سه شعر از کامیلو زباربارو
کامیلو زباربارو(Camillo Sbarbaro) سال ١٨٨٨ در جنوا (ایتالیا) متولد شد و ١٩۶۷در (ساونا) درگذشت. ابتدا در صنایعˏمربوط به فولاد کار میکرد وهمزمان به تدریس زبانهای یونانی و لاتین میپرداخت تا هنگامی که برای خدمت سربازی فراخوانده شد و به اجبار تدریس را رها کرد.
اولین شعراش با نام (توبه) را در١٩١١سرود. اما آن چه شهرت را برای او به ارمغان آورد شعری بود با نامˏ(لطیف) که آغازگرˏهمکاری شاعر با مجلات ادبیˏمهمˏآن دوران شد، مانند: (صدا)، (محلهی لاتین) و (لاریویه را لیگور).
اشعار غنایی او شامل نگرشی هستیگرایانه نسبت به زندگیست و دیدگاهی که بازگو کنندهی سکون و تسلیمی ست در برابر آن، انسانی تنها و منزوی که در انتظار بازگشت حقیقت و معنویت است.
وی هم چنین آثاری از ادبیات یونان (اورپید) و فرانسه (فلوبر) را به ایتالیایی برگرداند.
(کامیلو زباربارو) پس از جنگ جهانی آثار دیگری را به دست چاپ سپرد، کتابهایی با مضامینی ساده تر و اخلاقگرایانه:
آتشهای ابله ١٩۵۶- آهن پارهها ١٩۶۰- قطرهها ١٩۶۳- قطره چکان ١٩۶۵- کارت پستالهای اجباری ١٩۶۶ که تجربههای دوران جنگ را به یاد میآورند.
منتقدان، آثار او را در ردیفˏکارهای (آرتور رمبو) و (شارل بودلر) ارزیابی کردهاند و همچنین درموطن خود، ایتالیا، همانندˏ(کاردوچی) و (پاسکولی) میدانند.
***
رنگی از دریا بود…
رنگی از دریا بود و تابستان
جادهای میان خانهها و دیوارهای پردیس
آن جا که برای نخستین بار در جستجوی تو بودم.
ناباورانه در تو مینگریستم
از هم گسسته،
اندکی سرگشته
در آن سوی پیاده رو.
هرگز در من ننگریستی.
مرا در خود فشردی
هم چون نیرویی که نبض را می فشارد.
و پس از آن سکوت.
اکنون ماشینی مرا با خود می برد،
هنگامهی توفانی که بر ما چیره گشته،
آن جا که نخستین بار یکدیگر را به نظاره نشستیم .
و حالا چرخشی
قلب من را باز می شناسد
و ، تندبادی،
این تو هستی
در هم شکسته
اندکی نامطمئن
در آن سوی پیاده رو.
بیآن که خیالی درنده مرا در بر گیرد:
سعی کن
با اندامی ناتوان
اضطرابی سراسیمه
اگرچه بدی میتازد .
زمانی که به تو میاندیشم ؛
و هم زمان خاری من را میشکافد می شود!
تیری بر من مزن
چون لذتی که نمی توانی آن را بر من ببخشی.
تو را دوست می داشتم ، دوستت می داشتم،
آن چنان که برایم یگانه بودی.
راهی در میان خانه ها، آمرزش می طلبم ،
آن جا
و برای آن ها که نخستین بار در زنده گی
رحمت اشان قلب مرا فرا گرفت.
***
دختری زیر درختان
دختری زیر درختان
با گیسوانی بافته،
ترنمˏآوایی،
زمزمه ای…
می خواند
تنها،
برای آن که هرگز نمی داند
بزرگ ترین شادیˏزندگی را
در کنار جاده،
طنین نغمه ای ست که می خواند.
برای ما که خوشبختیˏدیگری نداریم
به جز کلمات،
درخششی در دانهی برف نیست
و نه امیدی بسیار
جز قلبهای بزرگ،
و اگر بیش از آن چه باید، نخواهی
همه چیز بر وفقˏمراد است.
***
پدر، اگر هم فرزندت نبودم
پدر، اگر هم فرزندت نبودم
و تو چون غریبه ای با من،
باز هم دوستت می داشتم
زیرا که هستی.
به یاد می آورم صبحدمی زمستانی را
که جامهای ارغوانی بر دیوار سایه افکنده بود
از جانبˏروزنهای
و شادیهای خجسته می شوریدند.
آن هنگام که پلکان چوبی گام می نهاد
بر شانههای خانه …
و تو بر دیوار تکیه میکردی.
ما کودکانه پشتˏپنجره ماندیم
و در آن سو به یاد میآورم: خواهر کوچکام را
در پیˏتو
بیمناک و مصمم (چرا؟ نمی دانم).
اما غریوˏفریادی نیرومندتر از هراس قلبی که تو را کم داشت:
دخترکی در جستجویˏپدرش،
و تمام هراسی که سینهات را می لرزاند،
نوازشهای بازوانت که او را محفوظ میداشت
از بدیهایی که پیش از این روا میداشتی.
پدر، اگر هم فرزندت نبودم
و تو چون غریبهای با من،
اکنون
در میان تمام مردانی که میشناسم
بسیار دوستت میدارم
برای قلبی پاک.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید