غزلی از لیلا آرمون
تو رفتی و ندیدی گریههای بیامانم را
شکستنهای پی در پی پریشان کرد جانم را
اگرچه در میان شعلهها روح و تنم میسوخت
نبودی تا ببینی این صبوری توانم را
تمام باورم را یک شبه ازدست دادم تا
به ناچاری زدم برصورت خود تازیانم را
رها کردم دلم را در شبی با اوج دلتنگی
کسی دیگر نبیند این من و حال نهانم را
اگرچه خوب میدانم پشیمان میشود روزی
ولی دیگر نمیخواهم دلیل امتحانم را
کسی دیگر شبیه حرفها و وعدههایش نیست
که دائم میدهم تاوان تلخ داستانم را…