقدر به تلاش داوودی ها
غبطه می خوردم
برای هم رنگ ِپاییز شدنشان
که او به سفیدی کفنش رشک می برد
بعد مرگ موهایش در قاب عزیزی
نگه دار
نه بر دار
۲
پیامبر دیوانه ای شده است
و دستی لاغر و سیاه آبی
کلاه از سر دیوانه اش بر نمی دارد
انگشت های نازک و بلندش را فرو برده
تا انتها در چشم ها
و دیگر نمی بیند…
این همان شمارش معکوس است؟
چه کسی صلیبش را سوزاند
یا
بتکده های سر به فلک کشیده را
و چادرنمای سیاه خدایی اش را
چه کسی
بر بلندای سریر کدام گنجینه نشسته بود
این خدایش؟!
برهوتی پهناور
با عظمت یک سراب…
در تمام ما جاری ست
۳
به اندازه ی
آفتاب پاییز دوستت می دارم
به اندازه ی این رنگ جان بخش زرد
دوستت می دارم
به اندازه ی این خاک
که مرگ را زیر پوست خود می بیند
دوستت می دارم
به اندازه ی قسم پاییز به زمستانش فریب سرخش
به بهار
دوستت می دارم
به اندازه ی پاییزی که
مرغ های مهاجرش
دل برگشتن دارند
دوستت می دارم
به اندازه ی التماس دستان درمانده ی پاییزبه زمین برای ماندن
و بازدم های عمیقش همراه با پنجه های
برگ دوستت می دارم
صدای ارض مقدس فصل ها را می شنوم
و پیشبازت می آیم
و چون ابرهای باران زا
دامن به روی ارض مقدس انداخته ام
#نازنین_رحیمی