فقط برای ما جا نبود؟
مروری بر رمان-خاطره قلعهی گالپاها
حسین دولتآبادی؛ نشر مهری، لندن
«قلعه گالپاها» قصهی پرغصهی میلیونها زن، مرد، کودک در سراسر جهان است. قصهی رنج است و کار در شرایط دشوار در حاشیه کویر، در زمینهای کشاورزی و کارگاهها. قصهی رنج است و کار در شرایط دشوار در جایجای کرهخاکی. صدای خاموش کسانی است که صدا نداشته و ندارند. راوی این خاطرهها اکنون چند دهه زندگی را پشت سر گذاشته که سرشار بوده از اشک و لبخند. راوی خود در روزهای کودکی تا اکنون هزاران رویداد تلخ و شیرین را تجربه کرده است. او گاه با طرح جزئیترین مواردی که شاهد بوده و خود نیز بخشی از آن رویداد بوده است، ما را به بیش از شش دهه پیش میبرد. ما را به دیار خراسان میبرد تا یادمانهای آن سالها را از نزدیک و دست در دستِ او تجربه کنیم.
تردیدی نیست که هدف او نه زار زدن است بر تلخیهای گذشته که جلوگیری از به فراموشی سپرده شدن بخشی از تاریخ اجتماعی سرزمینی است که روزگاری خراسان بزرگش مینامیدندش. قصهی «گالپاها»ی آن خطه فقط نیست که کولیهای اروپا و سیاهپوستان آمریکا نیز چنین تجربههایی را پشت سر گذاشتهاند. تفاوت اما در آن است که در اروپا و آمریکا کسانی جرأت کردهاند و یادمانهای اجتماعی را چه به صورت رمان، نمایش و خاطره نوشتهاند. اما، در ایران چنین نشده است. نه که نخواسته باشند، بلکه هنوز این ژانر از نویسندگی که بتواند خاطره، داستان، تاریخ و عریانی رویدادهای گذشته را در هم بیامیزد تا گوشهای از وفایع اجتماعی فراموش نشوند و درسی باشد برای نسل آینده، هنوز چندان رواج ندارد. آخر نوشتن یادمانها یعنی عریان شدن در برابر مخاطب. یعنی اعتراف به آنچه بسیارانی از آن خبر ندارند. یعنی از خود گفتن که گوشهای از موقعیت اجتماعی جامعه را افشا میکند.
خاطرهنویسی آزادانه و بیقید و شرط روشی موثر برای رواندرمانگران و روانشناسان بهشمار میآید تا بدین طریق، سیر ذهنی مراجع خود را در برخورد با هر پیشامدی مورد بررسی قرار دهند. این نوع خاطرهنویسی زیر شاخهای از نوشتاردرمانی بهشمار میآید و در ریشهیابی مشکلات روانی در افراد بسیار کمککننده است. به باورم حسین دولتآبادی در این کار بسیار موفق بوده است و اگر با دقت به روزگاری که او روایت میکند توجه کنیم، میتوانیم گوشههایی از آنچه امروز هم در سرزمین ایران و خراسان رواداشته میشود را دید و از منظر روانشناسی بررسیشان کرد. آیا مکتب زنی بیسواد و کممایه که فقط قرآن را به کودکان میآموخته با آنچه امروز در دستورهای سرکردگان حکومت اسلامی میآید تفاوتی هست؟ چرا مَسن امکان شرکت در کلاسهای مکتب را ندارد؟ فقر و نداری پاسخ روشن آن است. امروز هم میخوانیم که هر سال هزاران کودک در سراسر ایران از مدرسه بازمیمانند، چون خانواده توان مالی هزینههای ثبت نام و دفتر و قلم و کتاب فرزندان را ندارد.
در یادمانهای دولتآبادی بسیارانی مانند من، با حسین که راوی است و برادر محمود، همذاتپنداری میکنند. هرگاه با کسانم در ایران گپی در مورد بچههایشان میزنم، از بیسوادی معلمها گله و شکایت دارند. آش چنان شور است که خطیبی همین هفته ۱۵ نوامبر ۲۰۲۳ گفته است: «تا پیش از انقلاب اسلامی، ایران اتوبان نداشته!» این یعنی به عمد خاطر مردم و نسل جدید را از حقیقت تهی کردن. حالا به یادمان دولتآبادی برمیگردیم که مینویسد: مسّن (محمدحسن) یکبار معنای “و غیر المغضوب” را از من پرسید. […] از این پرسش یکه خوردم و شانه بالا انداختم. «کدوم معنی؟» اگر اشتباه نکنم، مسّن به همسایهها گفته بود که سیده (فاطمهبیگم) چیزهایی به بچهها یاد میداد که معنی آن را نمیدانستند.
این تجربهها آیا تاریخ جمعی ما را نمیسازند؟ جامعهای که فقر، نداری، زور، اجبار، مرگ و اندوه بیشترین سهم را در زندگیاش دارد. پس بگذاریم که یادمانهای بسیاری نوشته شود و این تاریخ شفاهیِ تعریف نشده برای نسلهای بعدی به یادگار بمانند.
«قلعه گالپاها بازآفرینی و بیان داستانیِ دوران کودکی تا جرّهگی من است که در روستائی در حاشیه کویر نمک گذشته است. این دوران از تولد تا مهاجرت به پایتخت، حدود سیزده سال زندگی مرا در بر میگیرد.» در جایی دیگر نویسنده میگوید که این قصه سر ایستادن ندارد و در حال نوشتن بقیه یادمانهای خویش است.
کارکرد تاریخی وقایع وقتی نوشته میشوند، اطلاعاتی را در اختیار آیندهگان قرار میدهند. این اطلاعات آنها را به رویداد مربوط به همان عصر راهنمایی میکند و به خواننده دریافت تاریخی میبخشد. از منظر جلوگیری از تحریف، خاطره میتواند جلو تحریف تحولات تاریخی را بگیرد؛ چراکه ممکن است تاریخنویس به دلیل گرایشهای خاص ایدیولوژیک، به تحلیل نادرست وقایع بپردازد؛ اما خاطره؛ چون نقل موبموی حوادث می باشد و گرایشهای ایدیولوژیک در آن دخالت ندارد، میتواند نتیجهی درستی از یک تحول ارائه دهد.
ژان ژاک روسو در مورد کتاب «اعترافات» که خاطرههای او است مینویسد: «من دست به کاری میزنم که هرگز سابقهای نداشته است و در آینده هم هیچکس نخواهد توانست از آن تقلید کند. میخواهم مردی را با تمام خصوصیات حقیقی و طبیعی خود به همنوعانم نشان دهم. و این مرد، من خواهم بود.» ادعای روسو امروز دیگر محلی از اِعراب ندارد که به احتمال همانوقت هم نداشته. اما شاهد این ادعای من همین کتاب «قلعهی گالپاها» است که دولتآبادی در این کتاب روح خود را عریان به خوانندگانش نشان میدهد، بیهیچ پردهپوشی به عیبها و خطاهایش اعتراف میکند و میگوید که در گیرودار حوادث چه ضعفهایی داشته و چه اشتباهاتی از او سر زده که مایه شرمساریاش شده است.
یکی از این نمونههای برجستهی خاطرهنویسی در ادبیات ایران، کتاب «نقشهایی به یاد» از احمد اخوت است. در یادداشت این کتاب میخوانیم:
«نوشتن از خود یک جور دست پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراس فراموشی و فنا. یادداشتنویسی و خاطرات مشخصاً مال دوران مدرناند یا لااقل تدقیق احوال آدمهای مدرن است، مواجههی مدام و مدید آدمی یکّه با مرگ و ملال و فراموشی است.»
در قلعهی گالپاها هم شخصیتهای تنهایی که با مرگ مواجهاند و هراس دارند که فراموش شوند و فنا، کم نیست. هراس شاید نه، اما دخترک نوجوان که حوریه نام دارد و سیده فاطمهبیگم به او دخترهی بهار مست میگوید، در تنهایی برابر بدکرداریهای سیده چه باید میکرد: «دخترهی بهار مست، هوس خیار تازه کردی، ها؟» همین حوریه اما در تنهایی راوی با او نرد هوس و عشوه و لذت میریزد: «حوریه گاهی دور از تنها چشم سالم و چرخان فاطمهبیگم مرا محکم بغل میگرفت و به پستانهایش میفشرد.»
چنانچه علیرضا جلیلی در بررسی همین کتاب در نوشتاری با عنوان: “سفری بر بالهای خیال” مینویسد: سر آخر اینکه، در مسیر خواندن سرگذشت «کلبوسین» (کربلایی حسین)، خواننده به وضوح عمده دلائل نارضایتی مردم روستاها، به مثابه یکی از ریشه های قیام ۵۷ را مشاهده و لمس میکند و از این منظر، حتی اگر هیچ دلیل دیگری وجود نداشته باشد، میتوان خواندن قلعه گالپاها را به تمامی فارسی زبانان توصیه کرد و البته این تنها دلیل برای خواندن این کتاب نیست. نثر شیوا و صمیمی کتاب، در قالب روایتی جذاب، خواننده را با کلبوسین از زندگی و رشد در روستاهای حاشیه کویر آشنا کرده و به آرامی در این روند به سفری دور و دراز تا عراق و کربلا برده و به قلعه باز میگرداند. بازگشتی که سرآغاز مهاجرتی نهایی به پایتخت و شروع فصل دیگری در زندگی کلبوسین میشود و این همه، خواننده را از فراز و نشیب های زندگی کلبوسین، و از این طریق، از فراز و فرودهای هزاران هزار کلبوسین دیگر گذر میدهد. سفری شگفتآور بر بالهای خیال!
خاطرههای سیزده سال زندگی کلبوسین (حسین دولتآبادی) به مهاجرت از آبادیشان به تهران به سرانجام میرسد که همراه است با اندوه ژرف مادر: «بریم پسرم. بیا، این خرت و پرتها رو بردار بریم.»
“همسایهها و قوم و خویشها به بدرقهی مادر محمود نیامدند؛ مادرم مانند دلاک قلعهی گالپاها به هیچ کس نگفته بود؛ انگار خوش نداشت آنها ذلت، خواری و خفت او را ببینند. جلای وطن از چشم مادرم نشانهی عجز و درماندگی بود غمبار؛ به باور او هیچ انسانی تا ناچار و مجبور نمیشد، با طیب خاطر، یار و دیار و موطنش را رها نمیکرد. من آن روز صبح در خیال پایتخت و کشف دنیاهای تازه بودم و به علت اندوه او پی نمیبردم و از عشق عمیق و دلبستگی او به زادگاهش به آن کلوخآباد خبر نداشتم؛ هنوز نمیدانستم چه چیزی در کوچهپسکوچههای آبادی و زیر طاق ضربی آن اتاقها جا گذاشته بود و چرا دم به دم آه میکشید و نم چشمهایش را با گوشهی چارقدش خشک میکرد.”
«خدایا توی قلعهی به این بزرگی فقط برای ما جا نبود؟»
“جادهی خاکی سبزوار از زیر پای ما از ته مسیل میگذشت و من بر بالای بلندی ایستاده بودم. مدام گردن میکشیدم و چشم به راه وانت باری موری بودم تا از قلعههای بالا میآمد و ما را به شهر میبرد.”
با این پایان بندی، دولتآبادی اندوه ترک خاک و وطن را در چهل سال اخیر در ذهن مینشاند. اگر خاک میهن را ترک نمیکردیم، چرا تنها زندان، شکنجه و اعدام احتمالی در انتظار او و من و هزاران پناهندهی دیگر بود؟
و سرانجام به پشت جلد کتاب میرسیم که حکایت بسیاری در خود دارد تا با خواندش واداشته شویم آنچه در این کتاب است را دنبال کنیم. در پشت جلد با همخوابگی افسانهها، استورهها و باورهای سنتی مردم با یادمان روبرو هستیم. در این معنا که بازگویی و تکرار این قصهافسانهها موجب ماندگاریشان میشود تا فراموش نشوند:
«بیابان حاشیه کویر پر از راز و افسانههای رازآمیز بود. در آن دیار ستارههای آسمان هر کدام نام و نشان و سرگذشتی داشتند: خرس بزرگ از چشم مردم ولایت هفت برادران بودند که تابوت پدرشان را به گورستان دور افتاده میبردند، به باور آنها، در این دنیا انسانها و هر موجود زندهای ستارهای در آسمان داشت که با زیبایی، بخت، اقبال و سرنوشت او گره خورده بود. حتا آن مار زخمی که به «خانه بند» ما گریخته بود. به گمان گالپاها تا ستاره روی مار نمیافتاد، حتا اگر صد تکه شده بود، نمیمرد. مار کبرا، آتش مار، بزغاله مار، عقرب، رطیل، جن و پری و افسانههای خوفانگیز مربوط به این موجودات سینه به سینه نقل میشدند و مردم عامی و ساده حتا باور کرده بودند که در حوض متروک و مخروبه ناحیه کلاغستان مادر و دختری از سالها پیش روزگار میگذراندند؛ مادر و دختری ناپیدا که شبها با ساز و آواز خوش، رهگذرها و چوپانها را از راه به در میبردند، با حیله و تزویر به آن سو میکشاندند، از مردها کام میگرفتند و بعد آنها را به طرز فجیعی در ته حوض به قتل میرساندند. بهجز از این مادر و دختر هوسباز پرندهای عجیب و غریب در بیابان ولایت بود که شبها به سراغ مردها و زنهای تنها میرفت و میپرسید: «کورت کنم و یا…» آن مرغ سحرآمیز اگر به مرادش نمیرسید، مرد و یا زنی را که سر جالیز تنها خوابیده بود، با منقار کور میکرد…»
باشد که سنت نوشتن یادمان چنان شود که تاریخ گوشهگوشه میهن هرگز پنهان نماند و نسل آینده بتواند از این خاطرهها سوسوی نوری در سنگلاخ پیش رویش ببیند. بنویسیم که به قول خانم عزت گوشهگیر در روزنگاریهای دیاسپورا:
همیشه پرسیدهام چرا خاطره نگاری مثل روح، مثل یک انرژی نادیدنی و مبهم همیشه با من بوده است؟ این چه نیرویی است که مرا وامیدارد که با وجه دیگری از خود مرتبط شوم تا خود را بازگو کنم؟
این «من» تنها من «من» نیست. این «من» را هرروز در قطارها و اتوبوسها ملاقات میکنم.