Advertisement

Select Page

شعری از سیروس ذکایی

شعری از سیروس ذکایی

 

گاه من به مرگ

پشت پا می‌زنم

گاه مرگ به من

نمی‌دانم این بازی

کی تمام می‌شود

 

کاش می‌شد

تو را با یک شاخه گل ببینم

اما این لَقوه نمی‌گذارد

کاش عاشقت نمی‌شدم

تا این لکنت زبان مجبور باشد

بگوید

دوسسستت‌دددااررممم…

 

کاش آن چند دقیقه

با هم حرف می‌زدیم

این سمعک لعنتی خِرخِر

نمی‌کرد

 

کاش…

کاش…

کاش…

 

انگار ولوله‌ی جهان را

در دست می‌گیرم

وقتی صبحگاهان

با روزنامه‌ای که بوسه‌های تو را

منتشر می‌کند

عشق را ورق می‌زنم

تا عاشقانه

به شهرآشوب تو برسم

بگذار چترم را ببندم

با موسیقی باران

خیس‌ترین عابری باشم

که می‌گوید

دوستت دارم

 

پاییز هم دارد

چمدانش را باز می‌کند

وقتی روی پنجره‌ی اتاقم

برگهای بی‌کسی

آواره‌ی باد ویرانگر شدند

 

پشت سکوتم

مدادی‌ست

هر لحظه مرا

خط خطی می‌کند

 

#سیروس_ذکایی

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights