مرد روبروی ۱۱-۷ (سهون الون)
عکس واقعی است و از پنجرهٔ آپارتمانمان گرفتهام
از همان ابتدای ورودمان به این مکان جدید، اولین نکاتی که توجه مرا به خود جلب کرده بود یکی هم این بود.
از طبقهٔ بالا آدم قد بلندی به نظر میآمد که پشت به خیابان و رو به «سهون الون ۱۱-۷» ایستاده و لیوان قهوهای در دست داشت و گویا منتظر کسی بود که از مغازه بیرون بیاید. گاهگاهی هم سیگاری میکشید و باز لیوان قهوهاش در دستش بود. کم کم کنجکاوم کرد. «هر روز اینجاست، هر بار که از پنجره نگاه میکنم! این چه انتظاریست که تمام نمیشود؟ …» گاهی فراموشش میکردم اما همینکه به کنار پنجره میرفتم تا تفننی نگاهی به بیرون بیاندازم و از روزنهٔ کوچکی که بین ساختمانهای بلند سیمانی و شیشهای باز است، آب دریا را ببینم، به یادش میآوردم و میدیدم هنوز آنجاست. با همان لیوانش و دود سیگار گاه به گاهش! دیگر اطمینان پیدا کرده بودم که انتظارش از آن نوع که من فکر میکنم نیست و باید یکی از همان بی خانمانهایی باشد که در انتهای ضلع شرقی این خیابان به وفور یافت میشوند. جایی که دو یا سه «بلاک» یا چهار راهش از نظر تقسیمات شهرداری به اینها اختصاص داده شده و معمولاً همینجا جمع هستند.
طبق شنیدههای من که نمیدانم تا چه حد موثق باشد، پلیس اجازه نمیدهد که اینها از این محدوده خارج شوند، در ابتدا و انتهای این مکان دو ایستگاه پلیس قرار دارد که اینها را از هر نظر تحت کنترل بگیرند. منظورم از هر نظر، ارائهٔ خدمات بهداشتی و پزشکی است. ماشینهای پلیس و آمبولانسها در این ابتدا و انتها مستقرند تا در صورت لزوم به کمکشان بیایند. آنطور که تلویزیون نشان میداد، مکانهایی هم برای اسکانشان وجود دارند که باید قبلاً ثبت نام و رزرو کنند. زمستانها که برودت هوا از منهای ۵ درجه پایین تر میرود، همه را جا میدهند و نمیگذارند کسی بیرون بماند. اما تا سرما به این حد برسد، زمان میبرد و به اواخر پاییز میکشد.
به یاد دارم که اولین روزهایی بود که به کانادا آمده بودیم، من از خیابانی رد میشدم، کنار دیوار مرد میانسالی را دیدم که با جثهٔ نحیفش، بی حال افتاده. تابستان بود و آستین کوتاهش، ساعد کبود از آثار تزریق سرنگ را نمایان میکرد. بلافاصله آمبولانس آژیر کشان ایستاد. ماشینها و آدمها همه بی حرکت ایستاده بودند تا آمبولانس آژیر و چراغش را خاموش کند تا آنها بتوانند به حرکتشان ادامه دهند. من پشت چراغ قرمز باید صبر میکردم و به همین دلیل فرصتی بود تا ببینم چه میگذرد!؟ جوانک «پارامدیک» از آمبولانس بیرون آمد و با کیف وسایلش، کنار آدم بی حال روی پا نشست. به اسم کوچک صدایش زد: «جان، حالت چطوره؟» جان با بی حالی چیزی گفت که من نشنیدم. جوانک گفت:« خوبی؟ با من حرف بزن جان!» باز مرد چیزی گفت، جوانک گفت: « باز زیاده روی کردی، جان؟» مرد سر تکان داد. جوانک نبضش را میگرفت و ماسک اکسیژن را آماده میکرد. چراغ سبز شده بود اما من از جایم نمیتوانستم تکان بخورم. مات نگاه میکردم و اولین بار بود که چنین صحنهٔ انسانی بعد از سالها که برایم آن لحظه مثل قرنها بود، میدیدم! جوانک دستی به سر جان میکشید و موهایش را مرتب میکرد و اکسیژن را با دست دیگر روی صورتش نگاه میداشت. جان کم کم تکان میخورد و گویا به هوش میآمد. وقتی چشمهایش کاملاً باز شد، جوانک پرسید آخرین بار کی غذا خوردی؟ جان آرام چیزی گفت. جوانک سرمی را آماده میکرد و اوهوم اوهوم میگفت. صدای جان در هیاهوی ماشینها و آدمهایی که در آمد و شد بودند و انگار به این صحنه ها عادت دارند، قابل شنیدن نبود. تنها من بودم که همچنان مات به صحنه ها نگاه میکردم و تمامش را همچون فیلمی در خاطرم نقش میبستم که حتی اکنون بعد از گذشت اینهمه سال با جزییاتش به خاطر دارم! تماماً جلوی چشمم میآید. وقتی سرم وصل شد جوانک وسائلی را که روی پلاستیک آبی باز کرده بود جمع کرد و در کیفش گذاشت و پلاستیک را پشت و رو تا کرد و در سطل زبالهٔ آمبولانس انداخت. به کنار جان برگشت و سرم را که دیگر تمام میشد چک کرد و بعد نمیدانم چقدر طول کشید اما سرم را باز کرد و به جان گفت: «شانس آوردی جان، دفعهٔ دیگر ممکنه اینقدر خوش شانس نباشی! مواظب خودت باش!» جان که حالا نشسته بود، سری تکان داد و تشکری کرد و آمبولانس را دید که راهش را کشید و رفت. من هنوز همچنان مات ایستاده بودم. فکر نمیکنم لزومی داشته باشد که بگویم آن لحظه به چه فکر میکردم!؟
در جریان قدم زدنهای در پارک محلمان که روزی دو بار به آنجا میروم تا لوسی، سگم را بگردانم، دوستی پیدا کرده بودم به نام «جیمز» که تقریباً همسن و سال خودم بود. جیمز دوچرخهٔ زهوار دررفته ای داشت که چندین پلاستیک به فرمان و میلهٔ وسطش وصل بود. رخت و لباشش هم تمیز ، اما نو نبودند. روزی که دیدمش اول سلام محترمانهای کرد و پرسید که جایی کار سراغ ندارم؟! گفتم که متأسفانه نه، اما جاهای زیادی هست که میتواند امتحان کند مثل «مک دونالد» یا مشابهاش. گفت که همه جا رفته اما اول سابقهٔ کار میخواهند بعد هم تا میبینند که «بی خانمان» یا «هوملس» است میترسند و جواب سربالا میدهند. برایم تعریف کرد که در شرکتی در «اونتاریو» کار میکرده که با به هم خوردن اوضاع اقتصادی، شرکت ورشکست و تعطیل شد و خودش هم رفته رفته همه چیزش را از دست داد تا جایی که پولی برایش ماند که به اینجا بیاید و از شر سرمای اونتاریو خلاص شود. گفت که این (اشاره به دوچرخه و پلاستیکها) تمام آن چیزی است که دارد و شبها در پارک میخوابد و از امکانات بهداشتی «شلتر» یا سرپناه عمومی استفاده میکند. اما به شدت به دنبال کار است. از چهرهاش پیدا بود که دروغ نمیگوید یا لااقل من اینطور برداشت میکردم. چشمهایش صادق بودند. معمولاً از چشم میشود دریافت که کسی تا چه حد راست میگوید یا نه! به همین دلیل هم آنهایی که بازجویی میکنند اصرار دارند که متهم به چشمهایشان نگاه کند. بگذریم، حالا راست یا دروغ، من حرفهای جیمز را باور کردم، آن چشمهای آبی بی نور و کم فروغ را باور کردم. اما این را هم بگویم که انگار رنگ چشم و شفافیتش بستگی به شرایط زندگی آدمها دارد! چشمهای جیمز را اگر کسی با امکانات بالای زندگی داشت، مسلماً آبیش به آن حد بی نور و کدر نمیشد.
به جیمز گفتم که من تازه به این محل آمدهام و کلی وسائل اضافی و لباس دارم که جا برایشان ندارم … استقبال کرد و قرار گذاشتیم که فردا همین ساعت جایی همین اطراف همدیگر را پیدا کنیم و من وسایل را برایش بیاورم.
وقتی به خانه برگشتم از همان لحظهٔ ورود شروع کردم به جمع و جور کردن وسائلی که فکر میکردم به دردش بخورند! تازه آمده بودیم و خیلی از کارتنها و جعبه ها هنوز باز نشده بودند و باید همه را میگشتم و از هر کدام چیزی پیدا میکردم. لباس زمستانی، ظرف و ظروف، مواد غذایی و کنسرو و … در حین جمع کردن یک باره ترس برم داشت !» حالا من فردا بروم آنجا و جیمز هم بیاید اما تنها نباشد و چند نفر باشند! اصلاً مگر من چقدر او را میشناسم؟! اگر خواست تهدید کند چه!؟ این پارک که همیشه خلوت است و آنجا هم که ما قرار گذاشتیم از همه جا خلوتتر! (چون جایی بود که مسیر دوچرخه سواری داشت و آدمهای پیاده زیاد نبودند.) پیش خودم فکر کردم: «ندیدی کمی هم بوی مشروب میداد!!؟؟ چرا قول دادی؟ تنها … با این لوسیه شول و ول!! چه کارایی میکنی؟؟!! عقل هم خوب چیزیه!!» شب تا صبح خوابم نبرد و مرتب کابوس میدیدم که جیمز و دوستانش دنبالم میکنند و لوسی هم بی فایده فقط پارس میکند … روز بعد تا ساعتی که قرار گذاشته بودم به هر مصیبتی بود گذشت. وسائلی که جمع کرده بودم زیاد و سنگین شده بود و مجبور بودم اگر میخواستم همه را به او بدهم، در چند قرار این کار را انجام دهم. با لوسی و چند پلاستیک خرید که پر بود از لباس زمستانی و کنسرو و ماکارونی و چند بشقاب و قاشق و … به سر قرار رفتم و منتظر دوچرخهاش شدم تا با آن کلاه ایمنی زردش بیاید. وسائل را روی نیمکتی گذاشتم و با لوسی صبر کردم. هوا کم کم داشت تاریک میشد و از جیمز خبری نبود. تک و توک آدمهایی هم که در آن اطراف بودند میرفتند. ترس و وحشت من با تاریک شدن هوا بیشتر میشد. نزدیک غروب بود که از دور پیدایش شد. زنگ دوچرخهاش را میزد و میآمد. وقتی به کنار ما رسید، سلامی کرد با همان احترام اولین سلامش. گفت که در یک انباری که میتواند شبها هم آنجا بماند کار پیدا کرده و خیلی خوشحال است. فقط کارش از چند هفتهٔ دیگر شروع میشود و چون مدارک این استان را ندارد و از انتاریو آمده حقوقش کمتر از حد معمول است اما چون جای سکونت دارد اهمیتی به کم بودن حقوق نمیدهد و از چند هفتهٔ دیگر مشغول میشود.
جیمز را دیگر ندیدم و آن آخرین بار بود که با آرزوی موفقیت برایش و او هم با تشکر و قدردانی از من، از هم خداحافظی کردیم. اما همیشه چشم به راهش هستم که باز ببینمش و بدانم که چه میکند.
روزهای اول هوا گرم بود و ایستادنش در فضای باز خوشایند اما رفته رفته با سرد شدن شبهای اواخر تابستان به فکر زمستان افتادم و بیرون ماندنش در هوای سرد! آن مرد روبروی "سون الون ۱۱-۷" را میگویم. _«خواهشاً در سرما اینجا نمان! برو جای دیگر پیدا کن!… یعنی میخواهی همینجا باشی، با برف و باران و سرما همینطور بمانی و من از پنجره ببینمت؟!» دیدهام که گاهی به داخل فروشگاه «سهون الون» میرود و قهوه میخرد و روی سکویش مینشیند و میخورد و بعد دوباره همانجا می ایستد. کم کم به کابوسم بدل میشد و حتی وقتی نبود هم من سایهاش را میدیدم که هست. یک بار که برای قدم زدن به پارک میرفتم از کنارش رد شدم تا بیشتر ببینمش و شاید بتوانم با او حرفی بزنم و از زندگیش بپرسم. یکی از روزهای سرد اواخر تابستان بود. از همان فاصله بوی مشروبش میآمد، شاید هم من شامهٔ حساسی دارم و زود آن بو را حس کردم. ترسیدم پیش بروم. از آدمهای مست میترسم چون احساس میکنم در آن حال کنترلی روی حرکاتشان ندارند و نمیتوان پیش بینی کرد که چه میکنند و عکس العملشان چه خواهد بود. بنابراین جلو نرفتم و چیزی نپرسیدم. شبهای تابستان تا نزدیک ساعت ۱۲ هم بود اما حالا که اوایل نوامبر است تا ساعت ۱۰ یا ۱۱ میبینمش بعد سعی میکنم بخوابم و نفهمم که هست یا نه! اما باز سایه میبینم که آنجا ایستاده با لیوان قهوه و دود گاه به گاه سیگارش! میدانم که دولت به اینها کمک میکند و از مالیاتهای ما به اینها میرسند اما نمیدانم چرا باز اینها همه جا هستند؟ جیمز میگفت که پول دولت اندک است و به جایی نمیرسد و مردم فکر میکنند که اگر به ما کمک کنند ما «دراگ» (مواد مخدر) میخریم و میکشیم! اگر آنطور بود من تا حالا باید مرده باشم! من معتاد نیستم! … اما دستها و ناخنهایش سیاه بودند که نشان میداد چیزی میکشد. اکثراً به الکل اعتیاد دارند که آنهم به دلیل مبارزه با سرما مبتلا میشوند.
از آن بالا به مرد قد بلند در دلم میگفتم:_«خواهش میکنم فقط زمستان اینجا نباش ! برو! جای دیگری پیدا کن! اینجا نمان! اینطور بی حرکت نایست! من به حد کافی عذاب وجدان دارم تو تشدیدش نکن! بخاری یا هیتر را روشن نمیکنم، اکثر اوقات گرسنهام، سعی میکنم کمتر خرید کنم، کمتر به خواسته هایم برسم و جلوی خودم را میگیرم فقط به این دلیل که همدردتان باشم و حالتان را درک کنم! میدانم که خیلیها خواهند خندید که مثلاً چه بشود؟! این ژستهای روشنفکرانهٔ تو چه دردی از آنها دوا میکند؟ تو خودت را بکش و از گشنگی بمیر، آیا شکم گشنهای سیر میشود؟ لباس، تن کسی میرود؟ … » من نمیتوانم توضیح دهم که چرا این گونه رفتار میکنم و چرا نمیتوانم غیر این باشم! به قول صادق هدایت: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند…».
چهارشنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
بنده در حدی نیستم که نظرکارشناسانه دهم اما روایت از متنی بسیارروان ودلچسب برخورداراست ودر یکی دوجااحساساتم راتحت تأثیرقراردادبنظرقصه واقعیست واز این نمونه مشکلات درآن نقطه دنیا هم دیده می شود.برای نویسنده آرزوی موفقیت دارم.
بنده در حدی نیستم که نظر کارشناسی دهم ولی روایت از متنی روان ودلچسب بهره مند است در یکی دو جا احساساتم تحت تأثیر قرارگرفت گویا در همه جای دنیا این معضلات مشابه روح وجسم انسانها را می آزارد برای نویسنده آرزوی موفقیت دارم.