Advertisement

Select Page

شعری از سحر فیروزی

شعری از سحر فیروزی

 

سـحر

 

آسمان شهر باز گرفته است

بغض همچون سرب سیاهی

بر گلوی شب ریخته است

 

پشت نقاب تیره شب

ز اشک دیده‌ها،

چه حکایت‌ها نهفته است

 

زکور سوی نور ستاره‌ها

چه امیدی در دل‌ها

در اهتمام جوانه زدن

به خواب خفتگان

به پای خستگان

به وعده‌های عاشقان، نشسته است

 

در زیر خرابه‌های ویران فکر

کبوتر کوچک دل

به امید طلوع فردای دور

تا رسیدن به سحر

پر پرواز گشوده است

 

درجعد تیره گیسوان شب

در نیلی انعکاس آینه ها

تصویر شفاف عشق

چه مبهم ، تا خورده وشکسته است

 

در انتهای نامتناهی جاده‌ی وصل و فراق

رهرو تشنه‌ی عشق

میل به سبوی شکسته بسته است

 

در بلندای هزار ویک شب دل

شهرزاد قصه‌ی من

چه مسکوت و بی‌صدا

به مگوی رازش نشسته است.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights