«مهاجر»، تکرار بیحاصل رمانتیسم ایرانی
نگاهی به رمان «مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو» نوشته علی نگهبان
رمان «مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو» نوشته علی نگهبان*، رمانی خواندنی و تفکر برانگیز است. این کتاب در پاییز ۱۳۸۹ خورشیدی در کانادا منتشر شده است. رمان «مهاجر و …» روایت دردناک زندگی مردمی است که به خاطر وجود فضای بسته و سرکوبگر به اجبار یا به اختیار سرزمین زادگاه خود را ترک کردهاند.
در واقع رمان مهاجر، روایت جابجایی عظیم و یا تبعید گستردهی انسانها است که از ایران آغاز میشود و تا ونکوور – کانادا یا هر جغرافیای دیگر در این جهان پهناور ادامه پیدا میکند. روندی که از نخستین روزهای بعد از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ تا به امروز که بیش از ۳۳ سال میگذرد همچنان ادامه یافته است. نویسنده برای درک و بازنمایی این پراکندگی و تبعید بزرگ تاریخی، صرفاً به کلی نگری و توصیف بیرونی رخداد، بسنده نکرده بلکه به یاری تکنیک قصه نویسی، به لایه های مختلف ذهن شخصیتها، به کنشها، خودگوییها، حالتها و پنهانیترین زوایای درونی آنها هم نقب میزند.
و اما، آنچه در ادامه میخوانید تنها تامل کوتاهی است بر برخی از نقطه نظرات پرسش برانگیزی که در لا بلای این رمان از جانب نویسنده محترم و یا از زبان راوی قصه (بابک) مطرح شده است.
داستان با مرگ «زبیگنیو» (ابوالحسن)، آغاز میشود. او یکی از مهاجرانی است که از همان ابتدا مرده است ولی در عین حال و حضورش به عنوان یک مردهی زنده یا زندهای که ظاهراً مرده است تا آخر داستان ادامه پیدا میکند. «بابک» شخصیت اصلی رمان است. او در رشته باستان شناسی تحصیل کرده و با تاریخ و سیاست آشناست و وبلاگ نویس است. او برای نجات جانش به صورت قاچاق از ایران خارج شده است. شخصیتهای رمان مهاجر، چه آنهایی که در ایران ماندهاند و چه آنهایی که به اجبار ترک وطن کردهاند همه در وضعیتی تراژیک قرار دارند. آنهایی که ماندهاند یا اسیر زندان، شکنجه و اعداماند یا مدام در حال درگیری با عوامل سرکوب هستند. آنهایی که به اجبار برای نجات جان خود با کمک قاچاقچیها و راه بلدها، ایران را ترک کردهاند گویی از یک نگونبختی مقدّر و نا امیدی عظیم به نگونبختی و نا امیدی دیگر و شاید عظیمتر پای گذاشتهاند. به همین دلیل برای «زبیگنیو و بابک»، مردان مهاجر داستان، فرار یا مهاجرت از ایران و پناه آوردن به کانادا آغاز یک زندگی تازه نیست بلکه آغاز فصل نا امیدی و یأس و بحرانهای گوناگون و چه بسا پایان زندگی آنهاست. این سرنوشت مقدّر و محتوم از همان آغاز داستان به خواننده منتقل میشود:
«به همان اندازه که زندگی برای زبیگنیو تمام شده، برای من هم تمام شده. تنها فرق من و او این است که من محکوم شدهام آن گذشته لعنتی را هر روز دوباره زندگی کنم.»(ص ۲)
بابک راوی ماجراها، در تکرار هر روزه زندگی مانند هر پناهنده سیاسی و تازه واردی، انسان برزخی و آسیب دیدهای است که بین زمین و آسمان معلق مانده است. به طور پیوسته بین زادگاه و گذشته خود و کشوری که به او پناه داده، در نوسان است. گویی بابک تمام دغدغههای وطن سوخته را یکجا با خود حمل میکند و به موجودیت همهی چیزهایی که در زادگاهش از دست رفتهاند فکر میکند. او از سویی فکر خود زنی و خود ویرانگریی را در ذهن و ضمیر ناخودآگاه و خود آگاه خویش حمل میکند. از سوی دیگر اشتیاق ماندن و گفتن و نوشتن و روایت آنچه که بر او- و بر ما – گذشته است مشغله ذهن کنجکاو و پرسشگر اوست. «بابک» از سویی – اسیر «شکوه خلیج فارس» یا – زشتیهای «میدان شوش»، «خیابان امیر آباد» و یادمانهای «زادگاه» خویش است و به کتابهایی که سوخته و از بین رفتهاند، به اندیشههایی که روزی حرفی برای گفتن داشتند یا به تاریخ و هویتی که لگد مال شده است، به جغرافیایی که دیگر نمیتواند لمساش کند، به اذان و منارههای مساجد که مثل خوره روح و جسم او را میخورند، به اخلاقیات و آداب زشت و زیبای مردم و خیلی چیزهای دیگر (که اغلب آدمها معمولاً به سادگی از کنار آنها میگذرند)، فکر میکند. در کنار این مشغلهها اما چشم انداز «لاینزگیت» و «کاجهای خمره ای استنلی پارک» و حتی رفتار آدمهای کشوری که به آن پناه آورده است با اینکه برایش بیگانه هستند هم غافل نیست.
نویسنده – راوی، که حالا خود را به جایی «امن و بی خطر» رسانده است و سایه تیغ برنده سانسور را بالای سر خود و قلم خود ندارد و فارغ از خود سانسوری در تلاش است تصاویری از وضعیت بحران خُرد کنندهای که گریبان انسان جا بجا شده ایرانی را گرفته است نشان دهد.
در رمان مهاجر، نویسنده – راوی، برای نشان دادن این وضعیت بحرانی به شیوه بسیار روان و جذابی به موضوعات گوناگونی میپردازد. برخی از آنها به راستی تفکر برانگیز و قدرتمند هستند که میتواند روزها و ساعتها دغدغه فکری و دلمشغولی خوانندهها باشند. برخی هم پرسش برانگیز و برخی دیگر مأیوسانهاند. بعضی یکسونگرانه و گاه نگران کننده و تعجب برانگیزند. پاره ای مقایسهها نیز به نظرم سادهانگارانه و تحقیر آمیزند. برخی بی جهت در نکوهش زنان و آ لوده به برخورد جنسیتی است. در جایی که راوی در جستجوی هویت گم شدهی خویش است تا مرز برخوردهایی نژادی و عصبی پیش میرود. برای نمونه در لابلای ماجراهای داستان مدام با این عبارات مبهم و مضامینی پرسش برانگیز روبرو میشویم:
«رفته بودم جایی که پاتوق یک عده ایرانی بیعرضه بود که فقط به این دلیل آنجا جمع میشدند که به زبان شیرین فارسی چس ناله کنند» (ص ۸۳)
یا با این قیاس نه چندان مرتبط که:
«ملتی که یاد نگرفته فکر کند» (ص ۸۴)
اما در عوض مردهای غربی به طرز اغراق آمیزی مظهر معصومیت و نجابتاند و در مقابل این تصویر اغراق شده، تصویر مردان ایرانی و عرب و پاکستانی را داریم که مظهر شرارت، ناپاکی و چشم چرانیاند.
«… البته از مردان فرنگی ترسی نبود، چون آنها چشم و گوششان پر است و حوصله دید زدن بدن آفتاب ندیده زنهای ایرانی ما را ندارند. همه ناراحتی از این بود که مردهای مهاجر ایرانی، عرب، پاکستانی مثل کرکس از لابلای درختها چشم چرانی میکردند.» (ص ۸۱)
در بخشی دیگری از رمان، نویسنده – راوی در تلاش است که به کالبد شکافی فرهنگ «دروغ و کلاه برداری» و ریاکاری و دو رویی در میان ایرانیان بپردازد. او در تلاش است که همچون پزشکی حاذق و جراحی توانا با نیشتر زدن به چرک و کثافات تلنبار شده بخشی از پلیدیها و انحرافات اخلاقی که برخی از ما مردم، از بالا تا پایین به آن گرفتار هستیم را نشان دهد. اما نویسنده – راوی برای اثبات این ادعا و برجسته کردن این زشتیهای آزاردهنده، با یک نقل قول از «کنت دو گوبینو فرانسوی» ( ۱۸۸۲ – ۱۸۱۶) خود را ناخواسته در چهار چوب بر خورد نژادپرستانهی جناب «کنت» گرفتار میکند که حاصلش نه تفکر بر انگیز بلکه به باور من حتی تنفر برانگیز و تحقیرگونه است.
«کنت دو گوبینو»، که مدتی به عنوان فرستاده دولت فرانسه در ایران زندگی کرده و یکی از نظریهپردازان برجسته نژادپرستی هم بوده است بخشی از نظرش در مورد ایرانیان در رمان آورده شده است:
« … ایرانیها، آنچه که میگویند – غیر از آن است که فکر میکنند؛ و آنچه که فکر می کنن متفاوت از آنچه که بر زبان میاورند… تند گو هستند … با این همه صمیمیت ندارند. بد قول و متقلب هستند. خسیس و دزدند و دروغ گوترین آدم دنیا هستند…» (ص ۱۲۹)
درست است که ما انسانها میتوانیم در بیان و گفتار «دیگر»، بخشی از بدیها و خوبیهای خود را پیدا کنیم و بشناسیم لیکن به زعم من – به عنوان یک ایرانی – جناب «کنت» نمیتواند یک «دیگری» صادق و صمیمی باشد. او نیز مانند «جیمز موریه انگلیسی» نویسنده کتاب «حاجی بابای اصفهانی» قبل از هر چیز یک نژادپرست «صادق» است که بی پرده «نژاد سفید و آریایی و خصوصاً آلمانیها» را «برترین و خالصترین نژاد» میداند که از «ضریب هوشی بالایی» برخوردارند و «با قدرت و زیبا» هستند. جناب «کنت»، معتقد است که سیاه پوستان به تمامی «احمق و تهی مغزند» و نژاد زرد، از «هوش متوسطی» برخوردارند. از آنجا که نگاه داوری جناب «کنت»، نگاهی آلوده به تعصب و یکسونگری است طبعاً نمیتواند به عنوان ملاک و مرجعی مشروع برای دفاع از آزادی و تکثر و یا سنجش دمکراسی قرار بگیرد. شاید به دلیل همین نگرش ایدئولوژیک و راسیستی بوده است که وی انقلاب کبیر فرانسه را نتیجه عمل «مشتی آدم حرامزاده» میدانست. جالب است که این جناب «کنت» سفید پوست به اشغال کشورهای ضعیف توسط «نژاد برتر» یا سفید و آریایی باوری عمیق دارد. اینچنین بود که فلسفه فکری آقای «کنت دو گوبینو» و نخبگان هم خط ایشان، ناخواسته به امثال «هیتلر» و شکل گیری «نازیسم» جان و مایه داد. فلسفه ای که فقط یک قلم از کاربردهایش منجر به کشته شدن هفتاد میلیون انسان در جنگ جهانی دوم شد. آیا چنین فردی که بهراستی آلوده به بیماری نژاد پرستی بوده است میتواند مرجع مطمئنی برای توضیح – صادقانه خصوصیات و اخلاقیات – و تشخیص بیماریهای اجتماعی ایرانیان باشد؟
زنان در رمان مهاجر
نگاه نویسنده – راوی به زنان مهاجر نیز تأمل برانگیز است. «زبیگنیو (ابوالحسن)» و شخصیت اصلی رمان «بابک» به شکلی تصویر شدهاند که گویی مسایل و مشکلات مهاجرت و رنج و اندوه غربت یا آنچه در وطن میگذرد تنها آنها را تحت تأثیر قرار میدهد. به همین خاطر آنها آدمهای حساس، زود رنج و متفکرند. دخالت گر و اندیشمند و مسئولند. اما شخصیت زنان «مهاجر» طوری در قصه معرفی میشوند که گویا فارغ از هر گونه حساسیت و دغدغه ای انسانی هستند. آنها معمولاً یا عصبی مزاج و تند خو و انتقاد ناپذیرند (که البته عامل این عصبانیت و آشفتگی، مهاجرت و دوری از زادگاه هم نیست) یا اینکه زنان مهاجر ایرانی فقط به فکر رقص و بزن و بکوب و خوشگذرانی و تجملاتاند. بههمین خاطر در سرتاسر داستان زنان مهاجر بازیگران نقش منفی هستند و در جای، جای رمان با عبارات و قضاوتهای جهت دار، در مورد آنها و رفتار و علایقشان داوری شده است. از نگاه نویسندهی رمان، مرد ایرانی اهل تعمق و تفکر است با موارد «جدی» زندگی، سرو کله میزند. مثل یک دانشمند عارف، از صدای بلند موسیقی و کلاً از میکروفون، بیزار است. در مقابل اما زن مهاجر ایرانی موجودی سطحی، مزاحم مردان، اهل هیاهو و خود نمایی است.
«زنها همین جوری هستند. وقتی که تو (مرد) داری با چیزهای خیلی جدی که در زندگیات هستند سر و کله میزنی، آنها ناگهان به این فکر هستند که برای میهمانی آخر هفته از هر جا که شده باید یک جفت کفش نوک تیز بخرند…» (ص ۲۸)
«هر بار چهار تا زن ایرانی دور هم جمع میشوند، دیر یا زود یکی شان یک موسیقی بند تنبانی روی دستگاه میگذارد و شروع میکنن به قر کمر. ما مردهای ایرانی از یک فن آوری قرن بیستم بیشترین آسیب را دید ه ایم، میکروفون. این دستگاه پدر ما (مردان) را از دو جهت در آورده. از یک طرف آخوندها آن را به خدمت گرفتند … از طرف دیگر، زنهایمان مرتب ترانههای بند تنبانی را در هر مهمانی و ملاقاتی تا درجه آخر باز میکنند…» (ص ۱۱۰)
جالب است که با وجود فضای سنگین اسلام ستیزی حاکم بر داستان اما در بخشی دیگر از رمان ناگهان با چرخش ۱۸۰ درجه ای نسبت به زن «مظلوم» مسلمان روبرو میشویم که فمینیستها و هواداران حقوق زنان، با خشونت و بی عاطفه گی خانواده و شوهر «مظلوم» این زن مسلمان را هم به بی دادگاه میکشند:
«در این سرزمین تا زن مسلمانی جیکش در بیاید هواداران زنان، شوهر طرف را باز خواست میکنند. بابا، شاید خانم موش دیده باشد و جیغ میزند.» (ص ۱۳۸)
اکنون پرسش اینجاست که پس از مشاهدهی این قضاوت مرد محورانه، اگر به فکر خواننده ای مثلاً خطور کند که پدر سالاری و اعتقاد به سروری مردان بر زنان در میان روشنفکران و نویسندگان ایرانی عمیقتر و ریشهدارتر از اعتقادات مذهبی است آیا چنین خواننده ای، به خطا رفته است؟
موضوع دیگر «لحن» راوی نسبت به شخصیت و موقعیت زنان است چه هر جا سخن از مسایل زنان مطرح میشود بلافاصله لحن راوی، با نوعی تمسخر همراه میگردد و آشکارا آلوده به توهین و تحقیر میشود:
« …تا یک زنی بگوید اوخ، فوری دورش را بگیرند و داد بزنند «آهای بشتابید که مرد سالاری پدر این زن را درآورده.» حتا نمیپرسند که شاید طرف اسهال دارد و آخ و اوخ میکند.» (ص ۱۳۵(
یکی از شخصیتهای زن به نام «محبوبه» که در داستان همسر «زبیگنیو» است – به هر دلیل – نمیخواهد با شوهرش زندگی کند. «محبوبه» به دنبال سرنوشت و زندگی خود میرود – اما نویسندهی رمان شخصیت «محبوبه» را اینچنین به تصویر میکشد:
« …با شخصیت پاچه پاره ای مثل محبوبه نمیشود به اش گفت زن» (ص ۱۹۳)
به این ترتیب است که زنان در رمان مهاجر با چهره ای مخدوش و در هم و برهم معرفی میشوند.
عرب نکوهی و تکرار بی حاصل رمانتیسم ایرانی
تداوم استبداد و بسته شدن راه بر هرگونه عمل اصلاحی و ترقیخواهانه در ایران بخشی از روشنفکران و جوانان کشور را در گیر یاَس و نومیدی و عوارض گوناگونی کرده است. از جمله «بابک» شخصیت اصلی رمان، از آن دسته – آدمهای در حال تکثیر در ایران و خارج است که برای هویتِ صدمه خورده و تکه پاره شدهی خود در جستجوی هویت و ایدهها و افقهای دیگر است. در پی این تلاش، او مانند هزاران جوان دل خسته و نا امید با موجی همراه میشود که علت همه بدبختیهای ما مردم را در حمله اعراب مسلمان به ایران خلاصه میکند. او از طرفی، به زرتشت و ایران باستان و شاهان هخامنشی و ساسانی جلوه ای شاعرانه و رمانتیک میبخشد. در واقع «بابک» برای پیدا کردن هویتی دیگر، از یک دنیای پیشامدرن و ویرانگر، آرام، آرام به دنیای پیشامدرن دیگری گرایش پیدا میکند. نویسنده – راوی، در این بخش به دنبال «بهشت گمشده ای» است که حتی اگر وجود میداشته است اما نه قابل تکرار و نه دست یافتنی است. او درست مانند آخوند زاده و میرزا آقا خان کرمانی و دهخدا و صادق هدایت و اخوان ثالث و برخی دیگر از شعرا و نویسندگان برجسته ایرانی به بهانه اسلام هراسی به تکراری بی حاصل (حتی تا برخوردهای تعصب آلود و نژادپرستانه) پیش میرود و فصل پرسش انگیزی را در بخشی از رمان، میگشاید.
نویسنده – راوی، این کشمکش و این و بگو مگوی تاریخی و تکراری اسلام ستیزی و عرب نکوهی را با همکار خود چنین آغاز میکند و متأسفانه فضای داستان بسوی ستیزی فرسایشی و انرژی سوز که حاصلش یکسونگری و برخوردهای تبعیض آمیز و مأیوسانه است پیش میرود:
«… آدمی مثل مروان که عرب هست هم آبش با ما توی یک جو نمیرود، به اش گفتم آخه تو برو به ماشین شویی ات برس اخه تو را چه به مسئله تاریخی عرب و عجم؟» (ص ۵۴)
یا در ادامه این دعوای بی حاصل به خاطر اینکه نشان داده شود که اعراب قبل از اسلام بی تمدن و بی هنر و بدون مراسم شادی و جشن بودهاند تحقیر گونه و از سر لجاجت آمده است:
« …هیچ جشن همگانی در فرهنگ حجاز پیش از اسلام وجود نداشته…» (ص ۱۱۵)
بابک راوی داستان که تمام هستی و هویت بر باد رفته ما ایرانیان را ناشی از حضور اسلام میبیند و این اضمحلال را در حد حذف دستورات زرتشت توسط حمله مسلمانان خلاصه میکند در باره رویای «باشکوه» گذشته میگوید:
«آرزوی برگشت به زمانی که گمان میکنم سر و سامانی داشتهایم جایی در جهان داشتهایم، رویمان حساب میکردند. اگر هنوز ساسانیان در ایران پادشاهی میکردند، این همه درد و مصیبت برایمان پیش نمیامد. آن وقت کسانی چون من مجبور نبودند مهاجرت کنند…» (ص ۱۱۹)
او ادامه میدهد:
«تازه کاش این همه تهدید و آن چیزها که در اسلام آمده، برای منظور خردمندانهای بود: همه تهدیدها برای این است که اطاعت و عبادت و بندگی کنی و هر بلایی سرت بیاورند، جیکت در نیاید. در صورتی که در اوستا تهدیدی نیست همه اش تشویق به راستی و پیروی از آشه است. همهاش پرهیز دادن از دروغگویی و ناراستی و دروندی است.» (ص ۱۶۱)
«مجوسها یک اقلیت مذهبی و نژادی کوچکی هستند که از زمان اسلام تا کنون همواره از اسلام و عرب صدمه خوردهاند ولی هرگز آسیب نزدهاند…» (ص ۱۶۷)
«بابک» مانند میلیونها انسان ستمدیده و زخم خورد ه از اسلامگرایان (اسلام سیاسی)، حق دارد نقد عریان و ستیزندهی خود را به اسلام اقتدارگرا و عملکرد اسلامگرایانی که با خودکامگی و سرکوبهای گسترده بسیاری از مردم را به نا امیدی کشاندهاند به هر شکلی که میخواهد به تصویر بکشد. اما به نظر میرسد که «بابک» از فرط این نفرت و تقابل، با حسن نیت به آغوش دین و آیین باستانی دیگری پناه میبرد که دست کمی از اسلام دولتی و مقررات باز دارنده آن ندارد. هر دو دین دولتی اسلام و زرتشت، در بسیاری موارد از جمله در مورد قانون مجازاتهای شرعی و تعزیرات حکومتی، «پادافرهی زشتکاریها» و در مجازات «خاطیان زن و مرد» که از دستورات دینی پیروی نمیکنند با یکدیگر هم راَی و هم صدا و همگرا هستند. برای نمونه در دین زرتشت در مورد مرد و زنی که خارج از ازدواج آمیزش کنند آمدهاست:
«هر گاه زن و مردی برون از آیین زناشویی به یکدیگر آمیزند، نخستین بار آنها را تازیانه زنند و دوم بار اگر آمیزند گرد شهر گردانند. سومین بار هرگاه پند نگرفته بکار پیش روند بر آنها بند جاوید (حبس ابد) در نهند و یا به پایه مرگزانی (اعدام، کشتن) رسانند و برای زن بدکار شکنجه فرمان رفته.» (۱)
به این ترتیب بابک از یک خودکامگی دینی و زن ستیز به آغوش اغواگر یک نظام خودکامه دینی دیگری پناه میبرد. در واقع از یک رابطه مرید و مرادی و اطاعت محض از مرشد ولایی، به نظام مرید و مرادی دیگری یعنی تمکین به اقتدار یک فرد – پادشاه – (که صاحب فره ایزدی و کرامات ماوراء طبیعی است) سوق پیدا میکند. انگار که تقدیر و سرنوشت ما مردم ایران است که از یک دنیای پیشامدرن و بسته، باز هم به دنیای پیشامدرن دیگری در رفت و برگشت باشیم. تو گویی که برای ما ایرانیان، هرگز «آینده»ای وجود ندارد و ما در برزخ هولناک دو جهان پیشامدرن محکوم ابدی هستیم. چه بسا اعتقاد به همین دور تسلسل است که بابک ناگزیر میشود که از یک مجموعه خشک و خشن و زن ستیز، به دستورات خشک و خشن دیگری (یعنی بازگشت به دو هزار و پانصد سال قبل) پناه برد. این حس حسرت به گذشته، این نگاه به اصل و اصالت و رجوع به بنیادهای اصیل تاریخی است که رفتار خشن و بنیادگرایانه بابک را نسبت به دیگر اقوام – در این مورد مردم عرب- و نسبت به اسلام، رقم میزند. ای بسا به همین خاطر است که تلاش صادقانه راوی برای آزاد و خارج شدن از دور تسلسل دین دولتی و نظام جباریت راه بجایی نمیبرد، و به حکم تجربه زیسته بشر، نهایتاً عقیم خواهد ماند.
کلام پایانی: تکرار بی حاصل رمانتیسم ایرانی (تکرار چیزی که دیگر قابل تکرار نیست) نه تنها به باز سازی هویت و شخصیت «بابک» راوی رمان مهاجر، کمکی نمیکند، بلکه «بابک» را در ادامه زندگیاش بیش از پیش نا امید، متزلزل و مأیوستر میکند و او را تا آستانه پرش بسوی مرگ میکشاند. او هنگامیکه در وسوسه پریدن بسوی مرگ از بلندی پل «لاینزگیت» است گویی از یک کابوس طولانی و پر اضطراب بیرون میجهد و داد میزند: «کمک، کمک».
ونکوور – کانادا ژوئیه ۲۰۱۲
پینوشتها:
———–
*علی نگهبان [نویسنده، شاعر و منتقد ادبی] زاده و پرورده ایران و ساکن ونکوور است. نوشتن را از سالهای آغازین دههی ۱۳۷۰ خورشیدی جدی گرفت. اما بدلیل سانسور شدید حکومتی، انتشار کارهایش در ایران ممکن نبود. یک رمان و مجموعه مقاله از او در خارج از ایران منتشر شده است. رمان مهاجر و پریدن به دیگر سو، دومین رمان اوست. شماری از داستانهای کوتاه و نوشتار او در مجلههای فارسی زبان چاپی و اینترنتی منتشر شدهاند از جمله در مجلههایی مانند تکاپو، آدینه، جنگ زمان، رادیو زمانه و شهروند بی سی. (نقل از کتاب رمان مهاجر)
۱- کتاب آیینه آیین مزده یسنی ص ۹۹