مَشکِ اَشکِ خُشک
سرش را گرفتهبود زیر پتویی که شبها زیرانداز خواب او بود و هی پشتسرهم سرفه میکرد. پتو را برسرمیکشید و میانۀ آن را روی تمام صورتش محکم میفشرد تا فشار هوای نفسش میان الیاف زمخت آن بپیچد و خفه شود. خفه شود آن صدای هقهق گریه و خسخس سینه که همراه و همزاد سرفههایش بود. صداهائی که هیچکدام هیچگاه نباید شنیده میشد.
هوای زیر پتو دمبدم با هر بازدم او سنگین تر میشد و رطوبت و گرمای آن؛ آرامآرام اندام بیرمق او را شل کرد و بخواب برد.
پریروزش را در خواب دید.
مادرش آمده بود بالای سر او و با محبت نگاهش میکرد و قربانصدقۀ او میرفت: الهی بگردم؛ دخترکم مثل فرشتههای خدا خوابیده! این بچهها وقتی خوابن خیلی دوستداشتنی ترند. قربونش برم الهی.
خواب دخترک با شنیدن صدا قدری سبک شد و با بیحالی تمام؛ غلتوواغلتی زد و چشمانش را گشود. سرش هنوز زیر پتو بود. نفسش درنمیامد. صورتش را تا نیمه از زیر پتو بیرون آورد. نگاهی به سقف تاریک اتاق انداخت و همزمان نفس عمیقی کشید. بوی دلنشین غذا هوای خانه را آکنده بود. تقلا کرد دهانش را باز کند. تلاشش بیهوده بود. لبهایش بهم خشکه زده بود و از هم باز نمیشد. با نوک زبان قدری داخل لبهایش را خیساند و به آرامی آنها را کمی از هم باز کرد. طعم شور اشکهای خشکیده بر لبانش بر زبان او نشست و به دهانش رسید. حسابی تشنه بود.
یادش آمد آنروز صبح چقدر به مادرش التماس کرده بود که به او کمی آب بدهد.
و مادر یکریز میگفت: نه! نه! گناه داره! نه! تا اینجا رسوندی دیگه! نه! حیفه دیگه! نه! خدا قهرش میاد! نه!
عجزولابۀ او بیثمر بود. روزهای قبل هم؛ نالههای او نتوانسته بود دل مادر را قدری نرم کند.
دستآخر مادرش درحالیکه او را به بیرون آشپزخانه هل میداد؛ سرش داد کشیدهبود که: خُبه خُبه! دخترۀ ورپریده! تو هم که دائم اشکت دمِ مشکته! میخواد منو خر کنه! خر خودتی! میفهمی!
یکبار که مادرش به او سیلی سختی زده بود؛ در حالیکه هردو گریه میکردند؛ او را محکم بغل کرده و گفته بود که از قصد نمیزند! دست خودش نیست! فقط یهکم ترشروئی میکند تا دخترک را از سر واکند!
مادر پرسیده بود: چرا کاری میکنی که مامان ناراحت شه؟!
دخترک؛ نه میفهمید گناه او چه بوده و نه میدانست چرا این موضوع یاد مامان نمیماند! او چند بار سعی کرده بود که محکم دست و پای مادر را بغل کند و بچسبد؛ شاید مادر آرام شود. ولی هربار صدای بلند سیلی و سوزش بیخ گوشش را حس کرده بود و لحظهای بعد هم درد و گریه!
دخترک این چیزها را نمیدانست. تازه همین چند هفته قبل نُه سالش شده بود.
مادر گفته بود: از امسال دیگه دخترم خانوم شده. دیگه بالغ شده و پابهپای مامان و بابا روزه میگیره!
خودِخود مامان گفته بود که: مگه میشه مادر بد بچهشو بخواد؟!
خدا هم که همین را گفته بود.
درد پهلوهایش او را بخود آورد. مامان گفته بود: اینجور وقتا جیش کن؛ خودش خوب میشه!
به دستشوئی رفت. آنجا تنها جائی بود که همراه تنهائی خود نبود. چند قطره ادرار غلیظ که با سوزش بیرون میآمد؛ تمام حاصل آن یکیدو دقیقه نشستن در توالت بود.
یهو فکری به ذهنش رسید! با خودش گفت: آب توالت و حموم هم که مثل آب آشپزخونه میمونه! چه عیب داره یه قُلُپ بخورم؟
شیر آب شلنگ توالت را باز کرد. با اکراه قدری آب کف دستش ریخت و نزدیک دهان برد.
ناگهان صدای مادرش را شنید. زهرا!!!
فریاد مادر در فضای خالی توالت به کاشیهای دیوار میخورد و در فضا میپیچید.
سرش را بالا آورد و چشمِ از حدقه درآمدۀ مادر را که از لای در او را دید میزد دید.
دیگر نفهمید چه شد. صدای فریادهای مادر، صداهای بلند شَرَقوشَرَق و سوزش بیخ هر دو گوش و… درد… درد… دردی که امان گریه هم به او نمیداد. دهانش باز مانده بود. زبانش بند آمده بود. صورتش به اینسو و آنسو پرت میشد و چشمانش بجز رنگ مبهمی شبیه رنگ کاشیهای توالت نمیدید. دیگر هیچ نفهمید!
دیروزش را در خواب دید.
چشمانش را گشود. سرش هنوز مثل همیشه زیر پتو بود. نفسش درنمیامد. صورتش را تا نیمه از زیر پتو بیرون آورد. نگاهی به سقف تاریک اتاق انداخت و همزمان نفس عمیقی کشید. بوی دلنشین غذا مثل دیروز و هرروز هوای خانه را آکنده بود.
دلدرد داشت. به آشپزخانه رفت. مثل هرروز به مادر گفت: مامان خیلی گشنمه!
و مادر مانند وقتهائی که مثل مامانهای تلویزیون مهربان میشد گفت: نمیشه مامان جون! باید صبر کنیم اذون بگن! بیا به مامان کمک کن؛ تا اذون رو زودتر بگن! باریکلا دختر گلم.
و او مثل هر روز در چیدن سفره کمک کرد؛ بخیال اینکه اذان را زودتر خواهند گفت.
بابا آمده بود. رفت جلو سلام کرد. مثل هربار که سلام میکرد؛ پاسخی نیامد.
چند دقیقه بعد هر سه سر سفرۀ افطاری نشسته بودند.
صدای اذان از رادیو بلند شد. و یکیدو ثانیه بعد از بلندگوی مسجد. اذان که تمام شد؛ دستش رفت سوی سفره که لیوان آب را بردارد. ولی یادش آمد که باید صبر کند تا بزرگترها اول شروع کنند.
اول پدر؛ استکان چای را برداشت و با طمأنینه قدری چای در نعلبکی ریخت و در حالیکه زیر لب دعایی میخواند در میانۀ کلماتش به چای داغ فوت میکرد تا خنک شود.
وقتی بابا نعلبکی دوم را هورت کشید و اولین لقمه را بدهان گذاشت؛ مادر دست به چای برد و دخترک فهمید که نوبتش نزدیک است.
با خودش فکر کرد؛ سر سفرۀ افطار؛ بابا چه قیافۀ نورانی پیدا کرده.
با لحنی آرام صدایش زد: بابا؛ بابا؛ چرا اذون رادیو یهکم زودتر از مسجده؟
بابا انگار که همین الان متوجه حضور او شده باشد؛ با دهان پر فریاد زد: گمشو! بابا بابا! گمش کن این بچه روووو
مادر از جا پرید و استکاننعلبکی؛ روی دامن لباسش چپه شد!
باعجله دست زهرا را گرفت و با هم به اطاق دیگر رفتند تا پتو را برسربکشند و میانۀ آن را روی تمام صورتشان محکم بفشارند تا فشار هوای نفسشان میان الیاف زمخت آن بپیچد و خفه شود. خفه شود آن صدای هقهق گریهها و خسخس سینهها که همراه و همزاد سرفههایشان بود. صداهائی که هیچکدام هیچگاه نباید شنیده میشدند.
امروزش بود!
با ضربهها و تکان خوردنهای متوالی از خواب پرید. مادرش بود که برای بیدار کردنش به او لگد میزد. سعی میکرد یواشتر بزند ولی موفق نمیشد! مدام چیزهائی میگفت مثل اینکه پاشو دیگه دختر. هر روز باید با دگنک بیدارت کنم؟
دخترک خوابِ خواب بود و زیاد نمیفهمید مادرش چه میگوید.
بعادت بلند شد و رفت دستشوئی تا دست و صورتش را بشوید.
آمد سر سفرۀ سحری و خیلی آرام جوری که توجه بابا را جلب نکند؛ گوشهای کزکرد و نشست. با وجود آنکه افطاری نخورده بود؛ هیچ اشتها نداشت. یاد حرف مادرش افتاد که میگفت: عادت میکنی دخترم. جوری میشه که اصلاً گرسنگی رو نمیفهمی و دوست داری سالبهدوازده ماه روزه بگیری.
کمی آب خورد و با غذا وررفت. یکیدو لقمه خورد و نخورد. لقمۀ آخری توی دهانش بود که صدای تَقّوتَقّ قبل از شروع اذان از رادیو بلند شد.
مادرش تندوتند میجوید و در یک دست استکان چای و دست دیگر در بشقاب؛ مانند چرخخیاطی که راستهدوزی بکند، میغرید و ناجویده میبلعید و همزمان با دهان پُر؛ زهرا زهرا کنان؛ دخترک را مانند اسب مسابقه به سریع خوردن تشویق میکرد.
ناگهان صدای رادیو برای لحظهای قطع شد و بلافاصله صدای اذان درآمد.
مادر در حالی که آخرین لقمه را درسته فرومیبلعید؛ ناامید از اینکه زهرا لقمهاش را قورت دهد؛ انگشت بحلق زهرا انداخت و لقمۀ آخری را درآورد!
با این حرکت مادر؛ زهرا بحال تهوع افتاد و همان چند لقمهای را که خورده بود به بشقابش برگرداند!
بابا استغفرالله گویان و در حالی که متواری میشد داد زد: لکّهپکّه ندیده باشه!
مادرش که چندوقتی بود که موقع پوشاندن لباسهای مدرسه بر تن زهرا؛ لباسهای زیر او را بدقت وارسی میکرد؛ کولۀ مدرسه را بر دوش زهرا گذاشت و او را راهی کرد.
زهرا نمیدانست مادرش در لباسهای او دنبال چه میگردد.
در مسیر مدرسه؛ بچهها ابتدا لِخلِخ کنان و بعد قدمزنان و سرآخر دواندوان به سوی مدرسه روان بودند.
نزدیک مدرسه که رسید؛ دوستش فاطمه را دید. از بس که همیشه ایندو با هم میآمدند و میرفتند؛ همکلاسیها به آنها میگفتند فاطمهزهرا!
آندو؛ دست در دست هم؛ غَشغَشزنان تا مدرسه دویدند.
خانم مربّی تربیتی دم در ایستاده بود و بچهها را یکییکی وارسی میکرد تا مطمئن شود کسی جوراب سفید نپوشیده باشد؛ مقنعهها درست باشد و البته کسی در ماه رمضان خوراکی همراه نیاورده باشد!
موقع وارسی کیف فاطمه که شد؛ او لبخندی نخودی به زهرا زد.
بموقع رسیده بودند. صف صبحگاه داشت شکل میگرفت. قرآنِ سرصف و دعا بجانِ رهبر که کودکان از خدا بخواهند از جان آنان بکاهد و به عمر او بیفزاید.
خانم مربّی تربیتی؛ انگار که کر باشد؛ سر صف موقع شعار مرگ بر اینوآن فریاد میزد: نمیشنوم! بلندتر شعار بدین! مگه نون نخوردین! چه مرگتونه؟! بلندتر!
ولی زنگ اول که در نمازخانه بمناسبت ماه رمضان روضهخوانی داشتند؛ باآنکه تیزی گوشهای جنمانند او مثل همیشه زیر پارچۀ کتوکلفت مقنعه پنهان بود؛ صدای نفس کشیدن تکتک بچهها را تیزِ تیز رصد میکرد.
نصفۀ پائین صورت مربّی تربیتی حالت گریه داشت. لبهایش میجنبید و صدای زوزۀ تودماغی یکنواختی از پرههای بینی او بیرون میزد.
نصفۀ بالائی صورت؛ همان شکل همیشگی چشمهای از حدقه درآمده و ابروهای گرهکردۀ سرصف صبحگاه را برخود داشت که مشتهای گرهکردۀ بچهها را میپائید.
آخوندِ پیشنماز مدرسه؛ هرروزهروز؛ در حال و هوای محرم و از آن میان در داستان مشک حضرت عباس گیر کرده بود.
…یزید سربازان خود را بفواصل مساوی کنار آب گماشته بود تا یاران حضرتش نتوانند آب بردارند… حضرت عباس مشک را برداشت و آنرا از آب پُرکرد… این اشکها رو جمع کنین، اینها مال امام حسینه … دست راست حضرت عباس را با شمشیر زدند؛ مشک را با دست چپ گرفت و دست چپ را زدند؛ مشک را به دندان گرفت… که ناگاه نیمنگاه خانم مربّی تربیتی به نگاه حاجآقا گیر کرد و هردو مثل برق نگاه ذوقزده خود را دزدیدند و دوباره به بچهها زل زدند.
آخوند روضه را از سرگرفت و دوباره گفت: این اشکها رو جمع کنین، اینها مال امام حسینه…
زنگ اول که خورد؛ بچهها مثل گنجشکهائی که از قفس فرار کنند؛ فریادزنان از نمازخانه میگریختند و بسوی حیاط مدرسه پرمیکشیدند.
فاطمهزهرا به حیاط پشتی مدرسه رفتند.
یک درخت اَفرا کنار دیوار حیاط پشتی؛ رَسته از گزند حوادث؛ برای خودش رُستهبود. میگفتند از خیلی سال پیش آنجا بوده.
تکدرخت بزحمت خودش را بالاکشیده بود و از دیوار آجری و ردیف ورقهای آهنی که بنابود جلوی دیدهشدن داخل مدرسه از بیرون را بگیرد گذرکردهبود و چند شاخۀ کوچک خود را از میان ردیف مفتولهای نردهها بدیگرسو کشانده و خودش را به آفتاب رساندهبود. هنوز مانده بود تا سرشاخههای درخت به سرنیزههائی که به انتهای مفتولها جوش خوردهبود برسد. کسی به آن درخت رسیدگی نمیکرد و درنبود آفتاب و آب؛ با وجود گذشت سالها؛ همچنان ریزهپیزه و ضعیف ماندهبود.
فاطمه با خودش خوراکی آوردهبود تا با هم نصف کنند. کتابدفترها را از کیفش بیرون آورد و از پارگیِ زیرِ پارچۀ کفی کیف؛ کیسۀ پلاستیکی کوچکی درآورد.
درون کیسه تکهای نان خشکیده بود که پنیر ماسیده بر آن؛ بسختی اندک تغییررنگ بر رویۀ نان آورده بود. رد کپکهای سبز و آبی و سیاه مانند لکههای آبرنگ؛ چکیده اینجا و آنجا؛ منادی طعم گسی بود که با هر چرخاندن لقمه در دهان رنگبرنگ میشد.
نان را هولهولکی قطعهقطعه کردند و به دهان بردند و کِرتوکِرت جویدند و با ولع بلعیدند.
حسابی تشنه شده بودند. بسمت آبخوریها رفتند. حوضچۀ زیر شیرهای آب کاملاً خشک بود. آب را قطع کردهبودند.
فاطمه گفت: بیا بریم توالت آب بخوریم.
زهرا که یاد سرک کشیدن مادرش افتاده بود با دلواپسی پرسید: یوقت نیان نیگا کنن؟
فاطمه گفت: راست گفتی ها! باید حواسمونو جمع کنیم.
خانم مربّی تربیتی؛ مرّبی بهداشت و تکتک ناظمها را مجبور کرده بود دورتادور دستشوئیها به فواصل مساوی بایستند و مواظب بچهها باشند.
یهو یکی از ناظمها آنها را دید و گفت: برای دستشوئی باید وایستین تو صف.
نوبت که رسید زهرا داخل توالت شد. لحظهای بعد خانم مربّی تربیتی رفت جلو و از درز در او را میپائید که مبادا آب بخورد. زهرا تشنهلب آمد بیرون. فاطمهزهرا با هم دور میشدند که ناظم پرسید: فاطمه مگه نمیخواستی دستشوئی بری؟ فاطمه گفت: اجازه خانوم؟ منتظر زهرا بودم.
به حیاط پشتی برگشتند. زهرا پرسید: چرا نرفتی آب بخوری؟ شاید بتو گیر نمیداد.
فاطمه گفت: دلم نیومد آب بخورم و تو تشنه بمونی.
زهرا گفت: دیوونه! این حرفا کدومه؟ اینجوری لااقل یکیمون از این صحرای کربلا نجات پیدا میکرد! و هردو غشغش زدند زیر خنده.
زهرا گفت: من تو کیفم یه لیوان تاشو دارم. الان میارمش.
فاطمه تنها شد. نگاهی به دوروبر انداخت. روی زمین هنوز چند بذربالدار افرا مانده بود. یکی از بازیهای بچههای مدرسه یادش آمد. بذر بالدار را روی کف دستش گذاشت و با تمام قدرت به آن فوت کرد. برندۀ بازی کسی بود که بتواند با یک فوت محکم و بموقع؛ بذر را بر موج باد سوار کند و بدیگر سوی دیوار بفرستد. آنروز؛ باد کمی میوزید.
یکی از خانم ناظمها آمد. انگار که فاطمه را ندیده باشد از کنار او گذشت. به درخت تکیه زد و به یکی از موزائیکهای روی زمین خیره شد.
فشار بدن خانم ناظم؛ پوست درخت نحیف را به دیوار آجری چسبانده بود. فاطمه از خود پرسید: این چرا نمیره به دیوار تکیه بده؟ چندشش شد.
زهرا از سر کیفش که در نمازخانه بود برگشت پیش فاطمه و خانم ناظم را آنجا دید.
چارهای نبود؛ فاطمه یواشکی کف دستش را بسمت پشت خود گرفت و دنبال دست زهرا گشت. دستهایشان با همدیگر آشنا بود. پنداری دو قطعۀ آهنربا یکدیگر را پیدا کرده باشند؛ لیوان را از زهرا گرفت و در جیب چپاند.
لیوان پلاستیکی؛ سه قسمت حلقوی برنگهای سرخ و سفید و سبز داشت و یک درِ گردالیِ شفافِ طلقی.
فاطمه براه افتاد. بچهها در مسیر راهرومانند بین حیاط پشتی و توالتها؛ وسطی بازی میکردند. او از کنار دیوار میگذشت که ناگهان یکی از بچهها همینطور که عقبعقب میامد؛ محکم به او خورد و فاطمه را به دیوار کوباند.
فاطمه خودش را کمی جمعوجور کرد و بسمتِ صفِ جلویِ ردیفِ توالتها رفت. نوبتش که رسید داخل شد. اگر کسی سرک میکشید؛ رگۀ نور آفتاب که از درزِ در بدرون خزیده بود؛ پرمیکشید. باعجله حلقههای لیوان پلاستیکی را به دوطرف کشید و لیوان باز شده را زیر شیر آب گرفت. باخودش گفت: ممکنه کسی سربرسه؛ همین لیوان آب رو میبرم باهم میخوریم.
بعد از گذاشتن درِ لیوان آنرا بدقت در جیب شلوارش گذاشت و در حالی که دستش را از روی مانتو حائل جیبش کردهبود از توالت بیرون آمد. یکی از ناظمها به لبهای فاطمه زل زدهبود تا از خشک بودن آنها مطمئن شود!
فاطمه نفس راحتی کشید و از اینکه با آب نخوردن؛ خشکی لبهایش را حفظ کرده بود خوشحال بود. سعی کرد خیلی طبیعی و مثل همیشه قدم بردارد و جلب توجه نکند.
فاطمه براه افتاد. بچهها هنوز در مسیر راهرومانند بین حیاط پشتی و توالتها؛ وسطی بازی میکردند. او خودش را به دیوار چسباند و مواظب بود به کسی برخورد نکند که بازهم ناگهان یکی از بچهها همینطور که عقبعقب میامد؛ محکم به او خورد و فاطمه را به دیوار کوباند.
حلقههای لیوان پلاستیکی ازهم دررفت و جیب فاطمه پرآب شد. خنکای مطبوعی ازبالا به پائین؛ پای راست او را دربرگرفت.
خانم مربّی تربیتی که مثل اجل معلق سررسیده بود؛ هوارزد: خاک برسر نفهمت بکنن! چرا یهور شلوارت خیسه؟ اون قلمبگی چیه تو جیبت؟ درش بیار ببینم. بده به من تا خفت نکردم!
فاطمه دستپاچه گفت: اجازه خانوم؟ اشکامونو توش جمع کرده بودیم!
پنجم آوریل ۲۰۲۲ ونکوور