عثم
(قسمت اول)
ک
کل خیابان را سنگ فرش کرده بودند. سر و ته اش را بسته بودند تا مانع عبور و مرور ماشین ها شوند، مگر آنها که ضروری اند _پلیس و باربرها و آمبولانس_.زمستان در سوز هوا شلاق میشد به صورت عابرها.از پایین تا بالا، راستهی مغازه ها، کیف و کفش و لباس میفروختند و طبقهی بالای یشان بیشتر کارگاه های دوخت و دوز بود .راسته به قدری کم گذر و بی مشتری بود که سردی هوا، دوچندان میشد تا باد را یکه تازتر نشان دهد. پیرمرد آنجا که راسته یکی دو متر به تو شکسته و بالکن طبقهی بالا نه به صورت اتفاقی سایبان سرش شده بود بساطش را پهن کرده بود، درست همانجا که شکست دیوار پناهگاهی میشد که میتوانستی از تازیانهی سرما در امان باشی.
پیرمرد انگار که زن بد سلیقه ای باشد اطراف ظرف مخصوص اش، تخم مرغ ها را طوری ردیف چیده بود که مشخص بود مرغها برای رفع تکلیف بیرونشان انداخته اند. قاچ سیب زمینی و فلفل را یکی در میان از سیخ ها گذرانده و جلوی تخم مرغ ها علم کرده بودشان. هر بار که سیب زمینی ها را از سیخ در میآورد انگشت شصت و اشاره اش را میلیسید تا در آن سوز کمتر بسوزند از گرمی بازارش.
مرد پر کردن شکم را بهانه ای کرد تا بایستد و همکلام شود.
_یک پرس هم برای من بده.
سلام قربان گفت پیرمرد.
_سرش را جوری تکان داد که انگار گفت سلام از ماست، خسته نباشی.
_درمانده نباشید، اساعه قربان. ظهر منتظرتان بودم.
_با همه به این شکل حرف میزنی احتمال نمیدهی اشتباه گرفته باشی.
_خبرها زود میپیچد. بلا نسبت شما کلاغ زیاد شده . کار سی سال من است شناخت آدمیزاد . اشتباه چرا؟!.اصلاح سر و صورت، نوع سلام دادن .شرف شمس دست، لباس و کفش. هوار میکشند .
_خب حالا .چی برای من آماده کردی؟
_سیب زمینی تخم مرغ .بفرمایید قربان.
_نوشابه هم. شیشه ای باشد بهتر است.
_تو این سرما
_ :دیدی همه چیز را نمیتوانی بدانی، مرد گفت و بی صدا مشغول شد .
پول آنچه را که خورده بود حساب کرد.
پیرمرد تکه کاغذی را از قبل آماده کرده بود .گذاشت لای پولی که میخاست برگرداند. پول و کاغذ را داد دست مرد.
پیچید به کوچه ای که دیوار های نبش اش پنجره های بزرگ داشت با شیشه های رنگی، بالای پنجره ها طاق مانند کار شده بود.کنار دیوار آب سرد کنی را که پارک کرده بودند خرس کوچکی بود. خرسی که انگار به خواب زمستانی رفته باشد. کاشی آیه ها، اذان بی محل بودند از دهان موذنی پیر، آنها را هم اگر ندیده بود میتوانست حدس بزند که اینجا مسجد است.
در همسایهی مسجد را باز کرد فروشنده خوش آمد گفت.
_سلام از ماست. خسته نباشی . سفره میخاستم.
_ممنون، بله حتما، چند نفره باشد.
_نفره نباشد، یک رولِ کامل.
_احسان دارید به سلامتی.خدا قبول کند.
مغازه دار رفت از پشت مغازه آنجا که همیشه خریدار فکر میکند چطور باید باشد، یکی را آورد.
_ جنسش خوب است سال بعد هم میتوانید استفاده کنید، خدا قبول کند. عکس چلو کباب هم دارد.
_نه این نمیشود. معصیت دارد . باید ساده ونازک باشد، آبی یا سفید. تا راحت تا بخورد.
_چشم ساده و نازک.آبی یاسفید، چشم. اما معصیت چرا؟ خودش را نمیتوانیم بخوریم عکس اش هم معصیت دارد.به حق چیزهای نشنیده.
در راه که بر میگشت به این فکر میکرد که بازار خوبی اش به این است که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میتواند در آن پیدا کند. و بدی اش در این که شلوغ است اما نه در این فصل از سال و این ساعت از روز.
گوشی اش زنگ خورد. زن ِپشت خط، پنجاه سالش میشد.شاید پیر تر بود اما صدایش نه.
_بنال
_زهرمار و بنال، یکی را پیدا کردم، شبیه همان عکسی که دادی.
_دفعهی قبل هم همین را گفتی.
_نه، خود جنس است.
_چند سالش است؟
_ سی کمتر دارد. تو بازی اش بده، چه کار داری که چند سالش است،مگر میخواهی بخری اش که دندان هایش را میشمری؟
_دوخت و دوز چی؟شب میماند؟
،هرزنی میتواند تو راضی کند.نگران نباش .فقط هر کاری قیمت خودش را دارد.
_مهم نیست فقط اگر شبیه نباشد نمیگذارم بیاید تو گفته باشم.
_نشد دیگر. به شوخی گفت :جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود.
_پسش میدهم که هیچ، کونش هم… استغفرالله.
هـ
هر چه مامور داشتند، ریختند خوابگاه .یکی را وقتی که فرار میکرد خفتش کردند، دیگری را از حمام، برهنه بیرون کشیدند .پتو پیچشان کردند. دست و پایشان را بستند .بردند.انداختند در یک اتاق کوچک نمور.
چشم که بسته باشد دنیا نیمی محو است نیمی سیاه. نیمهی تاریکش در ذهن چشم بسته ها اعتبار بیشتری دارد. تاریکی خوبی اش به این است که نمیدانی از کجا و از دست که میخوری.اما محو که باشد دنیایت . در گسترهی دید غریبه هم آشنا میزند.بدت میآید از خودی و غیر خودی. یکدست است اما سیاهی.
از اتاق بوی رنگ و نا میآمد . وقتی تن به دیوار میخورد میچسبید به آجرهایش .تازه رنگش کرده بودند.چشم ها اگر باز نمیشد، چراغ ها اگر روشن، باز هم سفیدی، از پشت آن پارچهی سیاه ضخیم آزار میداد چشم ها را. به قدری محکم و سفت بسته بودند دهان هاشان را که گوشهی لب هاشان جر خورده بود طوری که اگر دهان بند باز میشد باز عاجز از آن بودند که باهم حرفی بزنند. اذیت میشدند لب ها و گوشهی لب ها.اذیت میشدند آن دهان های زیبا که انگار فقط برای بوسه و گفتن خوبی آفریده شده بودند.
یکی که زرنگتر بود همان که میخاست از پنجره فرار کند شاید، سرفه ای کرد به نوعی خاص، شبیه شوخی بود کارش.سرفه میکرد تا بفهماندکه:
من اینجا هستم. چه کسی در اتاق است؟اگر کسی هست سرفه ای بکند.
بعد از چند بار تکرار رفیق اش در سرفه هایی خود گریه میکرد ..با سرفه هایش بغل میکرد دوستش را. با سرفه دلداری دادند هم دیگر را.در این وضعیت بیشتر از این نمیشد کاری کرد و حدسی زد .بیشتر از این کاری نکردند و حدسی نزدند.
قبل از اینکه در باز شود چشمی از سوراخ تعبیه شده روی در، تا آنجا که میشد داخل اتاق را دید زد. به جز دختری که وسط اتاق بود چیزی دیده نمیشد. در صدا داد. گلنگدنش پایین رفت، عقب کشیده شد و روی پاشنه چرخید .
یکی را با لگد پرت کردند داخل اتاق.
_برو یک گوشه بتمرگ.
_ جایی را نمیبینم، کجا بشینم.
_ خفه شو مادر قحبه.
کف پا درست خورده بود وسط کمر.
کسی داخل شد. یک نفر گویا. چشم دختر ها که باز شد، چراغ روشن بود. دستها و پاهای یکی رابسته بودند. همان که زرنگ تر بود. آن دیگری در وسط اتاق از سقف آویزان بود و نبود. همانکه از حمام لخت بیرونش کشیده بودند. مو هایش را بالای سرش جمع کرده بودند. نوار چسب پهن را چند بار دور دستهی کلفت مو ها چرخانده بودند. طنابی را که با حلقهی سقف در گیر بود، گره زده بودند به خرمن موها. دختر آویزان شده بود و پا هایش به زمین میخورد و نمیخورد. شبیه لوستری بزرگ بود که با قد و قواره اتاق جور در نمیآمد.
تا چشم دختر ها به نور اتاق عادت کند و سیاهی شان میل کند به روشنی،مرد نشست. صدایی بلند شد از آنها که دهان را پر باد میکنی و در لحظه ای ناگاه به انفجاری کوچک از دهان بیرونش میدهی، پُک شاید. از آنها که در نوشابه را به لبهی میز میگذارند، تا با ضربه ای بازش کنند. از آن صداها بلند شد.مرد به تن برهنه دختر خیره شده بود و شیشه را سر نمیکشید، بلکه جرعه ای و شاید کمتر از آن را به دهانش میریخت، مزه مزه اش میکرد.زیر زبان میبرد دور دندان ها میگرداند، شیرینی را از سیاهی میگرفت و بعد اجازه میداد تا از گلو پایین برود.
چشم دختر ها آرام آرام داشت سو میگرفت و سیاهی ای که در یک لحظه از دالان چشم ها راه جمجمه را گرفته بود رو به روشنی میرفت. خواه ناخواه قبل از شناسایی دور و اطراف و اینکه چند نفرشان دستگیر شده اند و کدامشان نه، لختی دختر آویزان و پسر گوشهی اتاق توی چشم میزد.
پسر را همان لگدی که وسط کمرش خورده بود پرتش کرده بود کنار دیوار و بی حرکت مانده بود. جوری خودش در خودش جمع شده بود که اعضای شرمش را از دید دختر ها پنهان کند. پسر شبیه جنینی حدودا بیست و پنج ساله بود،دانشجوی رشتهی حقوق و اتاق زهدان بزرگی که دو دختر و یک پسر را در خودش جا داده بود.
شیشهی سر نکشید را روی میز گذاشت.
_بکّنید بپوشید. یالا زود باشید
شبیه لباس بیمارستان بودند. بوی سنت میدادند. بوی الکلی را میدادند که میمالند به تن، قبل از اینکه آمپول را بزنند،
یکیشان گفت _همان که زرنگ تر بود_ من نمیپوشم.
مرد گفت:هر طور که بخواهی، می توانی نپوشی اگر دوست داری آویزانت هم میکنم.
_خیالی نیست یک عمر است آویزانیم مابقی هم روش.
چغر بود. کم نمیآورد. موهای پسرانه با آرایشی که نداشت بد عنق ترش میکرد.
دستهی لباسها پرت شد به سمتش.
ر
رخت و لباس را پرت کرد به سمتش.
زن جوان تازه رسیده بود. تقریبا شبیه عکس بود. با اندامی زیبا. پوست تنش تیرگی دلربایی داشت. بینی و گونهها و لب همه برای خودش بود، بدون کوچکترین تغییری. فقط ابروها را خودش کشیده بود و با اینکار بیشتر شبیه آنکس شده بود که مرد میخواست. وارد خانه که شد کیفش را پرت کرد روی مبل.عبای روی شانهاش که مثلا مانتوی تنش بود را در آورد. بین شلوار و پیرهن نازکش فاصله افتاده بود، نافش به روی مرد میخندید. معلوم بود لباس زیر نداشت و شلوار نازک و چسبانش انگار بادکنکی بود که با پاشنه کش تنش کرده. فقط صورتش شبیه عکس بود. جوری که وقتی مرد سینههای گرد و درشت، شکم تخت، باریکی کمر و هیکل خوش فرمش را دید. خواست داخل راهش ندهد.
_شیر فهمت نکرده که با این وضع آمدی. چادری چیری میانداختی سرت. این چه وضعش است…
زن جوان پر روتر از این حرفها بود.
_دوست نداری، حساب کتابم را بده تا از همیجا بر گردم من هم با ریشِ تو حال نکردم.
مرد خوب که نگاه میکرد، صورتش را بیشتر از آنچه که فکر میکرد شبیه عکس میدید. همین دلیل خوبی شد تا با اندامش کنار بیاید.
کسی که مرد دنبالش میگشت. زنی با قدی متوسط. بدون آرایش. با شکمی بزرگ. دقیقا زن خانه دار دو دههی پیش. از آنها که لای پایشان بوی تن ماهی و سیر میدهد. از آنها که تقریبا هر دوسال یکبار میزایند و تا اینکه بچهی تازه را زاییدند به پستان خیکی شان پشم میچسبانند و دیگری را دوده بخاری میمالند تا بچهی قبلی را از شیر بگیرند.
زن جوان زیادی خوش اندام بود با این همه، شباهت مانع شد که عذرش را بخواهد.
لباس ها را پرت کرد رویش.
_لازم نکرده تا اینجا که آمدی خدا خیر کند. کسی ندیدت؟
_فکر نکنم.
دوخت و دوز بلدی؟ مرد گفت.
_ دوخت و دوز را بچگی یاد گرفتم در ثانی بستگی دارد چه جور خیاطی بخواهی. نمی توانم که برایت کت و شلوار بدوزم مگر آخر سر میخواهی چند بدهی. من برای کار دیگری آمدم. از همین حالا میتوانم پیشت بخوابم تا خود صبح البته اگر مردیت قد بدهد.
_قرار نیست پیشم بخوابی.
آهان پس تو کلفت میخواهی. نه برادر کارما نیست. اگر میخواستم بشور و بساب کنم شوهر میکردم.
_زر زیادی نزن. پشت سرم بیا.
زن از گرد و خاک روی وسایل و کمی اسباب و اثاثیه حدس زد که مرد تنها زندگی میکند. بیشتر از همه قوطی شیر خشکهای روی کابینت توجهاش را جلب کرد.
_زنت رفته تنهایت گذاشته پناه آوردی به بازار آزاد.
_به تو ربطی نداره. زر نزن.
انتهای اتاق پذیرایی دالان کوچکی بود که معلوم بود اتاق خوابها و سرویس آنجاست.
از راهرو گذشتند. زن همینطور که راه میرفت و حرف میزد تمام تلاشش را میکرد تا خودش را بمالد به مرد، طوری قدم بر میداشت که برجستگیهای تنش بیشتر به چشم بیاید. بی خودی میخندید و این خندههای ناگهان تختی شکم و سفتی سینهها را نمایانتر میکرد و مرد به صرافت میافتاد که اندامش زیادی هالیودی است. اما کار از کار گذشته و او را پذیرفته بود. مرد رو به روی دری ایستاد. به رسم عادت از سوراخی کلید اتاق را دید زد. انگار باید چیزی یا کسی را آنجا میدید که نمیدید. کلیدی را که از قبل آماده کرده بود داخل سوراخ کرد. در بوی بچهای را میداد که نفغ کرده و شکم درد دارد. کلید را دو دور کامل چرخاند در باز شد. اتاق آروق زد و بچه آرام گرفت.
بوی لوسیون بچه فضای اتاق را پر کرده بود.زن جوان به راحتی حدس زد که اتاق، اتاق کودک است.داخل که شد کمد لباس و قفسهی پر از پودر بچه و شیشه شیر را که دید از حدسی که زده بود مطمئن شد.
مرد دستمال سفید بزرگی که لبه هایش را با سلیقه ای زنانه دوخته بود به همراه مشمایی، دست زن جوان داد و گفت:
_لباس هایت را که عوض کردی چند تا از این ها را آماده کن.
زن خیره به سفیدی پارچه ها گفت من برای کلفتی نیامده ام.
_تازه اول شب است تا صبح خیلی مانده راضیت میکنم.
مرد این را گفت و سمت در رفت.
ی
یله داد به در اتاق پشت پایش را بست. دست راستش شیشهی نیمه پر نوشابه بود که حالا گذاشته بود روی میز. دست دیگرش کت سرمه ای اش را خیلی شیک کنار زده بود و انگشتانش انگار که چیزی را بشمارند توی جیب شلوارش یکی یکی و به نوبت از جایشان بر میخاستند و دوباره مینشستند. به رسم عادت بازی کودکانه ای را شروع کرده بود. به طرف صندلی دسته دارش رفت . از وقتیکه وارد اتاق شده بود روی آن ننشسته بود. نشست سر جایش .
خیلی آرام به پسر گفت بلند شو بشین.
پسر از جایش تکان نخورد. از شدت خجالت و یا به دلیل شکنجه ای که شده بود عضلات بدنش لمس شده بودند. نوعی حالت عصبی شاید.
مرد داد زد: گوساله با توام.
تن و بدنش کوفته بود و کرختی اصحاب کهف را داشت. دلش میخواست معجزه واقعیت پیدا میکرد. دلش میخواست خدا یکبار دیگر خدایی اش را ثابت کند و پسر به خوابی چند هزار ساله برود. اما با شانسی که از خود سراغ داشت گمان میکرد که مرد هم همراهش بخواب میرود و بیدار میشود.
گوساله را که شنید، از خواب چند هزار ساله بیدار شد. کبودی و خون مردگی در اعضای بدنش از شدت درد خبر میداد.
به هزار زحمت خودش را جمع و جور کرد وبا زیرکی جوری نشست که جاییش دیده نشود.
برای بار اول بود که به کرک و پشم تنش افتخار میکرد. خدا را شکر میکرد بابت تمام موهای زائد بدنش. موهایی که اگر شلوار پایش نبود مانع دیده شدن بدنش میشدند و این در نظرش لطف بزرگی بود از جانب حق تعالی. خیال اینکه دنیا پر از معجزات بزرگ و کوچک است امید رهایی از این حال را برایش بیشتر میکرد. پسر چند ماه بود که روی حمام و اصلاح را ندیده بود حالا به آنچه که میگفتند حکمت پی میبرد حکمت در این بود که موهای زائد زیر شکم را اصلاح نکند.تا پناهگاهی شود برای شرمگاهش از دیدرس چشم های کنجکاو و بیگانه. تا بحال آن اتفاقی را که عوام معجزه میدانستند، پسر رویدادی طبیعی میدانست که اشخاصی خاص به واسطهی آگاهی از بعضی مسائل به اسم معجزه به نام خود سند زده بودند تا به خورد عوام دهند و برای خود مرید و حواری جمع کنند تا حرفشان را به کرسی بنشانند. اما حالا قضیه فرق میکرد ترس جان، عذاب تن، حتی کثافت وموهای زائد را بدل به معجزه ای الهی کرده بود.
در این خیالات بود که از صدای جیغ دختر ها فهمید که ضربه ای به پهلوی راستش خورده است.همانطور که زانو هایش را بغل کرده بود از دهان مرد مثل آدم بشین پخشش کرد روی زمین.نفس اش رفت. نفس اش برید. نفسِ بریده او را برد سراغ نامزد نداشته اش .
دیشب خوابت را دیدم .سر ظهر بود. ریختند و با تنی لخت بیرونمان کشیدند از آن خانه .فرار هم نکردیم توی خواب.انگار برای تسلیم آفریده شده ایم حتی وقتی که بیدار نیستیم.گرفتندمان.چالمان کردند توی کرت همان خانه ای که گرفته بودنمان. رویم نشد بگویم ما کاری نمیکردیم. بد است اینکه با زیبایی مثل تو لخت شد و کاری نکرد، حتی اگر خواب بوده باشیم. چالمان که کردند در کرت همان خانه دستهای من بیرون از خاک ماند، تو تا سینه توی خاک.می گفتی دست هایم را در باغچه میکارم.سبز خواهم شد .
بله را بگو به اولین خواستگاری که در خانهی تان را زد و به دلت نشست. بگذار صبحی از خواب بیدار شوم و ببینم جهان شکفته است با بلهی تو .
من داد میزدم هر جور که حساب کنید ما برابریم مگر نه اینکه کبوتر با کبوتر .من باز باشم و او بسته، نمیشود. دست هایش را رها کنید. مورچه میانداختند به سر و سینهی من، مورچه ها چند متر مانده میافتادند روی خاک.ترا اما با سنگ میزدند عزیزم .سنگ ها بی رحمند عزیزم، سنگها شکستن را خوب بلدند عزیزم، سنگها هر جایی از سر و صورت تو که دوست داشته باشند، مینشینند عزیزم. اولین مورچه که بویش به دماغم رسید. خودش رفته بود توی چشمم. انگار که عکس تو را دیده باشد عقبکی عقبکی رفت، افتاد روی خاک . از سوراخی خاک و سنگ تو رفت. بقیه هم پشت سرش.ذره ذره ام میکردند، ذره ذره میبردند ترا.
به اولین خواستگاری که در خانه تان را زد و به دلت نشست، بله را بگو، بگذار جهان بشکفد با بلهی تو.
نفسش رفته بود سراغ نامزد نداشته اش که قرار بود اولین و آخرین نفری باشد که اورا لخت مادرزاد میبیند. نبود که ببیند چند جفت چشم شکاک، دلسوز و کنجکاو ودر عین حال ترسیده دارند زیر چشمی وراندازش میکنند نبود که کبود شدنش را ببیند. وچه خوب که نبود.
مرد جوری زده بود که پسر نمیتوانست نفس بکشد. لگد وزنهی سنگینی انداخته بود ته دلش که نمیگذاشت دم بالا بیاید و باز دم شود.
مرد پارچ آب را خالی کرد به صورت پسر.
کوتاه. تند. بریده. خیلی کوتاه تر از آنچه که هرکسی میتواند در شرایط عادی تجربه اش کند جان به تن پسر برگشت. تا مرد برگردد و به صندلی دسته دار برسد و در بین راه جلوی دختری که آویزان بود و نبود بایستد تادختر را بچرخاند به طرف پسر تا بتواند خوب پسر را ببیند. پسر توانست به اتاق برگردد.حالا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. معجزه هم به کارش نیامده بود .آنچه را که تا بحال پنهان کرده بود به لطف لگد مرد رو شده بود. آرنجش را روی زمین گذاشت تا بتواند بلند شود. نتوانست که بلند شود. به پهلو چرخید استخوان آرنج زیر فشار داشت خورد میشد کف دست دیگر به کمک استخوان آرنج رفت. باید بی آبرویی پخش شده اش را از روی زمین جمع میکرد خودش را خرخاکی دید کف اتاق، خرخاکی سمت دیوار رفت . خرخاکی تکیه داد و نشست. خیسی دیوار تازه رنگ شده به پوستش چسبید. فرصت پیدا کرده بود که سرش را بلند کند و اطرافش را ببیند.از دیدن لوستر وسط اتاق خوشحال شد انگار لختی دختر مسکنی بود که درد آبروی رفته را تسکین میداد.
مرد از دستهی صندلی کاغذ A4سفیدی را که به همراه خودکار آبی آورده بود، برداشت. نشان پسر داد و گفت:
اسم، زمان، مکان.
و پسر میگفت: با کس دیگری اشتباه گرفتین، نمیدانم به چه چیزی باید اعتراف کنم. من از چیزی خبر ندارم.
مرد تکرار میکرد و پسر را به باد کتک میگرفت . پشتبند آن پسر جواب خودش را میداد. انگار صدا ها انعکاس صدای اول بودند. جوری منعکس میشدند که دخترها فکر میکردند اتاق در انتهای دالانی طولانی وسط حمامی بزرگ قرار گرفته است.
دیدن شکنجهی دیگری _حالا اگر رفیق، همرزم و همسنگر هم باشد چه بهتر_برای اعتراف گرفتن و باز جویی شیوهی کار مرد بود.
تکرار جملات و پژواک سوال و جواب ها در پوست و استخوان دخترها نفوذ کرد. دختری که زرنگتر بود دو دستش را گذاشت روی گوشهایش و تا میتوانست فریاد کشید.
_ تمام اش کن جان مادرت تمام کن. نمیداند. چیزی نمیداند اگر میدانست میگفت .جان مادرت تمام کن.
ما…در…
مرد بازجو مادر را که شنید میخکوب شد. زیر زبانش تکرار میکرد جان مادرم. جان مادر…
همانطور که ایستاده بود پاهایش خشکید، ثابت ماند. از کمر چرخید به طرف دختر.
_تو از کجا میدانی چیزی نمیداند. از کجا جنده.
به طرف دختر رفت انگار جانوری پرید تا زبان بسته ای را شکار کند. چنگ در موهای کوتاه و پسرانهی دختر انداخت. روی زمین کشیدش به یک ضرب پرتش کرد بغل دست پسر نیمه جان.
جان مادرم تمام کنم..قسمم میدهی.
ببوسش. زخم هایش را ببوس. دستت را بکش به تنش به همه جایش به زخماهایش. جان مادرم آره.
دختر بی معطلی شروع کرد به بوسیدن پسر. از دستانش شروع کرد و رسید به شکم و سینه و گردن و صورت و لب. جوری گریه میکرد و میبوسید که انگار عاشق و معشوق بعد از چند سال دوری به هم رسیده اند و دارند معاشقه میکنند.
پسر که اینبار از موهای زائد بدنش بدش میآمد، بوسیده میشد و به این فکر میکرد که دنیا اجتماع اضداد است. ترکیب دو جنس مخالف، مثل گرما و سرما برف زاست. برف سفید است. سفید است که آزادانه و به خواست خود به پرواز در میآید و تلوتلو خوران به زمین میرسد. آزاد است که بخواهد و بنشیند روی زمین، اگر نخواست در آسمان گم میشود .شاید اگر برف سرخ بود به زمین نمیرسید. شاید برف های سرخ میبارند و به زمین نمیرسند . برف سفید است درست مثل آزادی.
دختری که زرنگ تر بود پسر را به شدت میبوسید و پسر انگار که مست کرده باشد، بلند میگفت:
دنیا یعنی اجتماع اضداد .مثل سردی و گرمی که مادر برف است . مثل آزادی که سفید است مثل برف، دنیا یعنی آزادی.
در ذهن مرد جا نمیشد که دختر به حرفش گوش داده باشد. آنهم به این شدت.
_از خداش است جنده … شما ها ام الفسادین، ام الفساد.
مرد گفت و کف پایش را خواباند به صورت دختر. دختر به خودش پیچید لگد دومی به شکمش خورده بود که از دهانش خون بالا میآمد.
ناله و گریهی دختری که آویزان بود و نبود و حالا از ترس میشاشید فضا را عوض نکرد.
مرد لگدی حواله دختری که زرنگ تر بود کرد و داد زد:
آره من هر شب میرینم تو سفیدی دنیای شماها.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید