Advertisement

Select Page

مِدوسا

مِدوسا

به مامان چیزی نگفتم. لابد اگر می‌فهمید دیشب پای اسکله، چند قدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیده‌ام، همان وقت چمدان‌هایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.

مار را در پنجاه قدمی ساحل شنای بانوان دیدم. زن‌ها حوله‌هایشان را دورکمرشان پیچیده بودند و یکی دونفری هم سرتا پا لخت پای دوش به تنشان کیسه می‌کشیدند. از ترس آنکه مادربزرگ وادارم کند همانجا زیر دوش، جلوی چشم بقیه لخت بشوم، کنارۀ ساحل را پیش گرفتم و به طرف اسکله رفتم. هوا تاریک شده بود و ساحل را داشتند می‌بستند. درست پای اسکله، که پنجاه متر آن طرف تر از ساحل قرار دارد، مار سیاهی لابه لای سنگ‌ها چنبره زده بود. قطری به پهنای کفل‌های مادربزرگ داشت و سرش انگار زیر شن بود که اول فقط دُمش را دیدم و به خیالم لولۀ سیاهِ آب یا طناب کُلُفتی آمد که قایق‌ها برای لنگر گرفتن از آن استفاده می‌کنند. اما وقتی از لای قلوه سنگ‌ها سرَش را بیرون کشید و تنِ پهن سیاهش در آب تکانی خورد، فهمیدم یک مار واقعی دیده‌ام. تا ویلا را دویدم و ‌بی‌آنکه چیزی به کسی گفته باشم، شام نخورده، پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم.

مانِلی هنوز با من حرف نمی‌زند. مامان هم کمی سرسنگین است. فقط آن وقت‌هایی که می‌خواهد کاری را برایش انجام بدهم، چند کلمه‌ای با من حرف میزند، آن هم ‌بی‌آنکه در چشمهایم نگاه کند. هنوز از بازی آن روز از دستم دلخورند و تا امروز دقیقا شش روز است که با من حرف نزده اند. برقها رفته بود و مامان هنوز از نانوایی برنگشته بود. مانلی داشت در اتاقش بازی میکرد. خودم را روی فرش وسطِ هال انداختم و همانجا ‌بی‌حرکت روی شکمم دراز کشیدم. آمد بالای سرم و چند باری صدایم زد. وقتی دید اصلا تکان نمیخورم ترس بَرش داشت. واقعا فکر کرد که مُرده‌ام! بغض کرده بود و مرتب اسمم را صدا میزد. من هم نَفَسم را در سینه حبس کرده بودم که نکند شکمم بالا پایین بشود و بفهمد باز‌ی‌اش داده‌ام. خیلی خوب ادای یک مُرده را در می‌آورم. آنقدر خوب که مانلی پاک باورش شده بود. یک دفعه زیر گریه زد و رفت توی اتاق و در را به روی خودش بست. داشت از ترس جیغ می‌کشید. من هم در جوابش زوزه‌های بلند کشیدم. خوب میدانم چطور صدایم را از ته حلقم بیرون بدهم که کلفت و خش دار بشود و صدای گرگ بدهد. حتی از صدای پدرم هم کلفت تر. بابا وقتی سر مامان فریاد می‌کشد، یا آن وقتها که ‌بی‌جهت هیجان زده است و دارد بلندبلند می‌خندد، صدایش طور غریبی میشود. با پا به در کوبیدم و می‌خواستم در را با فشار باز کنم که در خودش یک دفعه باز شد و به صورت مانلی خورد. مانلی جستی زد و رفت زیر تخت خوابش. گفتم “بابا مانی منم! داشتم باهات بازی میکردم. جنبه داشته باش!”. اما صورت مانلی مثل سنگ شده بود و مژه‌هایش اصلا بهم نمی‌خوردند. داشت خیره نگاهم میکرد. از زیر تخت که بیرون کشیدمش دستم به نمِ موکت خورد و چندشم شد. همان وقت مامان آمد. وقتی فهمید چه بازی در آورد‌ه‌ام دوباره سرم داد کشید. درست مثل روز قبلش که آنقدر از دستم عصبانی بود صدایش می‌لرزید. گفت هیکلم گنده شده اما عقلم هنوز بچه است و نمیدانم باید به دیگران سلام کنم. منظورش فاطمه خانم، زنِ همسایۀ طبقه‌ی بالا بود. ولی یک سلام ندادن که نباید مامان را آنطور عصبانی میکرد. بلوز و شلوار مانلی را عوض کرد و گفت همین فردا من را می‌فرستد پیش مادربزرگ و همۀ تابستان را باید آنجا بگذرانم. اما انگار طاقت نیاورد که چمدانهای خودش و مانلی را هم بست و ‌بی‌آنکه چیزی به بابا گفته باشد بلیط خرید و آمدیم ساری.

مانلی حالا چند قدمیِ من روی ماسه‌ها نشسته است. جای کبودی روی پیشانی‌اش کم رنگ‌تر شده اما هنوز با من حرف نمی‌زند. یک قلعۀ شنی ساخته است. نزدیکش میشوم و آهسته میگویم:

“مانی! من دیشب پای اسکله یه مار دیدم! یه مار به این پهنی!”

و دستهایم را به اندازۀ گِردی سرم باز میکنم تا قطر مار را نشانش بدهم.

 چشمهای بهت زده‌اش را به من خیره می‌کند و بعد انگار که باز ترسیده باشد روی ماسه‌ها به عقب می‌خزد و زانوهایش را در بغل میگیرد. جای پاهایش روی ماسه‌ها می‌ماند. انگار دو مار در هم لولیده باشند و سرهاشان را زیر دامن مانلی فرو کرده باشند. جای مارها را نشانش میدهم و به شوخی می‌گویم:” ببین! ایناهاشون”.

ترس برش میدارد و تا می‌آید از روی ماسه‌ها بلند بشود، دستش می‌خورد به قلعه‌ی شنی و قلعه فرو می‌ریزد. شروع می‌کند به گریه کردن. جلو می‌روم و حین جلو رفتن، جاپاهای مانلی را از روی ماسه‌ها پاک میکنم.

میگویم:”خودم برات درستش میکنم. اما باید قول بدی با من بیای تا مار رو نشونت بدم.”

 دماغش را بالا می‌کشد و می‌گوید: “تو همیشه دروغ میگی!”

 سطل را از ماسه پر میکنم و وقتی سطل دمرو می‌شود قلعه‌ی شنی سر جایش برگشته است.

“این دفعه دروغ نمیگم مانی. خودم دیدم. باورکن!”

و شروع میکنم به ساختن دیوارهای قلعه و برای اینکه دلش را به دست آورده باشم دیوار را کمی بالاتر می‌برم و یک گوش ماهی می‌گذارم سرِ برج دیده بانی‌اش.

با خوشحالی می‌پرسم: “حالا با من می‌آی مار رو ببینیم؟”

دستش را به دستم می‌دهد و ‌بی‌آنکه چیزی بگوید به طرف اسکله حرکت می‌کنیم. در راه حرفی نمی‌زند، انگار که هنوز از دستم دلخور باشد.

با هم پای اسکله می‌ایستیم اما مار آنجا نیست. لابه لای قلوه سنگها، زیر آبی که حالا لاجوردی و روشن است، جز جانوران ریزی که همیشه به پای آدم می‌چسبند و از سر و کول آدم بالا می‌روند چیز دیگری پیدا نیست.

 مانلی میگوید: ” گفتم که تو همیشه دروغ میگی!”

و راهش را می‌کشد و می‌رود. من اما همانجا می‌ایستم. لابد مار فقط شب‌ها به ساحل نزدیک می‌شود و روزها دورتر می‌رود، جایی که دریا عمق بیشتری داشته باشد و شکار بهتری گیرش بیاید.

چند قطره باران روی سرم می‌چکد. با این که خورشید هنوز وسطِ آسمان است اما دارد باران می‌بارد. ابرهای سیاه خورشید را محاصره کرده‌اند. سر که می‌چرخانم پدرم را می‌بینم که از دور پیدایش می‌شود. لابد مادربزرگ خبرش کرده است. آدم خنگ هم باشد می‌فهمد مامان قهر کرده و اصلا شاید از دست بابا عصبانی بوده که کل هفته را بی‌جهت سر من داد می‌کشیده. یا اینکه باز نزدیک آن وقت‌هایش شده است. خودش یک بار گفت زن‌ها نزدیک آن وقت‌هایشان که می‌شود عصبی و بی‌قرار می‌شوند.

‌باران تند‌تر شده است. قلعۀ شنی دارد وا می‌رود و مانلی سطل ماسه‌اش را بر روی سرش گرفته و دارد به سمت ویلا می‌دود.

پدرم فریاد می‌کشد:” باید برگردیم ویلا!”

کلاه را به روی سرم می‌کشم و شروع می‌کنم به دویدن. هنوز چند قدمی دورتر نرفته‌ام که پایم به طناب کلفتی گیر می‌کند و با صورت به زمین می‌خورم. ماسۀ خیس به صورتم می‌چسبد و لای موهایم پر از شن و ماسه می‌شود. شاخۀ خشکیده‌ای را از موهایم بیرون می‌کشم و دو مرتبه شروع به دویدن می‌کنم.

سرم بوی مرداب گرفته است.

از ظهر همین طور یک بند باران می‌بارد. پشت میز آشپزخانه نشسته‌ایم و مامان دو ساعت است به موهایم چنگ می‌زند و پوست سرم را می‌کشد. می‌خواهد گره‌ها را باز کند اما موفق نمی‌شود. بابا هم پشت میز نشسته است. هیچکس حرف نمیزند. تنها صدایی که شنیده می‌شود، صدای به هم خوردن قاشق چایخوری در استکان چای است که بابا ‌بی‌جهت آن را مدام می‌چرخاند و هر از چند گاهی سرِ قاشق را می‌کوبد به لبۀ استکان. حتی مادربزرگ هم حرفی نمیزند. ایستاده است پای گاز و پیازها را سرخ میکند. بوی پیازِ داغ و روغنِ سوخته خانه را برداشته است. البته شاید اینطور بهتر باشد چون دیگر متوجه نمی‌شوند که سرم بوی گندآب گرفته است.

مادربزرگ هنوز اخمهایش در هم است. لابد از دست من عصبانی است که دیشب خوابش را بهم زد‌ه‌ام.

مامان با حرص یک دسته مو را میکشد و می‌گوید:” ببین رطوبت اینجا با موهات چی کار کرده! شبیه عجوزه‌ها شدی!”.

از حرفش دلخور میشوم چون حقیقت دارد. واقعا شبیه عجوزه‌ها شد‌ه‌ام. صورتم پر از جوش‌های قرمزِ چرکی شده که دم به دم میترکند و مایع لزجی از آنها بیرون می‌ریزد. دماغم هم زیادی پف کرده است. موی سرم هم که انگار تعدادشان چند برابر شده باشد، همه در هم گره خورده و گره‌ها از سر و کول هم بالا رفته اند. مانلی هنوز موی صافِ براقش را دارد. تا سر شانه‌هایش رسیده اند. مامان هر روز آنها را برایش شانه می‌زند و دو تا روبان قرمز می‌بندد به هر دو طرفشان. می‌گوید موهای مانلی مثل ابریشم صافند. مادربزرگ هم همیشه میگوید “مانلی بزرگ بشود زن زیبایی میشود، به همین خاطر هم اسمش را گذاشته م مانلی، یعنی پری دریایی”. اسم من را بابا انتخاب کرده است. چون وقتی بچه بوده پدرش مُرده اسم من را گذاشته مانا. مانا یعنی کسی که هرگز نمی‌میرد. اما مامان یک بار که از دست بابا زیادی عصبانی بود، یواشکی به من گفت که پدرت چرت میگوید. گفت هیچکس پدربزرگت را تا به حال ندیده و اصلا برای همین هم بوده که پدرِ مادربزرگ او را با بچه اش از خانه بیرون کرده. مادربزرگ هم به کمک مرد دیگری سوار بر قایق شده و از شوروی به ساری آمده. من هم همینها را به مادربزرگ گفتم. سرم فریاد کشید که مادرت ‌بی‌جا کرده. گفت برایش حرف درآورده اند. اما اسم مادربزرگ ماریا است، که یک اسم خارجی است و این یعنی مامان آنقدرها هم چرت نگفته.

مامان انگشتهایش را در گره‌ها فرو میبرد و باز موهایم را از ته می‌کشد. تا حالا هیچ گره‌ای را نتوانسته است باز کند. بابا هنوز دارد چایش را هم میزند. هر چند رطوبت اینجا نمی‌تواند ‌بی‌تاثیر باشد اما خودم می‌دانم دلیل درهم رفتن موهایم این است که شش روز است آنها را نشسته‌‌ام. به مادربزرگ گفتم با مامان به حمام رفته‌‌ام و مامان هم که فکر می‌کند لب ساحل با مادربزرگ دوش گرفته‌‌ام. نمی‌خواستم مادربزرگ سینه‌هایم را ببیند. حتما میخواست کیسه را محکم بکشد بهشان و بعد هم زیر لبی بخندد. همینجوری هم به اندازۀ کافی درد میکنند. یک بار که به مامان گفتم خندید و گفت به خاطر اینست که دارند رشد میکنند. اما من نمیخواهم سینه‌هایم بیشتر از این رشد کنند. همینطوری هم زیادی بزرگند و برجستگی‌شان از زیر مقنعۀ مدرسه پیدا است. همینطور پیش بروند تا چند ماه دیگر از سینه‌های مامان هم بزرگ‌تر می‌شوند.

دیشب خواب عجیبی دیدم. من و مانلی در یک مدرسۀ شبانه روزی بودیم. یکی از همین صومعه‌ها که در فیلم‌ها نشان میدهند. اتاقهای تاریک و راهروهای درازی که با نور شمع روشن میشدند و پله‌های ماریپچ تنگ داشتند. هر اتاق کلاس درسی بود. در کلاسی ریاضی درس میدادند و در اتاقی همه داشتند نقاشی می‌کشیدند. اتاقی هم همه در تاریکی نشسته بودند و انگار فیلمی را تماشا میکردند. یک نفر عکس سیاه و سفیدی را کف دستم گذاشت. عکس دو خواهر بود که سرتاپا سیاه پوشیده بودند. لباسی شبیه لباس راهبه‌ها تنشان بود و هر دو موهای بلندی داشتند که تا سر شانه‌هایشان می‌رسید. یکی روی صندلی چوبی نشسته بود و دیگری ایستاده بود پشت سرش، انگار دستهایش را گذاشته باشد روی پشتی صندلی خواهرش. هر دو مثل مجسمه داشتند دوربین را نگاه میکردند. وقتی پرسیدم چه بلایی سرشان آمده، کسی که نمی‌شناختم گفت یکی از خواهرها دیگری را کشته. گفت با چاقو آنقدر ضربه فرو کرده کف دست خواهرش که او را کشته. از خواب پریده بودم و همینطور داشتم جیغ می‌کشیدم. مادربزرگ بالای سرم نشسته بود. گفت وقتی شام نخورده به رختخواب میروم همینطور هم می‌شود که تا صبح کابوس ببینم و همه را نصف شبی زابه راه کنم. بعد هم مثل یک مجسمه نشست و درست مثل دو خواهری که در عکس دیده بودم خیره نگاهم کرد. پتو را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم، اما تا صبح از صدای جیرجیرک‌ها خوابم نبرد. صبح که بیدار شدم مادربزرگ هم با من سرسنگین بود. حالا فقط باباست که با من حرف می‌زند. او هم اگر بشنود حتما می‌گوید تقصیر من است. مانلی را بیشتر از من دوست دارد، این را همه می‌دانند. تابستان گذشته یک شب که آنها روی ایوان بودند و ما در اتاق مادربزرگ دراز کشیده بودیم، شنیدم که میگفت او را بیشتر از من دوست دارد. پنجرۀ اتاق مادربزرگ باز بود و نمیدانستند که صدایشان را میشنوم. شاید هم اصلا برایشان مهم نبود. گفت این دختر اصلا با کسی حرف نمیزند، همیشه در خودش است و نمی‌دانم به کی رفته.

یک سوسک مُرده گوشۀ آشپزخانه افتاده است. اگر مانلی کمی‌عقب عقب برود، می‌نشنید روی سوسک و له اش می‌کند. آنوقت مثل ترقه می‌ترکد و گند ویلای مادربزرگ را برمیدارد. به پشت افتاده و با این که مُرده اما هنوز دست و پایش را تکان میدهد. مانلی از سوسک نمی‌ترسد. او که از همه چیز می‌ترسد از سوسک نمیترسد. یک بار دو سالِ پیش که هنوز نمی‌توانست درست حرف بزند سوسکی را از شاخک‌هایش گرفته بود و داشت به دهانش میبرد که غافلگیرش کردم. گفتم نباید سوسک را بخورد چون غذای مادربزرگ است. او هم که خیلی زود همه چیز را باور میکند سوسک را رها کرد و سوسک بیچاره دوید و از پله‌های ایوان پایین رفت و دیگر ندیدم که به کجا رفت.

بابا هنوز دارد چایش را هم می‌زند. مادربزرگ زیر گاز را خاموش میکند و می‌نشیند پشت میز. بعد هم انگار که بخواهد من را دنبال نخود سیاه بفرستد به بیرون از پنجره اشاره می‌کند و می‌گوید باران بند آمده و می‌توانم کنار ساحل بروم و کمی قدم بزنم.

ابرهای سیاه روی دریا سایه انداخته اند. باران قطع شده اما هنوز هوا دم دارد، انگار باران شدیدتری در پیش باشد. قلعۀ شنی را آب با خودش برده است. حتی از طنابی که پایم به آن گیر کرد هم خبری نیست.

پای اسکله‌‌ی ‌چوبی می‌ایستم اما مار را نمی‌بینم. آب سیاه و کدر است و چنان عمیق شده که تهش چندان پیدا نیست. قدم به روی اسکله می‌گذارم و راه چوبی را تا وسط‌هایش پیش میروم. آب تا لبه‌های اسکله بالا آمده و موج که بر میدارد، کف تخته‌های چوبی را آب میگیرد. با هر موجی که به اسکله می‌خورد، دریا پیش می‌آید و از ساق‌هایم بالا می‌رود. اسکله تا وسط دریا پیش رفته است. وقتی رویش می‌ایستم انگار درست وسط دریا ایستاده باشم، دور تا دورم آب است و روبرویم تا بینهایت آبی است، هرچند حالا بیشتر به سیاهی میزند. هاله‌ای از مه از خط افق تا آسمان بالا رفته و لای ابرهای سیاه پنهان شده است. هر وقت اینطور می‌شود بعدش طوفان می‌آید. این را از تابستان گذشته به خاطر دارم.

راه چوبی اسکله را تا انتها پیش می‌روم. اگر یک قدم دیگر پیش بگذارم زیر پایم خالی می‌شود و روی سطح آب شناور می‌مانم. موج بزرگی به لب اسکله می‌خورد. تخته‌های چوبی زیر پایم تکان میخورند و آب پاچه‌های شلوارم را خیس میکند. اگر مار وسط دریا آمده باشد حالا باید با این موجها بالا بیاید. اما هر چه چشم می‌چرخانم جز کف و حُباب چیز دیگری روی دریا نمی‌بینم. آسمان غرشی میکند و همراه با آن موج دیگری به لبۀ اسکله می‌خورد. این یکی خیلی بزرگ است و وقتی عقب عقب می‌رود به موج دیگری می‌خورد و هر دو صدای مهیبی میدهند. دریا باز خیز برمیدارد و این بار در دهانۀ موجی که پیش می‌آید چشمم باریکۀ سیاهی را می‌بیند که خودش را به دیوارۀ موج میکوبد و در آن فرو میرود. چند لحظه‌ای نمیگذرد که باز پیدایش میشود. این بار با موجی که پس میرود آرام دور میشود. این باید بچّه مار باشد. چون ماری که کنار اسکله دیده بودم اندازه‌اش خیلی بزرگ‌تر بود. صدای غرش دیگری می‌آید و سر که می‌چرخانم می‌بینم پدرم است که فریاد می‌کشد: “مگه عقلت رو از دست دادی بچه؟می‌افتی!”. جای پاهایم را روی تخته محکم میکنم و چشم می‌چرخانم تا مارِ مادر را پیدا کنم. اما جز همان باریکۀ کوتاه سیاهی که روی سطح آب شناور است، چیز دیگری نمی‌بینم. موج بزرگ دیگری به اسکله می‌خورد و این بار آب تا سر زانوهایم را میگیرد و تنم را به طرف خودش می‌کشاند. همزمان، صدای پدرم می‌آید که فریاد می‌زند و صدایش در صدای موج دیگری که به اسکله می‌خورد محو میشود. چیزی دارد مارپیچ شنا می‌کند و به سمتم می‌آید. روی زانوهایم می‌نشینم و کف دستهایم را به لبۀ اسکله می‌چسبانم تا جلو را بهتر ببینم. اگر تخته از جایش کنده بشود و کمی پیش برود می‌توانم مار را پیدا کنم. اما اینطور لابد مثل مادر بزرگم میشوم و در آخر سر از شوروی در می‌آورم.

صدای پدرم نزدیک‌تر شده است. فریاد میزند: “گفتم بیا اینور!”. موج دیگری به اسکله می‌خورد و این بار شاخۀ کوتاه درختی از زیر آب بالا می‌آید. هر چه چشم می‌چرخانم نه مار را می‌توانم ببینم و نه بچه اش را.  اسکله زیر پایم شروع به لرزیدن کرده است. سر می‌چرخانم و پدرم را میبینم که به سرعت به سویم میدود. چنگ می‌زند به موهایم و من را به سمت خودش می‌کشد. آنقدر از دستم عصبانی است که هیچ حرفی نمیزند. صورتش مثل سنگ شده و همان چشمهای مانلی را دارد وقتی که بهت زده به من نگاه میکنند.

باران دوباره شدت گرفته است. قطرات درشتش را محکم بر پنجرۀ ایوان مادربزرگ می‌کوبد و روی شیشه به پایین شره میکند. پای ایوان انگار رود جاری شده باشد. سوسک مرده هنوز همانجا گوشۀ اشپزخانه افتاده است. دیگر حتی دست و پایش را هم تکان نمیدهد. پیاز داغ‌ها را دور از چشم مادربزرگ گوشۀ بشقاب جمع کرده‌‌ام و رویشان را با کپه‌ای از برنج پوشانده‌‌ام. به اندازۀ کافی از دستم عصبانی است دیگر نمی‌خواهم با چند دانه پیاز،که نمیدانم چرا اینطور دراز دراز سرخشان میکند، کفرش را در بیاورم. همه غذایشان را تمام کرده اند و معطل من نشسته اند. چیزی از گلویم پایین نمیرود. هر بار که می‌خواهم قاشقی را در دهانم بگذارم مار با تنِ گوشتالوی سیاهِ براقش جلوی چشمم ظاهر میشود.

مامان با غیض بشقاب را از جلوی دستم بر میدارد و به آشپزخانه میرود. بابا هم می‌رود و روی کاناپه دراز میکشد و همانطور که به موهای مانلی دست میکشد تلویزیون را روشن میکند. مادربزرگ اما هنوز پشت میز نشسته است. دارد از ته تخم چشمهای ‌بی‌رنگش نگاهم میکند. می‌دانم منتظر است تا به چیزی گیر بدهد. از جایم بلند میشوم و به ایوان میروم. نیمکت چوبیِ زیر طاق ایوان هم نم برداشته است. هوا که تاریک بشود باز به طرف اسکله میروم. باید به مانلی ثابت کنم که یک مار واقعی دیده‌‌ام.

همانجاست! کمی آنطرف‌تر از قلوه سنگ‌ها. در آب که پیش می‌رود، سرش را کمی بالا می‌کشد و شکمش به جلو قوس بر میدارد. پولک‌های سیاهِ تنش در آب برق میزنند. چشهایش حالا یک دست به رنگ سیاه درآمده است، انگار که کور شده باشد یا این که اصلا مردمک نداشته باشند. لای قلوه سنگ‌ها خودش را پیچ و تاب میدهد و سنگ‌های بزرگ را به کف دریا می‌سُراند. بعد باز گردن می‌کشد و نیمی از تنش بیرون از آب می‌ماند. حالا که میتوانم به وضوح ببینمش پوستش آنقدر‌ها هم سیاه نیست. زمخت و تیره است، مثل کندۀ درختی که جلبک زده باشد. در خودش می‌لولد و این بار نیمی از تنه اش را راست می‌کند و چشمهایش دو تیله‌ی زرد میشوند که خطی سیاه در میانشان افتاده باشد. اما ناگهان چشمها به سفیدی میزنند و مردمک‌ها پس می‌روند. دهانش را تا انتها برایم باز می‌کند و از ته حلق بیش از اندازه سفیدش، زبانِ سیاهی را بیرون می‌کشد.

‌بی‌آنکه به پشت سرم نگاه کنم تا ویلا میدوم و به درون رختخواب میخزم. مانلی به روی شکم خوابیده است. پاهایش روی تشک خالی مامان قرار گرفته و دستهایش زیر بالش فرو رفته. تنم را به تنش می‌چسبانم و درِ گوشش آهسته می‌گویم:

“مانی! من بازم دیدمش. مار رو دیدم! باور کن بازم دیدمش. خودم با همین چشام دیدمش”.

با صدای خواب آلود کشداری میگوید: “دروغ میگی!”

دستم را بر روی دهانش می‌گذارم و پتو را می‌کشم روی سر هر دویمان.

” دروغ نمیگم! فردا شب میریم نشونت میدم. اون روزا میره وسط دریا اما شبا کنار ساحل میخوابه.”

چشمهای درشت مانلی در تاریکی برق میزنند. شانه بالا می‌اندازد و از من رو برمیگرداند.

پتو را پس میزنم و طاقباز دراز میکشم. پنکۀ سقفی دارد به سرعت می‌چرخد و هوای دم دار را در اتاق میگرداند. صدای جیرجیرک‌ها بلند‌تر از شب گذشته است، آنقدر بلند که صدای خُرخُر مادربزرگ از اتاق بغلی شنیده نمی‌شود.

به سقف چوبی ویلا خیره شده‌‌ام و به فردا فکر میکنم. باید بهانه‌ای جور کنم تا مانلی را پای اسکله ببرم. تیغه‌های پنکه می‌چرخند و دو خط سیاه از خود به جا میگذارند. مار به سمتم می‌آید و زبان دوشاخۀ سیاهش را برایم دراز میکند. بعد دهانش را تا انتها باز میکند و در تاریکی فرو میرویم.

پیش از آنکه همه از خواب بیدار بشوند از ویلا بیرون زده‌‌ام. کسی در ساحل نیست. تنها صدای امواج دریا می‌آید که آرام به کنارۀ ساحل میخورند و عقب می‌نشینند. دریا به رنگ آبی بسیار روشن درآمده و خورشید کمی بالاتر از خط افق روی آن نوار روشن سفیدی انداخته است. چند مرغ دریایی روی ماسه‌ها نشسته اند. با هر موجی که پیش می‌آید کمی بالا می‌جهند و چند قدم آن طرف‌تر فرود می‌آیند.

آرام آرام به طرف اسکله پیش می‌روم. دانه‌های شن مثل ستاره‌های آسمان زیر پاهایم برق میزنند. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و خواب را از سرم می‌پراند. کنار اسکله که میرسم از آنچه دیده‌‌ام حیرت میکنم. ده، بیست، شاید هم سی بچه مار باریک و مردنی و خونی و لزج دارند درهم می‌لولند و تنشان را به هم می‌مالند. دُمهای باریکشان در هم گره خورده و تنها سرهاشان پیداست که به اندازۀ یک بند انگشت است و مایع لزجی دورشان را فراگرفته. انگار که خمیازه بکشند، دهانهای کوچکشان را اندکی باز میکنند و حباب دور دهانشان می‌ترکد و زبان کوتاه سیاهی از آن بیرون میزند.

آنقدر از دیدن این صحنه به شعف آمده‌‌ام که نمی‌فهمم چطور خودم را دومرتبه به ویلا میرسانم و مانلی را از خواب بیدار میکنم. رخت خواب مامان هنور خالی است و مانلی که خواب‌آلود است مقاومتی نمی‌کند و همراهم می‌آید.

با هم به اسکله برمیگردیم. چند قدم مانده به جایی که بچه مارها را دیده‌‌ام، دستم را بر روی چشم‌هایش می‌گذارم تا غافلگیرش کنم. اما تا دستم را از روی چشم‌های مانلی برمیدارم به جز چند قلوه سنگ و موجی که آرام شن‌ها را به درون دریا می‌کشد چیز دیگری روبرویمان نمی‌بینم.

مانلی هیچ نمی‌گوید و همانجا ‌بی‌حرکت کنار دریا می‌ایستد. شاخه‌ی خشکیده‌ای را برمیدارم و شن‌ها را زیرو رو میکنم. چند دانه گوش ماهی از زیر ماسه‌ها بیرون می‌افتد. به پشت افتاده‌اند و دهانۀ سفیدشان در روشنایی آفتاب برق میزند.

روی اسکله می‌روم و به جلو خم میشوم تا کف دریا را بهتر ببینم. چند مرغ دریایی از روی سرم پرواز میکنند و جیغ می‌کشند. ارتقاع آب آنقدر پایین آمده که مجبورم تا کمر خم بشوم تا بتوانم سر چوب را به آب دریا برسانم.

چیزی در آب می‌افتد و شلپی صدا می‌کند و بعد همزمان صدای گریۀ مانلی است که به هوا میرود. در آب افتاده و با اینکه آب تا سرشانه‌هایش هم نمیرسد، همانجا ‌بی‌حرکت نشسته است و دارد با چشمهای بسته گریه میکند.

می‌گویم: “مانی پاشو! عمقی نداره که!”.

موجی به سر شانه‌هایش میخورد و گریه اش اوج میگیرد. روی سکو خم می‌شوم و چوب را در آب میچرخانم اما چیزی در آب نمی‌بینم. آب موج کوچکی برمیدارد و باز به صورت مانلی میخورد. حالا صدای گریۀ مانلی ساحل را برداشته است.

مامان از دور پیدایش میشود. دارد به سرعت به سمت ما می‌دود. بابا هم پشت سرش ظاهر میشود. مامان پیش می‌آید و مانلی را از آب میگیرد. مانتویش را از تنش در می‌آورد و دور مانلی می‌پیچد که حالا سرتاپایش خیس شده و لباسش تنگ به تنش چسبیده است. ‌بی‌آنکه به من نگاه کند مانلی را در آغوش می‌گیرد و می‌رود. بابا اما مستقیم به سمت من می‌آید. صورتش سرد و ‌بی‌روح است و حرفی نمیزند. چوب از دستم رها میشود و در آب می‌افتد. با حرکت تندی دستش را پیش می‌کشد و ناگهان پشت گردنم را میگیرد و بعد همانطور که انگشتهایش را روی مهره‌های گردنم فشار میدهد من را بلند می‌کند و در هوا معلق نگه می‌دارد.

از آن بالا می‌توانم چمدانهایمان را ببینم که کنار ایوان افتاده است و مادر بزرگ که همانجا ‌بی‌حرکت ایستاده و خیره نگاهم میکند.

تابستان ۹۷

[soundcloud id=’550923579′]

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۲ Comments

  1. شب

    این داستان و خیلی دوست داشتم عالی بود ممنون

  2. شایان داودی

    خیلی زیبا و خواندنی بود

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights