شعرهایی از مهرنوش قربانعلی، برگرفته از کتاب «شهروند افتخاری جهان»
کالبد شکافی
فصل (۱): کالبد شکافی
از خواب که میپریدند
همه جا پخش شده بود صورتم
ادامهی هر شکی به من میرسید
کالبد شکافی آسانی نیست
جزئی از تو بودهام
خواب دستهایی را میدیدند که تلوتلو میخوردند آویزان
فقط میخواستند چشمهایشان خالی شود
از کابوسی که من بودم
با روزهایم ترکیب شده بودی
استحالهی آسانی بود
ضربانی که از قلب جدا نمیشد
جزئی از من بودهای
فصل (۲): آلزایمر
به آلزایمری سخت زده است
اجباری جا میگذارد
هر بار بخشی از خاطرهای را که بزرگ کرده بود!
فصل (۳): کما
مرا به کمایی طولانی گرفته تخت
تصادفی معلول بود و
مرگی ناقص الخلقه را به عیادتم آورد
شبیه کسی که به تخت تن داده است
به تفریح میرود فکرم
اشتهایش به سرمها بیشتر از مرگ است
حقی از انتخاب برایم منظور شده است؟
برش:
دیگر میتوانید دهان قیچی را ببندید
اصرار زیگزاگها به اندازه بود
بریده شدیم از هم…
فصل (۴): آلزایمر
… و اجباری جا میگذارد
هر بار بخشی از خاطرهای را
که بزرگ کرده بود
به آلزایمری سخت زده دست
فصل (۵): انقباض
مویرگهای شعرم منقبض شدهاند
لختهای فکرهایم را بسته
مصراعهایم گوش به زنگ نفسهایت نشستهاند
این بیماری یک راه بیشتر ندارد؟
فصل (۶): جراحی
همهی رگها را شکافتهام
رسیدهام به دو نگاه درشت
میان این قلب
و صورت خودم
از دست هر تیغی خارج است
جراحی این آئورت بسته
کدام بیهوشی غلیظ تر است؟
ضربانی که بی صاحب ادامه میدهند
یا نقشی که پرت در رگی افتاده است
هیچ برشی تا فراموشی نمیرود
این جراحی باز
بسته نمیشود؟
فصل (۷): تکثیر
ردش را گرفتهاند
با سرعتی سرطانی
شبیخون زده است به تار و پودم
سلولهایم سکوت کردهاند
تکثیر میشود و رگهایم کم میآورند
این بیماری علاجی دیگر ندارد؟
برش:
دیگر میتوانید دهان قیچی را ببندید
اصرار زیگزاگها به اندازه بود
فصل (۸): بخیه
این بخیهها اگر کشیده شود
اندامی فرو ریخته میماند
بند زدهام
صورت و
نگاه و
لبخندش را …
فصل (۹): آلزایمر
هر بار بخشی از خاطرهای را که بزرگ کرده بود
اجباری جا میگذارد
به آلزایمری سخت زده دست
فصل (۱۰): RH
با هیچ خونی کنار نمیآید
RH بی تابی که در رگهایم میدود
جوابی ندارد
آزمایشی که به خونت تزریق میشود
دوست دارم که کوتاه بیایم ولی
خون من از طایفهای است
با گرایش «o» منفی!
فصل (۱۱): C.C.U
ملاقاتی دیگر در میان نیست
هر چند خطی صاف بر دستگاه نیفتاده است
حرفی زیر پلکهایش جریان ندارد
فصل (۱۲): اهدا
نفسهایش را پیوند دهید
به ضربان روزی که دوست داشت آغاز شود
برش:
میتوانید دهان قیچی را ببندید
در سرزمین عجایب
عزیزم، آلیس!
اکنون که این نامه را مینویسم
آن قدر پرچم سفید تکان دادهاند، قلهها
که یک بغل صلح جمع کردهام
و به سالادی با تزئینی جادویی فکر میکنم
اگر از احوالم جویا باشی
برای پیش مرگی رویاهایی که جمع کردهام
دوباره حاضرم صف شکنی کنم
اخلاقم را که حدس میزنی
اگر جای «سیزیف» بودم
یا خودم را پرت میکردم به دره
یا صخره را میکوبیدم بر سر…
برای شام کدام چاشنی مناسبتر است؟
چه بی دردسر مسیرش را تعریف میکند، آسانسور
از پلههای اضطراری بالا دویدهام
زانوهای پاگرد هنوز
از صدای نفسهایی که جان کندهاند
میلرزد
تکلیف میز بدون شمعهای تزئینی روشن تر نمیشود؟
ملالی نیست
جز دوری لبخندی که میتوانست بر لبی، لبی که بر صورتی و صورتی که بر سری باشد
اگر طناب دستش را محکم ول نکرده بود
در جنگی زرگری
غذاهای دریایی را ترجیح میدهم
از قول من
به سالهایی که سرک میکشند پشت سرم
سلام برسان
ماه صورتشان را میبوسم
هر چند در اضطرار پلهها زیادی میشوند گاهی
و ضربان قلبم را هل میدهند
تا بهت داستانهای «هدایت» مهیب تر شود
عزیزم، آلیس!
با نور چشمیام شعر دوش به دوش
دیگر باید پیدایش شود
دست خط بفرست.
دوئل
دوئل کنیم:
رقیبی که در کار نیست
اسلحهای هم انگشتی را لمس نمیکند
پشت به هم
تا ده شماره
پیش میرویم
صورتی که زودتر برگردد
میتواند…
راستی به چه باید شلیک کرد؟
گلولهای
به این دوری
و شهادت روزهایی که بی تو میگذرند
خاتمه میدهد
برابر آفتابی که همیشه پرسه میزند
دیگر کوتاه نمیآیم
حالا که سایهی انگشتانمان بر هم منطبق شدهاند
دوئل کنیم:
من تو را به جهان پس نمیدهم.
محاصره کامل است
محاصره کامل است
تو در تو روزها صف کشیدهاند
بهانه برای دستگیریت کم نیست
سان میبینم
از این دقایق که به هر رسیدنی پشت کردهاند
صدای فریاد ساعت را میشنوی؟
از خاموشیام این کوک منفجر شده است
سربازهای ترسو حتی قدرت فرار ندارند
به دستور من که نیست
تا بر صفحه ساعت هلکوپتری بنشیند
و از این شلوغی دستهایت را نجات دهد
بیست و چهار ساعت ما را به دنبال میکشند
برنامههایی که به هر سو میدوند
سربازهای ترسو حتی قدرت فرار ندارند
محاصره کامل است
سان میبینم
از این دقایق که به هر رسیدنی پشت کردهاند
این اعلام جنگی رسمی ست؟
من به نجات کسی آمدهام
که عقب نشینی را نمیشناسد.
آن
سایهای که از رمق افتاده است، میبیند
امروز زیبا نیستم
با این همه دلم میخواهد
چشمی که با ویترین کتاب فروشی حرف میزند
صورت تو را داشته باشد
وقتی که برمیگردد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید