نانام: به شکلگیری یک آینده نوین فکری در ایران امید چندانی ندارم
پروندهی «ادبیات مهاجرت؛ کاستیها و درخششها » – 4
نانام: به شکلگیری یک آینده نوین فکری در ایران امید چندانی ندارم (بخش دوم و پایانی)
بحث هفتهی گذشته در باب موضعگیری منفیِ برخی منتقدان داخلی در مقابل شعر و ادبیات مهاجرت (تبعید) را ادامه میدهیم با نانام، که هر چند با نام مستعارش به انکارِ هر چه نام برخاسته است، سالهاست که به نامی در آن بخش شعر و ادبیات تبعید که درخشیده، تبدیل شده است: «"موفقیت و شکست" مشکل نویسندگانی ست که توریستی مینویسند. فرق است بین جاده و راه. جاده، مبدا را به مقصدی میرساند. راه ولی مبدا و مقصدی ندارد. نوشتن برای من راه است. هدف، رسیدن به مقصدی در انتهای کار نیست. هدف، گام زدن، دیدن، کشف کردن و تکامل یافتن است. وقتی که اینطور اندیشیدی (و رفتی) موفقیت و شکست بی معنا میشود.»
در میزگرد مذکور، نکتهای هم در باب سینما عنوان شد؛ اینکه «ادبیات مهاجرت ما مانند ادبیات داخلمان، اصلا سهمی از جهانی شدن نداشته است. اما سینمای ما جهانی شده است». شما در عین شاعر بودن، فیلمساز هم هستید و تا جایی که من اطلاع دارم، بابت فیلمهایتان تا کنون جوایز متعدد و معتبری را از جشنوارههای سراسر جهان دریافت کردهاید. نظرتان در رابطه با مقایسهای که از این منظر میان ادبیات و سینمای ایران در آن میزگرد صورت گرفته است، چیست؟
جهانی بودن یا نبودن یک فیلم را حلقههای سینمایی غرب تعیین میکنند و دید حاکم بر این حلقهها (که شامل فستیوالهای فیلم هم میشود- یعنی جایی که سینمای ما بیشترین میزان موفقیت را داشته) دیدی اروپامحورانه و اورینتالیستی ست. اینان به سینمای "جهان سوم" جایزه میدهند تا تشویقش کنند: کسی در پی یاد گرفتن چیزی از این سینما نیست (و این سینما نیز به احتمال چیزی برای یاد دادن ندارد): جایزه میدهند تا بگویند که فلان یا بهمان فیلمساز درسش را در مکتب آنان آموخته و اکنون آمادهی فارغالتحصیل شدن است! این قائده است. استثنا هم البته وجود دارد: نه همهی فستیوالها یکسان میاندیشند و نه همهی هیاتهای ژوری از یک متر و معیار استفاده میکنند. اما رویکرد کلی- به تجربهی من- همین است که گفتم. این یک. دوم اینکه من فکر نمیکنم که سینمای ایران آش دهان سوزی باشد. این سینما وقتی که خوب کار میکند فیلمهای خوش ساخت و تاثیر گذاری میسازد ولی— در همین حد! نه مرزی را میشکند و نه افق تازهای میگسترد. کوتاه سخن، سینمای ما سینمای خوبی ست ولی سینمای درخشانی نیست. یک "هاراکیری" (فیلمی از ماساکی کوبایاشی) همهی ریز و درشت این سینما را در جیبش میگذارد! پس از خودمان تعریف کنیم و به هم تبریک بگوییم- ولی نه خیلی زیاد. تعارفات غربیها را هم خیلی جدی نگیریم! حاشیه رفتم… پاسخِ سوالت: به گمان من رقت آور است که آدم دلخوشی اش این باشد که دیگران به دلایلی که خیلی هم شرافتمندانه نیست برایش دست بزنند!
موفقیت یا شکست در هنر و ادبیات به چه معناست؟ تعریفی برای آن وجود دارد؟
تعریفی وجود ندارد. داشته باشد هم باید به آن بی اعتنا بود. "موفقیت و شکست" مشکل نویسندگانی ست که توریستی مینویسند. فرق است بین جاده و راه. جاده، مبدا را به مقصدی میرساند. راه ولی مبدا و مقصدی ندارد. نوشتن برای من راه است. هدف، رسیدن به مقصدی در انتهای کار نیست. هدف، گام زدن، دیدن، کشف کردن و تکامل یافتن است. وقتی که اینطور اندیشیدی (و رفتی) موفقیت و شکست بی معنا میشود.
خود شما در طول بیست سی سال اخیر، کار شاعران و نویسندگان داخلی را بیشتر پسندیدهاید یا آنهایی را که در تبعید مینویسند؟ معیارهایتان در این باره چیست؟
در میان حجم آثار داخلی که خواندهام کار خوب کم دیدهام. این البته تنها یک نظر است- نظری که به شدت به ترجیحات سلیقهای آغشته است (همیشه در بحثها به دوستان لیبرال و روا دار خودم میگویم که سلیقهی من ایدولوژیکترین بخش نظر من است!). از دید من در این ۲۰ سال گذشته عمدهی کارهای فکری و خلاقه در همین خارج از کشور شده است. البته بادش به ایران رسیده- مثل همین کارهای آیرو یا کتابهای آرامش دوستدار (با همه مشکلاتی که با آنها دارم). در مواردی هم باد نبوده و گردباد بوده- مثل "همنوایی شبانه" قاسمی و "لبریختهها"ی رویایی. نمونهها کم نیستند. البته بچههای ایران هم بیکار نبودهاند. اوایل "بچههای کرج" بودند و چوکا چکاد و علیرضا حسینی (که مفقودالاثر شد) و سایر اعضای گروه. بعد بچههای مایند موتور آمدند- که البته دوام نیاوردند و حکومت وب سایتشان را تعطیل کرد. دیگران هم هستند و کار میکنند. البته اندکند. من به بچهها ی ایران به مثابه یک گروه کماندویی در پشت خط دشمن نگاه میکنم. دشمن هم فقط حکومت نیست: خودسانسوری و ترس نهفته و نهادینه در آن فرهنگ است. با همهی اینها و علارغم همهی ارزشی که برای کار این خوبان قایلم، به شکل گیری یک آینده نوین فکری و فرهنگی در ایران (داخل ایران) امید چندانی ندارم. آن آینده- اگر بخواهد شکل بگیرد- در اینجا شکل میگیرد (در واقع فی الحال در حال شکل گرفتن است). سرعتی که ما اینجا داریم قابل مقایسه با سرعت بسیاری از دوستانمان در ایران نیست و این هم ناشی از "بینامتنی" بودنمان است: ما در بطن دو فرهنگ در کار رد هر دو فرهنگیم! بخش مهمی از فرهنگ ایرانی را دیگر نمیپذیریم و از پذیرش بی چون و چرای فرهنگ میزبان نیز- به دلایلی کاملن موجه- سر باز میزنیم. اینگونه زیستن و اندیشیدن نیازمند سرعت بالایی ست (این البته یک حکم کلی ست و تبصره زیاد دارد).
بگذار از بحثهای نظری بگذرم و از حیطههای نوشتاری هم خارج شوم و به موضوع جامعتر نگاه کنم: برنامهی "پرگار" بی بی سی را تماشا میکنی؟ این برنامه از دید من مهمترین رخداد فرهنگی در زبان فارسی در ۳۰ سال گذشته است (که دارد تاثیر خودش را در حیطههای فکری و آفرینشی هم میگذارد). خب این آدمهایی که داریوش کریمی با آنها گفتگو میکند چه کسانی هستند؟ همین مهاجران و تبعیدیها! این گام بسیار مهمی ست که دارد در خارج از کشور برداشته میشود (گمان نکنیم که این لقمهای ست که بی بی سی برایمان گرفته. آنها تنها به منافع خودشان فکر میکنند و این بحثها اصلن برایشان مهم نیست. اینجا اما- به دلایل مختلف- فضایی ایجاد شده که امثال کریمی دارند از آن استفاده میکنند). لب کلام اینکه اصل، اینجاست. البته پراکندگی وحشتناک و حتا فاجعه باری وجود دارد. اما این پراکنده گی در نهایت امر به کار- آفرینش کار- آسیب چندانی نمیرساند.
یکی از مشکلاتی که برخی از نویسندگان و ناقدان درونمرزی با شاعران و نویسندگان برونمرزی داشتهاند و دارند این است که دوستان خارج از کشور از زبان زنده کوچه و خیابانهای ایران به دور افتادهاند و این بر کارهای خلاقهی آنها تاثیری منفی داشته است. نظر شما در این باره چیست؟
این دوستان باید بروند شعرهای چسلاو میلوش را بخوانند که چهل سال از مملکتش (لهستان) دور بود و در طول تبعیدش در آمریکا حتا یک بار هم به آن کشور سفر نکرد (دست کم در طول جنگ سرد)، ولی تنها به لهستانی شعر گفت. حالا او که در دههی شصت و هفتاد و هشتاد مینوشت- یعنی زمانی که دنیای مجازی فاصلهها را کم نکرده بود. برای اطلاع این دوستان- و چون میدانم که به "موفقیت" جهانی شاعران و نویسندگان اهمیت میدهند- بگذارید اضافه کنم که میلوش در سال ۱۹۸۰ برنده نوبل ادبی هم شد… این ها محدودیتهایی ست که ما بر خودمان گذاشتهایم. همه تخیلی ست: وجود خارجی ندارد! اتفاقن یکی از اتفاقاتی که با مهاجرت میافتد پیدا کردن خودآگاهی زبانی ست. چون از زبان فاصله میگیری نسبت به مکانیسمهای آن خودآگاه میشوی، توانایی تجزیه و تحلیل زبانیات بیشتر میشود، سره تر مینویسی، حشو کمتر استفاده میکنی، رابطهات با واژه کمتر ابزاری میشود. اینها همه مثبت است.
در نیویورک که زندگی میکردم گاهی موزیسینهای درجه یک سیاهپوستی را میدیدم که گوشهی خیابان با استفاده از قاشق و چنگال و ماهیتابه و سایر لوازم آشپزی موزیک میزدند. کارشان عالی بود و از توریستها یک عالمه پول جمع میکردند. نه گیتاری در کار بود، نه پیانویی، نه درامی (ابزاری که پول خریدشان را نداشتند). محدودیت، مطلقن محدود کننده نیست. دقیقن برعکس! از دید من، شاعر- شاعر واقعی- تنها با چند واژه هم میتواند شعر درجه یکی بنویسد. صائب میگوید: چون شهامت نبود تیغ کند کار غلاف/ جوهر مردی اگر هست عصا شمشیر است ( لطفن عنصر مردسالارانه در این بیت را نادیده بگیرید. آن زمان از این بهتر نمیتوانسته بگوید!).
لطفا از آثار در دست نوشتن و در دست انتشارتان برایمان بگویید.
کتاب پنجمم دارد بیرون میآید. آمد، خبرتان میکنم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.