سه شعر تازه از اسماعیل خویی
۱
بدرود
با یارانام در بیدرکجای ونکوور
که حس شاهین بودن بخشیدهاید به من.
خیال میکنم
همه تن بالام
و آسمان آغازهی مجال من است
برای اوج گرفتن تا اوووههه،
تا بالاتر از محال.
که مرز را برداشتهاید از
میانِ گسترهی هست و نیستای خیال.
چنین که سرشارم کردهاید از مهر،
که اکسیرِ زندگیست،
جوانترینِ شمایان منام.
و نرم و سختام
دیگر بار؛
خمِش پذیرم و نشکستنی:
چنان که پنداری
هم از پرند، هم از آهنام.
و یاد میکنم از اسفندیار،
کز آبِ زندگی به درآمد
و شد همین که منام:
که از هراس و شکام شستید؛
و باورانیدم
که پوستام تا جوشنِ من است،
من رویینتنام.
سپاسمند و فروتن،
ـ یاران! ـ
بدورد میکنم باتان.
و با امید روان میشوم
به سوی فرداتان.
بدرود.
بیستوهفتم اردیبهشت ۱۳۹۲،
بیدرکجای ونکوور
۲
دیدن
به هادی جان ابراهیمی
و مجید جان میرزایی
معنای زنده بودنِ من،
یعنی
انگیزهی سرودنِ من
دیدن است.
ای هرچه های هست
در هر کجای دورتر از دوردست!
دوربینِ نگاهام
– رو بافرای خاک چو میآورم –
نزدیکبینی بیش نیست؛
و از شما نیز
هیچ چیز
جُز خردهریزهایی
چون مهر و ماه و ابر و ستاره
– و آن هم نه با همان و به یکباره –
در نگاهرسام نیست.
کمبودِ چشم دارم من، دریغ!
ایکاش،
کاش
چون شب، هزاربار هزاران هزار چشم
میداشتم؛
یا،
خورشیدوار،
چشمی دُرُشت میبودم.
بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۲،
بیدرکجای ونکوور
۳
آژیرِ شعر
بهیادگار بماناد برای برادر شاعر و پژوهشگرم، هادیجانِ ابراهیمی،
و همسرِ مهربان و مهمان نوازش، کتی خانم؛
و با سپاس از برادر هنرمند و مهربانم، مرتضاجانِ مشتاقی و همسرِ گرامی او،
رعدْوَش، آژیرَدَت آژیرِ شعر:
نک یک از بسیارها تأثیرِ شعر.
زندگی زیبایی است و عشق و مرگ:
نیک چون پالایدش تقطیرِ شعر.
نیک و بد را مینماید نیک و بد
ذاتِ چون آیینه بیتزویرِ شعر.
مینوازد سازِ خود هر کهکشان،
همنوا با نای گیتیگیرِ شعر.
آسمان پستان کند از مهر و ماه:
تا بنوشد جانِ شاعر شیرِ شعر.
نو به نو خود را دگرگون میکند
گوهرِ آزاد از تقدیرِ شعر.
جانِ شاعر، تا که باشد، کودک است:
مُرده گیر آن را که دانی پیرِ شعر.
در «پسانو» گشتنِ شعرِ جوان
من نبینم هیچ جز تحقیرِ شعر.
از چه گوناگون بود تعبیرها،
معنی شعر ار بود تعبیرِ شعر؟!
شعر اگر گویای هیچ اندیشه نیست،
چون شود معناگشا تفسیرِ شعر؟!
تا هدف چیزی فرای واژه است،
واژه را زیبا کند اکسیرِ شعر.
گر هدف «معنازدایی» باشدش،
مینشیند بر دل خود تیرِ شعر.
بسُپرش بر موزهی تاریخِ رزم:
جز غلافی نیست گر شمشیرِ شعر.
نابهنگامیست مرگِِ شعر، هان:
سوخت و سوز است زود و دیرِ شعر.
با خیال اندیشه را روشن کند:
کور ماند فهم بی تنویرِ شعر.
دیدنی گردد، چو نقش، اندیشهات:
بخشدش چون کالبد تصویرِ شعر.
شکلها همواره افزونتر شود
در نمودستانِ پر تغییرِ شعر.
میروی هر جا که خاطرخواهِ اوست،
افتد ار برگردنات زنجیرِ شعر.
بر زبان شاعر نیابد چیرگی،
تا که بر جانش نگردد چیره شعر.
شعر آزادیست از هر بند، لیک
بندهی شعر است کآید میرِ شعر.
نیست شاعر کافکند شعری به دام:
شاعر است آن کاو شود نخجیرِ شعر.
رایگان خود را فشاند، همچو نور:
ننگرد در سود چشمِ سیرِ شعر.
گرگِ خشمام کُشت چون روباهِ ترس،
کینِ دینِ کینه کردم شیرِ شعر.
بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۲،
بیدرکجای ونکوور
با تشکر از آقای ابراهیمی عزیز و جناب مشتاقی که این فرصت با خویی بودن را باز برای ما فراهم آوردند.
فلور طالبی