Advertisement

Select Page

فرقه‌ی خودخواهان

فرقه‌ی خودخواهان

ترجحه: سیامند زندی
 
در جلسه‌ی چهارم، آقای لانگنهارت درخشان بود. او فلسفه‌ی خودخواهی را با جدیدترین نظریه‌های انگلیسی که مبحث درک را مورد بررسی قرار می‌دهند تلفیق کرد، و این‌جا اولین بار بود که نام‌های نیوتن ، لاک  و برکلی را می‌شنیدم؛ می‌بایست اذعان کنم که اصلاً انتظارش را نداشتم که چنین سخنرانی قوی و مستدلی از او بشنوم. متأسفانه، مستمعینِ او مشغول خمیازه‌کشیدن بودند و تنها زمانی که سر بطری‌ها باز می‌شد شور و نشاط خود را بازمی‌یافتند. از قدیم گفته‌اند In vino veritas  اما من اندک‌اندک به تردید می‌افتادم که این‌ها اصلاً ذره یی نگران جست‌وجوی حقیقت باشند.
در جلسه‌ی بعدی شمارشان کم‌تر شد؛ و جلسه‌ی بعدی بازهم کم‌تر. تناقض غریبی بود به نظر می‌رسید که به هر میزان که مباحثِ آقای لانگنهارت عمق و ژرفای بیش‌تری می‌یابند، آن‌ها از شنیدنش بی‌حوصله‌تر می‌شوند.
بالاخره روزی رسید که دیگر کسی نمانده بود…
وقتی آقای لانگنهارت وارد شد، من و سوزون عمیقاً ناراحت بودیم. عجیب بود که او اصلاً تعجب نکرد، و به نظر می‌رسید که این مسئله تأثیر بسیار کمی بر او گذاشته است. من از حیرت‌زدگی خود با او سخن گفتم. او با خنده پاسخ داد که همه‌ی آن نکاتی را که می‌بایست بگوید، پیش از این گفته است و از دو هفته‌ی پیش ذهنش مانع اندیشیدن به هرچیز نویی می‌شده؛ و همان‌طور که نیمکت‌های خالی به او نشان می‌دهند، دیگر زمانِ آن رسیده بود که کار را به پایان برساند، مکتب امروز می‌بایست تعطیل می‌شد. او پولِ جلسه‌ی آخر را پرداخت و کیسه پولی هم به آن افزود و راحت و سرخوش بیرون رفت. می‌بایست بگویم که آن شب سوزون و من منزجر از اخلاقیاتمان، بیش‌تر از همیشه دلیلی برای شست‌وشوی ذهن‌مان از مالیخولیای دامنگیرمان یافتیم.
سالِ بعد شنیدم که آقای لانگنهارت به شهرستان رفته و در آن‌جا اقامت گزیده، چیزی که به نظرم برای فردی چنین ارزشمند بسیار حیف آمد. دیگر چیزی از او در پاریس نشنیدیم.
 
پس از مطالعه‌ی این کتاب، تصمیم‌ام را گرفتم: به آمستردام می‌روم. اگر گاسپار در آن‌جا متولد شده، می‌بایست نشانه‌هایی باقی مانده باشد. کسی چه می‌داند؟ شاید بعد از شکست‌اش در پاریس به آن‌جا بازگشته باشد.
به ناگاه به نظرم رسید که بی‌تردید حق با من است، و همانند هر میل و سائقه‌ی بی‌منطقی امید بزرگی به آن بستم.
پاریس برایم مکانی تحمل‌ناپذیر شده بود: همه‌چیز نشان از هزیمت و نابودی‌ام داشت. کتاب‌خانه‌ی ملی دیگر تنها پیکری خالی بود، هر ردیف کتاب در آن‌جا با سکوتش تمسخرم می‌کرد، و آپارتمانم هم شده بود سطل زباله‌ی روزهای زندگی‌ام. شاید هفته‌ها بود که حمام هم نرفته بودم، تنها مثل یک ماشین هرازچندی سری به داخل کمدم می‌زدم و اگر لباس تمیزی پیدا می‌شد آن را می‌پوشیدم؛ زیر پالتوی سنگینم شلوار و بلوز تابستانی به تن داشتم. تنها پیش از ترکِ محل، به‌زحمت از میانِ همه‌ی چیزهایی که روی زمین ریخته بود، هرچه دم دستم آمد را در یک ساک بزرگ جمع کردم و به یک رخت‌شوی‌خانه دادم تا آن‌ها را بشویند. و به‌این‌ترتیب کمی‌ تروتمیز آن‌جا را ترک کردم، تقریباً ریش‌زده و حمام‌کرده.
هیچ چیز انتزاعی‌تر از سفر با هواپیما نیست: نه برخاستن از زمین، نه اوج‌گرفتن و نه فرودآمدن را حس نمی‌کنم؛ مهمان‌داران جذاب و متغیر به‌نحوی‌دوست‌داشتنی و متنوع به معده‌ی حقیرِ من می‌رسند؛ آن‌گاه که به من گفتند که تمام شد، فرودگاهِ مقصد شبیه همان فرودگاهِ محل حرکتم بود، مسافران هم همان‌ها بودند. اما لهجه‌ی راننده‌ی تاکسی مطمئنم کرد: بله در آمستردام هستم.
کتاب‌خانه‌ی بزرگِ آمستردام هم درست مثل یک پرواز طولانی بین‌المللی خالی از هرگونه آسایش و رفاه است. همه‌چیز تمیز، مدرن، در حال برق‌زدن و درخشش، جادار و درعین‌حال خالی از برانگیختنِ تمایل و علاقه است. بالاخره خود را زیر درخشش لامپ‌های نئون آرشیوها مقابلِ حرفِ «ل» یافتم.
لانگنارد، لانگنارت، لانگنر، لانگنرت، لانگنها… و، خلاصه هرجایی که می‌بایست فایلی به نام لانگنهارت یافت را گشتم، که ناگهان به پاکت کوچکِ سفیدی برخوردم که نامِ من رویش بود.
به نام من؟
فکر کردم دارم خواب می‌بینم.
چشمانم را بستم و دوباره گشودم: پاکت هم‌چنان آن‌جا بود. پاکت را برداشتم: بله واقعاً وجود داشت. آن را گشودم: به‌آسانی باز شد.
داخل پاکت، کارتِ کوچکی خطاب به من، شامل این چند کلمه با حروفی تمیز دقیق نوشته شده بود:
 
آقای عزیز
جست‌وجو در این‌جا هیچ ثمری ندارد، چیزی نخواهید یافت. در عوض سری به بایگانی‌های شهرداری هاور  بزنید و «دست‌نوشته‌های شامپولیون » در سال ۱۸۸۶ به شماره‌ی ۷۴۵۳۲۹ را بخواهید.
لطفا از من تشکر نکنید.
 
یادداشت هیچ امضایی نداشت.
کارت زیر فشار انگشتان من تا می‌شد، سقف هم‌چنان بالای سرم بود و زمین زیر پاهایم. همه‌چیز به‌طرزوحشتناکی عادی به نظر می‌آمد! ظاهرشدنِ یک شیطان، دود و بخار، گربه‌های بهشتی همه می‌توانستند به نوعی موجب شوند تا اطمینان‌ام را بازیابم، درحالی‌که این‌جا در این سالنِ کاملاً شبیه هرجای دیگر، هیچ چیز نمی‌توانست موجب شود که گمان برم امری خارج از حیطه‌ی امور این‌جهانی اتفاق افتاده است، همه‌چیز نشان از یک عینیت مدرن داشت.
اما با‌این‌حال…
اما بااین‌حال این یادداشت…
کی؟ واقعاً چه‌کسی؟
آمستردام به هاور. پرواز مستقیم نیست. باید انتظار کشید. تعویض کرد. در پاریس قطار گرفت. هیچ‌وقت مثل این روز صبح طی مسیر با راه‌آهن برایم این‌قدر طولانی و ناگوار نبوده است. قطارِ محلی در همه‌ی ده‌کوره‌ها توقف کرد.
بالاخره به بایگانی شهرداری هاور رسیدم. تنها کارمند، کوتاه‌قد، طاس، با عینکی گِرد و ته‌استکانی، درخواستم را با نگاهی بدگمان پاسخ داد. ظاهراً ثباتِ اراده‌ی من در درخواستم چیزی شک‌برانگیز بود، من غریبه بودم. با قدم‌هایی شمرده و کوچک از نظر پنهان شد، ده دقیقه‌یی غایب بود، سپس با یک لوله‌ی مقوایی برگشت.
ــ پیشاپیش به شما اطلاع بدهم که صفحاتِ دست‌نوشته‌های ما همه شماره‌گذاری شده و موقعی که سند را پس بیاورید، من دوباره آن را کنترل می‌کنم.
صمیمانه از او تشکر کردم. نگاهی سرد و تیره به من انداخت. گویی با شور و شوقِ خودم به شأن و منزلتِ کارمندی‌اش توهین کرده باشم.
از لوله، حدودِ بیست صفحه‌یی خارج کردم که با حروفی نزدیک‌به‌هم و با جوهری به رنگ ارغوانی روشن که می‌بایست بنفش بوده باشد نوشته شده بود. برچسب روی لوله حاکی از این بود که دست‌نویسِ جدیدی است از فردی به نامِ آمِده شامپولیون ، آموزگار در دبیرستانِ کولبر  وقف‌شده به بایگانی شهرداری در سالِ ۱۸۸۶. من هنوز موفق به یافتنِ رابطه‌ی این امر با مسئله‌ی خودم نشده بودم.
کنار پنجره‌یی نشستم و مطالعه‌ام را آغاز کردم.
 
تار و پود تشکیل‌دهنده‌ی رؤیا
هوا سنگین و مه‌آلوده بود. گردهم‌آیی‌های هفتگی‌مان هر روز شنبه در پانسیونِ وُبورگوی  همواره بسیار خوب و مرتب برگزار می‌شد. درواقع از منظری اجتماعی هیچ‌چیزی به خوبی و ارزشمندی هم‌نشینی و همراهی با جمع هفت هشت نفری مجردهای جاافتاده نیست؛ فارغ از هر حضور زنانه‌یی، اشتها باز می‌شد، نوشانوش به‌وفورِ شراب و سگکِ جلیقه‌های گشوده شده، و همه‌ی این‌ها در زمانی که تازه سر صحبت باز می‌شد. مهندس گودار  شاید برای صدمین بار داستانِ اولین عشق‌بازی‌اش در چهارده‌سالگی با نامادری‌اش را تعریف می‌کند، و ما هم یقیناً برای صدمین بار وانمود خواهیم کرد که حرفش را باور نداریم، بس که این واقعه حاصلِ خیال‌پردازی به نظر می‌رسد؛ و گودار هم برای صدمین بار صدمین جزئیاتِ دقیق را به داستانش می‌افزاید تا به ما بقبولاند که چنین امر دقیقی نمی‌تواند حاصلِ خیال‌پردازی باشد، و ما را مجبور کند که باورش کنیم. دوبو ، دام‌پزشک شناعت رفتاری کشاورزانِ برُتونِ  مان را نقل می‌کند، و دکتر مالن  که خوش‌بختانه اقوامش در پاریس زندگی می‌کنند باز هم برایمان از انواع و اقسام فساد و انحرافاتِ پایتختِ نفرت‌انگیز و شهوتناک خواهد گفت…
گرمای حاصل از هضمِ غذا، تبِ شراب در رگهایمان و تداومِ گفت‌وگوهای سَبُک موجب بیداری غرایز در وجودمان شده و رسیدنِ لحظه‌یی را احساس می‌کردیم که هم‌چون همه‌ی روزهای شنبه گروه ما می‌رفت که شب را در شماره‌ی ۳۹ بن‌بستِ پیکارد در آغوش  دخترانِ زیباروی شهوت‌ران  به پایان برساند. دخترانی که دم صبح به‌زحمت می‌توانستند بیدارمان کنند. خلاصه درمجموع شبی فوق‌العاده.
در شب مورد نظر، لامبر ِ عزیزِ ما که در سن مالو  محضردار بود، دستیارِ جوانش را به همراه آورده بود. در جریان صرفِ شام جوانِ کارآموز بسیار لایق و مستعد نشان داد، قدردان و صاحب‌نظر در مورد غذاها و نوشیدنی‌ها و مباحثات درگیر، بذله‌گو و لطیفه‌پرداز. سرخوش از گفتارِ ما، شاکی از درد معده‌مان، آن‌طور که به نظر می‌رسید شنونده‌ی مشتاق کفرگویی‌های بی‌سروتهِ ما، و همه‌ی این‌ها بدون این‌که لحظه‌یی از رفتارِ محجوب و حاکی از تحسین‌اش نسبت به افرادِ مسن‌تر از خودش فاصله بگیرد. بااین‌حال متوجه شدم زمانی که به او قهوه تعارف کردند، اندوهگین شد.
آن‌گاه که زمان تعارف لیکور فرا رسید، در فاصله‌ی میان بازگویی سرخوشانه‌ی دو خاطره، با دنبال‌کردن مسیر دود که از میان لب‌ها خارج می‌شد مودبانه گفت:
ــ حضور در جمع شما آقایان بسیار مسرت‌بخش است، اما همواره در زمان شادی از خود می‌پرسم که آیا در رؤیا نیستم. همان‌طور که شاعر می‌گوید، آیا جهان از تاروپودی واقعی برخوردار است، یا این‌که بافته‌یی از رؤیا و اندیشه‌ی ماست؟
سستی و خمودگی پس از شام، آمیخته با رخوتِ بیدارمانی شبانه و کرختی حاصل از شادخواری، به گفتارِ او وزنی غریب می‌داد. باید بگویم که در این لحظه قادر نبودم با اطیمنان بگویم که هوشیارم. جوان اجازه داد تا سکوت استقرار یابد، ذهنِ و توجه ما در حالت تعلیق بود؛ چشمانم بر خلافِ تمایلم بسته می‌شد. مهندس گودار با صدایی از قعر چاه، هم‌چون کسانی که در حال خفگی‌اند، از او خواست ادامه دهد.
جوانِ کارآموز به اندیشه فرو رفت و به چهره‌های ما یک‌یک خیره شد.
ــ دکتر مالن چه کسی به شما اثبات می‌کند که شما واقعاً این‌جا هستید و نه در مبلِ خانه و یا رخت‌خوابتان؟ آقای مهندس گودار چه کسی به شما تضمین می‌دهد که در لحظه‌ی کنونی شما در حال نوشیدن، کشیدنِ سیگار و شوخی و مزاح با دوستانتان هستید، و همه‌ی آن‌چه بر شما می‌گذرد در خواب و رؤیا نیست؟ البته خواهید گفت که شما می‌توانید ما را لمس کنید، یا این‌که خود را نیشگون بگیرید، اما ما در صحنه‌ی تئاتر شب‌هایمان، احساس می‌کنیم، می‌چشیم، درست مثل روزها لمس می‌کنیم، باور داریم که واقعاً درشکه‌های واقعی رانده‌ایم، اسب‌های واقعی سوار شده‌ایم، گوشت واقعی خورده‌ایم، زنانِ واقعی را بوسیده‌ایم ؛ درحالی‌که صبح متوجه می‌شویم که همه‌ی این‌ها بخار تصورات‌مان بوده است. اما آیا نمی‌توان خوابِ بیداری را دید؟ آیا ما هرگز از رؤیای زندگی بیدار شده‌ایم؟
کلامش را قطع کرد و به نظر رسید که در خود فرو رفت، گویی مورد اصابتِ، چه می‌دانم، اندیشه‌یی دردناک قرار گرفته باشد. در این لحظه بود که متوجه شدم پسرک زیر ظاهرِ آراسته‌ی شهرستانی‌اش، ضعیف و آسیب‌پذیر به نظر می‌آید، چهره‌ی رنگ‌باخته‌اش را عصبیتی بیمارگونه دریده بود. یک چینِ ناشی از تلخ‌کامی دهان و لب‌هایش را آزرده بود، و چشمانِ سیاه و براقش، خیره به روبه‌رو، گویی گشوده بر مهلکه‌یی بود.
از او تقاضا کردیم ادامه دهد، کمی از سر ادب و کمی هم از سر ترحم، به‌خصوص برای این‌که حال‌وهوای عیش ما را کاملاً تغییر داده بود. با وجود تمایلم، احساس می‌کردم که برای این تأملاتِ نظری‌اش در درونم اشتیاقی پر می‌گیرد.
ــ داستان‌تان را برای ما بگویید.
پلک‌هایش را گشود، و ما گمان بردیم که از این پس او درون خود را می‌خواند.
ــ من در کاخی سیاه و تاریک واقع در بُرتانی بر بلندای صخره‌یی مشرف به دریا و افقی تا بی‌نهایت زندگی کرده‌ام. در این مکان است که قرن‌های متوالی لانگنرها چشم به جهان می‌گشایند و دیده از آن فرومی‌بندند. سبعیتِ این مکان‌ها همواره اراده و عزم ما را به رخوت مبتلا کرده و اندوهی زهرآگین بر دل‌هایمان نشانده: ما تمام دوران حیات و موجودیت‌مان را در حالِ نشخوار متافیزیکی‌یی هستیم که تنها مرگ قادر است به آن پایان بخشد. از این خُلق و خو هرگز انسان‌های استثنایی خَلق نشده‌اند، مگر یکی از اجدادِ من در قرنِ پیشین، که این پریشان‌خاطری را تا حدِ نبوغ پیش برد.
برای خود گیلاسی فین  ریخت، گویی قصد داشت به خود شهامت بیش‌تری بدهد. به‌نحوی‌غریزی ما نیز همان کار را کردیم. در مبلش لم داد و دیگربار چشمانش گویی شروع به خواندنِ درونش کردند و او به‌تفصیل آغاز به شرحِ ماوقع کرد:
ــ جدِ من گاسپار هلند‌ی‌تبار است، در ابتدای قرنِ هفدهم خانواده‌ی ما همگی به پروتستانتیسم گرویدند، اما آن‌گاه که ستمگری و آزارِ کاتولیسیسم به اوج رسید نیاکانم در مقابلِ انتخابِ نهایی زندگی‌شان میان دو مذهب قرار گرفته، بیش‌تر آن‌ها از سر مصلحت‌جویی به کلیسا و مذهبِ پیشینِ خود بازگشتند، البته به غیر از والدینِ گاسپار، که مهاجرت و تبعید را به سازش و تسلیم ترجیح دادند؛ گمان می‌کنم که تا آخرین روز حیات‌شان هم‌چنان پروتستان‌هایی سازش‌ناپذیر ماندند. به‌این‌ترتیب آن‌ها به هلند رفته و در آن‌جا ساکن می‌شوند. نام خود را از لانگنر به فان لانگنهارت تغییر می‌دهند، ثروتی به هم می‌زنند و صاحب فرزند پسری می‌شوند. طی گذرِ سال‌ها شمارِ نامه‌های میان عموزاده‌ها که پیش‌ازاین در اثر تفاوتِ مذهبی و فاصله‌ی مکانی از یک‌دیگر دور افتاده بودند نیز کاهش می‌یابد.
به همین ترتیب وقتی که پس از حدود پانزده سال سکوت و بی‌خبری در حوالی سال ۱۷۲۰ نامه‌یی از عموزاده‌یی رسید که هرگز ندیده بودند، اقوامِ برُتون  حیرت نکردند. در این نامه، او فرای مرگ والدینش، از سفرِ قریب‌الوقوع خود به آن‌جا و به‌خصوص تصمیمش به اقامتِ دائم در سرزمینِ اجدادی‌اش خبر می‌داد.
خبرِ این قوم‌وخویش ازآسمان‌رسیده موجب شور و شعفی در میان فامیل شد. این نامه نویددهنده‌ی بخشش و آشتی بود، و می‌بایست افزود که آن‌ها امید داشتند این عموزاده‌ی بی‌مضایقه ثروتِ والدینش را نیز برای آن‌ها بیاورد، چراکه فامیل ما در همان تنگنا‌یی گرفتار بود که امروز نیز هست.
بالاخره عموزاده‌ی دست‌ودل‌باز رسید. همه روی پله‌های ورودی خانه منتظرش بودند.
او از درشکه پیاده شد، و همه از چهره‌ی زیبای او در عجب شدند. به نقل از همه‌ی شاهدان یکی از خوش‌چهره‌ترین مردانی بود که تا آن زمان جهان به خود دیده بود؛ پرتره‌هایی که امروزه برای ما باقی مانده او را بلندقد، کشیده، همین‌طور مردانه، با بینی‌یی باریک که نجیبانه از پیشانی به سمت لبانی باریک می‌آید نشان می‌دهند. با دیدنِ او، مردانِ فامیل احساسِ غرور کرده و زنان در آستانه‌ی ازکف‌دادن اختیار بوده‌اند. دیدار و بازیابی یک‌دیگر می بایست خیلی گرم و صمیمی می بود.
او همه‌ی احساسات ابرازشده را بی‌پاسخ گذاشته و حتا نگاهی هم به صاحبان خانه نمی‌اندازد، و تنها از اولین دستی که به سمت‌اش دراز شده بود، می‌خواهد که او را به اتاقش راهنمایی کند، تا استراحتی کرده و رنج سفر را از خود بزداید. همه دستپاچه و با عجله راهنمایی‌اش می‌کنند، همه در کنارش راه می‌روند، یکی از او تعریف می‌کند، یکی حکایتی و دیگری شوخی‌یی؛ بی‌فایده. او نه چیزی می‌شنود و نه کسی را می‌بیند. با رسیدن به اتاقش بدون توجه به چگونگی آن، خود را به روی تخت انداخته و به خواب می‌رود. او را تنها می‌گذارند.
شور و شوق فرو نشسته، اما هنوز به روی خودشان نمی‌آوردند. منتظر شام بودند، و به‌تدریج هر آن‌ که در خانه دامن به تن داشت مجدداً امید را بازیافت، یکی روبانی به سرش می‌زد، دیگری مدل مویش را تغییری می‌داد، زیرا که پسرعموی تازه‌رسیده بسیار دلپذیر بود. سه ساعت بعد، همه دل‌تنگ و منتظر بودند، دوری راه، چرخ‌های درشکه، گرمای هوا، تغییر آب‌وهوا را مقصر می‌دانستند و همه‌ی امیدهای خود را برای جشن‌گرفتن و روبوسی و یادآوری خاطرات گذشته به زمان شام موکول کرده بودند.
میزِ شام مجلل و باشکوه بود، و غذاها شامل بر چهار نوع گوشت. بالاخره گاسپار از پله‌ها پایین آمد. و این دفعه حتا از بعدازظهر هم بدتر شد. به هیچ‌کس سلام نگفت و لب از لب نگشود مگر به قصد غذاخوردن، کاری که بی دریغ و پرتلاش انجام داد حتا بدون کلامی تعریف و تمجید. به محض فرودادنِ آخرین لقمه، محتویات لیوانش را طی جرعه‌یی بالاکشید و با قطع سخنان ژان ایو لانگنر  که برای هزارمین بار می‌کوشید سر صحبت را باز کند، بدون گفتنِ کلامی از نظرها پنهان شد و رفت.
خصومت و دشمنی ریشه گرفت. خشم نزدِ زنان بسیار زنده‌تر و بُراتر بود، چراکه او آن‌قدر خوش‌سیما بود که با کم‌محلی‌اش مایه‌ی تحقیرشان ‌شود. ژان ایو لانگنر، درمانده به تردید افتاده بود که هرگز بتواند کمک مالی‌یی از موجودی چنین متکبر بگیرد. سرِ شب همه به گذشته مراجعه کرده و رگه‌ی رفتاری چنین نحس را نزدِ عموزاده‌های‌شان یافته بودند که فرزندشان را چنین تحمل‌ناپذیر می‌کرد، و کم‌کم همه به تردید افتاده بودند که چنین میهمانی را در خانه‌ی خود پذیرایی کنند یا خیر. نیمه‌شب تصمیم گرفتند که روز بعد وقت صبحانه به او اطلاع دهند که زحمت را کم کند.
درحالی‌که صبح روز بعد گاسپار بسیار دلنشین بود. او به تک‌تک آن‌ها ادای احترام کرد، با کلماتی دلنشین از زنان تعریف و تمجید نمود، با مردان به شوخی و لطیفه‌گویی پرداخت، و این رفتارِ آغشته به نجابت و مهربانی همه‌ی دلخوری‌های پیشین را از میان برداشت. به محض این‌که نشست به صدای بلند اعلام کرد هرگز غذایی به خوشمزگی غذای شب پیش نخورده است. گمان بردند شاید فردی است دمدمی‌مزاج. حین صرف غذا‌ گنجینه‌ی ذهنش را در معرض دید گذاشت؛ طنزی ظریف، خوش‌خُلقی‌یی که قادر بود به هر دلی نفوذ کند. بالاخره، در ساعت صرف دسر، از سال‌هایی که در پاریس گذرانده بوده، و وقفِ اوقاتش به امور ادبی گفت. کتابش را معرفی کرد و همه‌گان به حیرت درآمدند. او را به عنوان فیلسوف پذیرفتند، کسی که نحوه‌ی زندگی‌کردنش متفاوت از ماست و درکِ عمقِ افکار و اندیشه‌هایش از دست‌رس آن‌ها خارج است. او را بخشیدند، همه‌چیز بخشیده شد.
از او خواستند که در بابِ کتابش برایشان بگوید. او توضیح داد که کتاب در مورد متافیزیکی نوین است که هم‌زمان مدرن و واقعی است، در بیست‌وچهار بند اثبات می‌کند که جهان به‌خودی‌خود واقعی نیست و تنها حاصل اندیشه‌ها و تمایلات اوست.
همه تشویقش کردند و برایش دست زدند. به صدای بلند گفتند که او یک شاعر است، و همه در دل خود گمان بردند که دیوانه است. اما جنونش به زینتِ استعداد آراسته است و کاملاً بی‌آزار به نظر می‌آید. آن‌گاه که ژان ایو لانگنر اولین مبالغ را برای تعمیر سقف خانه از او تیغ زد، دیگرکاملاً پذیرفته شد. بدون این‌که دلیلی برایش داشته باشند همه او را می‌پرستیدند. خیلی زود فهمیدند برای این‌که چیزی از او بخواهند تنها کافی است به او چنین تلقین کنند که در حالِ اجرای خواسته‌های او هستند. ژان ایو لانگنر در هنرِ آلتِ دست قراردادنِ او به استادی رسیده بود، و بعد از این‌که اولین مبالغِ دریافتی شرایطی مطلوب برای ساکنانِ خانه به همراه آورد، به عشقِ دورانِ جوانی‌اش، قمار، بازگشت. از این پس درکِ درست و دقیقِ نفعِ شخصی، نوع رابطه‌ی هرکس را تعیین می‌کرد و شکل می‌داد و از این پس روند زندگی بسیار مطبوع و دلپذیر شده بود.
پدربزرگم، که من همه‌ی این جزئیات را از او شنیده‌ام، در آن دوران بسیار جوان و تنها کسی بود که رابطه‌یی عاطفی واقعی با گاسپار داشت؛ گاسپار نشان داد فردی عمیقاً با فرهنگ است، طوری که به نظر می‌رسید خودش نویسنده‌ی همه‌ی کتاب‌هایی است که پدربزرگم خوانده بود، گفتارش همواره سرشار از نکاتِ نغز و آموزنده بود. از طریقِ او پدربزرگم با اُدیسه، انجیل، دُن کیشوت و دکارت آشنا شد و لایه‌یی رویی و ظاهری از فلسفه‌ی انگلیسی را کسب کرد، چیزی که در شهرستان بسیار نادر است. چرا این فیلسوفِ عجیب که تصور می‌کرد خودش تنها فردِ جهان است، وقت خود را صرفِ آموزش نوجوانی پانزده‌ساله می‌کرد؟ او تصریح می‌کرد که این امر برای او فرصتی است تا نگاهی دوباره به دانش و شناختِ خود بیاندازد.
اما او تنها به آشنایی پدربزرگِ جوانِ من با لذاتِ ذهن اکتفا نکرد، او درهای لذتِ تن را نیز بر او گشود. با عشرتکده‌ها آشنایی خوبی داشت. عشق برای او نه آمیختگی جان‌ها، بلکه تا حدِ تجارتِ حس، روی‌هم‌رفته تجارتی نابرابر تنزل یافته بود، چراکه کم‌تر چیزی لذتی را که هم‌خوابه‌اش می‌برد به او منتقل می‌کرد. به‌این‌ترتیب ترجیح می‌داد که خود را در دستانِ حرفه‌یی‌ها رها کند. و فلسفه‌ی خودخواهی‌اش موجب شده بود که مرزهای عیاشی را همه پشت سر بگذارد.
 
*     *     *
 
————————
 – Sir Issac Newton (1727 – 1643) فیلسوف، ریاضی‌دان، فیزیک‌دان و منجم انگلیسی، تئوری جاذبه‌ی او از عوامل شهرت این چهره‌ی بی‌نظیر دانش بوده است.
  – John Locke (1704ـ۱۶۳۲) فیلسوف انگلیسی، یکی از مهم‌ترین فیلسوفان دوران روشنگری؛ از چهره‌های شاخص امپیریسم که معتقد بود شناخت حاصل تجربه است. او یکی از بنیان‌گزاران اندیشه‌ی لیبرالیستی است. 
  – اصطلاحی لاتین به معنای تحت‌اللفظی «حقیقت در شراب است» و یا مستی و راستی. 
 – Le Havre
  – Manuscrit de Champolion
 – Amédée Champolion 
  – Colbert
  – Vaubourgueil
 – Godard
  – Dubus
 – Breton منسوب به Bretagne منطقه‌یی در شمالِ غربِ فرانسه
 
 – Malain
  – Lambert
  – Saint Malo
 – fine نوعِ با کیفیتِ عالی نوشیدنی موسوم به Eau de vie (آبِ حیات) 
 – Bretonne منسوب به برتانی، منطقه‌یی واقع در شمال غربی فرانسه
 – Jean-Yves de Languenner
– Archeveche میدان یا محله‌یی که محل اقامت اسقف اعظم Archeveque است.
(مترجم)
لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights