مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو
نگاهی به رمان «مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو»
شهرگان – پنجشنبه، ۰۵ اسفند ۱۳۸۹ / ۲۴ فوریه ۲۰۱۱ / ۱۸:۵۱
مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو
نویسنده علی نگهبان / پائیز ۱۳۸۹ / چاپ ونکوور / ۲۱۰ صفحه
شماره شابک: ۷-۱-۹۸۰۸۹۶۸-۰-۹۷۸
دگردیسی ناکام ایرانی:
در رمان «مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو» همه چیز در زندگی بابک تمام شدهاست. بابک پروندهاش بسته شدهاست اما در ذهناش. زبیگنیو همه زندگیاش تمام شده و همه چیز بسته شده اما نه در ذهنش. او به نام اصلیاش ابوالحسن در ونکوور به خاک سپرده شدهاست. در شروع داستان آن اتفاق عینی مرگ زبیگنیو افتادهاست. خواننده در همان آغاز می داند که یکی از شخصیتهای این رمان – که غایب است و روایت میشود – به خاک سپرده شدهاست. بابک همه چیز را چه مرگ ایدهآلها و آرمانهای ذهنیاش و چه مرگ واقعی دوستاش را دارد روایت میکند. او روایت گری است که آرام آرام تو را با ذهنیت تنها شخصیت اصلی این رمان درگیر میکند. روایت داستان از زبان اول شخص همراه با صداقت و صمیمت منولوگهایش، ارتباط حسی و جغرافیایی پرکششی با مخاطب برقرار میسازد. خواننده که از همان ابتدا میخواهد بداند چرا و چه وقت این اتفاق افتادهاست، این سئوال تا پایان رمان با او پیش میرود.
خلاصه داستان:
بابک فرزند پدری کتابفروش و چپگرا است. پدر بابک، کاوه، در زمان نوجوانی طلبه بوده است اما در دههی چهل خورشیدی از دین و آموزههای مذهبی دل میکند و به آرمان کمونیسم میپیوندد. مادر بابک اما دارای تمایلهای سنتی و عرفانی بوده است. هنگامی که بابک نوجوانی بیش نبوده است، پدر و مادرش از یکدیگر جدا میشوند. عمهاش در اعدامهای دههی ۶۰ خورشیدیِ چپگرایان در ایران کشته شده است. بابک کارشناس باستانشناسی است اما به دلیل پیشینهی خانوادگیاش نمیتواند در هیچ ادارهای در ایران کار پیدا کند. او با همسرش، فریبا، زندگی پرکنشی را پس از مهاجرت در ونکوور به پیش میبرد و پیوسته با او، با خود و فرزند خردسالش و با پیرامونش درگیر است.
شخصیت دیگر این رمان که از زبان بابک روایت میشود، زبیگنیو نام دارد و این، نام خودگزیدهی مهاجری ایرانی است که نام شناسنامهایاش ابوالحسن است. ابوالحسن، دارای دانش آکادمیک نیست و در ونکوور مغازهی سیگارفروشی دارد و نمیدانیم که او به چه دلیل از ایران کوچیده است و چرا یک چشم او مصنوعی بودهاست. او خود سرانجام به بابک میگوید که پس از مشکلهای فراوان و سپری کردن مدتی در اردوگاهی در یونان، به کانادا پناهنده شده است.
در باره رمان:
شیوه زندگی و نگرش به جهان بیرون از ذهن، یک اپیدمی در میان بسیارانی از ایرانیان مهاجر در خارج کشور است. رمان مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو اما داستانی است از زندگی چند ایرانی در مهاجرت، که هنوز قفل ذهنیشان را باز نکردهاند و مهمانوار زیستهاند. دچار نوستالوژی سرزمین آبا و اجدادیشان هستند.
رمان مهاجر دارای یک تم اصلی است. تم هویت. از شروع داستان خواننده با مسئله هویت درگیر می شود و این توانایی را دارد تا خواننده رمان مهاجر را بفریبد که گاه ذهنیت خود را به آن اضافه کند و یا خود را جایگزین ذهنیت شخصیتهای داستانی نماید. پدری که خود را به آب و آتش میزند تا فرزندش را به خارج از ایران بفرستد تا به آزادی برسد:
[. . . پدرم خودش را به آب و آتش زد تا مرا نجات دهد، فراری دهد. من این را میدانستم و هیچ نگفتم. حتا ازش نپرسیدم که تکلیف خودش چه میشود. او همهی جان و مالش را به خطر انداخت تا مرا به خارج بفرستد، در حالی که خودش توی سیاههی وزارت اطلاعات بود. گفت، «من هیچ چیز دیگهای ندارم که از دست بدم. تو که بری، دیگه هیچ نگرانی ندارم.»] ص ۵
بابک تنها فرزند کاوه اینک در کشور کانادا زندگی می کند ولی از محیط و جامعه بریده، و آزادیهای لیبرالی در این کشور او را ارضا نمیکند. با داشتن تحصیلات آکادمیک که نمیتواند کار خوبی برای خود دست پا کند، در نورت شور روزنامه پخش میکند و شرایط سخت کاری و عینی، باعث شده تا به دنیای ذهنیاش وابسته شود. او مثل یک بیمار افسرده عادت دارد خود را تحقیر و سرزنش کند و سرچشمه همه ناکامیها را به بی عرضگی خود و به گذشتهاش نسبت بدهد:
[. . . من عادت داشتم که کارم را تحقیر کنم. فکر میکردم اگر آزادی داشتم، کاری خیلی بهتر از کتابفروشی میتوانستم پیدا کنم. تازه فهمیدم که اول باید شغل خوب پیدا کنی، بعد هوس آزادی به سرت بزند. اگر قرار بود با پخش روزنامه به آزادی برسی، مطمئن باش بیل گیتس هم هر روز کلهی سحر روزنامه پخش میکرد.] ص ۶
بابک روشنفکر مهاجری است که نوستالژی خلیج فارس و هرآنچه که در آنسوی آبها وجود دارد با همه زشتی و زیبایش، به آنها تعلق خاطر دارد و شوق او را بر میانگیزد. او که راوی خاطرات پدر و پدر بزرگ اش از ایران است و از دروغ و دغل و دورویی و دزدی عناصرحاکمیت سخن به میان میآورد، نمیتواند با واقعیات زندگی در کانادا به چالش بنشیند. رمان مهاجر روایتگر مهاجران ایرانی است که نویسنده تلاش کرده تا تناقض زندگی واقعی و آرمانهای ذهنی آنها را نشان دهد و در سرتاسر رمان تم هویت را دنبال کند:
[پدرم تازه درگذشته بود. فریبا پیشنهاد کرد که به مسافرت، به یک جای گرم برویم. ولی پول نداشتیم که از کانادا خارج شویم. گفتم، «گرمترین جایی که با این پول میشود رفت جایی است به اسم اوسویوس در جنوب همین بریتیش کلمبیای خودمان.»
بلافاصله گفت برویم. سر اسم اوسویوس کلی مسخرهبازی درآورد. گفت، «چهقدر مثل سیو سهپل خودمونه.»
گفتم، «چه ربطی داره؟»
گفت، «ربطشُ باید حس کنی. دیدنی نیست. همین که یه عالمه صدای س توش داره، یه جورایی به اصفهان مربوط میشه.»
بهاین ترتیب، اسم اوسویوس در خانوادهی ما شد سیوسه پل.] ص ۳۷
هادی ابراهیمیهم بابک شخصیتاصلی داستان، و هم دیگر شخصیتهای فرعی در رمان مهاجر که از زبان بابک با آنها آشنا میشویم، پیش از آنکه در جغرافیای عینی محل سکونت خود زندگی کنند، بیشتر در جغرافیای ذهنیشان میزیند و در سراسر رمان زندگی ذهنی آنها برجسته شدهاست. به اعتقاد من این یکی از برجستگی و نقاط قوت کار نویسنده در رمان مهاجر است. بابک و همسرش فریبا تنها زمانی که با ایرانیان روبرو میشوند از فضای ذهنی خود بیرون میآیند و روابط آگاهانه را ادامه میدهند و پی میگیرند. در موارد بسیاری که بابک از ایرانیان دوری میکند یا در شبهای دور هم بودن به مسخره و انتقاد از روش زندگی آنها بر میآید، این گزینه دیگر ذهنی نیست و ناشی از شناخت او از فرهنگ ایرانیها و آدمها و دوستهای فریبا است که عامدانه نمیخواهد با آنها ارتباط داشته باشد:
[رضا در حالی که خورش فسنجان برای خودش میکشید، گفت، «حالا یه معما: وقتی مرد جنوبی باشه و زن شمالی، اگه گفتین بچهشون کجایی میشه؟»
فرنگیس جواب داد، «اصفهانی لابد. میونهش که بخوایم بگیریم حوالی اصفهان میشه دیگه.»
من هم که خیلی ساکت مانده بودم گفتم، «معلوم شد که شراب ما هم تأثیرگذاریش بد نیست.»
میز غذا هنوز جمع نشده بود که صدای موسیقی بلند شد، «از اون بالا کفتر میآیه. یک دانه دختر میآیه.»
داد زدم، «بی زحمت بذارین سفره جمع بشه، بعد کفتراتونُ ول کنین.»
فریبا که داشت ظرفها را توی ماشین ظرفشویی میگذاشت جواب داد، «ما که یه همچه ترانهای نداشتیم. من و بابک که اهل کفتربازی و اینجور چیزا نیستیم. این از کجا اومد؟»
لیلا از پای دستگاه پخشِ صدا بلند شد و با شتاب به طرف فریبا رفت، «من که نبودم.»
رضا جواب داد، «آره شما نبودین؛ دستتون بود.»] ص ۱۱۳
اما همین شخصیت در برخوردش با غیر ایرانیها، انسانی ذهنی میشود و دچار پیش داوریها که در بخشهایی نیز این شخصیت با افکار خود تضاد پیدا میکند و بعضی از روشهای زندگی و اجتماعی کاناداییها و غیر ایرانیها را مورد تائید قرار میدهد. زیباترین و خالصترین بخش رمان نامهای است که بابک از سر استیصال برای فریبا مینویسد و گمگشتگی و مهجوری یک مهاجر ایرانی را به زیبایی به تصویر میکشد:
[من که دیگر نمیدانم به کدام سمت میروم. سمتم خرابه میشود و تو این را نمیفهمی. مینویسم اینها را شاید به چیزی برسم. گم شدهام. هیچ نمیدانم چه میکنم؛ چرا میکنم؛ چهکارهام. میدوم، سگدو میزنم. شغل عوض میکنم. هیچکارهام. هیچ دوستی برایم نمانده است، نه مادرم مادری کرد، نه برادر و خواهری دارم. پدرم مرد، ندیدمش و نمیدانم چه آرزوهایی را به گور برد. دقمرگ شد. به هیچ حلقهای تعلق ندارم. پنج، شش تا آدرس ایمیل دارم؛ روزی چند بار به همه سر میزنم. هیچ، مگر یاوه. دست و پا چلفتیتر از کِرم کوری شدهام که دور خودش گره میخورد. بهانه میگیرم. با تو هیچ جا نمیروم. کجا داریم که با هم برویم؟ حوصلهات را ندارم. از من بیزاری. به زور تحملم میکنی. ول نمیکنی بروی. تهدید میکنی. بدبختت کردهام. روزنامه پخش میکنم. کارگر پمپ بنزین میشوم. کارمند شرکت تلفن میشوم. میزنم بیرون. گُه گرفتهام. بد دهانی میکنم. دیگر زحمت لبخند زورکی هم نمیتوانم به خودم بدهم. پس از سی و پنج سال، هنوز عرضه ندارم یک هفته به یک تور گردشی ببرمت. به همه مشکوکم. همه دروغ میگویند. تو هم. شراب هم زورکی میخورم. کاشکی جوابی پیدا میکردم. بگو مگو میکنیم. سر چیزهایی به جان هم میافتیم که همیشه بعدش فکر میکنم مسخره بودهاند. اما آن چه چیزی است که باید بحثش را بکنیم و نمیکنیم؟ مشکل تو با چه حل میشود؟ خانه میخواهیم؟ درآمد میخواهیم؟ ولی آن چیزی که تو میخواهی چیست؟ سر در نمیآورم. گم شدهام و چه توقعهای بیجایی از من داری. این وبلاگ هم شده مثل بچهی حرامزاده، که نه میشود سر راه گذاشتش، نه نگهداریش کرد. خودم هم دیگر حوصلهی این نوشتهها را ندارم. هیچ وقت نمیشود چیزی را که دوست داشتهای، پیش از آنکه بگویی برایت خریده باشم. میدانم. هیچوقت غافلگیرت نکردم با هیچ هدیهای. همیشه حراجها وقت با هم بودن را از ما میگیرند. تو میدوی که با خریدهای ارزانت بتوانی کمی بیشتر صرفهجویی کنی. من همیشه فکر میکنم تو که چیزی لازم نداری. نمیدانم دوست داری چه چیزی برایت هدیه بیاورم. حتا نمیدانم غذای مورد علاقهات چیست. جلو دوستان خانوادگی برج زهرمارتر از آن هستم که بتوانم عشقم را به تو نشان دهم. چهقدر خوب است آدم صبح شنبه آفتابی این ماه ژوئن با زن و پسرش وسایل باربکیو را پشت ماشین بگذارد و یک توپ فوتبال و چند تا قوطی آبجو بردارد و بزند بیرون، کنار دریاچه؛ دست بیندازد گردن زنش، لبش را ببوسد و صاف توی چشم هم نگاه کنند، جلو چشم همه به زنش بگوید عاشقتم. چه قدر! وقتی نمانده است. گم شدهام.] ص ۱۸۵
در رمان مهاجر ما با چند نمونه از زن مهاجر ایرانی آشنا میشویم که توسط بابک و زبیگنیو به ما معرفی میشوند که اتفاقاً این نمونهتیپها برای خواننده خارج از کشور چندان بیگانه و دور از ذهن نیست. دوشخصیت اصلی زن در رمان مهاجر، اما بی صدا هستند و تنها از طریق بابک و زبیگنیو – که صدای مردانه دارند – روایت میشوند و ما با شخصیت آنها از این طریق آشنا میشویم. زن در رمان مهاجر، خود روایت نمیکند بلکه روایت میشود. این عدم حضور مستقیم و زبان مستقل زن در رمان مهاجر، تابعی از منولوگ داستان از زبان بابک است. در رمان مهاجر، بابک، راوی اول شخصی است که پدر، مادر، پدر بزرگ و مادربزرگ، زبیگنیو، فریبا، محبوبه و حتی فرزند خردسالاش – مزدک – را روایت میکند. فریبا و محبوبه زنان تحصیل کردهای هستند. فریبا در ونکوور با بابک آشنا میشود و این آشنایی به ازدواج میانجامد. محبوبه دختری نقاش است که از طریق ارسال عکساش از ایران به زبیگنیو که زندگی میانسالیاش را طی میکند معرفی میشود و به طور غیابی با او ازدواج میکند و به کانادا میآید. تمامی اینها روایتی است از زبان بابک شخصیت اصلی این رمان.
توصیفی که بابک از زبیگنیو در ابتدای رمان میکند، خواننده کنجکاو تا پایان رمان آن را دنبال میکند و میخواهد بداند که چرا یک چشم مصنوعی او مثل تیله در کاسه چشمراستش جا گذاشته شدهاست:
[. . . کمکش کردم روی نیمکت بنشیند. دوچرخهاش را هم کنارش گذاشتم. تیشرت سفیدش خاکی شده بود. شقیقهاش خراش برداشته بود و خط نازک سرخی تا پیشانیش کشیده شده بود. تیشرتش را بالا زد و با آن خون روی شقیقهاش را پاک کرد. دستمالی از کیفم در آوردم و خواستم قطرهی خون گوشهی چشمش را پاک کنم که متوجه شدم چشم راستش عیب دارد. به جای مردمک، عنبیه و مخلفات دیگر، یک تیلهی خاکستری سفید بی هدف توی کاسه چشمش میچرخید.] ص ۱۸۸
خواننده به نوعی با زبیگنیو و مجبوبه همدلی میکند و نگران است و میخواهد بداند در فرودگاه عکسالعمل محبوبه از دیدن چشم مصنوعی او چیست:
[. . . من و فریبا پشت جمعیت ایستاده بودیم و صدایشان را نمیشنیدیم. ولی میدیدم که زبیگنیو مرتب چشم نابینایش را با دستش میپوشاند، انگار که وسواس گرفته باشد. فریبا با پچپچه گفت، «این چه کاری بود که ما راه افتادیم اومدیم. شدیم سر خر. اینا تازه دارن به هم میرسن. شاید بخوان با هم تنها باشن. شاید بخوان حرف عاشقانهای، چیزی به هم بگن.] ص ۲۴
شخصیتهای رمان مهاجر بهویژه بابک، از محیط تازه بریده و با انسانهای واقعی در خارج از جغرافیای زادگاهشان نیز ارتباط برقرار نمیکنند و با آنها درگیری ندارند:
[حالا، من شهروند یک میهن جدیدم، به زبان دیگری هم حرف میزنم و مینویسم. ولی مشکل در اینجاست که دیگر نمیدانم با کی حرف میزنم، یا برای کی مینویسم. در هیچ یک از زبانهایم. بیخانمانی یک جورهایی با بیمخاطبی مترادف است. هممیهنان قدیمیام که دیگر حرفهای مرا جدی نمیگیرند، چرا که من به خاطر دوری از زادگاهم شناخت درستی از آنجا ندارم. میگویند آدمهای مثل من ذهنیتشان را به جای واقعیت میگیرند. هممیهنان جدیدم هم مرا جدی نمیگیرند. چون که فکر میکنند تجربههایم مال جای دیگری است. هیچکس فکر نمیکند که ما تجربهی دو زندگی را داریم. بلکه همه فکر میکنند که نهاینیم و نه آن. چوب دو سر گهی. بدبختی این است که درست هم فکر میکنند. دیگر نه آنجایی هستیم، نه اینجایی. فقط به درد واسطهگری برای تبادل اطلاعات کاربردی سطحی میخوریم.] ص ۴۷
اما بابک تلاش می کند تا به بعضی از پدیدهها با شک و تردید بنگرد و نگاهش را تعدیل دهد اما هنوز آن تحول در او اتفاق نیفتاده است:
[مگر من راه دیگری دارم؟ من نخواستم، یا نتوانستم خودم را غرق این فرهنگ کنم. هیچوقت نخواستم قاتی شوم. شاید اشتباه کردهام. درست است که تحویل نمیگیرند، مثل یک آدم دست دوم نگاهت میکنند، ولی من هم خودم را کنار کشیدم. قهر کردم. قهر کردن درست نیست. باید قاتی شد. اگر نتوانی، میدانی چه میشود؟ قاتی میکنی. حالا که دیگر گذشته. ولی میشد توی همان کلاسهای انگلیسی کِرِس رابطهی گرمتری باهاشان بگیرم. از همکلاسیها گذشته، معلمهایی مانند کرِس هم آدمهای بدی نبودند. یک چیز که دستگیرم شد این است که آدمهای باسوادترشان بهتر با خارجیها کنار میآیند. شاید برای این است که کنجکاوترند. محبت کرِس البته از سر کنجکاوی نبود. از مهربانی خودش بود. کاری کرد که کمتر کسی در اینجا میکند. شاگرد کلاس زبانش بودم. گفتم میخواهم ادامه تحصیل بدهم و باید چند نمونه از نوشتههایم را برایشان بفرستم. فوری گفت، «کارَت را بدون ویرایش نفرست.»] ص ۴۸
این مهاجر ایرانی در دگرزیستی و دگردیسی اجتماعی و پریدن به دنیای واقعی محل اقامتش در نطفههای ذهنیاش خفه شده و ناکام ماندهاست.
علی نگهبان نویسنده این رمان که خود در مهاجرت زندگیمیکند به مسائل روشنفکران و نیز کسانی که تنها برای یک زندگی بهتر به دروغ متوسل شدند تا در این کشور اجازه اقامت بگیرند، اشراف دارد و این امر از نگاه شخصیت اصلی داستانش پنهان نمیماند و ما را با لایهها و قشرهای متفاوت مهاجران ایرانی از وزیر دولتهای پیشین در جمهوری اسلامی، مدیر عامل کارخانهها، روانشناس، مهندس، دانشجو، کارگر، پزشک و تا افراد ساده و غیره سیاسی روبرو میکند:
[زبیگنیو به خودش پیچید. جا به جا شد. صورتش شده بود مثل لبو. دست آخر حرفش را پی گرفت، «دلیلش هم این بود که این تنها چیزیه که دیگه کسی سؤالپیچت نمیکنه. سرراسته. من هم برام مهم نبود که تو پرونده چی بنویسم. میخواستم هر طور شده از اون اردوگاه لعنتی در برم. گفتم تو یه چیزی بنویس که به من پناهندگی بدن، هر چی میخواد باشه. اون هم نوشت.»
تکیلایش را بالا برد که بخورد ولی نخورده آن را روی میز گذاشت. خیلی به خودش میپیچید. پرسیدم، «خوب، چی برات نوشت؟»
با صدای خفهای گفت، « همجنسگرا.»
سعی کردم کمی سبکش کنم، بلند خندیدم و گفتم، «اووه، تو هم چه سخت میگیری. انگار چی شده. خیلیها همین کارُ کردن. تازه، همجنسگرا کلی کلاس داره. نگفته بچهباز که.»
و خندیدم. زبیگنیو برّ و برّ نگاهم کرد، و بعد مثل ماشین دیزلی که با تر و تر استارت میکند، خندید. اول با هق هق، ولی کمی بعد بدون کنترل، دیوانهوار قاه قاه میزد. انگار داشت احساسات انباشته شدهی چندین ساله را بیرون میداد.
من هم کم و بیش همراهیش کردم. از بس خندید، اشکش راه افتاد؛ به سرفه افتاد. آرام که شد، تکیلایم را بالا بردم و گفتم، «به بیخیالی و سلامتی».
گیلاسهایمان را به هم زدیم. و چند لحظهای در سکوت نشستیم. گفتم، «حالا گیرم که همجنسگرا. اینجا که ایران یا عربستان نیست. چرا اذیتت میکنن پس؟»
زبیگنیو ادعا میکرد که محبوبه میدانسته که او به خاطر همجنسگرایی از کانادا پناهندگی گرفته بوده، و از همین موضوع برای اثبات بیاعتباریش در دادگاه استفاده کرده بود. قاضی هم پرسیده بود که چهطور یکباره گرایش جنسی زبیگنیو عوض شده، دگرجنسگرا شده و زن میخواهد] ص ۱۹۹
ارتباط شخصیتها با زادگاهشان بیشتر بر اساس نوستالژی جغرافیایی و اساطیری است. بابک که به اسلام اعتقاد ندارد برای پیشگیری از تعلیق هویت خود ماوایی جز دین زرتشت، کاج و سروهای خمرهای و سر به زیر و اسامی اساطیری نمییابد. تنها در خارج از ایران است که اسطورههای ایرانی و هویت چند هزار ساله در ذهن یک مهاجر ایرانی مورد کندوکاو قرار میگیرد، برجسته میشود و او را به ۲۵۰۰ سال پیش رجعت میدهد تا برای پیداکردن هویت پارسیاش به هر پستوی تاریخی و باستانشناسی سرک بکشد. چیزی که هموطنانش در داخل کشور اگر به سراغش بروند تنها برای پژوهش و تحقیق است نه برای ارضای حس نوستالژیک و پیداکردن هویت سرزمین آبا و اجدادی. کسی که در دامن مادرش نشسته، احساس گمگشتگی نمیکند. گمگشتگی و جستجوی هویت متعلق به انسان مهاجر و تبعیدی است. در رمان مهاجر این تم بهخوبی دنبال میشود:
[آن روز پسرم همراهم بود که رفتم پیشش ماشینم را بشویم. اسم پسرم را پرسید. گفتم که اسمش مزدا هست. مروان دوباره پرسید، «چرا اسم فرنگی رویش گذاشتهای، مگر مادرش اروپایی است؟»
گفتم، «اسمش اروپایی نیست. ایرانی اصیل است.»
باورش نمیشد که اسم ایرانی اصیل هم وجود داشته باشد. میگفت میداند که ما شیعه هستیم، ولی به هر حال اول مسلمانیم و بعد ایرانی. برایش توضیح دادم که من اول ایرانیام، بعد مسلمان؛ و مزدا کلمهای ایرانی و مربوط به پیش از پیدایش اسلام است. توی کلهی این جماعت انگار همهچیز همان است که در دین آمده. هیچ چیز خارج از آن نیست و اگر هم باشد، شیطانی است و باید نابود شود. به عربی گفت، «العربیه لسان الله تعالی».
گفتم، «بعید هم نیست. ولی در آن صورت الله باید خیلی از مرحله پرت باشد. هیچ کجای دنیا به اندازهی منطقهی خاور میانه پیغمبر تولید نکرده. آخوندهای ما میگویند که سد و بیست و چهار هزار پیغمبر توی بیابانها و نخلستانها و زیتونزارهای آنجا ترکمان زدهاند. همه هم ادعا میکنند که اول و وسط و آخر علم و معرفتند. ولی حتا یک دانه از این همه پیغمبر نتوانست بفهمد که زیر پایش دریای نفت است. باید تا قرن بیستم میلادی صبر میکردند تا یک بابای کافر انگلیسی بیاید و وحی کشف نفت را بر این کارخانهی تولید انبوه پیغمبر نازل کند.»] ص ۵۵
به دلیل ذهنی بودن و در ذهن زندگی کردن شخصیتها نقش جامعه در زندگی آنها با مقاومت روبرو میشود. اما جامعه کانادا که چند فرهنگی است، بیشتر برخورد با فرهنگهای متفاوت در رمان به چشم میآید تا متاثر بودن شخصیتها از آن. این در حالی است که همه جوامع در کانادا خود را تابعی از قانون مدنی میبینند و در مواردی نیز تاثیر فرهنگی جامعه مبدا، آنقدر در نسلهای اول مهاجر زیاد است که تصفیه حسابهای فردی و بعضاً اجتماعی منجر به حذف فیزیکی یکدیگر به ویژه آنانی که با هم پیوند زناشویی بستهاند، میشود. اما در این رمان شخصیتها درگیر تغییر و تحول هستند. اگرچه خودکشی را من یک تحول نمیدانم اما خشونتگریزی و درگیر شدن ذهنی شخصیت زبیگنیو با خود تا لحظه خودکشی یک تغییر بهشمار میرود. شخصیتی که در باره مسائل فردی و خصوصی خود شدیداً درونگراست اما در نهایت دلش را برای بابک سفره میکند. چه میزان این تحول ناشی از فرهنگ کشور میزبان است و یا قوانین مدنی کشور کانادا که به انقیادش میکشد تا به خشونت روی نیاورد، نشانگر یک تغییر در یکی از شخصیتهای داستان به نام زبیگنیو است. ذهن او پیچیده نیست و تناقض پروندهاش و دروغی را که برای دریافت پناهندگی عنوان کرده، بر نمیتابد و وکیل خود را دست در دست اداره امور مهاجرت میبیند. بابک اگرچه زیادتر با مسائل جامعه در کانادا درگیر است اما در بیشتر موارد مردد و مشکوک به پذیرفتن سیستم و قانونمندی در این کشور است. او که «من – راوی» است در برخورد و تعامل با همسرش از ظرفیت بالایی برخوردار است و جز در یک مورد و آنهم با فرزندش، انسان خشونت پرهیزی است. بابک بیشتر اوقات درگیر فرهنگ تطبیقی مبدا و میزبان است و از سویی نیز سیستم سرمایهداری در این کشور را که چگونه یک دختر جوان را استثمار میکند و او را به استثمار کاری از دیگران وا میدارد به چالش میکشد:
[از نزدیک کار کردن ِ بلیندا با من این شد که او هر نیم ساعت یکبار بیاید پیش من و بپرسد، «چی شد، فروش چیزی داشتی؟ فروشتُ ببر بالا. یادت نره.»
دو روز بعد، دو ساعتی از شروع کار نگذشته بود که بلیندا دفتر به دست آمد و پرسید که فروشم چهطور بوده. وقتی فهمید که فروشی نداشتهام لب و لوچهاش را کج و کوله کرد و گفت، «میخوای بری خونه؟ امروز کار خیلی شلوغ نیست. برو کمی روی تکنیکهای فروش با خودت تمرین کن.»] ص ۱۰۷
بابک در پارهای از موردها به داوریهایی میرسد اما چه میزان شانس بازگشت و یا موقعییتهای مشابه را دارد که آموزههای جدید را بهکار بندد، در این رمان به آن برخورد نمیکنیم ولی سایه تغییر و تحول در ذهن بابک در ذهن مخاطب این رمان، هر آن محتمل و در حال زایش است. او پیوسته با فرهنگ مبدا خود، درگیر است و با یادآوری فرهنگ عقب ماندهاش آنها را به سخره می گیرد:
[ولی این غربیها با زن گرفتن شخصیتشان عوض نمیشود. برای همین هم اینقدر برای ازدواج دل دل میکنند. پانزده سال با دوستدخترشان زندگی میکنند، ولی باز هم میگویند برای ازدواج هنوز همدیگر را درست نشناختهاند. ما توی صف نانوایی یک چشمک به دختر توی صف همسایه میپرانیم؛ اگر لبخند زد، بدو میرویم به مادرمان میگوییم یا دختر فلانی، یا خودم را آتش میزنم.] ص ۷۷
او فرزند نسل اول انقلاب است و برای او واژگان بیش از آنکه جنبه رمانتیک داشته باشد نماد و سمبل کشور انقلابی و جنگزده است:
[یکبار کرِس سر کلاس انگلیسی گفت که همه چند سطر در بارهی رنگ سرخ بنویسند. جالب است که تنها کسی که سرخی را نماد کشتار و خونریزی و جنگ گرفته بود، من بودم. کلاس پر از آدمهایی بود که از کشورهای مختلف دنیا آمده بودند، از کلمبیا و نیجریه و چین و رومانی و آلمان و هر جای دیگر. همه از رنگ شادی، سرزندگی، مایهی حیات و این چیزها نوشته بودند، به جز من.] ص ۱۰۸
در رمان مهاجر ما تقریباً در سراسر آن با تک گوییهایی از زبان مستقیم نویسنده «او – راوی» و از زبان شخصیت داستان، بابک «من – راوی» روبرو هستیم که از جنس هیجانی و دراماتیک هستند که در کنش با شرایط و درگیر تصمیمهای تعیین کننده هستند و رو در رو با مرگ و زندگی قرار میگیرند:
[گفتم، «از همون اولین باری که پل لاینز گیتُ دیدم، با خودم گفتم که این پل جون میده برای پایین پریدن، اون هم با پاهای بسته.»
گفت، «خوب گفتی ها! حرف نداره.»
به زبیگنیو گفتم تنها به خاطر مزدا ست که تا حالا این زندگی نکبتی را تحمل کردهام، وگرنه خیلی وقت است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. نه از چیزی خوشحال میشوم، نه غذای مورد علاقهای دارم، نه حوصلهی گردش و تفریح دارم، نه از لباس و پوشاک خاصی خوشم میآید. ] ص ۲۰۴
از نطر زبانی نیز جملهها در بیان ذهن شخصیتها، در تک گوییهای «نویسنده – راوی» و «شخصیت – راوی» منسجم و روشن ارایه میشود.
رمان مهاجر علیرغم منولوگهای طولانی و تکگوییهای شخصیتهایش، اثری جذاب و پرکشش است و خواندن آن لذتبخش. این نوع رمان از نویسندهی تجربهگرا در عرصه تئوری ادبی را، شاید بتوان در ژانر نوعی رمان تجربی قرار داد. یا شاید بتوان بین داستان بلند و رمان جایی برایش جست. خواندن این رمان برای همه علاقهمندان به ژانرهای داستان نویسی و رمان، غنیمتی است.
درباره نویسنده:
علی نگهبان، رمان نویس و آزمونگر تئوریهای ادبی، درعرصهی نقد ادبی با نشریات فرهنگی آدینه، تکاپو، جنگ زمان و شهروند بی. سی همکاریهای موثر و مفیدی داشته و دارد. او نویسندهای است که بیش از یک دهه در خارج از موطن خود زندگی میکند و تاکنون شماری از داستانهای وی در مجلههای فارسی زبان چاپی و اینترنتی داخل و خارج از کشور از جمله تکاپو، آدینه، بایا، جُنگ زمان، رادیو زمانه و شهروند بی. سی منتشر شده و ویرایش دوم رمان «سهراووش» او نیز به تازگی همراه با کتاب «مهاجر، و سودای پریدن به دیگر سو» به چاپ رسیدهاست. او چند مجموعه داستان کوتاه و نیز در عرصه پژوهش و واکاوی ادب معاصر ایرانی کتاب متن ریشهکن شده، (نوشتاری چند در پیوند با خانه و خویش) در دست انتشار دارد و هماکنون نیز مشغول نوشتن رمانی به نام شیراز برای غریبهها است.
علی نگهبان نوشتن را از سالهای آغازین دههی ۱۳۷۰ خورشیدی جدی گرفت اما به دلیل سانسور شدید حکومتی، انتشار کارهایش در ایران ممکن نبوده است.
هادی ابراهیمی
ونکوور ۲۵ فوریه ۲۰۱۱
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
هادی ابراهیمی رودبارکی متولد ۱۳۳۳- رشت؛ شاعر، نویسنده و سردبیر سایت شهرگان آنلاین؛ مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کاناداست.
فعالیت ادبی و هنری ابراهیمی با انتشار گاهنامه فروغ در لاهیجان در سال ۱۳۵۰ شروع شد و شعرهای او به تناوب در نشریات نگین، فردوسی، گیلهمرد، گردون، تجربه، شهروند کانادا و مجله شهرگان آنلاین چاپ و منتشر شدند.
او فعالیت فرهنگی خود را در دیاسپورای ایران فرهنگی – کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز کرده و سپس در فرگشتی «آینده» و «شهروند ونکوور» را منتشر کرد و از سال ۲۰۰۵ تاکنون نیز سایت شهرگان را مدیریت میکند.
ابراهیمی همراه با تاسیس کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۳ در نورت ونکوور، به نشر کتابهای شاعران و نویسندگان دیاسپورای ایران فرهنگی پرداخت و بیش از ۱۰ کتاب را توسط نشر آینده و نشر شهرگان روانه بازار کتاب کرد. اولین انجمن فرهنگی-ادبی را با نام پاتوق فرهنگی هدایت در سال ۲۰۰۳ بههمراه تعدادی از شاعران و نویسندگان ایرانی ساکن ونکوور راهاندازی کرد که پس از تعطیلی کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۷ این انجمن با تغییر نام «آدینه شب» برای سالها فعالیت خود را بطور ناپیوسته ادامه داد.
هادی ابراهیمی رودبارکی در سال ۲۰۱۰ رادیو خبری-فرهنگی شهرگان را تاسیس و تا سال ۲۰۱۵ فعالیت خود را در این رادیو ادامه داد.
آثار منتشر شده و در دست انتشار او عبارتاند از:
۱- «یک پنجره نسیم» – ۱۹۹۷ – نشر آینده – ونکوور، کانادا
۲- «همصدایی با دوئت شبانصبحگاهی» ۲۰۱۴ – نشر بوتیمار – ایران
۳- «با سایههایم مرا آفریدهام» گزینه یک دهه شعر – ۲۰۲۴ – نشر آسمانا – تورنتو، کانادا
۴- «گیسْبرگ درختان پائیزی» مجموعه شعرهای کوتاه و چند هایکوواره – در دست تهیه
۵- «ثریا و یک پیمانه شرابِ قرمز» گردآورد داستانهای کوتاه – در دست تهیه