Advertisement

Select Page

فصلی از رمان «مای نیم ایز لیلا»

فصلی از رمان «مای نیم ایز لیلا»

با سپاس از مهربانی بی‌تا ملکوتی عزیز نویسنده رمان «مای نیم ایز لیلا» که اجازه انتشار فصل‌هایی از این رمان را برای استفاده خوانندگان شهرگان و شهروند بی‌سی به ما داده‌اند.

my-name-is-leila-Cover

فصل دوازدهم

صدا گاهی مبهم و دور و گاهی واضح و نزدیک به گوشم می‌رسد. کسی آواز می‌خواند؛ با صدایی بم و پرطنین و به همان اندازه شکننده: «با تو رفتم بی‌تو بازآمدم از سر کوی او دل دیوانه… »

پژمان وقتی آواز می‌خواند چشم‌هایش را می‌بندد تا از آن دو چشم کشیده‌ی براق سیاه تنها دو خط مورب تیره باقی بماند در زمینه‌ی یک دایره‌ی سفید رنگ. چشم‌های روی هم رفته‌ی پژمان چشم‌های مرا تشویق به بسته شدن می‌کنند. به پشتی کاناپه‌ی رنگ و رو رفته‌ی سرمه‌ای اتاق نشیمن کوچک‌اش تکیه می‌دهم و طرح مبهم بدن لیلا، که کنارم صاف اما پُرتردید نشسته است، پشت پلک‌هام به خطوطی زرد و نورانی تبدیل می‌شود… «پنهان کردم در خاکستر غم آن همه آرزو دل دیوانه… »

همه جا نیمه‌تاریک است و بوی دود می‌آید. بوی دود سیگارهای مدعوین با بوی عود صندل و بوی شمع سوخته. گاهی تک سرفه‌های خشک و پنهانی لیلا حرکت ملایم مستی‌ام را به سمت خواب قطع می‌کند و گاهی تک مضراب‌های مبتذل حسن دوست پسر جدید حمیرا. صدای جیغ‌های کوتاه و مقطع حمیرا همراه با خنده‌های ترسناک حسن انگار تمامی ندارند. هر دو روی زمین نشسته‌اند و دست حسن کنار پای حمیرا را گاهی لمس می‌کند. چشم‌های لیلا را نمی‌بینم اما می‌توانم حدس بزنم که زل زده است به لب‌های حمیرا و لذت آزاردهنده‌ای که در چشمان سبزش موج می‌زند. شاید به آنها نگاه می‌کند اما نمی‌بیند. شاید هنوز دارد توی ذهنش می‌شمرد: اسمال هیجده تا، مدیوم بیست تا، لارج هفت تا…

مدت‌هاست که وقتی کنارم خوابش می‌برد، دقایقی نمی‌گذرد که شروع می‌کند به شمردن کوچک‌ها، متوسط‌ها، بزرگ‌ها و خیلی بزرگ‌ها. پونزده تا، بیست و سه تا، هشتاد و پنج تا … عددها بالا و بالاتر می‌روند و هنوز به صد نرسیده ملتهب و خیس از عرق از خواب می‌پرد و محکم بغلم می‌کند. فقط آن زمان است که آن طور محکم و پر قدرت دست‌هایش را دور بازوهای لاغرم قلاب می‌کند و اثری از خجالت در چهره‌ی رنگ پریده‌ی اسب‌آسایش نیست. به من نگفته اما می‌دانم که بعضی روزها بعد از آرایشگاه به یک کارگاه تولیدی لباس می‌رود و آنها را تا می‌کند و به ترتیب سایز می‌چیند. لیلا با من جایی نمی‌آید، نه دورِهمی دوست‌های آرتیست اروپایی، نه مشروب‌خوری‌های تا سر حد مرگ زوج‌های مهاجر ایرانی و نه حتا شب شعر شاعران به‌گِل نشسته‌ی ناامید که دیگر حتا یادشان نمانده برای چه و برای که شعر می‌گویند. این اولین مهمانی‌ای است که با من آمده؛ آن هم بعد از اینکه کلی از صدای پژمان برایش تعریف کردم و اینکه چقدر ماهرانه ساز می‌زند. البته آن موقع که بهش اصرار می‌کردم با من بیاید، نمی‌دانستم که پژمان، ملوسک را هم دعوت کرده که طبق معمول تا آنجا که می‌تواند دلبری کند. شاید هم حق دارد. ملوسک زن سی ساله‌ی زیبایی است. زیباتر از زن سی ساله‌ی بالزاک. موهای گندمی تاب دارش اگرچه همیشه کج روی پیشانی و چشم چپش را می‌پوشاند اما هرگز نمی‌تواند برق رعب آور عسلی رنگ بی مروتش را ذره‌ای کم کند. درشت و بلند است و پوست تنش مثل چرم تازه دباغی شده صاف و بی‌لک. بیشتر از همه‌ی مردهای مجرد فیلمساز و نقاش و آرشیتکت حاضر در مهمانی، برای من علناً عشوه می‌آید و میل نه چندان پنهان عطش‌اش را در هیئت گلوله‌ی کالیبر چهل و پنج به سمتم شلیک می‌کند. چون از تمام آن جمع دوست و آشنا، من مثل یک احمق تمام عیار سعی نکردم با او بخوابم تا انگ حمار درازگوش از پیشانی‌ام پاک شود. سال‌هاست که دیگر تبِ با دختر خوشگل خوابیدن از سرم افتاده؛ مخصوصاً اگر آرتیست هم باشد. شاید اگر بیست سال زودتر به تورش می‌افتادم، دلی از عزا در می‌آوردم اما دیگر حوصله ندارم و همین بیشتر او را تحریک می‌کند و بی توجهی مضاعف لیلا با آن چهره‌ی معمولی و تا حدی زشتش که اصلاً اهمیتی نمی‌دهد که چطور ملوسک با آن پیراهن مشکی کوتاهش مرتب جلوی چشمان کم رمق ما رژه می‌رود. ملوسک با لهجه‌ی بی نقص بریتیشش به انگلیسی از نمایشگاه جدید شیرین نشاط حرف می‌زند که اِل است و بِل است؛ از متیو بارنی هم جلوتر است و دست بردار هم نیست. دقایقی است که صحبت‌های مسلسل وارش در باب شیفتگی تمام عالم بشریت نسبت به شیرین نشاط ، گوی سبقت را از صدای مخملی و رخوت انگیز پژمان گرفته و آب را از لب و لوچه‌ی حسن و رضی و سیامک آویزان کرده است. لیلا کمی معذب به نظر می‌رسد. او با آن قد بلند و بدن بدون برجستگی‌اش و با آن لباس معمولی و ساده‌اش در کنار من مثل سیخی است که به میان سینه‌های هوس انگیز ملوسک فرو می‌رود. نگاه کودکانه‌اش که بین سوشی‌های روی میز ژاپنی پژمان و گرَسی که دست به دست می‌گردد، دودو می‌زند، حالا تبدیل شده به بی‌تفاوتی ملال‌آوری از شنیدن جملات روشنفکرانه‌ی ملوسک در باب ویدئوآرت که شاخه‌ای از آن می‌رسد به تئاتر مستند و آن سرش باز ختم می‌شود به شیرین نشاط. اگر آن شمع‌های معطر رنگی به آخر برسند و جماعت رضایت بدهند چراغ‌ها را روشن کنند، می‌توانم چهره‌ی کاملاً سفیدشده‌ی لیلا را ببینم. گروه مهندسین معمار آوانگارد که سیامک سردسته‌شان است، آن گوشه‌ی اتاق با نور کم شمع همچنان سرسختانه پوکر بازی می‌کنند و وِل کن ماجرا هم نیستند. لیلا چیزی می‌گوید آهسته که در صدای کرکرِ خنده‌ی حمیرا گم می‌شود. صورتش را جلوتر می‌آورد. لب‌هایش تَرَک خورده‌اند و آرایش صورتش کاملاً پاک شده. می‌گوید: «فکر می‌کنی اینجا یه تیکه نون پیدا به شه؟» تازه می‌فهمم به سوشی‌های توی بشقابش دست نزده. بلند می‌شوم و می‌روم توی آشپزخانه. درِ یخچال را که باز می‌کنم، بوی ترش عطر گوچی، خبر از ورود ستاره‌ی سکسی امشب می‌دهد.  ملوسک پشت سرم است.

– یوسف!

– جانم!

 -سوژه‌ی جدیده؟

 -سوژه؟ کدوم سوژه؟

 -تو هنوزم منو یاد کافکا می ندازی.

– بسّه دیگه ملوسک ! بسّه!

 -اصلاً تغییر نکردی همون کافکای خودمی، البته کافکای بی‌کتاب…

 -ساری که خونه‌ی ویلاییِ رو به رود هادسنِ تو و منظره‌ی منهتن‌اش هم نتونست یه رمان شاهکار تولید کنه…  در ضمن چه عجب یادت اومد زبون مادری تو…

 -خیلی خری یوسف…

نان پیتای سفید را از توی توستر درمی‌آورم. چند تکه پنیر ماتزارلا می‌گذارم توی بشقاب و شروع می‌کنم به حلقه حلقه بریدن گوجه فرنگی‌ها، کنار سینک…

 -کدبانو شدی یوسف !خانوم سوشی دوست ندارن؟…

باورم نمی‌شه یوسف تو این جواد رو آوردی خونه‌ی پژمان؟

چاقو را توی دست‌هام فشار می‌دهم. برمی گردم؛ اما انگار برگشتنم عادی نبوده چون ملوسک از وحشت چسبیده به دیوار آشپزخانه و چشم‌های عسلی‌اش به درشتی یک جفت گردوی اصل کرمان شده است. چاقو را پایین می‌آورم.

 -لیلا سوژه نیست… دوستمه…

اما راستش خودم هم نمی‌دانم لیلا سوژه بود برای نوشتن یک رمان و یا هنوز هم هست. شش ماه پیش وقتی می‌آمد پشت پنجره‌ی خانه‌اش تا ابروهایش را درست کند سوژه بود، سوژه ای که نمی‌شناختمش…

sorry –

ملوسک همیشه هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد و بعدش با یک «ساری» سر و تهش را هم می‌آورد. چند سال پیش هم که هر روز مرا تا آن سوی رود هادسن می‌کشاند تا نقاشی‌های جدیدش را نشانم دهد و وادارم کند تا خط‌های جدید رمان چاپ نشده‌ام را برایش بخوانم، همین طور بود. مثلاً قهوه‌ی داغ را می‌ریخت روی شلوار کرم رنگم، آن هم در قسمتی که نباید، و بعد می‌گفت: «ساری». یا دست رنگ روغنی‌اش را می‌مالید روی موهام تا مجبور شوم آنها را یا با نفت پاک کنم یا قیچی‌شان کنم و بعد خیلی عادی، انگار اتفاقی نیفتاده، با یک ابراز تأسف احمقانه همه چیز را ماست‌مالی می‌کرد. همان چهار پنج سال پیش لافتی [*] اجاره کرده بودم توی بلفورد بروکلین تا هر روز مجبور باشم برای نوشتن بروم آنجا .فکر می‌کردم اگر هر روز از زیر خروارها آب رد شوم، افاقه می‌کند و رمانی که دستم است، به جایی می‌رسد.

برمی گردم توی اتاق با یک بشقاب پر از نان داغ و پنیر و گوجه، لیلا می‌خندد.

 -وای چقدر زحمت کشیدی…

 -می‌دونی بعضی آدما هر روز از زیر خروارها آب رد می شن؟

 -کیا؟

 -صدها آدم…

لیلا در سکوت نان و پنیر بی مزه‌ی ماتزارلا را گاز می‌زند.

 -از تونل رد می‌شن تا برن اون وَر رود … تا بتونن منظره‌ی منهتن رو نگاه کنن…

 -چه بی‌کارن ملت…

لیلا این را می‌گوید و کمی رنگ صورتی می‌جهد زیر پوستش.  ملوسک ساکت نشسته و سعی می‌کند متفکرانه زُل بزند به سه آس و دو بی بی دست سیامک. رضی شاکی است که چرا دیگر قلیان کام نمی‌دهد. حسن آنقدر عرق خورده که افتاده گوشه‌ی مبل. از حمیرا خبری نیست.  به پژمان می‌گویم: «خیلی وقته خاموشی استاد!»

 -به روی چشم یوسف گمگشته.

حس می‌کنم کسی با مشت می‌زند به معده‌ام. بلند می‌شوم و می‌روم دستشویی. می‌نشینم کف توالت. سرامیک‌های آبی کف توالت سرد است؛ سردی‌اش می‌چسبد به پوست کف دسته‌ام.  صدای آواز می‌آید. دوباره صدایی که خش دار و خسته و در عین حال هیجان‌زده است: بیا بنویسیم روی آب رو درخت رو تن پرنده رو دریا بیا بنویسیم که خدا ته ذهن باغچه‌س… این همان صدای جادویی است. صدای جادویی زنی که وقتی برای اولین بار با او خوابیدم پشتش را کرد به من و آواز خواند با صدایی هولناک تر از صدای یک ساحره. ده شات عرق ابسولوت با سوشی‌های دراگون را بالا می‌آورم.

برمی گردم توی اتاق. همه به لیلا زل زده‌اند. پژمان گیتارش را بغل کرده. ملوسک ناخن‌هایش را می‌جود. صدای قلیان قطع شده. شمع‌ها خاموش شده‌اند. سیامک کارت‌های دستش را می‌ریزد روی میز: سه سرباز، یک بی بی. لیلا چشم‌هایش را باز می‌کند. ترانه به آخر رسیده. حمیرا که دوباره سر و کله‌اش پیدا شده، دست می‌زند و به دنبالش همه. ملوسک بلند می‌شود و می‌گوید: «برم دیگه دیره…» سیامک همه‌ی ژتون‌ها را جمع می‌کند. صبح شده است. با پژمان خداحافظی می‌کنیم. آرام قدم می‌زنیم سمت خیابان اصلی تا شاید تاکسی گیرمان بیاید. باران ریز و یکنواختی شروع شده است. ناقوس کلیسای آن طرف چهارراه می‌کوبد به دیواره‌های آهنی: دنگ دنگ دنگ. مرد عرب هات داگ فروش ضبط صوت کوچک قدیمی‌اش را روشن کرده است؛ کسی قرآن می‌خواند. صدای ناقوس و قرآن در هم می‌آمیزد. امروز یکشنبه است. لیلا دست سردم را می‌گیرد.

——————–

 [*]  Loft به معنی اتاق زیرشیروانی بزرگ

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights