شعر برایم بهترین درمان است
گفتوگو با رباب محب، به بهانهی انتشار مجموعه شعر «اسب چه میداند از منطقِ اسبِ بخار؟» – بخش دوم و پایانی؛
در ادامهی مقدمهای که هفتهی گذشته بر بخش اول گفتوگویم با رباب محب نوشتم، باید بگویم که خواندن شعرهای او، به رغم ستیهنده بودنشان که خصوصیتیست که زنِ ایرانی در خلال سالها سرکوب شدن به دست آورده است، در نهایت برای خواننده حس آرامشی را به ارمغان میآورد که بی شباهت به حسی نیست که دیدنِ خود این شاعر به ملاقات کننده میبخشد. او دربارهی این آرامش، در بخش دوم گفتوگویمان تصریح میکند که: «عبورِ نهایی و واقعی از خشم نزدِ من زمانی اتفاق افتاد که من با شعر یکی شدم. شعر برای من بهترین درمان است. شعر به من آموخت و میآموزد: نه زندگی تعریفی دارد نه هستی. و نه حتا خودِ شعر. اما در عین حال شعر و کار قادرند به زندگی معنا ببخشند.»
ادامهی گفتوگویمان با خانم محب را که بر تحلیل شعرهای مجموعه شعر اخیر او، «اسب چه میداند از منطقِ اسبِ بخار؟» (انتشارات بوتیمار) تمرکز یافته است، میخوانید.
اگر این تاویل به نظرتان اشتباه نباشد، در شعرهایتان یک جور نگاه عارفانه از نوع بودیستیاش به چشم میخورد که باعث میشود آدم با خواندنشان، با وجود تمام حسِ ستیهندگی که در آنها هست، به یک جور آرامش برسد. شعر شما از خشم عبور کرده است، مثل شخصیتِ آرامِ امروزیِ خودتان. با این دیدگاه موافقید؟ چگونه به چنین هستیشناسیای رسیدید؟
خانم جدیری، چرا ما باید عصبانی باشیم؟ آیا خشم روزی درمان دردی بودهاست؟ امّا بگذریم، راستش باید بگویم من به هیچ «ایسمی» اعتقاد ندارم. حالا اگر این بیاعتقادی، خود به یک ایسم تبدیل نشود یا نشده باشد. فلسفه زیاد می خوانم. همینطور کتابهای مذهبی. بخشهایی از آن پنج بخشِ باقیماندهی اوستا را روزی خواندهام. قرآن را پنج بار خواندهام. انجیل را دوبار. از بودا هم چیزهای زیادی خواندهام، اما این همه نه برای رسیدن به یک باور، بل برای شناختِ خود و انسان. به هر تقدیر شما درست تشخیص دادهاید. من آدم آرامی هستم البته با دریای خروشانی زیر پوست. امّا به خودم آموختهام که از خطاهای دیگران (وگاه حتا بیانصافی و ستمِ آنها بر من یا بر دیگری) کمتر عصبانی بشوم چون خودم از خطا مبرّا نیستم. ولی من آموختهام از خطاهایم درس بگیرم تا کمتر دچار خطا شوم، یا بهتر بگویم دچار خطاهای بزرگی نشوم که به دیگری صدمه میزنند. خب شاید مادر شدن بی تأثیر نبود، و بعد پذیرفتن این حقیقت که تنها فرزندم ناشنواست، و بعدها جوانمرگ شدن دو دوست نازنینم شهلا و هما که هر دو مبتلا به سرطان بودند. زندگی کوتاه است و ارزشِ خشمگین شدن ندارد. البته امیدوارم که این گفته کلیشه تلقی نشود. به هر حال، عبورِ نهایی و واقعی از خشم نزدِ من زمانی اتفاق افتاد که من با شعر یکی شدم. شعر برای من بهترین درمان است. شعر به من آموخت و میآموزد: نه زندگی تعریفی دارد نه هستی. و نه حتا خودِ شعر. اما در عین حال شعر و کار قادرند به زندگی معنا ببخشند.
ولی دوستِ من، در مرزِ شصت سالگی رسیدن به این آرامش و این نقطه نظر شاهکار نیست. اگر در جوانی به آن میرسیدم باید به خود میبالیدم.
هر چه در کتابتان جلو میرویم، موسیقیِ شعرها پُررنگتر میشود. تا جایی که با شعری روبهرو میشویم که از یک ترجیعبندِ جالب برخوردار است: «دستِ بیتاب/ بیرونِ دایره نمیافتد» و بعد با شعرهایی که حتی برای موسیقاییتر شدن، قافیهی درونی دارند… برخورداری از موسیقی را برای شعر سپید، چقدر ضروری میدانید؟
اغلب پیش از آنکه دست به نوشتن شعری بزنم پیش میآید که یک تصویر، فقط یک تصویرِ تنها مدّتها ذهنم را به خود مشغول میکند. این تصویر مثلِ خوابِ سحرگاهان است، چشمها قصد باز شدن ندارند و تصویر لجوجانه میخواهد شکل بگیرد و سحر را از خود پُر کند. آن وقت است که میدانم این تصویر باید ملبس شود به لباس واژه. بعد از آن دیگر نه به واژه میاندیشم نه به موسیقیِ واژه. واژهها خود میآیند و من فقط آن را بر روی کاغذی مینویسم. پس از نوشتن کاغذ را پرتاب میکنم به گوشهای، تا زمان موعود برسد. آنگاه است که شعر مثلِ یک حادثه به وقوع میپیوندد، درست پس از رُفت و روب و گردگیری. با نیروی اسبِ بخار. اسب ولی همان است که بود: ناآگاه از منطقِ اسب بخار.
پیشتر گفتم شعر نهادی دارد در حرکت با موسیقایِ خاص خود و من به این موسیقی وفادارم؛ اغلب آگاهانه، گاه غریزی و خودجوش. اما اینکه آیا موسیقی در شعر ضرورت دارد یا ندارد به من ربطی ندارد. من نمیتوانم و نباید حکم صادر کنم. کارِ من این نیست. من فقط بلدم بنویسم، آنگونه که مینویسم.
اخیرا با همین ناشر (انتشارات بوتیمار)، ترجمهی کتاب «زمین پست» هرتا مولر را منتشر کردهاید و ترجمهی گزیدهای از اشعار کریستینا لوگن را با نشر گلآذین. سال پیش هم ترجمهی کتاب «شبانههای شیلی» روبرتو بلانیو را با انتشاراتیهای نگاه – بوتیمار منتشر کردید. با این حساب، باید بگوییم خانم محب علاوه بر شاعری و نویسندگی، مترجم پر کاریست. درست است؟ چقدر از وقت هر روزتان را صرفِ ترجمهی کتاب میکنید؟
پل والری روزی به آندره ژید نوشت: «از تو خواهش میکنم که دیگر مرا شاعر ننامی، چه بزرگ و چه کوچک. من شاعر نیستم، بلکه فقط مردی هستم که دچار ملال است. هرگونه زیبایی معنوی، کامل و مثبت مرا از این ملال میرهاند. به جملهها و وزن و آهنگ آنها و همه این ساختمانی که برایم چندان غیرمنتظره نیست و شادم نمی کند، بی اعتنا هستم، فقط بیان است که مرا به خود پایبند می سازد.»
بله، دوستِ من، زندگی ملالهایی دارد ناخواسته. شعر رنگ این ملالها را میزداید. حداقل در نگاهِ من. از این امر که بگذریم من بیمارم. نام بیماری من «کار» است. اگر بیحرکت بنشینم، میمیرم. این کار میتواند شعر باشد یا نثر یا حتا ترجمه. توفیری ندارد کدامیک. صبحها در مدرسه در لباس معلم حاضر میشوم، هر روز سرِ ساعت؛ هفت و پانزده دقیقهیِ صبح. وقتیکه آسمان استکهلم به تاریکیِ آسمانِ تهرانِ نیمهشب است. پیراهنِ معلمی یک جادهیِ باریک است، آخر هر ماه ختم میشود به یک آبباریکه: یعنی حقوق بخور و نمیر. عصرها وشبها و ایام تعطیل در لباسِ کارگری بی جیره و مواجب، در خانه کنار عزیزانم حاضرم، با چندین و چند شغلِ رنگ و وارنگ. برای اینکه دچار استرس نشوم عصرها و شبهایِ پنج روز هفته را به خواندن اختصاص میدهم البته پس از لحظهای معاشرت با خانواده. روزهای تعطیل آخر هفته هم سهمِ نوشتن است، بیشک اگر کاری پیش نیاید و جسم به من خیانت نکند و ناگهان با یک بیماریِ ناگهانی مرا از ملاقات میز مطالعهام محروم نسازد.
ترجمه برای من حالت تفریح دارد. اما تفریحی که وقتی به آن مشغول میشوم از هر کاری جدیتر میشود، درست مثلِ بچهای که تا سوار چرخ و فلکِ غولپیکر نشدهاست به چرخ و فلک به عنوانِ یک اسباببازیِ عظیم و هیجانانگیز نگاه میکند. اما چون هوس بازی کند و در گردونه بنشیند و گردونه او را به آسمان ببرد، تا جایی که دیگر دستِ او به مادرش نرسد، تمام ترس و اندیشهاش میشود «فرود». من هم وقتی دست به ترجمهی اثری میزنم انگار سوار چرخ و فلکِ هیولایی هستم که عظمتش مرا به خود میکشاند. چون به طرفش میروم درونِ این گردونه جایی میان آسمان و زمین میمانم. آنوقت است که تمام تعطیلاتم را به ترجمه اختصاص میدهم تا به «فرود» برسم. پس از پایان کار و طبق عادت متن ترجمه شده را به گوشهای مینهم و میگذارم زمان نگاه مرا پخته کند. این چند کتابِ ترجمه شده که اخیرأ منتشر شدهاست، حاصل چندین سال کار و فاصله گرفتن و برگشتزدنها و رُفت و روبهاست.
کتابی در دست چاپ یا آماده برای انتشار دارید؟
دو سال پیش داستانی نوشتم به اسم «آناتومی عشق و آلبالوهای خاکستری». این داستان را به عمد به کناری گذاشتهام تا شاید «فاصله» دریچهی نگاهم را به سمت یا چشمانداز روشنتر دیگری معطوف کند. تا من بتوانم بهتر کمبودهای متن را ببینم. اینک شاید وقتش رسیده که به این کودک قنداقی برسم و دستی به سر و رویش بکشم. نمیدانم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.
حرفهای خانم محب حرفهای یک شاعر است بی غلمبه سلمبه حرف زده ست
مصاحبه کجا أنجام شده