Advertisement

Select Page

مبارزه تردیدها در رمان «قطار چهارشنبه‌ها»

مبارزه تردیدها در رمان «قطار چهارشنبه‌ها»

 

«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنه

چون ندیدند حقیقت رَهِ صد افسانه زدند»



نگاهی به رمان «قطار چهارشنبه ها»* نوشته‌ی انیسا دهقانی


چرا داستان می‌خوانیم؟ چرا انسان دوست دارد خودش را توضیح دهد؟ چرا درد و رنج انسان بی‌پایان است؟ چرا ادبیات ما را به جهان انسانیت سوق می‌دهد؟ چرا روزمرگی خلوت ما را می‌آزارد؟ چرا ما به واژه‌ها و ادبیات متوسل می‌شویم تا خواب‌ها و کابوس‌هایمان را برای هم تعریف کنیم‌؟ و سوالات عدیده‌ای که قصه و داستان ما را می‌نوازد و نسیم لذت‌بخشی در این هستی ناهمگون تنها پناهگاه‌مان است؟



شکل کلی اثر


«دلم می‌خواست حرف‌هایی را که نمی‌توانستم بزنم بنویسم. شاید یک روز برای کسی که عادت داشت با من درد دل کند و از کوچک شدن ترسی نداشت می‌فرستادم. همین که می‌دانستم کسی هست که می‌خواند کافی بود.» ص۲۷۳


رمان «قطار چهارشنبه‌ها» از آن رمان‌هایی‌است که ما را سوار قطار خودش می‌کند و ایستگاه به ایستگاه این دنیای ناهمگون را نشان‌مان می‌دهد و  هم‌سفر آن می‌شویم !
بعد از انقلاب پنجاه و هفت ما با ‌کتاب‌های خاطرات و رمان‌های دگر اندیشان فضای دلهره و اضطراب را تجربه کرده‌ایم‌، ولی رمان «قطار چهارشنبه‌ها» از لون دیگری‌است، از یک خانواده بهایی می‌گوید که کمتر درباره این طیف خوانده‌ایم.


این رمان یک راوی ندارد، بلکه از یک خانواده چهارنفره بهایی حکایت می‌کند و خواننده با کاراکترها از زبان خودشان آشنا می‌شود. زبان و شکل مدرن روایت زمان خطی را فراتر رفته است و  زمان را شکسته است و خواننده ‌در این قطار در یک لابیرنت مرگ و زندگی دنیای راوی‌های این داستان به‌غایت خواب‌گونه ‌را نظاره می‌کند و با آنها هم‌ذات‌پنداری می‌کند و ‌جای جای این رمان از ظلمی که بر آنها رفته احساس شرم می‌کند. آیا ادیان برای جدایی و انشقاق هم‌دیگر آمده‌اند؟ راستی جایگاه انسان که اشرف مخلوقات است کجاست؟  آن‌ها دوست دارند مانند بقیه از یک زندگی نرمال برخوردار شوند ولی تاریک‌اندیشان و شب‌پرستان آن‌ها را می‌آزارند!


رمان از یک خانواده چهار نفره تشکیل شده است، پدر خانواده نامش متین فردوسیان است که در فولاد مبارکه ‌اصفهان کار می‌کند و بخاطر عقایدش به مذهب بهایی به‌زندان می‌افتد و پای عقایدش می‌ماند و دچار صدمات جسمی و کلیه‌اش از کار می‌افتد و نارسایی چشمش بیشتر می‌شود ولی سکوت می‌کند زیر شکنجه تا دروغ نگوید و بعد از ده سال که آزاد می‌شود برای معالجه به ونکوور کانادا می‌رود تا پسرش را بیند و خود را معالجه کند و آنجا با پیرمردی آشنا می‌شود که به‌مرور خواننده حس می‌کند بازجوی‌اش بوده است و خاطرات گذشته را مرور می‌کنند ولی خواننده نمی‌داند آیا ‌بازجو ‌در این سال‌ها ذهنیتش و نگاهش ‌تغییر کرده است یا هنوز برایش بهایی‌ها نجس‌اند، چون از انجمن حجتیه بوده و تناقضات در وجودش است! ولی متین از او خوشش می‌آمد و هم در بودنش در آزار بود!

«حسی در من غلیان می‌کرد که هر وقت او نبود دلم می‌خواست ببینمش ‌اما وقتی بود چیزی که از وجود او تراوش می‌کرد مرا آزار می‌داد. شاید به خاطر همین زود می رفت.» ص۲۲۷

آقای سبزواری یا بازجو هم در ذهنش کلنجار می‌رود،آیا انسان سابق است یا دیوار تعصب را شکسته است؟

«می خواستم در یک لحظه جنون همه چیز را برای همیشه تمام کنم. آیا ما همان آدم‌های سابق بودیم؟ نه ‌من به آن چیزی که می‌خواستم ‌رسیدم، نه او. انقلاب بود که به چیزهایی که می‌خواست رسید، من و او  فقط در سونامی انقلاب حل شدیم و با آب بالا و پایین افتادیم. حالا چه بودیم جز دو پیرمرد از کار افتاده؟» ص۱۳۴

و بازجو‌ی فردوسیان در جواب او که می‌خواست ‌چیزی از سبزواری بپرسد:

«گفتم بپرس! اگر می‌خواهی تیر خلاص را بزنی بزن! من برای هر  برخوردی آماده‌ام.»ص۱۳۵
اینجاست که گذر ایام بازجو را وجدانش ‌مانند موریانه می‌خورد! جایی همه با خود خلوت می‌کنند تا در آینه دلشان به صافی برسند!

پروانه زن متین فردوسیان پزشک زنان است و مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد و با افسردگی روزگار می‌گذراند. و برای کمک به شوهرش از دوست و عشق قدیمش فرزاد فرهمند کمک می‌خواهد.
«گفتم چقدر تنها هستم. چقدر رنج کشیده‌ام. و نوشتم انگار دست تقدیر دوباره ما را به هم نزدیک کرده.»ص۳۴۱

سینا پسر خانواده برای ادامه تحصیل به ونکوور می‌رود با اعتقاد به بهائیت ولی دوست دارد در جهان مدرن و آزاد و بدون پیگرد روزگار بگذراند. چهارمین فرد خانواده رها است که دانشجوی پزشکی است ولی به زندان می‌افتد و از ادامه تحصیل باز می‌ماند. ساسان دوست و معشوق‌اش در ترکیه از دنیا می‌رود ولی عشق به وطن او را در ایران پابند می‌کند و عاشق ‌خانواده و  سوگلی‌ پدر  است.

«ابری بودم که کسی مرا مجبور به تصمیم گرفتن نکرده بود. برای خودم سرگردان بودم. دیگر شک نداشتم که بهترین کار همان بود. که ساعتم را متوقف کنم. بگذارم زمان بگذرد. برای دیگران. مزدک. مسئولین ایستگاه راه آهن. مامان. سینا. بازجو. پدر. اما برای من متوقف بماند. تنها تصمیمم این بود حالا که آنجا هستم فقط در آن یک هفته زندگی کنم. یک هفته‌ی ساسان. زمان من گذشته بود، زمان حال نبود. آن  توقف همه چیز را حل می کرد. قطار می رفت. من می ماندم.»ص۳۲۷


پایان سخن، قطار چهارشنبه‌ها رمانی مدرن و تا حدودی پست مدرن است و روایت‌گر نسلی‌است که دوست دارد حرفش شنیده شود و بی پرده درباره همه چیز حرف می‌زند و درد و دل می‌کند و نمی‌گذارد دردها و زخم‌ها ‌روی هم تلنبار شود و می‌توان به ‌آینده رمان‌نویسی‌مان امیدوار بود، اگر هدایت در اوایل قرن از بعضی زخم‌ها و دردها می‌گفت‌ و با سایه‌اش درد و دل می‌کرد که مردم باور نمی‌کنند و مورد خنده و ریشخند قرار بگیرد ولی فرزند خلفش‌، آنیسا دهقانی و  دیگرانی که در راهند، ‌دوست دارد ‌درد دل کند ‌تا جامعه به خودش بیاید و انسان‌ها بیشتر با سوتفاهم و پیشداوری روبرو می‌شوند. حافظ شیرین‌سخن ‌هم قرن‌ها قبل گفته بیشتر ما با افسانه روبرویم تا واقعیت! و در این هستی که ‌اگر خدای واحدی بر آن حاکم باشد، همه انسانها با هم برابرند اگر هم ‌ادیان و اعتقادات متفاوتی داشته باشند. پس انسان باید نگاهش را تغییر دهد و در قطار زندگی با تفاهم و صلح زندگی کنند و این پیام قطار چهارشنبه‌هاست که هر ایرانی باید آن را بخواند.

به انیسا دهقانی تبریک می‌گویم که روایت و حکایت‌اش ‌را با ما در میان گذاشته است. رها جایی می‌گوید :

بین دو عشق مانده‌است؛ هم ساسان و هم وطن‌اش‌! هر دو را دوست دارد و این راز رهایی رها از قید و بندهای زندگی‌است تا جان‌اش را در این راه به ودیعه بگذارد!

 

۱۹ اکتبر ۲۰۲۳

 

#امیر کراب


* رمان «قطار چهارشنبه ها» اَنیسا دهقانی، نشر ناکجا پاریس‌، چاپ دوم

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights