شش شعر تازه از نیما نیا
ناماش نیما حسینی نیا است و دوست دارد نیما نیا خطاب شود. خودش در این باره میگوید: زندگی در جایی دورتر از خانه همه چیز را بر مبنای زبان خلاصه میکند و “نیا” بودن بیشتر به لفظ مردمان این سرزمین مینشیند.
متولد فروردین ۱۳۶۶در شیراز است و میگوید که شعر برایش از همان زنگ کلاس انشای دبستان شروع شد.
تحصیلاتش را در رشتهی نقاشی شروع کرد در شهر اصفهان. از آن به عنوان شهری که همیشه برایش ناتمام مانده است یاد میکند. در سال ۱۳۸۹ وقتی که هنوز چند ماهی به اتمام تحصیلاش مانده بود فصل مهاجرت در زندگیاش آغاز شد و به ترکیه مهاجرت کرد.
سر انجام در سال ۱۳۹۱ وارد ایالات متحدهی آمریکا شد و هم اکنون در واشنگتن دی سی به زندگیاش ادامه میدهد: «زندگی برای من زمینی است مسطح میان دو خورشید “نقاشی” و “شعر” که هر دو دالی بر وجود یکدیگراند.
آنجا که کلام نمیگنجد رنگ و فرم میآیند و من را ادامه میدهند. منها را منهایی که به جان تجربه کردهام. منهایی فارغ از کلیشههای جنسیتی و رنگ و دیگر برندها که دوستشان ندارم. منهایی که میتوانند تنها راوی جهانی باشند که زیستهام.»
♦
۱-
گونههایم کجاست؟
پیشانیم را که جا گذاشتم روی شیشهی اتوبوس.
کسی از چال عمیق خندهام خبر دارد؟
یا خط ظریف روی چانهام؟
فکر میکنم
باید از نو آفریده شوم
از یک خدایی که به کارش مسلط است
و شقیقههایم را دم دست نمیگذارد.
باید از تمام خیابانها پیاده شوم
بی آنکه چشمهایم
چشمهایت
را گم کند.
♦
۲-
تو تکهای
از همه چیزهای مهم بودی.
از میان تمام مردانی
که روی جلد مجلهها
دراز کشیدهاند
و حتی
از تمام خطوط روزنامهها
وقتی چشمهایم،
تیتر درشت یک شهر بود
و آفتاب تا زیر پیراهنم رسیده بود.
تو تکهای
از تمام لباسهایم بودی
که در تراس حلق آویز میشدند
اما
باد بی هوا میآید
و مرا که روی جلد شهر خوابیدهام،
ورق میزند.
تو تکهای
از همه چیزهای مهم بودی
از تمام مردانی
که یک عصر
پشت میز کافهها سر کشیدهام.
♦
۳-
دو چشم و دو ابرو
و دهانی که هنوز نیمه کاره است.
او،
اویی که تونیستی،
یک اویِ تمام قد.
اویِ رفته است شمال،
اویِ نشستهام در صندلی، اویِ تو.
اویِ تار شده از چهرهام، در عکس.
اویِ دسته جمعی، یک نفره،
اویِ پوشیدهام در لباس، در تخت.
یک تکه او
جا مانده در ایالتهایِ تنم.
♦
۴-
اول گنجشک بودم.
گنجشکها،
بیهوده باید معطل یک شاخه باشند.
بعد
کلاغی شدم که مدام
از آوازش سقوط میکرد.
کم کم برای خودم جغدی شدم
که یک پیچ مرگ بار
به درونش رسوخ کرده بود.
و سالها کبوتری شوم،
که سابقهی رسیدن نداشت.
حالا
بعد از این همه سال و ماه که پریدم،
تازه میفهمم،
پرندهها از دور پرندهاند.
روی شاخهها که مینشینند،
هیچ فرقی با مترسکها ندارند.
♦
۵-
مثل روز برایم تاریک است
مثل تو که پیچ مىرفت دلت
میان میدانها
و کسى که دیگر
در میان من نیست،
و مىگفت:
افق باید، زیرِ پاىِ مادرم باشد.
من بودم و تو بودم و خودم
و شما
که حکم یک پنجره را داشتید.
مثل شب برایم روشن است،
مثل کسى که خوابش را
پرت میکند توى صورتم.
ما هرگز خودمان را نبودهایم
و من هنوز
از خیابانى فرار مىکنم
که در من بستهاند.
مثل هر چیز تیرهاى برایم روشن است.
من،
چاههاى تنت را بلد نمىشوم
اى زمین.
مثل کسى که پهلویش را مىدهد
به پیاده رو،
مثل پهلوى تو
که در حافظهام تیر مىکشد.
مثلِ تمام مثالهاى کتاب دبستان،
تمام مىشویم.
این بار فصل،
توت را به شاخه مىکشد
و تو که صدایت را پیچیدهاى
دورِ این میدان
و کسى که در میانِ من
بخواب رفته است.
♦
۶-
از بادبادکی
که هوا کردی بپرس،
چه میشود اگر آسمان خدا
یک روز هم صورتی باشد؟
ببیند خواب زمین کجاست؟
که من هر قاره را شانه میزنم،
باز جغرافیا درد میکند.
اصلن سیبها، چقدر اجازه دارند
قرمز نباشند؟
جهان به پای سیبهایت نمیرسد،
سیب به پای دنیای آویزان از گردنم.
مگر جهان چقدر افتاد
از چشمهایم؟
که گاز میزنم تمام مسیر خانه را
که گاز می زنم هر شاخه را
که سیب آبستن است.
جهان به پای سیب
پیر میشود و
دستهایت در من نمیرسند.
شاید بند آمده است کودکیم
در انتهایِ بادبادکت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید