شعری از محمد زندی
مجرم
طناب بر گردن و
بند بر نگاه
آفتاب روی بر آمدن نداشت
صبح پرنده نمی خواند و
کسی سلاح را
از جلاد نگرفت
زخمی عمیق و عمیق تر
دردی عظیم و عظیم تر
زمین دور نمی زند
درخت با نسیم نجوایی ندارد
و آسمان بی صدا
گیر زمین بود
ماه پشت ابری ماند
کسی پنهانی عکس گرفت
و کسانی آشکارا شلیک کردند
و باز
و بعد
همه جا رنگ سکوت بود
تنها ابلیس به صدا آمد
یا به جهنم می روند یا به جهنم!
در سرم می ماند
آن ها جان می شوند
می مانند
اما
همه ی عناصر این سکوت
مجرم اند
محمد زندی